داستانی از بهرنگ بقایی
درست همان ساعت هفت و بیست و سه دقیقه که تلفن را قطع کردم و صدای مردی را از خیابان شنیدم که بد و بیراه میگفت و پنجره را باز کردم که نگاهشان کنم؛ همان وقت که گربهها پنجه به در میکشیدند و در باز نمیشد و کارشان بالا گرفته بود؛ سر همان ساعت؛ درست بعد از آن که شنیدم مرد توی خیابان به کسی گفت بیشرف! ؛ تصمیم گرفتم خودم را از پنجرهی اتاق خواب پرت کنم.
شاید اگر همان وقت که تنهام را تا نیمه از پنجره بیرون برده بودم و سگک کمربندم روی دیوار پایین پنجره را خط میانداخت٬ چشمم به تابلوی آبی ساختمان پزشکان صد و سی و نه نمیافتاد و نورش چشمم را نمیزد٬ سرم را پس نمیکشیدم و کارم تمام بود.
آفتاب بود. من پشت فرمان بودم و گیتی کنارم نشسته بود و سیگار میکشید. هردو عینک آفتابی زده بودیم. خیابانی که در آن میراندیم به دیوارهی کوتاهی رسید و ایستادیم. پیاده شدیم. پشت بام خانهی خودمان بود. چند متر جلوتر٬ پل کریمخان بود و آن طرفتر ساختمانهای کهنه و همین طور میرفت تا خاکستری آن ته٬ که انگار حل میشد و وا میرفت و انگار بود و نبود. گیتی سیگارش را خاموش کرد. گرم بود. چرخید و رفت تا بند رخت روی پشت بام و چیزهایی برداشت. یک سر بند رخت به بیسیم مخابرات نزدیک پل سیدخندان بود و سر دیگرش میرفت تا همان خاکستری ته شهر. گیتی که برگشت هر دو مایو به تن داشتیم. گیتی روی مایوی یک تکهاش پیراهنی بلند پوشیده بود و دگمههاش را باز گذاشته بود. سیگاری دیگر روشن کرد. رفتیم روی لبهی دیواره و پریدیم روی پل کریمخان. شلوغ بود. ماشینها سنگین میرفتند و آفتاب تیز بود و ما همان طور میان رفت و آمد ماشین ها ایستاده بودیم. گیتی دستم را گرفت. گفت که این هوا جان میدهد برای شنا. گفت چیزی بهتر از این آب تمیز و این آفتاب نیست. دستم را کشید. گفتم: « گیتی جان! گیتی جانم!». خندید و میدوید. میدوید و مرا هم میکشید و من هم انگار دیگر میدویدم. میدویدیم روی پل٬ به سمت حافظ. از روبهرو٬ از سمت حافظ سیل میآمد. میکوبید و صدا میکرد و میشکست و میآمد. ماشینها کشیده میشدند روی هم و صدای کشیده شدنشان موهای تنم را راست میکرد. ما به سمتی میدویدیم که سیل از آن طرف میآمد. گیتی داد زد: « محشره!» و دستش دیگر در دست من نبود. رفت و به آب زد. من ترسیده بودم. از صداها چندشم میشد. پریدم روی گاردهای آهنی کنار پل. دستم را بند میلهای کردم که شاید پرچم بود. ایستادم و نگاه کردم. آب از من و از گیتی و از پل گذشته بود و صدای رفتنش از جایی خیلی دور٬ پشت سر من میآمد. روبهرو اما آرام بود. انگار دریاچهای بی موج و تکان. آب بود. تا چشم میرفت آب بود و بعد سکوت شد. نگاه میکردم مگر چیزی٬ ماشینی یا جنازهای روی آب بیاید. جنازهی گیتی شاید. اما هیچ. آرام. صدای زنگ تلفن پیچید. نگاه کردم. نفهمیدم از کجاست. زنگ میزد. زنگ میزد و من پارچهای را انگار توی مشتم فشار میدادم. زنگ میزد و انگار پارچه٬ بلند و آهاری بود. آن قدر که میشد آن را دور دست پیچید. صدای زنگ تلفن میآمد و دستم٬ دست راستم گِزگِز میکرد و سنگین بود و انگار تکان نمیخورد و زنگ میزد و ملافه دور دستم پیچیده بود و زنگ میزد و حالا دیگر بیدار بودم. گوشی را برداشتم و گذاشتم. دیگر زنگ نخورد. نشستم توی رختخواب. سیگاری روشن کردم و دستم را کشیدم روی زبریهای صورتم. چمدان گیتی روی تخت باز بود.
اعتراف میکنم که همیشه کارهای مهم تر از گیتی داشتهام. اوایل البته همه چیز فرق داشت. همان دو سه هفتهی اول. حالا که فکرش را میکنم همه چیز به نظر مسخره میآید. ولی مطمئنم آن وقت ها مسخره نبود. پنج شنبه بود. این را مطمئنم. آن وقت ها توی یکی از این موسسات آمادگی کنکور هنر تاریخ هنر درس میدادم. تاریخ هنر غرب. کلاسم پنج شنبهها بود. از این جا یادم مانده. حتا یادم هست آن پنج شنبه ای که گیتی را دیدم قرار بود اکسپرسیونیسم انتزاعی را شروع کنیم. این یکی چه طور یادم مانده نمیدانم. شاید با گیتی دربارهاش حرف زده باشم. همان روز یا بعدها. گیتی دوستدختر پدرم بود. این از تمام ماجراهای قبل و بعدش مسخرهتر است. سه چهار ماهی میشد که با مهتاب زندگی میکردم. تازگی خانهای توی یوسف آباد اجاره کرده بودیم. پایین منبع آب. کلی کتاب و خرت و پرتهام پیش بابا بود. رفته بودم آنها را بیاورم. گیتی آنجا بود. پیشتر ندیده بودمش. فقط گاهی از بابا چیزهایی شنیده بودم. از بابا کوچکتر بود و از من بزرگتر. نشسته بود روی کاناپه. سیگار میکشید و کتاب میخواند: چنین گذشت بر من. ناتالیا گینزبورگ. تمام اینها یادم مانده اما یادم نیست چی شد که نشستیم به حرف. شاید به خاطر نقاشی پیکاسو که روی جلد کتاب بود. یا چیز دیگر یادم نیست. از آن روز غیر از اینها که گفتم چیز دیگری یادم نمانده جز صدای خرت خرت کاردی که بابا با آن زنجفیل خرد میکرد. این هم یادم مانده که از گیتی بدم آمد.
پانزده روز بعد گیتی را توی کتابفروشی لارستان دیدم. جزییاتش یادم نمانده اما یادم هست درست سر ساعت سه و چهل و پنج دقیقهی بعدازظهر با هم توی کافه نشسته بودیم و درست پنجاه و سه دقیقه بعد٬ وقتی حدود چهل و چهار دقیقه به چرندیاتش دربارهی هنر معاصر ایران و مرگ روشنفکری در غرب گوش دادم ـ نه دقیقه را بابت سفارش دادن و سیگار کشیدن و خوردن تکهای از کیک پنیر کم کردم ـ درست همان لحظه که گیتی گفت حتا خود شوپنهاور٬ از او متنفر شدم. از او پرسیدم که آیا خودش را روشنفکر میداند و او گفت که بله اینطور گمان میکند. از او پرسیدم به عنوان یک روشنفکر طاقت شنیدن حرفهای رک و بی پرده را دارد و او گفت بله دارد اما تک تک ماهیچههای صورت زمختش٬ به وضوح ابراز ناتوانی میکردند از شنیدن هر جملهای بعد از آن. گفتم: « به عنوان یه روشنفکر میشه از همین حالا به مدت سه دقیقه٬ سه دقیقهی ناقابل خفه شی؟» سرخ شد. سیگاری از توی پاکت بیرون آورد. شمارهی مهتاب را گرفتم. بازار تجریش بود. رفته بود پردههای خانه را تحویل بگیرد. میگفت نمیتوانم حدس بزنم چقدر خوب شدهاند پردهها. گفتم پسشان بدهد. پرسید حالم خوب است؟ گفتم خوبم اما باید رابطهمان را تمام کنیم. رابطهمان تمام شد. چای سفارش دادم. با عسل. سیگاری روشن کردم و به گیتی پیشنهاد ازدواج دادم.
اختلال کنترل تکانه. ناتوانی برای مقاومت در برابر یک تکانه یا انگیزه که برای دیگران یا خود٬ خطرناک بوده و با احساس لذت پس از تحقق آن همراه است. یک ـ اختلال انفجاری متناوب/ دوـ وسواس دزدی/ سه ـ قماربازی بیمارگونه / چهار ـ جنون آتشافروزی / پنج ـ وسواس کندن مو. شیوع دو درصد و در دهههای دوم و سوم دیده میشود. میخندم. میگویم: « نامردیه دکتر. این تشخیص نیست٬ تهمته!» نمیخندد. میگوید: « شما امپالسیوی». میگویم: « هر گهی هستم دزدی نکردم دیگه». حالا میخندد. میگوید: «مورد دوم: وسواس دزدی. که در آن عمل دزدی مهم است نه شی دزدیده شده. شما همسرت رو از پدرت دزدی عزیزجان». آن قدر لذت میبرم از این که یک مرضی با وضعیت روحی من منطبق میشود. کیف میکنم. از اسمش هم خوشم میآید. امپالسیو .آبرومند است. وقتی از مطب بیرون میآیم سردم میشود. کتم را میپوشم و سیگاری روشن میکنم. نمیشود. نه. کتم را در میآورم و روبهروم میگیرم و نگاهش میکنم. نه. دیگر به من نمیآید. اصلا نمیتواند کت یک مرد امپالسیو باشد. باید یکی دیگر بخرم. یک کت مناسب. دربست میگیرم.
خانهی یوسف آباد را پس دادم و اینجا را گرفتیم. همه چیز سریع پیش رفت. سر دو هفته خانه را چیده بودیم. مادر خیلی سعی کرد بابا را برای عقد ما تا دفترخانه بکشاند. نیامد. تبریک هم نگفت. اعتراضی هم نکرد ولی در عمل با ما قطع رابطه کرد. خب البته خیلی هم غیر عادی نبود. حسم به گیتی عجیب بود. دائم تغییر میکرد. معمولا صبح ها خیلی دوستش داشتم. بیشتر وقتهایی که گیتی توی آشپزخانه بود دوستش داشتم. غذا میپخت یا قهوه دم میکرد یا حتا وقتی ظرفها را میشست. عصرهارا سعی میکردم در خانه نمانم. عصرها کتاب میخواند و من از این که او را درحال مطالعه و انجام امور روشنفکری ببینم دلم آشوب میشد. به خصوص از وقتی دیدم گاهی توی کتابش خط میکشد. زیر جملهای یا کلمهای. این دیگر افتضاح بود. دلم میخواست ریختش را نبینم. شبها بعد از شام هم خوب بود. باهم سیگار میکشیدیم و وقتی آمادهی خوابیدن میشدیم٬ وقتی مسواک میزدیم و گیتی از آن چیزهای چرب لزج به خودش میمالید که بوی میوههای استوایی میداد موسیقی گوش میدادیم. اما یادم هست که اوج علاقهام به گیتی درست موقعی بود که سالاد درست میکرد. سعی میکردم همیشه خودم را به موقع به خانه برسانم و وقت سالاد درست کردنش توی آشپزخانه باشم. البته خیلی هم طول نکشید. تقصیر خودش هم شد. یکشنبه شبی بود و میهمان داشتیم. سه چهار نفر از دوستان من. قبل از شام٬ وقتی گیتی سالاد درست میکرد رفتم توی آشپزخانه. حرف هم میزدیم. گمانم کمی هم مست بودیم. گیتی رفت تا از یخچال چیزی بر دارد. در یخچال را که باز کرد من داشتم یک تکه پوست خیار میجویدم و فکر میکردم کاش خیارها را با پوست میریخت توی سالاد. نگاهم کرد. نگاهش کردم. گفت: « میدونی من تو رو خیلی دوس دارم» چشمهاش جور عجیبی شدند. فکر کردم میخواهد گریه کند. مات بودم. هیچ وقت اینطوری حرف نزده بود. «زندگی باتو…نمیدونم… اونطوری که فک میکردم راحت نیست…ولی….چه طوری بگم؟….فک میکنم با همهی سختیاش برای من خیلی ایدهآل هستش.» این چه طرز حرف زدن بود؟ همه چیز را خراب کرد. دلم دوباره آشوب شد. پوست خیار را قورت دادم و گفتم: « گیتی جان! چرا شین بیخودی میذاری ته هست؟» نگاهم کرد. مات. « این خیلی غلطه گیتی جان. تو رو خدا! تو این همه کتاب میخونی. حتا دیدم زیر بعضی جملهها خط میکشی. ولی غلط حرف میزنی. هستش؟؟ این دیگه از اون ترکیباس. تورو خدا مث مجریای تلویزیون حرف نزن. یا چه میدونم… این خانوما که سفارش غذا میگیرن. میدونی من دلم به هم میخوره وقتی میگن درخدمتتون هستم. به نظرم یه زن درست و حسابی هیچ وقت این جمله رو استفاده نمیکنه. هیچ وقت پای تلفن به مردی که نمیشناسه نمیگه جونم٬ ببخشیدا ولی اون شین ته هست هم از همین جنسه.» صدام را بالا برده بودم. خیلی بالا. خودم تا وقتی آلا را توی آشپزخانه دیدم که نگران نگاهمان میکند متوجه نبودم. گیتی چیزی نگفت. همان شب عاشق آلا شدم.
اگر پای پدرم در میان نبود جدا میشدم. اما اصلا دلم نمیخواست گیتی به بابا برگردد. نمیخواستم بابا به ریشم بخندد. میدانستم اگر جدا شویم گیتی بلافاصله همین کار را میکند. بلافاصله هم بابا به ریش من میخندد. برای همین ماندم. اما دیگر هیچ چیز مثل روزهای اول نماند. نه من٬ چون دیگر گیتی را دوست نداشتم و نه گیتی که مثل قبل دوستم نداشت. دست کم همان اندازهی آن شب دم یخچال دوستم نداشت. من و آلا هم کمکم سر و سری باهم پیدا کرده بودیم. گاهی کافه میرفتیم. دوسه هفتهای هم مجید ماموریت بود و من هرروز پیش آلا بودم. بعد هم گندش در آمد. خیلی هم مسخره گندش در آمد. گمانم مجید که از ماموریت برگشته بود دستبند من را کنار تختخوابشان دیده بود و از آن جایی که گیتی آن دستبند را جلوی چشم همه به من هدیه کرده بود جای شک و شبهه نمانده بود. به من حرفی نزد. این هارا هم من از گیتی شنیدم. آلا عذاب وجدان گرفته بود و احتمالا یک مشت چرت و پرت تحویل مجید داده بود و بعد هم زنگ زده بود به گیتی و همه چیز را گفته بود. شبی که گیتی ماجرا را فهمید و به من گفت ما شام خوردیم و سیگار کشیدیم و وقتی آمادهی خوابیدن میشدیم موسیقی گوش دادیم. اما گیتی از آن شب به بعد٬ تا همین دیشب٬ دیگر از آن چیزهای چرب لزج به خودش نمالید.
گفتم مهم نیست. مهم هم نبود. گفتم من هم همین کار را کردهام. هرچند بیسیاستی گیتی بود. میتوانست با پسرک رابطه داشته باشد و پنهان کند. این طوری در ظاهر برندهی بازی بود. میتوانست من را مقصر همه چیز فرض کند اما به من گفت و این امکان را از خودش گرفت. گفت میخواهد دعوتش کند خانه. گفت اگر اذیت میشوم میتوانم خانه نباشم. چه اذیتی؟ چرا باید اذیت میشدم وقتی همه چیز دنیا برایم از گیتی مهمتر بود؟ حتا میتوانستم گیتی را برهنه توی بغل پسرک تصور کنم که به هم میپیچند و گیتی همان حرفها را میزند که روزی به من میزد. اما ککم هم نمیگزید. گفتم اگر او اذیت نمیشود خانه میمانم. شانه بالا انداخت. ماندم.
بیست و سه چهار ساله بود. لابد فکر میکرد گیتی تنهاست. چشمش به من افتاد وا رفت. دست داد. دست دادم. منتظر چیزی بود انگار. کاری یا حرفی از من. من فقط دست دادم. گفتم چیزی بگویم که معذب نباشد. گیتی٬ کت پسرک در دست ایستاده بود و زل زده بود به من. گفتم : « خوبی؟» و کش دادم. «ی» را کش دادم و سعی کردم تصمیم بگیرم که نون آخرش را بگذارم یا نه. اگر میگذاشتم و جمع میبستم احترام زیادی گذاشته بودم ولی غریبه انگاشته بودمش٬ معذبترش میکردم و اگر نمیگذاشتم صمیمیت بیخودی بود ولی در عوض سن و سالش را به رخش کشیده بودم. نگفتم. صمیمی نشد. کوچک چرا.
گیتی گفت: «عدسی دوس داری؟». با من نبود. پسرک سر تکان داد که دارد. گیتی دستی به موهای پسرک کشید و رفت تا کتش را بگذارد روی تخت. رو ی تختخواب ما. همیشه همین طور بود. هروقت میهمان داشتیم رخت و لباسشان را میگذاشتیم روی تختخواب. ما چوب لباسی نداریم. من و گیتی. بسیار خب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه میکند. همین که این یکی چرا باید روی تخت خواب ما باشد؟ همین یک کت است دیگر. یک ایل که مهمان نیامده. آویزانش کند به پشتی همین صندلی. با حتا آن یکی. یا بگذاردش روی مبل. ما که توی آشپزخانه مینشستیم. میشود دیگر. اگر مهمان خودی بود یا چه میدانم دوستپسر گیتی نبود میشد کتش را گذاشت روی تخت. ولی اینطوری نه. با این حرفها جای کتش روی تختخواب ما نبود.
دستش را که کشید لای موهای پسرک دلم آشوب شد. سیگارم را لای لبهام گذاشتم و چشمهام را تنگ کردم که دودش توی چشمم نرود و نگاهم را انداختم روی دیوار سمت راست که سفید سفید بود و توی قاب عکس کوچکی٬ نه وسط٬ کمی این طرفتر٬ راست دیوار٬ عکسی از بنان با عینک دودی پهن و دستمال گردن، درست بالای میز مربع چسبیده به دیوار طوری نگاه میکرد٬ نگاه که نه٬ بنان کور بود اما طوری بود٬ صورتش شاید٬ همهی اعضای صورتش شاید که انگار همه را٬ زن خودش را و زن مرا و مرا و دوستپسر زن مرا مقصر کور شدنش میدانست و من انگار تاب آن شماتت را نداشتم و شاید از بس همیشه صورتش اینطوری بود خودم را تا حدودی مقصر میدانستم و زود نگاهم را دادم پایین و انداختم به آن کاتالوگهای رنگ و وارنگ بهارهی بنتون که برای گیتی فرستاده بودند و چشمم افتاد به آن مدلهای زیادی خوشحالش که جورابشلواریهای راهراه بنفش و سبز و قرمز به پا داشتند و هیچ معلوم نبود کجاییاند و وِز موهایشان آفریقایی میزد ولبهاشان لاتین و رنگ پوستهاشان اسکاندیناوی یا اسکاندیناویایی یا به هرحال ترکیب مزخرفی مثل چیز٬ مثل چیاش یادم نمیآمد و مثل چیزی بود که انگار همان وقت تازه دیده بودم و آن چی بود یادم نمیآمد و باید یادم میآمد اگر نمیآمد بد میشد چون تمام شب حواسم پی این میماند که یادم بیاید و هااا یادم آمد که انگار درست مثل ترکیب مزخرفی از کت جیر سیاه و چشمهای خسته٬ به عمد خسته و تهریش تُنک و پیراهن سفید و گونههایی با رد سرخ ماتیک زن من و تمام اینها انگار که نه٬ حتما برای این بود که نگاهم به نگاه گیتی که دستش لای موهای سیخسیخ پسرک بود نپیچد که حالا حتم همان طوری داشت نگاهم میکرد که اعضای صورت غلامحسین خان بنان.
بالا آوردم. «حالشون خوب نیست؟» کسی دست به من نزند. دستهی همان مبل. «من ماشین دارم…» من ماشین ندارم. اما دلم نخواسته که… کجتر حتا . «ببریمشون…». من جایی برده نمی… «آخ آخ…» خرد میشود چیزی که لابد… «بذار ببی…» آلا الان کجا…
گربهها پنجه به در میکشیدند. چشمهام رو به ترک سقف بالای تختخواب باز شد. طرحی خلاصه از نیمرخ سینههای زنی. خطی روی سقف که از یک جایی بیدلیل راه افتاده و خط بینی را ساخته و از گردن پایین آمده. استخوان ترقوه را لمس کرده و خواب کرکهای بالای سینه را به هم زده و باز از نوک سینهها سرازیر شده و یک جای دورتر محو شده. همان جایی که آن سر بند رخت محو شده بود لابد. جوان. سی ساله شاید و به خاطر این رنگ استخوانی سقف شاید نمیشود فکر کرد سبزه بوده. با موهای سیاه سیاه شاید. شکل الان آلا یا آن وقتهای گیتی شاید. موهای صاف سیاهش تا روی شانهها آمده باشند و جایی بالای سینهها قیچی خورده باشند. تکهای از سینههاش٬ رنگ همین گچ سقف پیدا باشد و باقیش گم شده باشد لای پیراهن بلندی که تمام اتاق را پر کند و از پنجره بزند بیرون و من پلکهام باز سنگین شوند و سینهی گچیش تاریک شود و باز روشن و تاریک شود و من میان خواب و بیدار بشنوم با دوست پسر جوانش توی آشپزخانه پچپچ میکند.
سرم را که پس کشیدم چشمهام را بستم. هوای خنکی به صورتم میخورد. گربهها هنوز پنجه میکشیدند. پشت پلکهام٬ توی تاریکی٬ تصویر تابلوی ساختمان پزشکان میلرزید. زرد یا قرمزش را نمیدانم اما عددهاش توی هم میلغزیدند. یاد چیزی افتادم و خندهام گرفت. بلند بلند خندیدم. چیزی که حالا یادم نمیآید.