کتاب اثری است و فیلم اثری. هر کدام به درامِ رسانهشان. درآمده در مدیومِ مخصوصِ خودش. این درست که فیلم اقتباسی است از کتاب، اما کاملاً مجزایِ از کتاب اثرش را میگذارد. در موردِ اغلب فیلمهایی که از روی کتابها ساخته میشود، قضاوتی وجود دارد که آن را با متنش مقایسه میکند. در موردِ این اثر “مرد دویست ساله” واقعاً نمیشود چنین حکمی داد. کتاب از فیلم، یا فیلم از کتابش بهتر نیست. هر کدام روایتی است معقولِ رسانهاش. و البته که من هر دو را دوست دارم. هیچ کدام را هم به دیگری ترجیح نمیدهم. البته قابل مقایسه هست –همانقدر که مثلاً الیورتویست با بینوایان-. مقایسه از جانبِ شباهتهاست و نه همجنسی. توافقِ هر دو اثر در طرحِ این سؤال است که: “چه چیزی انسان را انسان میکند؟”. لااقل من اینطور گرفتهام. هر دو اثر از لحاظِ اثرگذاری موفق عمل میکند. صفحهی آخر کتاب میخواهد گریهات بگیرد و سکانسِ آخر فیلم هم رعشهی “آیا من لیاقت انسان بودن را دارم؟” بر جانت میافتد. هر دو اثر دربارهی “انسان” است و نه “روبوت” یا “علم”. کارهایِ دیگر آسیموف را نمیدانم(نخواندهام)، اما این کارش، بیشتر از این که علمی-تخیلی یا گمانهزن باشد، زمینهای است برای پرداختن به همین مسئله: “چه چیزی انسان را انسان میکند؟”. آیا آن چیز قوهی اختیار اوست؟ آیا قدرتهای انسان او را انسان کرده؟ آیا آن درهم آمیختهگیِ خاصِ ژنتیکی-آن نژادِ آدم- او را انسان میکند؟ … اصلاً تعریف انسان چیست؟ انسان نوعی موجود بیولوژیک است که داروین تعریف میکند؟ نوعی اتفاقِ طبیعی؟ … . نوعِ خاص -و برتری- از همپایانِ زندهی خودش؟ … . آیا همهی انسانها انسانند؟ … . این کاری است که آثار انجام میدهند. اتکا بر یک سهلانگاریِ کوچکِ فلسفی(همان که “چه میشد اگر”ش مینامند) و پی ریختنِ باقیِ قضایا بر این توافق. چه میشد اگر روباتی قصدِ انسان بودن میکرد؟ یک روبات از انسان چه چیزهایی را کم دارد؟ چه میشد اگر فرضِ روح و روان و این جنگولکها را برای لحظهای متوقف میکردیم و انسان را -هر چه که هست- منهایِ ماهیتِ خَلقیاش میپنداشتیم. آنوقت چه چیزی انسان را انسان میکرد؟ … . و درست همین تصور است که انسان را در مقامِ دنیاییِ او به چالش میکشد. تصوری منهای دین. یا بیدخالتِ دین یا هر کدام از انواعِ فلسفیِ منشأِ انسانیاب(چه اینکه این فرضِ “چه میشد اگر” را با پایههای دینی هم میشود یک جورهایی ماستمالی کرد. بگذریم). وقتی “آیزاک آسیموف” و آن رفیقش “رابرت سیلوربرگ” کتاب را مینوشتهاند(حالا اینکه چهطور میشود دونفری یک کتاب داستان را نوشت من هم ماندهام!) راهی را میرفتهاند که قرار بوده تهش به این برسد: “انسان کیست؟”. پرداختِ به این مسئله از طرحِ دو شکل سؤال قابل پیگیری است: یک شروع کردن از خودِ انسان. “انسان چیست؟”؛ که چه ویژهگیهایی دارد که اگر نمیداشت انسان نمیبود؟ و دو این که یک “غیرِ انسان” چیست؟ که ما غیرش را انسان بنامیم؟… اینها آمدهاند و هر دو را -در کتاب- تؤامان کردهاند. ما یک روبات داریم-یک غیرِ انسان- که میخواهد انسان شود. چه چیزهایی کم دارد برای انسان بودن؟ مسلماً روبوت انسان نیست. پس با شرحِ یک روبوت شروع میکند. روبوتی که مدام با خودش “انسان نبودن” را یدک میکشد و با خالی شدنِ تدریجی از روبوت بودن میخواهد انسان شود. در کنارش ما با انسانهایی روبهرو هستیم که یواشیواش از خود تعریفِ جدیدی بروز میدهند. فاقد از خیلی چیزهایی میشوند که “انسان بودن” را به زعمِ فرضِ اول داستان لازم دارد. آدمهایی که ضعفشان کمتر است، طولِ عمرشان بیشتر و این را مدیونِ علمِ روبوزیست شناسیای هستند که به دستِ یک روبوت پیدا شده. آدمهای داستان یواشیواش خالی از جسدِ انسانی میشوند و روبوت آهستهآهسته در شباهتِ با انسان پیش میرود. همریختِ انسانها میشود، همشأنِ حقوقیِ انسانها میشود و حتی در مقامِ صلاح پیشتر از آنها هم میرود. و مدام انسانها را در انسان بودنشان به پرسش میگیرد. او در داستان سؤالش مدام این جور تکرار میکند که: “چه چیزهایی من را انسان میکند؟” ولی این سؤال انگار که به صورتِ “چه چیزهایی شما را انسان کرده؟” دائم در ذهن مخاطب تکرار میشود. دیگران چه چیزی دارند که “اندرو”ی روبوت ندارد؟ دیگران چه کردهاند که لایقِ انسان بودنشان کرده؟ … و اصلاً آیا انسان بودن یک جنبهی انفعلانی است به لطفِ گونه یا یک جنبهی استحقاقی که میشود به آن رسید. آدمها چهقدر برای انسان بودنشان تلاش کردهاند؟ در آخر داستان، جایی هست که اندرو درخواستِ انسان بودن از مجلس میکند. میخواهد آنها انسان بودنش را به رسمیت بشناسند. جملهای را که در آن هنگام و برای توضیحِ درخواستش ارائه میکند، “انسانِ بالفعل نیست”، بل که “انسانِ بالاستحقاق است”. او استحقاقِ انسان بودن را دارد نه این که انسان بودن از ویژهگیهای ارثیاش بوده باشد. او برای انسان بودن تلاش کرده و حالا چیزی که میخواهد یک “حق”ِ استفعالی است نه یک وضعیتِ الزامی. و اینجوری در نگاهِ فلسفی، این سؤال از چیستیِ انسان میگذرد و به کیستیِ او میرسد(یعنی همان مسئلهی اصلی). اندرو شاید هیچگاه “انسان”ِ چیستی نشود، اما انسانِ “کیستی” چرا. از همان اولش بوده. از همان اولش که خواسته انسان باشد و شروع کرده به تلاش کردن برایش. یک جایی از کوره در میرود که “مگر این خیلِ آدمهایی که در تمامِ عمرشان هیچ خیری به بشر نمیرسانند و بودشان با نبودشان هیچ توفیری ندارد چه کردهاند که لیاقتِ انسان بودن را داشته باشند؟”. مثلاً آن دوتا لاتی که برای خوشگذرانی میخواستند توی مزرعه اوراقش کنند؟ راهِ اشتباهی که در پاسخ دادنِ به این سؤال پیموده بود هم همین بود که او میخواست انسانِ بیولوژیکی باشد و روزی به مرحلهای رسید که گذر از آن برای انسان بودن بیولوژیکی امکانپذیر نبود(مسئلهی مغزِ پوزیترونیاش). اینجا بود که اندرو دریافت که مدتهاست که انسان بوده. شاید از همان اول. پس به آخرین چیزی که برای انسان بودن لازم است دست میزند، آخرین ضعفِ آدمی. چیزی که به اختیارات و اعمالِ او معنا میدهد: فانی بودن، مرگ. اتفاقاً تکیهی فیلم هم بر روی همین مسئله است؛ که یکی از ویژهگیهای اصلیِ انسان “ضعف”ِ اوست. ضعف از حیثِ بقا. چیزی که انسان را از قاعدهی منطق تخطی میدهد. همهی احساسات، همهی حالتها، ازدواج، جفتگیریهای بدونِ بارگیری. فدا کردنِ خود برای دیگری. اصلاً دوست داشتنِ دیگری. همهی چیزهایی که به تنِ نارسای او مربوط میشود و همهی چیزهایی که به قلبِ غیرمنطقیِ او پیوند میخورد. انسان را مجموعهی ضعفهایی دربرگرفته که از آن وجودش را تعریف میکند: خوب بودن در عینِ ضعیف بودن. … آخر فیلم هم مثلِ آخر کتاب با آخرین نقطه ضعفِ انسان تمام میشود. اندرو، در کنارِ همسرش خوابیده و منتظرِ رأی دادگاهی است که دربارهی “انسان بودن”ِ او به قضاوت نشستهاند و “میمیرد”. این مردن آخرین قلهی اندرو برای انسان بودن است. با کسانی که بر این انتخابِ او خرده گرفتهاند میگوید: “من ترجیح میدهم که انسان بمیرم تا این که روبوت زندهگی کنم”! و درنهایت این سؤالی است که داستان از مخاطبش میپرسد: “شما چه کردیدهاید که مستحق انسان بودن باشید؟”. همین.
سجاد پورخسروانی این مطلب از وبلاگِ khak.blog.ir کپی شده است.
Comentarios