گفتگو با رضا قاسمی
رضا قاسمی اهل اصفهان است. متولد ۱۳۲۸. در کشور فرانسه اقامت دارد. اهل موسیقی است. در تهیه آلبوم «گل صد برگ» با شهرام ناظری همکاری کرده است. با محمدرضا شجریان هم در تاجیکستان کنسرتی اجرا کرده. کارگردان تئاتر است. تا به حال ۸ نمایش را کارگردانی کرده. دهتایی نمایشنامه نوشته است. نمایشنامه «کسوف» او در ایران چاپ شده، ۸ نمایشنامه دیگرش هم در خارج: «چو ضحاک شد بر جهان شهریار»، «معمای ماهیار معمار» و «حرکت با شماست مرکوشیو» و دو نمایشنامه دیگر در پاریس (انتشارات خاوران)، «ماهان کوشیار» و «تمثال» در سوئد (نشر باران). تمامی این کتابها در نشر ناکجا در پاریس تجدید چاپ شده.
نمایشنامه «معمای ماهیار معمار» در تأتر ملی جوانان به کارگردانی امانوئل کوردلیانی به صحنه آمده است، و «حرکت با شماست مرکوشیو» به صورت نمایشنامهی رادیوئی و به کارگردانی کلود گر در رادیوی فرهنگ فرانسه اجرا شده است و دو نمایشنامه دیگرش نیز به صورت فضاسازی، یکی در ژون تآترناسیونال و دیگری در تأتر ژرار فلیپ اجرا شدهاند. قاسمی، شاعر هم هست. یک مجموعه شعر دارد: «لکنت»؛ که انتشارات خاوران آن را چاپ کرده است. این روزها اما داستاننویسی او، دیگر گرایشات هنریاش را تحتالشعاع قرار داده. سه رمان نوشته که دو تا از آنها چاپ شده است: «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» و «چاه بابل» در سوئد (نشر باران). دو داستان کوتاه هم برای کودکان.
از میان آثار او، رمان «همنوایی شبانهی ارکستر چوبها» و نیز سه نمایشنامهی «حرکت با شماست مرکوشیو»، «معمای ماهیار معمار» و «تمثال» به زبان فرانسه ترجمه شدهاند.
رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» که برای اولین بار در سال ۸۱ در ایران چاپ شد، دو جایزه کتاب سال را، یکی تحت عنوان بهترین رمان و دومی تحت عنوان بهترین رمان اول دریافت کرد. ابتدا از سوی جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات و سپس از سوی بنیاد هوشنگ گلشیری. از سوی داوران جایزه مهرگان نیز این رمان مورد تحسین قرار گرفت.
او در گفتوگویی با سایت اینترنتی کاپوچینو گفته است که از گرفتن این جوایز خوشحال است. به این دلیل که معلوم شده صدایش در خلا رها نشده و بالاخره کسی این صدا را شنیده است.
به عقیده قاسمی نویسندگانی که در برنامههای فرهنگی ایرانیان خارج از کشور شرکت کردهاند تصویری که پس از بازگشت از ادبیات مهاجرت ارائه دادهاند منصفانه نبوده؛ در صورتی که آثار خوبی از ایرانیان در خارج از کشور چاپ شده است.
انگیزه او از نوشتن رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» نیز انگیزه جالبی است. در گفتوگویی با نشریه شهرزاد گفته که با دوستی مکاتبات پیدرپی داشته؛ نامه هائی سراسر شوخی و پر از مهملبافی. یک روز فکر میکند حالا که دارد به طور منظم وقت میگذارد برای نوشتن این نامهها چرا به همین شیوه رمانی را شروع نکند؟ پس ماجرای حملهی یکی از ساکنان مرموز و ساکت طبقه ششم ساختمانی را که در آن زندگی میکرده و بیدلیل به روی یک ایرانی دیگر چاقو کشیده بوده را مینویسد؛ آن هم در دورهای که اینجا و آنجا خبر قتل مرموز ایرانیان خارج از کشور شنیده میشده.
آنقدر جذب این نامه (که ۳، ۴ صفحه اول رمان را تشکیل داده) میشود که دیگر نامهنگاری منظمش با آن دوست قطع میشود و تصمیم میگیرد رمان «همنوایی…» را بنویسد. در جایی گفته است: “پس از آن چاقوکشی، دیگر هنگام بیرون آمدن از اتاق، یا تردد در راهرو ساختمان با احتیاط و نگرانی عمل میکردم. ترسی که با هرقتل، در دل هزاران آدم دیگر میافتد (که مثل من کارهیی نیستند)، به گمان من جنایتی است به مراتب هولناکتر از کشتن یک نفر”. و ترس، تم محوری رمان «هنموایی شبانه ارکستر چوبها»ست؛ ترس و ویرانی. اینها را در گفتوگویی تلفنی (که صد البته شتابزده هم بود) با او در میان گذاشتیم. پاسخهایی داده است خواندنی که شاید اگر در ایران بود (و نگران پول تلفن مصاحبهکننده نبود) میتوانست به بحثی عمیق بینجامد.
پس از آن چاقوکشی، دیگر هنگام بیرون آمدن از اتاق، یا تردد در راهرو ساختمان با احتیاط و نگرانی عمل میکردم. ترسی که با هرقتل، در دل هزاران آدم دیگر میافتد (که مثل من کارهیی نیستند)، به گمان من جنایتی است به مراتب هولناکتر از کشتن یک نفر.
ـ تم اصلی رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها»، ویرانی است. ویرانی در ساختار و شخصیتپردازیها تنیده شده. جهان داستان مثل آیینه شکستهای است که هر چقدر تلاش کنیم باز هم اجزای آن از فرط ویرانی به شکل ناجوری در کنار هم قرار میگیرد. یعنی دارای شاکلهای نیست که قرار باشد به یک قضاوت دودوتا چهارتایی و منطقی راجع به شخصیتها بینجامد. این نگاه تلخ و بدبین از کجا میآید؟
ـ این نگاه تلخ بر میگردد به شخصیت من و نگاهی که به هستی دارم؛ نگاهی که اصلاً هم خوشبینانه نیست. شما اگر به تاریخ همین ۱۴۰۰ سالهی اخیر ما نگاه کنید، میبینید در پی هجوم متوالی اقوام مختلف، با هر جنگی تکهای از ما کنده شده. یک بار زبان ما عوض شده؛ یک بار دین ما عوض شده، یک بار مذهب ما عوض شده. فقط در همین دو قرن اخیر دو بار جغرافیای ما عوض شده (در جنگ با روسیه). از پس آشنائی ما با غرب هم به کل آسمان و زمینمان بهم ریخته و از نظر ذهنی دوشقه شدهایم. در همین ربع قرن اخیر، ما یک انقلاب، یک جنگ هشت ساله، و یک مهاجرت چهارملیونی داشتهایم؛ یعنی حوادثی که یک جامعه و یک ملت ممکن است طی یک قرن آنها را تجربه کند. علاوه بر همهی اینها، نه تنها تاریخ ما بارها عوض شده بلکه با آمدن و رفتن هر حکومتی بارها نام شهرها خیابانها و حتا کوچههایمان هم عوض شده. آیا اینها به معنای تکهتکه شدن شخصیت و هویت ما نیست؟ آنچه از فرهنگ ما باقیمانده تصویرهای پراکندهایست که هیچ جور کنار هم نمینشیند؛ پازلی است که به راحتی قطعاتش جور نمیشود و کنار هم قرار نمیگیرد. قطعه و زاویه گم شده زیاد دارد. نمیتواند شکل منسجمی به خود بگیرد. خب، با این اوصاف، «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» چگونه میتوانست تلخ نباشد؟ مخصوصأ اگر در نظر بگیریم که این رمان از دید راویی تعریف میشود با آن وضع روحی خاص، و با آن گذشتهی تلخ.
ـ کارهایتان در ایران هم تلخ بوده است.
ـ بله. در ایران هم کارهایم همین رنگ و بو را داشت؛ منتها به مرور یاد گرفتم که سیاهیها را زیر لایهای از طنز پنهان کنم.
ـ این سیاهی ناشی از یک شکست آرمانی است یا نوعی بدبینی فلسفی؟
ـ بیشتر، یکجور بدبینی فلسفیاست. ریشههایش را هم نمیدانم چیست. شاید سرشتهایی هستند که فراخوان از سوی مرگ دارند. شاید سرنوشتی را هم که زندگی کردهام بیتأثیر نبوده است در این بدبینی. من تا یادم میآید در تشییع جنازه شرکت کردهام. تنها باری هم که در یک عروسی شرکت کردم گریستم. علتش را بعداً فهمیدم: این مقدمهای بود برای شرکت در یک سری تشییع جنازهی دیگر؛ از جمله تشییع جنازهی همان داماد. از سوی دیگر، انگار یک جورهائی سرنوشت فردی ما با سرنوشت اجتماعیمان گره خورده. همین چند روز پیش، وقتی رضا ژیان مرد، نشستم پشت کامپیوتر به یاد او چیزی بنویسم، ناگهان دیدم تقریباْ همهی کسانی که میشناختهام و هم نسل من بودهاند مردهاند.
ـ پس این بدبینی، به نوعی جهانسومی یا به عبارتی بهتر، شرقی است؟
ـ نه، این فقط یک سوی قضیه است. سوی دیگر همانطور که گفتم بدبینی فلسفی است که هیچ ربطی به اوضاع اجتماعی کشور خاصی ندارد. برمیگردد به اوضاع کلی جهان. من اگر در ناف یک جامعهی مرفه و بیدغدغه هم بزرگ میشدم احتمالاً باز همین بدبینی فلسفی را داشتم. مگر تعداد این آدمها در همین غرب کم است؟ آدمهائی مثل بکت، کافکا، توماس برنهارد… این یک جور سرشت است. مهم نیست ریشههایش در کجاست. مهم اینست که اینطور سرشتها همیشه وجود داشته و همیشه هم وجود خواهند داشت. چون یک چیز این جهان سرجایش نیست (و این را چخوف چقدر خوب در کارهایش نشان داده). میدانید، اغلب آدمها حسرت روزگاران قدیم را میخورند؛ گمان میکنند جهان پیشین جهان بهتری بوده. اما کافی است در متنهای قدیمی جستجو کنیم تا رد پای این حسرت را در همهی اعصار ببینیم. خوشبختانه من آدم نوستالژیکی نیستم. یعنی خودم را واکسینه کردهام در برابر نوستالژی. راستش را بخواهید، من گمان نمیکنم جهان بهتر یا بدتر میشود. جهان فقط تغییر میکند، همین و بس. و همین از هر چیزی یأسآورتر است.
ـ اریک فرانسوا اشمیت، مالک ساختمان رمان «همنوایی…» هم تلخ است؟
ـ او از یک شکست میآید. او متعلق به نسلیاست که میخواست جهانی آرمانی و عادل بسازد. وقتی امیدش را از دست داد، خواست آرمانهایش را در این ساختمان و در طبقهی ششم، پیاده کند…
ـ اما باز هم میبینیم همان آدمها که اشمیت جهان را برایشان عادل میخواست، جهان انتزاعی او را در این ساختمان رو به انحطاط میبرند (هرچند که او دیگر کر است). به هیچ گریز راهی اعتقاد ندارید. حتا تناسخ مطرح شده در رمان نیز انگار تناسخ رو به رشد نیست. تکراری است.
ـ چطور؟
ـ گابیک (سگ اشمیت) از زاویه دید راوی، در پلهها ادرار میکند. وقتی روح راوی نیز در او حلول میکند، باز هم ادرار کردن در پلهها به عنوان یک حرکت انتقامجویانه از ناحیه راوی طرح میشود. همان است که بود. راوی، در تناسخ هیچ تغییر بنیادینی ندارد.
ـ تناسخ برای من یک تمهید داستانی است. ضمناً فراموش نباید کرد که راوی شخصیتی بیمارگونه دارد. دچار خودویرانگری است، دچار وقفههای زمانی و فراموشکاری است. خود را در آینه نمیبیند. پس روایت او هم چندان قابل اعتماد نیست. شاید این امر که راوی در تن سگ تناسخ پیدا کرده زادهی وهم او باشد. امکان دارد قتلش هم در راه پله، یک توهم باشد. در واقع، راوی بیمار، ترسزده و پارانویاک این رمان همهی حوادث جهان داستان را زیرسوال میبرد.
ـ راجع به این نکات فکر میکنید و بعد مینویسید؟
ـ نه. با این ایدهها نمینویسم. اما عناصری را که به طور سرزده وارد کارم میشوند شناسائی میکنم و سعی میکنم امکاناتشان را کشف کنم. من فقط در همان ده پانزده صفحهی اول نویسندهی کارم. بعد میشوم شاهدی که سعی میکند به نفع خودش جریانات را دستکاری کند؛ البته تا جائی که ممکن است. چون بعد از ده پانزده صفحه، کار به یک اتوماتیزمی میرسد که خیلی هم اجازهی دخالت نمیدهد به نویسنده.
ـ ظاهراً خیلی هم به ادبیات کهن کشورمان در خلق چنین فضایی توجه داشتهاید. حتا حکایتهایی مذهبی. و حتا شخصیتهای تاریخی ـ مذهبی؛ مثل حرمله که تیر میزند به حضرت علیاصغر.
ـ در واقع مطالعات من بیش از آن و پیش از آنکه در زمینهی رمان و ادبیات داستانی باشد در زمینهی ادبیات کهن بوده. در همان زمانی که ادبیات سیاسی مد مسلط زمانه بود من با «منطقالطیر» کلنجار میرفتم، با «شاهنامه» و «سمک عیار». نه اینکه به سیاست بیاعتنا بودم. نه. اما گمان میکردم این ادبیات میراث من است. من اگر ندانم میراث من چه چیزیست چطور میتوانم تصمیم درستی بگیرم؟ پس، به درست یا غلط، بهجای خواندن رمان و کتابهای سیاسی، مینشستم به کلنجار رفتن با ادبیات کلاسیک خودمان. خب به طور طبیعی تأثیر آن هم توی کارهایم پیدا میشد. و اصلأ چهارتا از نمایشنامههائی که نوشتهام با الهام از همین ادبیات کهن بوده. «چو ضحاک شد بر جهان شهریار» را براساس «شاهنامه» نوشتهام و دو نمایشنامهی «ماهان کوشیار» و «معمای ماهیار معمار» را براساس «هفت پیکر» نظامی. پیش از این سه کار هم «صفیهی موعود» را، وقتی بیست سالم بود، بر اساس «منطقالطیر» نوشتهام. بنا بر این اگر کسی میخواهد بداند تمهایی مثل آینه، سایه، همزاد، و تناسخ از کجا میآیند بهتر است برود سراغ «هزار و یکشب»؛ «منطقالطیر» و بهطور کلی ادبیات کلاسیک خودمان، نه ادبیات غرب. هرچند چه فرقی میکند؟ اینها تمهای ادبیاند. نه تاریخ مصرف دارند نه سند مالکیت. هرکس که بخواهد میتواند به شیوهی خودش از آنها بهره ببرد.
من فقط در همان ده پانزده صفحهی اول نویسندهی کارم. بعد میشوم شاهدی که سعی میکند به نفع خودش جریانات را دستکاری کند؛ البته تا جائی که ممکن است. چون بعد از ده پانزده صفحه، کار به یک اتوماتیزمی میرسد که خیلی هم اجازهی دخالت نمیدهد به نویسنده.
ـ چقدر تجربیات تئاتری شما در خلق این فضای اکسپرسیونیستی تاثیر داشته است؟
ـ خیلی. فضاسازیهای من از تئاتر میآیند. همینطور شخصیتسازیهایم. حتی این نکته را که با استفاده از وجود شخصیتی مثل میلوش و آن ویولونسلاش موزیک متن را هم در داخل رمانم تعبیه کنم، مدیون تجربههای تئاتریم هستم. این تجربیات بطور اوتوماتیک وارد کار میشوند. کما اینکه تجربههای من در زمینهی موسیقی هم اثر میگذارد روی ریتم کارم و موزیکالیتهی زبان. شاید اگر میتوانستم کتاب را برایتان بخوانم متوجه میشدید تا چه حد زبان نوشتههای من آهنگین است. درست مثل یک قطعهی موسیقی که پس از یک موتیف تند یک موتیف کند میآید؛ و پس از قطعهای شلوغ یک قطعهی ملایم. دائم نوانس داده میشود به لحن. به همین دلیل، گرچه همهی اینها بطور خود به خود عمل میکنند، اما گاهی وقتها ماهها بر سر یک کلمه کلنجار میروم چون احساس میکنم این کلمه درست در متن ننشسته و لطمه میزند به ریتم قرائت.
ـ چرا آدمهای طبقهی ششم بیشتر هنرمند هستند؟ من این مشکل را با بسیاری از رمانها و حتا فیلمهایی که این روزها و سالها منتشر و ساخته میشود نیز دارم. انگار کمتر هنرمندی در کشور ما وجود دارد که بتواند قشر متوسط را در اثرش بازنمایی کند. البته منکر این نکته نیستم که در رمان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» این آدمهای روشنفکر و هم آدمهایی که به لحاظ فرهنگی به اعماق جامعه تعلق دارند خیلی خوب و ملموس ساخته شدهاند؛ از جمله بندیکت یا پروفت یا سید الکساندر.
ـ در خارج از کشور چند شغل وجود دارد که جزء حرفههای رایج میان مهاجران و تبعیدیان است: نقاشیساختمان، رانندگی تاکسی، و نگهبان شب هتل. شخصیت اصلی رمان «چاه بابل» نگهبان شب هتل است، و شخصیت اصلی «همنوایی شبانه» یک نقاش ساختمان. او اگر شبها نقاشی میکند از کلافگی است. البته قبول دارم که او کارهای مختلف هنری کرده اما به واقع او یک هنرمند از دست رفته است. این را هم باید اضافه کرد که هر نویسندهای وقتی میتواند آدمهای قابل لمسی خلق کند که نسبت به آنها و محیط زندگیشان شناخت عمیقی داشته باشد. خاستگاه نویسندگان متفاوت است. یکی مثل فلوبر که خاستگاه اشرافی دارد بیشتر به آدمها و محیطهای اشرافی میپردازد. نویسندهی دیگری که از اعماق اجتماع میآید اگر از زندگی آدمهای دیگری غیر از همان اعماق بنویسد غیرطبیعی است. من کودکیام را تا هجده سالگی در یک محیط شرکت نفتی گذراندهام؛ جایی که اعماق اجتماع نیست؛ محیط اشرافی هم نیست. اما جای آدمهای عجیب و غریب و جالبی است که همینها در رمان «دیوانه و برج مونپارناس» که به صورت آنلاین و به مدت چهل دو شب روی اینترنت نوشتم، حضور دارند. از اینها گذشته، من به دلیل فعالیتم در رشتههای مختلف هنری، با طیف بسیار گستردهای از هنرمندان سروکار داشتهام. طبیعتاً شخصیتهای اصلی نوشتههایم هم بیشتر از میان همینها میآیند.
ـ فرشتگان مرگ – نکیر و منکر – را شما در فضایی اکسپرسیونیستی (با نور مورب که حرکت نمیکند) و در پوششی از طنز توصیف کردهاید. یکی شبیه گاری کوپر است و دیگری شبیه سرخپوست فیلم «پرواز برفراز آشیانه فاخته». آدمهایی ملموس هستند که انگار میشناسیمشان. یکی از آنها قرص ضدافسردگی میخورد (لیزانکسیا). با این احوال، خلق چنین شخصیتهایی یک جور تابوشکنی است.
ـ من به این دلیل از کشور خارج شدم که دیدم از هر طرفی به راه میافتم تابلوی ورود ممنوع زدهاند. پس وقتی مهاجرت کردم تکلیفم را با خودم روشن کردم. به خودم گفتم اگر نتوانم آزادانه از هر چیزی که دغدغهی ذهنی من است حرف بزنم پس حضورم در اینجا بیمعناست. البته حرف زدن آزادانه از هر چیزی که در داخل کشور تابوست لزوماً