داستان کوتاه، نوشته: بیتا ملکوتی
شاید وقتی جناب سرهنگ صدری با سه چمدان پر از قطّاب، باقلوا، پشمک، سوهان عسلی، نان نخودچی، زرشک، کشمش پلویی، خرما، برگهی هلو، ربّ انار، پستهی کله قوچی، ماهی دودی، نان برنجی و سنگک و شیرمال، کنسروهای کله پاچه و کشک بادمجان و تختههای دراز لواشک آلو، زردآلو، قره قروت، تمبرهندی، یک گونی برنج دم سیاه فرد اعلای تالش و چندین قلم از اقلام جور و واجور دیگر، وارد فرودگاه جان اف کندی نیویورک شد، هرگز در کابوسهای گاه و بیگاه شبهایش هم نمیدید آن هشتاد کیلو سوغاتی درجهی یک گرانقیمت که هر کدام را با مشقت و مرارت و بدبختی بسیار از مغازهای مخصوص در آن سر شهر و بقالی آشنا در فلان شهرستان و دکهای نایاب در بهمان روستا تهیه کرده بود، یکی بعد از دیگری روانهی سطل بزرگ خانهی بزرگ ناصر شود. آخر پانزده سال میشد که ناصر را ندیده بود و نمیدانست که دیگر شیرینی نمیخورد، چون کالری دارد چاق میشود، تنقلاتِ شور نمیخورد چون نمک برای قلب و عروق مضر است، ترشی نمیخورد چون کبدش ضعیف شده، بوی کلهپاچه میزند زیر دلش، حالش از کشک به هم میخورد، نان از برنامهی غذاییاش حذف شده، سالهاست که عادت پلو خوردن از سرش افتاده و دلش نمیخواهد هیچ بویی مثل بوی گلاب او را یاد کوچهشان در محلهی نارمک تهران بیندازد. ناصر آنقدر از سلامتی و از سلامت به نظر آمدن حرف زده بود که جناب سرهنگ ترسید تنباکوی عطری گرانقیمتی را که سفارشی از دوبی برایش آورده بودند، از داخل جیب کتش درآورد تا بعد از سالها دوباره با پسرش بنشیند، تکیه بدهد به مخدّههای لاکی رنگ و با هم قلیان بکشند، پنهانی از ربابه. آن زمانها که ربابه، ناهید را که دختر کوچکی بود با خودش میبرد قم زیارت و یک شب هم میماندند، سرهنگ و ناصر مینشستند روی زمین و با ولع قلیان میکشیدند واز دختر همسایه حرف میزنند که قد بلند بود و کشیده و صاف و با ناز راه میرفت. سرهنگ و ناصر هر دو متفقالقول بودند که دختر زیبا بوده و چشمهایی داشته سیاه و درشت و کشیده چون آهو و چون آهو میخرامیده، آن هم هر روز سر ساعت پنج عصر توی کوچهی شهید ازقندی. پدر و پسر هر روز ساعت پنج میایستادند پشت پنجره منتظر دختر که چون آهو میخرامیده .یک روز ناصر گفته بوده که دختر همسایه راه نمیرود، میخرامد و کلمهی خرامیدن به نظر سرهنگ عجیب اما زیبا آمده ودر ذهنش باقی مانده. شاید به همین خاطر بود که سرهنگ، چشمهای خسته و خوابآلود و باهوش دختر را فراموش کرده بود اما راه رفتنش را هرگز. از فرودگاه تا خانهی ناصر در جنوب نیوجرزی دو ساعت رانندگی بود، از این اتوبان به آن اتوبان، اتوبانهایی عریض وطویل که انگار آغاز و پایانی نداشتند و دو ساعت ناصر حرف زده بود. تمام راه و انگار سؤالهایش تمامی نداشتند: عزیز چرا مرد؟ چرا دیر فهمیدید سرطان داره؟ چرا روزهای آخر با من حرف نمیزد؟ کجا مرد؟ چه ساعتی مرد؟ روزهای آخر چی میگفت؟ درد داشت؟ راه میرفت؟ چشمهایش میدید؟ گوشهایش میشنید؟ بعد هم گفت که میخواسته برای ختم و مراسم بیاید اما گرین کارت نداشته. بعد هم از ناهید پرسیده بود: داماد و میشناختید؟ چرا ناهید زن این شد؟ حالا مرد خوبیه؟ چی کاره است؟ خوب پول درمیآره؟ عروسی خوب برگزار شد؟ رعنا مثل مادرش خوشگل شده؟ شام عروسی چی بود؟ ناهید کدام بیمارستان زایمان کرد؟ بیمارستان خوبی بوده یا نه؟ بعد هم گفت که خیلی دوست داشته در مراسم عروسی خواهرش شرکت کند اما گرین کارت نداشته و بعد هم یک قطره اشک از گوشهی چشمش ریخت اما جناب سرهنگ به روی خودش نیاورد. انگار اشکی ندیده. تنها گفت که عکسهای ناهید و رعنا را با خودش آورده. به خانه که رسیدند ناصر چای درست کرد و رفت که بخوابد. تنها با یک شب بخیر خشک و خالی اما برای پدرش چای ریخته بود توی یک لیوان بزرگ سفید. سرهنگ حس کرد صدایی مثل صدای گریهی یک مرد را میشنود اما ترجیح داد همانطور بنشیند روی مبل گنده ی چرم مشکی اتاق نشیمن و چشم بدوزد به صفحهی 50 اینچی تلویزیون که مرد قوی هیکلی با صدای انکرالاصواتی داشت حلقومش را پاره میکرد و بقیهی چای توت فرنگیاش را سر بکشد که طعمی نفرتانگیز داشت. از فردای آن روز، هر روز سرهنگ تا ساعت هفت شب تنها بود و کاری نداشت جز آنکه زل بزند به درختهای قرمز و قهوهای آن طرف پنجره که هر روز بیشتر لخت میشدند و فکر کند به حرفهای ناصر، اینکه سالها نگهبان در ادارات بوده و یا مجتمعهای مسکونی، مسئول غذای خرسهای پاندا بوده، متصدی نصب دیش ماهواره بوده و مسئول هرس کردن درختان خیابان و زدن چمن خانههای مردم و تازه سه سالی میشود که با مادلین، کمپانی خودشان را دارند. ــ باید تابستان میآمدی اینجا آقا جون. صدا از پشت سر جناب سرهنگ بود. سرهنگ سر طاسش را برگرداند طرف ناصر که دیگر موهایش جو گندمی شده بود و هنوز یک دانه اش هم نریخته بود، مثل ربابه مادرش که موهای پُر قهوهای رنگ داشت. ناصر همیشه سرش را فرو میکرد لای موهای بلند ربابه و بو میکشید. ــ یا بهار که اینجا غرق شکوفه است. سرهنگ یاد آن بهاری افتاد که ناصر 18 ساله بود. سرش را به زور سرهنگ تراشیده بود تا برود سربازی. صبح یکی از همان روزهای مرطوب و بودار بهار بود که موهای بافته و خیس عزیزش را بوسیده بود و کلی قلقلکش داده بود. ناهید را انداخته بود توی حوض تا حسابی ریسه بروند واز زور خنده بیفتند کف حیاط نقلی خانهی یک طبقهی قدیمی کوچهی شهید ازقندی و رفته بود. بدون آنکه از سرهنگ خداحافظی کند. ــ خب ازت میترسید صدری،تو خودت سرهنگ ارتشی،ترسید جلوشو بگیری به زور بفرستیش سربازی ربابه این را گفته بود و بساط منقل و کباب و ته ماندهی پلو را از روی تخت چوبی حیاط جمع کرده بود و برده توی آشپزخانه تا سرهنگ گریهاش را نبیند. سرهنگ گاهی ناصر را کتک میزد اما گاهی با هم سیگاری دود میکردند یا قلیان میکشیدند و از دختر همسایه حرف میزدند که چشمهای خستهی سیاه داشت، بر عکس مادلین که چشمهایش درشت و باز و آبی بود و با دقت آزاردهندهای چشم میدوخت به کلهی تاس جناب سرهنگ صدری. مادلین آخر هفتهها میآمد و شب هم میماند. بلند حرف میزد، بلند میخندید و دختر قد بلندی بود با تن عضلانی و موهای بور سیخ و بیحالت و اصرار عجیبی داشت که سینههای عمل کردهاش را به رخ سرهنگ بکشد. مادلین به نظر ناصر زیباترین زن جهان بود اما سرهنگ معتقد بود که زیبایی مادلین بوی ملافه میدهد. بوی تخت و تشک و بالش. البته این را به ناصر نگفته بود. خانهی ناصر بزرگ بود با دیوارهایی به رنگ سبز زیتونی و پنجرههای بزرگ با قاب سفید رو به منظرهی خالی که اگر دقت میکردی، خانههای دورتر را میدیدی و شهر کوچک وِیْنْ. خانه روی یک تپه بود و پایین تپه یک دریاچه. سرهنگ گاهی وقتها میرفت کنار دریاچه تا شاید بتواند با سنگ بزند سر یک ماهی و برای شام یک ماهی عالی اما بدون نمک درست کند. گاهی هم به سمت تپههای بلندتر میرفت. هر زمان که دور میشد آدرس خانهی ناصر را از توی جیبش درمیآورد و به دستخط پسرش نگاه میکرد. ناصر گفته بود: «آدرس را بذار توی جیبت تا گم نشی.» شمارهی 2002، ماهووا ریور. سرهنگ نمیتوانست ماهووا را تلفظ کند اما میدانست که ماهووا قرارگاه سرخپوستها بوده در سیصد سال پیش. از بالای تپهها که به پایین نگاه میکرد، گاهی مه بود و گلهای زرد و بنفش دامنهی تپه در میان مه گم میشدند. یادش آمد سالها پیش فیلمی دیده در مورد سرخپوستها، سرخپوستها آدم میکشتند و آتش روشن میکردند تا به هم علامت بدهند. سرخپوستها، سفیدپوستهای خوش لباس و خوشگل را میکشتند و بعد دور آتش میرقصیدند. سرهنگ چیز بیشتری از فیلم یادش نمیآمد اما ناگهان حس کرد کسی آن دورها آتش روشن کرده و انگار به او علامت میدهد. مه رسیده بود به پیشانی بلند و دماغ عقابی سرهنگ. همه جا سفید بود جز چند لکهی آبی، قرمز، زرد و بنفش مثل پرهای رنگی سرخپوستها. لکهها به سرهنگ نزدیک میشدند و سرهنگ دید عدهای سرخپوست با سرهای سرخ و بدنهای لخت به سمت او میتازند سوار بر اسبهایی کهررنگ. هنوز همه جا سفید بود که ناگهان سرهنگ آهو را دید. آهو بیحرکت ایستاده بود و مستقیم زل زده به چشمهای سرهنگ. فکر کرد آهو ، ماده است چون شاخ ندارد. بیمقدمه، دردی کُشنده در کمر سرهنگ پیچید، انگار سرخپوستی خبیث از آن چهارشانههای گیسو به کمر رسانده و صورت رنگ کرده، از پشت آهو، ستون فقرات سرهنگ را هدف گرفته بود تا او را بکشد. سرهنگ از شدت درد روی چمنهای زرد و گَر شدهی تپه دراز کشید. آهو، سر گُلها را میکند و میخورد و دور میشد. آرام و بیخیال. شب مثل سیل باران میبارید. ناصر دیرتر از همیشه آمد. مست بود و الکی میخندید. هیکل درشتش را انداخت روی مبل بزرگ چرمی و کفشهایش را به سمت در اتاق میهمان پرت کرد. ــ میگه سهممو از کمپانی میخوام، اینو باش، دخترهی گُهِ . ــ یه آهوی ماده دیدم ناصر،… خوشگل بود. ناصر چند ثانیه سکوت کرد. ــ نازی رو یادته آقا جون؟ ــ نازی؟ ــ همون دختره! همسایمون بودن ته کوچه ازقندی. یادت نیست سرهنگ؟ سکوت کشدار و موذیانه ای پاشیده شد توی اتاق. ــ همون قد درازه، دیلاقه دیگه…، یه مدت باهاش رفیق بودم. ما فکر میکردیم چه خبره دیگه… ولی زیاد مالی نبود اتفاقا. ناصر خودش را رساند به دستشویی و شروع کرد به بالا آوردن. سرهنگ رفت توی اتاقش و از پنجره به بیرون نگاه کرد. شب ازنیمه گذشته بود و دانههای درشت باران میخورد به پشت پنجرههای خانه. ناصر که دبستان میرفت هر وقت میخواست نقاشی بکشد، خانهای میکشید شبیه خانهی خودش در شهر وین در جنوب نیوجرزی با یک هشتِ بزرگ به جای سقفش، پر از پنجره… و خانه را با سبز رنگ میکرد. سرهنگ دماغ درازش را چسباند به سطح سرد شیشه. دیگر نمیتوانست ساقههای تمام لخت درختان را تشخیص دهد. اما در خطوط مبهم طرحی که روی پنجره افتاده بود همان سرخپوست را دید با قدی بلند و موهایی بلندتر که میخورد به کمرش. سرخپوست از گلهی اسبهای کهررنگ جدا شده بود. آنجا به تنهایی ایستاده بود. سطح صیقلی نوک تیرش میدرخشید در آن شب تاریک. سرهنگ رفت سراغ چمدانهای خالیاش. سر رسید بزرگی را از توی چمدان درآورد. صفحات آذر ماه را ورق زد. به صفحهی بیست و هفتم که رسید مکث کرد. روی صفحهی سفید آن نوشت: روز بازگشت من به ایران. دوباره درد کمرش با شدت شروع شده بود. سرهنگ روی تخت دراز کشید و چراغ مطالعه را خاموش کرد.
June 2006 – New York
Comentarios