در داستان نویسی فاكنر و همنسلانِ او تأكید اصلی بر چه نكاتی است؟ در واقع مشخصه آثار فاكنر را در چند بخش میتوان دید؟
برای پاسخ به این سؤال اول باید بگویم كل داستان نویسی آمریكا به سه دوره تقسیم میشود. در دوره اول «ادگار اَلن پو» و «ناتالیهاثورن» داستان كوتاه را بنیانگذاری كردند. در واقع فرموله كردنِ مبانی داستان كوتاه و مرزبندی آن با رمان را نویسندگان نسل اول انجام دادند. نسل دوم از سال 1920 به بعد شروع میشود كه سردسته آنها «شروود اَندرسن» است. او استاد فاكنر و همینگوی بود كه در كنارِ نظریهپردازی به اسم «ملكوم كاولی»در شكل گرفتن داستان نویسان نسل دوم آمریكا بسیار نقش داشت. فاكنر متعلق به این نسل است كه تأكیدِ عمده بر نوآوریهای تكنیكی، شكستن زمان خطی، تأكید بر شخصیتپردازی و خلق شخصیتهای قدَر بود و به نظرِ من مشخصه دیگرِ این نسل، پرداختن به مضامین استعاری مثل چیستی، زندگی، مرگ و پوچی بود.
كدامیک از تكنیکهای این نسل (نسل دوم) بیشتر در آثار فاكنر به چشم میخورد؟ در حقیقت اهمیت فاكنر در داستاننویسی به چیست؟
شاخص كل كارهای او را میتوان در چند محور دید. شخصیتپردازی قدرتمند، ماندگاری داستانها- كه هنوز متوسط خوبی دارد- شكستنِ زمانِ خطی، تشكیل انجمن رنسانس جنوب و اینكه او جزو معدود چهرههای این نسل است كه هم در عرصه داستان كوتاه و هم رمان، كارهای ارزشمندی كرده است. با یک نگاه میتوانیم تمام این عوامل را خیلی پررنگ در آثار فاكنر ببینیم. شكستن زمان خطی در آثارِ او را به شكلِ بسیار مشخص میتوان در «خشم و هیاهو» دید. فاكنر 22 رمان نوشته كه در بسیاری از آنها، بهخصوص از خشم و هیاهو به بعد، شكستن زمانِ خطی پررنگ میشود؛ همینطور شخصیتپردازی. نكتهای كه در داستاننویسان نسل سوم (از «ریموند كارور» و «ان بی تی» به بعد) زیاد نمیبینید. شخصیتهای قدَری مثل «میس امیلی» یا «نانسی» كه در داستانِ «آن خورشید دم غروب» است؛ یا پسر سیاه پوستی كه در «موسی نازل شو» محكوم به اعدام است. به نظر من اینها داستانهایی هستند كه شخصیت محورند، یعنی عمده مواردی كه در آخر باقی میماند،شخصیت بسیار محكم و چند لایه و قدرتمند است.
اما مشخصه دیگر آثار فاكنر ماندگاری آنهاست. البته درجه ماندگاریشان با هم فرق دارد، ولی هیچ كدام از آنها از دور خارج نشدهاند.حتی در كارهای ضعیفی مثل «طرحهای نیوئورلئان» كه جزو اولین كارهای فاكنر است و نگارشِ آن به 25 سالگی او برمیگردد، دو- سه طرح همچنان زنده است و امروز هم میتوان آنها را ترجمه كرد و خواند. اتفاقاً یكی از این موارد اثری است به نام «قلمروِ خدا» كه چندین ترجمه در زبان فارسی دارد.
یعنی آثاری مقاوم در برابرِ خوره زمان؟
ببینید، داستان هم مانند هر متن دیگری شامل قانون بازده نزولی است و به مروز زمان از اثرش كم میشود. با وجود قانون خوره زمان و كم شدنِ ارزش متن در داستان، بعد از این سالها، وقتی آثار فاكنر را بررسی میكنیم میبینیم كه از بینِ 120 داستان كوتاهی كه او نوشته 50 تا 55 داستانش همچنان ماندگارند. این آمارِ خوبی است، چون شما در كمتر نویسندهای این تعداد اثر ماندگار را میبینید؛ البته همینگوی تا حدودی همینطور است، اما اولاً میزان فراوانی داستانهای همینگوی به اندازه داستانهای فاكنر نیست و دوم اینكه یكی از دستاوردهای دیگرِ فاكنر این است كه هم در زمینه داستانِ كوتاه و هم رمان، كارهای ماندگار و درخشانی كرده، اما همینگوی بیشتر در زمینه داستان كوتاه موفق بوده و رمانهای او چندان كارهای شاخصی نیستند.
نكتههایی كه از آثار فاكنر در ذهنِ خودِ شما مانده و آن داستان را برای شما ماندگار كرده چه بوده؟
در داستانهای فاكنر نكات ریزی كه از نظرِ من هنوز هم عطر خوبی دارد زیاد است. داستان «یک گل سرخ برای امیلی» یا «انبار سوزی» یا «آن خورشید دم غروب»، داستانهایی هستند كه من همیشه خاطره خوبی از آنها دارم. مثلاً در خورشید دمِ غروب بیشتر فضاسازی را دوست دارم. فضای ترس زیرپوستی و پنهانی. ترس از آن سیاه پوست كه از طریق نانسی به دیگران منتقل شده، وقتی میگوید: «هر لحظه میاد و میخواد منو بكشه». این ترس همه جا هست در حالی كه مستقیماً به آن اشاره نمیكند. مثل اینكه یک ترسِ وجودی است، این برای من جالب است. در تمام فضایی كه فاكنر ساخته، این ترس موج میزند. در «موسی نازل شو» دیالوگها بسیار ماندگار است و شخصیتهایی مثل وكیل و مادر خوانده پسر سیاه پوست. همه اینها از نظرِ من میتواند نكاتِ ماندگارِ كارهای فاكنر باشد.
تشكیلِ انجمنِ رنسانس جنوب چه تأثیری در داستاننویسی فاكنر داشت؟ هدفِ اصلی او و شروود اندرسن از تشكیل چنین انجمنی چه بود؟
آنها در سال 1930 این انجمن را در جنوب به وجود آوردند كه سردمدارش اندرسن و مدیرش فاكنر بود. این انجمن كه بیش از دو سال یعنی تا سال 1932 دوام نداشت، نقش زیادی در ساختن نویسندگان جنوب داشت. اعضای این انجمن تماماً نویسندگان جنوب بودند و هر ماه یک بار در منزل فاكنر جمع میشدند. نویسندگانی مانند «یودورا ولتی» یا «رابرت پن وارِن» و «ترومن كاپوتی» و «كارسون مك كولرز» و «فلانری اوكانر» در آن عضویت داشتند و قصدشان این بود كه داستان جنوبی به وجود بیاورند و تأكیدشان روی حال و هوای جنوب بود؛ بهخصوص گویش. یكی از دستاوردهای فاكنر، توجهِ او به زبان، به گونه جنوب است. زبانی كه در جنوب مرسوم بود و یک شكلِ دشوارش را در چند داستان از فاكنر میتوان دید. بازسازی لهجه و فضای سیاه پوستهای جنوب كه به «كاكا سیاهی» یا «كاكایی» معروف است و فاكنر زیاد به آن پرداخته و كارِ بسیار سختی است، ضمنِ اینكه ترجمهاش به زبان فارسی هم مشكل است.
آیا در ترجمه این لهجه به زبانِ فارسی خوب عمل شده؟
راستش كسانی كه اینها را ترجمه كردند، لهجه جنوب ایران را برای آن استفاده كردند كه واقعا كار خندهداری شد؛ فرض كنید یک سیاهپوست آمریكایی به لهجه دزفولی حرف بزند؛ این جالب نیست، اما این كار را كردهاند. در واقع خواستند بازتابش را در ترجمه نشان بدهند كه البته نتوانستند.
عدهای معتقدند سبک یک نویسنده تا حدودی بر اساس دریافتهای او از زندگی واقعیاش و تجربه و سرگذشتی است كه داشته؛ فراوانی شخصیتها و پرسوناژها در داستانهای این نویسنده خجالتی و گوشهگیر را چطور ارزیابی میكنید؟ او گاه در داستانهایش به سراغ 10 تا 15 پرسوناژ مختلف رفته و از شخصیتهای متنوعی برای پیشبرد داستانش كمک میگیرد.
تفاوت و گوناگونی شخصیتها در آثار فاكنر نشاندهنده توانایی اوست. او انسانی بود كه به ظاهر جنب و جوشی نداشت، اما دوستانی داشت كه دائما از آنها به عنوانِ یارِ غار یاد میكند. فاكنر با دوستانی همراه بود كه اهل شكار و سیاحت و خوشگذرانی بودند و هیچكدام به جز ملكوم كاولی اهل ادبیات نبودند. اینكه میگویند فاكنر آدم گوشهگیری بوده كه واقعاً هم همینطور است، گوشهگیری و خط كشیاش بیشتر با مجامع روشنفكری است. او با توده مردم نزدیک بود. به آكسفورد كه بروید میبینید در جایی كه حدود 70 – 80 هزار نفر بیشتر جمعیت ندارد، فاكنر را خوب میشناسند و میانِ قدیمیها و افراد مسن هنوز كه هنوز است معروف است به عمو ویلیام…
فكر میكنید چرا فاكنر گاهی در جواب به اظهارِ نظرِ اطرافیان درباره داستانهایش به حاشیه میزد؟ مثل این جمله كه «خیلی برایم جالب است كه میبینم این نكتهها در داستانهایم وجود دارند!»
او هم، آدمِ شوخی بود و هم از بحثهای دهان پركنِ روشنفكری پرهیز میكرد. به همین دلیل مواردی كه این سؤالها از او میشد، خودش را به راهِ دیگری میزد كه مثلاً اطلاعی از آن ندارم؛ اما قطعاً اطلاع داشت و شما این را زمانی متوجه میشوید كه مكاتبات بین او و مكلوم كاولی را كه یک كتابِ قطور است دقیق بخوانید. اصلاً به همین دلیل خیلی از داستانهایش را بارها و بارها نوشته و چند باره نویسی كرده كه یكی از ویژگیهای فرعی داستان نویسهای نسل دوم آمریكا همین است. راحت میگویند:«من این داستان را 37 بار نوشتم» یا «پایان بندیاش را این تعداد بار نوشتم.»این را میشود در یادداشتهای روزانه آنها خواند. حالا این جوابها به لحاظ رندیاش است یا فروتنی یا…مشخص نیست. او بارها گفته من كشاورزی بیش نیستم و اطلاعی از این مسائل ندارم. كلاً فاكنر زیاد اهل لفاظی و قلمبه پرانی نیست…
اتفاقاً برخی او را به خاطر جملاتِ طولانی و ساختارِ پیچیده و سنگینِ نوشتههایش نویسندهای قلمبه باف و اهل لفاظی میدانند!
به نظرِ من قلمبه باف واژه درستی نیست. زبانِ او خیلی جاها به ضرورت زبان سنگینی است. اصلاً دست ورزی نثری فاكنر از ویژگیهای این نویسنده است.به هر حال هر كس به یک شكل شخصیتپردازی و فضاسازی میكند.كسی مثل همینگوی با چند برش یک شخصیت را میسازد، یكی مثل فاكنر این طور نیست؛ بعضی وقتها پاراگرافها طولانی است كه البته این در همه كارهایش نیست، معمولاً شروع آثارش این طور است.
بسیاری از داستانهای فاكنر، مثلِ رمان «همانطور كه میمیرم»- كه به اسمِ«گور به گور» منتشر شد- یا رمانِ كوتاهِ «خرس»، شروعِ بسیار سخت و نفسگیری برای نوشتن و ترجمه دارد، اما بعداً صاف و راحت میشود.
به طور كلی سراغِ فاكنر رفتن، كارِ دشواری است، به همین دلیل بسیاری از آثار او هنوز ترجمه نشده و رمانی مثل «خشم و هیاهو» با ترجمه «بهمن شعلهور» هنوز هم یكی از دستاوردهای ترجمه در زبان فارسی است. كاری نفسگیر و واقعاً دشوار، اما ماندگار.
«ماهنامه تجربه»
شماره ۳ / مرداد ۱۳۹۰
Comments