داستان کوتاه نوشته ماریا تبریزپور
کجا نشسته بودم؟ پیش شوهرم نشسته بودم، پیش که نه، روبهرویش، درست روبهرویش، طوری که صورتم را خوب ببیند. اسمش آرمان است. اما آرمانی که نیست! صورتم را میبیند اما از علم صورتخوانی چیزی نمیداند. تا کی باید انتظار بکشم؟ همیشه انتظار میکشم، اگر انتظار نکشم، انتظار مرا میکِشد یا میکُشد. فرق چندانی هم نمیکند. گمان میکنم که به سراغ تو آمدهام، واقعا این بار آمدهام. با پای خودم آمدم. از این همه کشور با جاذبه های توریستی به این کشور یخ زده آمدهام. آرمان هم اعتراضی نکرد، فقط گفتم: نوستالژی دیگه ؛ به هر حال اینجا کشوری است که من چند سال در آن زندگی کردم. توضیح دیگری لازم نبود. برای رسیدن به تو از هزاران دریا و کوه و صحرا و صخره گذر کردم، جواب هزاران پلیس و مامور فرودگاه را دادم، در فرودگاههای ناشناخته و غریب، هی سیگار دود کردم و هی قهوهی سیاه تلخ نوشیدم، از هزاران دهلیز و کریدور عبور کردم، همان کریدورهای سرد و بیروح با لامپ مهتابی که مرا به هواپیما میرساند و در طیاره هی به ساعت نگاه کردم و هی زمان ساعتم را با زمان جایی که تو زندگی میکنی تنظیم کردم.
تو پیر شده بودی و به آرزوی همیشگیات رسیده بودی و من زن میانسال دلمردهای شده بودم که از بس انتظار کشیده، چهرهاش صبور شده و مقاوم.
این بار هم مثل همیشه چمدان زیاد داشتم ومثل دوران جوانی و دانشجوییام به مامور گمرک گفتم: همهاش کتاب است، نه سوغاتی و مامور گمرک به چهرهام نگاهی انداخت و باور نکرد که دانشجو باشم، اما زیرسبیلی ردم کرد انگار حس کرد که عاشقپیشهام. نه، حتی به مرد آرمانی کنار دستم هم توجه نکرد ؛ اما انگار با شامهاش بو کشید و فهمید که عاشقم.
چرا با این همه سفر و حمالی کولهپشتیها وچمدانها و شانهدرد، هنوز عادتم را ترک نکردم؟ این بار آرمان میخواهد کمکم کنم، اما من نمیگذارم، این همه بار را به عشق تو آوردهام.
بعد از چند ساعت پرواز اولین سیگار را در تاکسی روشن کردم و سرم گیج رفت، گیجی ملیحی داشت، در کنار آرمان سیگار نمیکشم، یعنی سیگار کشیدن کنارش مزه نمیدهد. فاصله فرودگاه تا هتل چند دقیقه بیشتر نبود،اگر چمدان نداشتم پیاده و گِزگِزکنان میتوانستم بیایم، فاصلهاش فقط یک پل بود، یک پل.
تو تمام داراییات را فروخته بودی و ساکن هتل شده بودی، همیشه میگفتی عاشق زندگی کردن در هتل هستی که زنگ بزنی که برایت غذای گرم بیاورند و هر روز ملحفهها را عوض کنند و دستشویی و حمام را بشویند. حالا ما زن و شوهر خوشبخت برای پنجمین سالگرد ازدواجمان به ماهعسل آمدهایم. هتلش را خودم انتخاب کردم، خودم رزرو کردم، حتی یک شب بیدار ماندم که زمان مناسبی به وقت تو بشود، میبینی حتی زمان هم به تو تعلق دارد. تا به هتل زنگ بزنم و شماره اتاق مورد نظرم را بگویم که گفتم.
به خودم عطر زدم، میدانستم از بوی سیگار خوشت نمیآید و سالهاست که ترک کردی، اما اگر بوی سیگار هم میدادم به من میگفتی : “تو هیچ وقت بوی سیگار نمیدی، واسه من همیشه خوشبویی”.
نشسته بودی در لابی هتل، کنار پنجره، همان جایی که بتوانی حرکت هواپیماها را دنبال کنی، مثل بچه ها از دیدن هواپیما در آسمان ذوق میکردی و باور نمیکردی که چطور هواپیما در آسمان پرواز میکند، ولی به هیچ کس تا حالا از حیرتت چیزی نگفتی، به جز من.
ما مثل زوجهای خوشبخت خیال داریم در این سفر بچه بسازیم و حالا در لابی هتل روبهروی هم صبحانهی مفصلی میخوریم تا تقویت شویم. آرمان روزنامه ورق میزند و من با کامپیوترم بازی میکنم و شماره تلفن محل کارت را پیدا میکنم. حتی عکست هم هست، عکس دوران جوانیات. انگار که آگهی فوت. یعنی الان هم این شکلی هستی؟
شماره اتاق را بعد از سالها هنوز از برم، به آرمان گفتم شماره اتاق 23 است. گفتم عدد شانسم است و برای بچهام شُگون میآورد که در این اتاق درست شود. چمدانها را دادم تا ببرند، به دستشویی رفتم تا خودم را ببینم و ماتیک کمرنگی به لبهایم بزنم، میدانستم از آرایش خوشت نمیآید و همیشه میگفتی :” تو، اصلا به آرایش احتیاج نداری، با آرایش اتفاقا زشت میشی. آرمان اما همیشه دوست دارد من ماتیک جگریرنگ بزنم، که گاهی اوقات میزنم.
چرا بعد از این همه سال هنوز هنگام انجام کاری یا تصمیمگیری، جواب تو را هم میدانم؟چرا همیشه نظر تو را هم پرسیدهام و حتی ترجیح دادهام؟
آرام به سمتت آمدم، انگار که بوی من به مشامت رسید، سرت را به سمت من برگرداندی و لبخند زدی، لبخندت همان لبخند همیشگی بود، تغییری نکرده بود، لبخندت همیشه بوی گریه میداد و غمی در خود داشت، انگار برای رسیدن به یک لبخند کمرنگ سالها گریه کرده بودی و تاوان پس داده بودی.
روبهرویت نشستم و نوشیدنی سفارش دادم، بعد از این همه بهار و تابستان و پاییز و زمستان، از چه میشد گفت؟ از سردی هوا یا تاخیر هواپیماها یا اعتصاب صنف پزشکان یا اینکه این هتل هیچ تغییری نکردهها؟ با چه میتوان این سکوت را شکست؟ اصلا لازم هست که شکسته شود؟ بگذار همچنان فضا سنگین بماند، بگذار با اینکه پیانیست هتل آهنگهای فیلمهای کلاسیک دهه شصت و هفتاد را میزند، فضای سنگین روی سرمان آوار شود. من آوارگی را دوست دارم، تمام این سالها آواره بودم.
انگار که گفته باشم: راه راههای پیشونیات زیادتر شده، چرا صورتت را اطو نکشیدی؟
اطو کشیدن صورتت، ایدهای بود که پسر کوچکت داده بود و تو برای من تعریف کرده بودی و خندیده بودی.
گفتی : راست بگو، پریا، یعنی تو واقعا لبت را عمل نکردهای؟
و این دو جمله، که جملههای مستعمل اما هنوز جوان سالهای گذشته است بهتر از هزاران سلام و احوالپرسی و بغل و روبوسی ما را به هم نزدیک کرد؛.انگار که رمز ورود ما شد به دنیای یکدیگر.
میگویم: چقدر هوا سرده اینجا، اون زمانی که من اینجا زندگی میکردم همیشه از این سرماش فراری بودم.
آرمان میگوید: واسه همین فرار کردی اومدی پیش من، حالا واقعا دلت واسه این سرما تنگ شده بود؟ میشد بریم یک جایی که گرم و آفتابی یاشه. امان از دست این تصمیمهای کِریزی تو!
میگویم : ما که الان چند ساله داریم توی آفتاب و گرما زندگی میکنیم. یک کم تنوع بد نیست!
ما هیچ وقت به هم نزدیک نمیشویم، هیچ وقت، در آغوش هم هستیم و دوریم. با هم حرف میزنیم اما انگار که هوا، انگار که هوا عبور کردنی نیست! انگار که خالی، تهی، بیوزنی. مثل همین حالا انگار یک غذای خوش آب و رنگ که هیچ چاشنی نداشته باشه.
تو، مثل سابق، تکتک مسافرهای لابی هتل را آنالیز کردی و مثل یک نویسنده برای هر کدام یک زندگی و یک سرنوشت ساختی.
نگرانی چشمهایت کمتر شده بود، مثل سابق نبودی که مدام دور و بر را بپایی که مبادا کسی ما را با هم ببیند.
رفتیم با هم حیاط پشت فرودگاه، همان جایی که دفعه آخر با هم بودیم و خداحافظی کردیم یا نکردیم، یک راه باریک و پر پیچ و خم مثل کوچه آشتیکنان.
آن موقع، روی زمین پر از حلزون بود، و تو بهم گفتی : مواظب باش لگدشون نکنی اینها همه با هم دوست و فامیل هستند و ببین اون که داره می یاد اینور داره میره پیش معشوقهاش، ببین واسه رسیدن به عشقش باید سالهای سال توی راه بمونه، لگدش نکنی، مراقب باش.
میگویم: چقدر خوردم، بریم یک کم قدم بزنیم.
میگوید: بریم، ولی مواظب باش سرما نخوری.
زمین لزج است، حلزونها پهن زمیناند، راستی حلزوناند یا زالو؟ چسبیدهاند به زمین یا در راهند؟
میگویم: وای چکمهام کثیف شد، نکنه این زالوها بچسبن بهش.
میگوید: زالو نیستند قربونت برم، حلزوناند.
میگویم: تو از کجا میدونی حلزوناند، ممکنه زالو باشند.
میگوید: میدونم.
مراقب قدمهایم بودم، هستم، میدانستم، میدانم، حلزون هیچ گاه راهش را گم نمیکند، غریزهاش او را به مقصد اصلیاش بر میگرداند.
هتل را دوست دارم، اتاقمان را دوست دارم، راهپلههایش را دوست دارم، شکوهی دارد برای خودش، مشروب خوردیم و مستیم و راهی اتاق ۲۳ هستیم، تختمان را تمیز و مرتب کردند، انگار میدانند امشب چه برنامهای داریم. امروز توی شهر همه جا چشمم دنبال تو بود، حتی یک بار یک مرد بلندبالا با بارانی سیاه دیدم، شانههایش عین تو بود، حتی نیمرخش، گفتم شاید تو باشی. سست شدم و همزمان بیدار، ترکیب متضاد ترسناکی بود، توی یک لحظه باید تصمیم میگرفتم، پشت کنم بهت لباسی را تماشا کنم یا کنجکاوی کنم و کشفت کنم؛ بیام یقهات را بگیرم یا دستم را در دست شوهر آرمانیام حلقه بکنم و آرام طوری راه برم که مرا ببینی، بعد جلویت مکث بکنم، دستم را روی چانهام بگذارم و انگار که فکر کنم،انگار که تو مرا یاد چیزی انداخته باشی و بعد دستی به شانهی شوهرم بزنم و بگویم این آقا را میشناسم من و ابتکاری به خرج بدم و بگویم از کجا میشناسمت، بگویم این آقا توی تمام این سالها توی خونه ما رژه میرفته، ندیده بودیش؟
در تخت اتاق 23 هستیم، این ملحفهها از آن سال تا به حال چند بار عوض شده که هنوز بوی تو را دارد در تار و پودهاش. میخواهیم بچه درست کنیم. تخت اتاق 23 خوب است، آدم میتونه چشمهاشو ببنده و به هر چیزی که دوست داره فکر کنه، بلند فکر کنه، به تن لزج حلزونها فکر کنه و تولید مثل بکنه و همیشه در راه باشه.
Comentarios