top of page

برگ‌هایی از کتاب “ها” نوشته رفیع جنید

به جایِ مقدمه

ا

سطرهایِ «ها» در سال ۱۳۸۳ نوشته شده‏اند. در لحظه‏های کابل و فرو رفتن در هستن. شاید اگر این مکان و زمان نمی‏بود، هیچ‌وقت این کلمات این‌گونه «زندگی بودن» را نمی‏داشتند. از آن که بیان ما از بودن ما -در هر لباسی که باشد- بستگی دارد به همین زمان و مکان، و کشفی که ما از آن‏ها داریم. منظور به تنهایی زمانِ تقویمی و مکانِ جغرافیایی نیست؛ بلکه این زمان و مکان، بیش‏تر وجه‌ی باطنی و انتزاعی دارد: «وضعیتِ من و زندگی بودن.» از آن‏که هر‌کدام از کلماتی که پیرامونِ بودنِ ما را پر کرده‏اند، تهی‏هایی هستند که انتهایی ندارند.

ب

در این «ها» همه‌ی زیادی هست. «ها»هایی که هر‌بار در انتهای نامی آمدند و آن نام را بی‌نهایت کردند. «ها»هایی که نمی‏دانم چه‏گونه از چاه‏های تاریکِ عالم -که خیال‏ها و افسون‏های آدمیان است- به بالا آمدند و ندانستم به کجا می‏روند. «ها» آینه‌ی «آه» است. «ها» همه‌ی آواها است. همه‌ی صداهایی است که از ابتدایِ بودنِ اشیاء شنیده شده‏اند و تا ادامه نیز سرازیرِ آواهای دیگرِ اشیاء خواهند شد. هر ‏شیئی برای خودش «ها»یی دارد. «ها»یی که هر‌چند در همه هست، اما با «ها»ی دیگری یکی نیسـت.

ج

وقتی می‏گویم «ها»، در حلقم اتفاقی می‏افتد. «ها» در حلقم حلقه می‏زند و ناگاه بی اختیار من به بیرون پرتاب می‏شود. در روشنایی روز یا در تاریکی شب، من «ها»های خود را از دست می‏دهم. «ها» به تنهایی چیست؟ چه چیز در «ها» هست که دیده نمی‏شود و هیچ‌کس آن را نمی‏داند؟ «ها»های دیگران چه‏گونه از حلق‏هاشان پرتاب می‏شود، و به کجا می‏رود؟ من حلق‏های زیادی را دیده‏ام که «ها»هایی از آن‏ها حلقه حلقه به هوا می‏رود و از بعضی که دوباره به سمتِ حلق بر می‏گردد. «ها»های من اما به کجا می‏رود؟

د

این کلمات در تنهایی آمدند و گریبان مرا گرفتند. من کلمات را گرفتم و در گریبانم ریختم. آن‏ها همه گریبانِ من شدند. من باز هم کلماتِ دیگری را دیدم که به سراغِ من می‏آیند. آن‏ها همچون فوجی از باران‏هایِ نخستین آمدند و دهان مرا گرفتند. من همه‌ی آن‏ها را بلعیدم و آن‏ها دهانِ من شدند. سکوت‏هایم را از کلماتِ دیگری -که مثل نفس می‏آمدند- پُر کردم. گفتم شاید سکوت‏هایم گودال‏هایی باشند برای انداختنِ کلمات، اما سکوت‏ها خود کلماتی شدند که در تنهایی آمدند و گریبان مرا گرفتند.

از وقتی که آواره شده‏ام، خودم وطنم شده است

1

تنهایی به یادِ ما می‏آید و ما را پُر از خودش می‏کند. ما برای آن‌که آن (تنهایی) را نبینیم یا فراموش کنیم به سراغ دیگران می‏رویم. دیگران را می‏بینیم و بعد متوجه می‏شویم که دیگران هم من‏هایِ تنهایی هستند که تنهایی گاه به یادشان می‏آید و آن‏ها را مجبور می‏کند به سراغ ما بیایند. هر فرد تنها هست. هر فرد منِ تنهایی دارد که از اولِ بودنش با اوست؛ حتا زمانی که «آخر» تمام شود، باز هم تنها می‏ماند تا «تنها» نباشد: یعنی تنهایی کسی می‏شود تا او با صحبتِ با او خودش را فراموش کند و تنها نماند.

2

شب به اتاقم برگشتم. اتاق کمی روشن بود و من روی تخت‌خوابم خوابیده بود. نزدیک شدم و صورتِ من را بوسیدم. من بیدار نشد. موهایش را دست کشیدم، اما باز او بیدار نشد. نامش را بارها تکرار کردم، صدایم در اتاق منتشر شد، همه‌ی اتاق صدایم شد اما من باز هم بیدار نشد. گویی سال‏ها بود که خوابیده بود و تکان نمی‏خورد. رفتم و کمی آب نوشیدم: آب‏ها از گلویم گذشتند و در جانم رسوب کردند. برگشتم کنار تخت‌خوابم و من را دیدم که هنوز خوابیده است. در کنارش دراز کشیدم و به خواب‏های او رفتم.

3

از وقتی که آواره شده‏ام، خودم وطنم شده است. با خودم که وطنِ من است به وطن‏های دیگران می‏روم و آوارگیِ آن‏ها را می‏بینم. باز به خودم (که وطنِ من است) برمی‏گردم و به خودم (که وطنِ من است) می‏گویم: ای خودم! ای که وطن منی، من آواره‏ام! وطنم اگر دشت می‏داشت تمامِ وادی‏هایش را می‏گشتم. اگر کوه می‏داشت به چکادش می‏رفتم و بادها را می‏بلعیدم. و اگر آب می‏داشت در آن غرقه می‏شدم. اما خودم، که وطن من است، بی‌کرانه است: مانند انگشتِ آواره‏ای است که به دور اشاره می‏کند.

 *** هرگونه اقتباس با ذکر منبع بلامانع است.

Comments


هــــــا

نشر ناکجا

12,99€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

رفیع جنید

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$