درسلول را که باز کردند، بلند شد. این عادت همیشگیش بود. دید همان نگهبان آبلهرو است. توی صورتش خیره شد: با یک چشم کوچک و یک چشم بزرگ. لابد آبله چشمهایش را به این صورت درآورده بود. لب بالایش هم کج بود و و به طرف چپ کشیده شده بود.
«غروب ملاقاتی داری؟»
«ملاقاتی؟ مثل هفتهی قبل نشود؟»
«مگر هفتهی قبل چیشد؟»
«گفتم ملاقاتی دارم، بُردندم شهربانی. سه ساعت منتظر ماندم. ولی از زنم خبری نشد.»
«به من مربوط نیست! لابد ترتیب ملاقات را دادند که به من گفتند بهت بگویم آماده باشی. ساعت پنجونیم میآیم بهسراغت!»
و در را محکم بستورفت.
نگهبان آبلهرو را به خوبی میشناخت: بچهی تهران بود. و به تهرانی بودنش می نازید. روز اول که در سلول انفرادی او را باز کرده بود، گفته بود:ًً
«من اهل انضباطم. بچهی شهرستان نیستم. درست از ناف تهران هستم. سرم کلاه نمیرود. شیرفهم شد؟»
رحمت جواب داده بود:
«بله سرکار، شیرفهم شد، ولی بفرمایید چهکار بکنم که از نظر شما انضباط را رعایت کرده باشم؟»
صدای پارس نگهبان آبلهرو را شنیده بود:
«اگه رعایت انضباط را نکردی، میآیم خرفهمت میکنم!»
و در را بسته، رفته بود. از نگهبانها زیاد بدش نمیآمد، ولی از این یکی نفرت داشت. احساس میکرد که تهرانی بودنش را به رخ میکشید تابفهماند که میداند رحمت قزوینی است، و باید بین تهرانی و قزوینی فرقی باشه، و بههمان اندازه که تهران بزرگتر از «قزوین» است، تهرانی هم مهمتر از قزوینی است. ولی دوست نداشت با این نگهبان سرشاخ بشود. در نوبت نگهبانی او، موقع رفتن به دستشوئی دیده بود که بچههای یکی از سلولهای بند را گذاشته بود رو به دیوار، با دماغهای چسبیده به دیوار و پاهای کشیده به عقب، و دستهایی که گذاشته شده بود روی پشتشان، کلید شده در انگشتها. وقتی که از دستشویی برگشته بود، دیده بود که از دماغ یکی از سه زندانی، خون، قطرهقطره جلو پایش میریزد، و نگهبان آبلهرو با باتون میزند پشت زانوهای یکی دیگر از زندانیها، به دلیل اینکه گویا تکان خورده بود، و بعد که نگهبان رحمت را انداخته بود داخل سلول، و رحمت از صدای بازوبسته شدن زنجیر سنگین در بند فهمیده بود که نگهبان از بند به دنبال چیزی بیرون رفته، صدای یکی از سه زندانی جلو دیوار را شنیده بود که میگفت:
«مادر…، از زندان که بیایم بیرون، یک خدمتی بهت بکنم آن سرش ناپیدا!»
رحمت دوست داشت که نگهبانی که پنج هفته پیش برده بودش دیدن زنش، اینبارهم بیاید بهسراغش و ببردش شهربانی. پسرک درحدود بیست ودوسه سالش بود. اسمش براتعلی بود. و از بچههای اطراف بیرجند بود، ولی در ذهن رحمت، اسم واقعی خود را از دست داده بنام«بیرجندیه» معروف شده بود. درشت هیکل بود. رحمت پیش از دیدن این جوان خراسانی همیشه فکر کرده بود که خراسانیها ریزهمیزهاند، ولی زیادی حرف میزنند، و در لاف زدن تنها رقیب تهرانیها هستند. حتی یکبار یکی از این بچه خراسانیها را که همکار مدرسهاش بود، و قدوهیکل ریزه میزهای داشت، ولی به اندازهی رستم شاهنامه رجز میخوند، چزانده بود، و وقتی که این همکار ادبیات فارسی تدریس میکرد، خواسته بود دست به روی رحمت بلند کند، رحمت پیشدستی کرده، جلو همهی همکارانش خوابانده بود تو گوش معلم خراسانی. بیچاره معلم خراسانی طوری غرورش جریحهدار شده بودکه نشسته بود روی صندلی و شروع کرده بود به گریه کردن. رحمت از معلم بیچاره و همکارانش، و حتی خودش آن قدر خجالت کشیده بود که فوراً معذرت خواسته بود، دوگونهی خیس معلم را بوسیده بود، و بعد همه را برداشته بود برده بود چلوکبابی شمشیری. باوجود اینکه دو روز پیش برده بودنش حمام، تنش بو میداد، بوی مخصوص زندان، وبوی لباس کهنههای زندان که مجبور شده بود دوباره تنش بکند. پیرهن نویرا که زنش پنج هفته پیش برایش آورده بود، یک بار پوشیده کثیف کرده بود، بعد شسته کنار گذاشته بود تا در موقع ملاقات بعدی بازنش تنش بکند. بلند شد. لباسهای زندان را کند. تهریشش را خاراند. قبلاً زنش با این مقدار ریش ندیده بودش. شلوار قهوهای خودش را پوشید، بعد پیرهنش را کند، پیرهن کرمی را که زنش آورده بود، تنش کرد، و بعد کتش را پوشید. احساس کرد که در بیرون سردش خواهد شد. زنش یک شالگردن پشمی قهوهای برایش آورده بود. آنرا هم انداخته بود دور گردنش. شیشهی پنجرهی کوچک بالای دیوار سلول را که نگاه کرد، نور روز ازبین رفته بود. ولی هوا کاملا تاریک نبود. شاید برف چند روز پیش روی زمین یا اطراف هرههای ساختمانها مانده بود. از بیرون سلول، در داخل بند، و از زیر هشت، صدای بشقاب آلومینیومی و صدای کشیدن غذا و صدای رفتوآمد میآمد. یادش آمد دفعهی پیش هم که ملاقات رفته بود، بیشام مانده بود. آهسته زد به در آهنی سلول:
«سرکار!»
Comments