top of page

سیفون

داستان کوتاه، نوشته‌ی فرزاد زمانی

یک ماه در اتاق بود. هفت طبقه زیر زمین. چهار متر در چهار متر. گوشه‌ی اتاق حجم یک تخت را داشت. برآمده با فرورفتگی اندازه‌ی بدنش برای خواب. جنس دیوارها از جنس پلاستیک نرمی بود به رنگ طوسی. کف و سقف هم همین‌طور، فقط کمی نور ساطع می‌کردند برای روشنایی در روز. در شب نورشان می‌رفت. یک صندلی داشت. یک مستراح و یک تلفن. کنار در آهنی اتاق یک دریچه بود برای غذا و قرص‌هایش. زباله‌ها را هم از همان جا تحویل می‌داد.

پسر بیست و یک سال داشت. نوازنده بود. نوازنده‌ها باید برای زندگی اجازه می‌گرفتند. هر سال باید مجوز زندگی‌شان تمدید می‌شد.

صورتش سفید بود و زیر چشم‌هایش قرمز. تنها وجه تمایزش موهای مایل به سبزش بود. اعضای چهره و قد و قامتش بر اساس استاندارد‌های ملی شکل گرفته بود. پشت ساق پایش یک عدد شصت و شش رقمی خالکوبی شده بود. عدد ملی‌اش بود. روی پنجه‌ی پا راه می‌رفت. دکترش سال پیش تجویز کرده بود.

روزی دوازده ساعت تمرین می‌کرد. چهره‌اش خنثا بود. به درخواستش چند سوسک، به عنوان هم‌اتاقی، زندگی‌اش را همراهی می‌کردند. سوسک‌ها برایش خنثا بودند. سوسک‌هایش اسم نداشتند. هر سه را به رنگ یشمی سفارش داده بود. هر سوسک یک بال داشت. این قانون بود. همه‌ی پرنده‌های سرزمینشان باید یک بال داشته باشند و برای پرواز باید به هم بچسبند.

ماهی یک بار مادرش را می‌دید. با هم غذا می‌خوردند. پسر از ماجراهای سوسک‌ها برای مادر می‌گفت و مادر از دلفین‌هایی که تازه خریده بود برایش تعریف می‌کرد. بعد هم را می‌بوسیدند و جدا می‌شدند. از دیگر اعضای خانواده خبر نداشت. فقط مادر‌ها می‌دانستند اعضای خانواده کجایی‌اند. پسر دلش برای پدر تنگ می‌شد. اما نمی‌دانست پدر دارد یا نه. نمی‌توانست بپرسد. قانون بود.

صبح به صبح باید قرص نور می‌خورد و قرص‌های آهن و آمینواسید. شب به شب هم باید پیتزا می‌خورد. پیتزا‌ها بر اساس عناصر فاضلاب اتاقش طراحی می‌شدند تا استاندارد‌های فیزیکی‌اش ثابت بمانند.

یک ماه وقت داشت تا به هیئت نماینده‌ی دولت ثابت کند که صدای سازش کوک است، سازگار است و اعتراض‌گونه نیست. باید جوری می‌نواخت تا رضایتش از زندگی را ثابت کند. در غیر این صورت مجوز زندگی‌اش گرفته می‌شد. می‌دانست که او را نمی‌کشند اما حق زندگی کردن هم نداشت.

خوشحال نمی‌شد. غمگین هم نبود. گاهی از دست سوسک‌ها عصبانی می‌شد. به پر و پایش می‌پیچیدند. یک روز تلفن زنگ زد. کسی حرف نمی‌زد. فقط مادر شماره‌ی او را داشت و نماینده‌های دولت برای مواقع اضطراری. پسر حق نداشت چیزی بگوید. قانون بود. می‌توانست جواب سؤال بدهد. کسی چیزی نپرسید. گوشی را کنار پایش گذاشت. شروع کرد به نواختن. ادامه‌ی تمرینش. سه ساعت بعد صدای بوق ممتد در گوشش پیچید.

بی‌وقفه ساز می‌زد. بیضه‌ها درد می‌گرفت و جمع می‌شدند زیر آلتش. لب‌هایش به مرور خشک شد و ترک‌ترک. بعد از چند دقیقه درافتادن با دهنی ساز، دندان‌هایش رنگ خون می‌گرفت. نمی‌توانست دهانش را بشورد. اگر خون وارد فاضلاب اتاقش می‌شد ترتیبش را می‌دادند. قانون بود. خون را می‌خورد. اول برایش سخت بود. حالش بد می‌شد. اما چاره‌ای نداشت. باید خون، درد و استفراغ را قورت می‌داد. می‌ترسید چیزی بگوید، می‌ترسید حکم به ناسازگاری‌اش دهند.

تلفن هر روز زنگ می‌زد. پسر هر روز سه ساعت برای تلفن ساز می‌زد. کم‌کم به خون عادت کرده بود. قورت می‌داد. تلفن انگیزه‌اش شده بود. خوشحال بود. کسی را داشت برای شنیدن. مجوز زندگی را به فراموشی می‌سپرد. نمی‌دانست واقعاً کسی آن طرف خط گوش می‌دهد یا ماشین خودکار یکی از شرکت‌های بیمه است که شماره‌اش را اشتباه گرفته بود. اما مهم نبود، نمی‌خواست رویای کسی داشتن برای شنیدن را از دست بدهد. باید بیش از هفت هزار بار ملودی‌اش را می‌نواخت. شمارش از دستش در رفته بود.

اوضاع خوب بود. ترومپت می‌زد. سازش سر ناسازگاری نداشت. صدایش نرم بود. کارش را می‌کرد.

هفت روز مانده بود به اجرا. تلفن سر ساعت زنگ می‌زد. پسر خیره بود. ساز را تا نیمه با یک دست بالا برده بود و با دست دیگر خیز گرفته بود تا گوشی را بردارد. چند دقیقه در همان حالت خشک شد. ناامید شد. فهمید دیگر زنگ نمی‌زند. برخاست… آشفته شد. شروع کرد به قدم زدن در حجم اتاق. جزئیاتی که هرگز ندیده بود را می‌بلعید. شامه‌اش به کار افتاده بود. آشفته‌تر می‌شد. ثانیه‌ها می‌گذشت و تلفن ساکت می‌ماند. فضا خفقان داشت. هوا سنگین می‌شد. فهمش اذیتش می‌کرد. می‌فهمید که می‌فهمد. اتاق روی دوشش سنگینی می‌کرد. تازه فهمید اتاقش چیست. معنی قرص‌های نور را فهمید. حجم زندگی‌اش را فهمید.

چاره‌ای نداشت. باید تمرین می‌کرد. و این دردش از هر چیزی بیشتر بود. قبل از رسیدن دهنی به دهانش، صدای پاشنه‌ی پایی را شنید. صدای پاشنه قطع شد. چند لحظه بعد صدای سیفون آمد. باز صدای پاشنه‌ی پا. سکوت. سیفون. سکوت.

تمرکز کرد تا بنوازد. نشد. شش روز مانده بود. باز تمرکز. فشار. نمی‌شد. شقیقه‌هایش درد می‌گرفت. تمرین‌های مقطع. خونریزی‌های شدید. نمی‌توانست همه‌ی خون را بخورد. سرعت خونریزی از سرعت مکیدنش بیشتر شده بود. چند قطره خون زیر پایش ریخت. مجبور شد بلیسد. ساعت‌ها کف اتاق را بلیسد. کلیه‌هایش درد می‌کرد. بیضه‌هایش تیر می‌کشید و می‌رفت تا مقعدش. پخش می‌شد در پاهایش. می‌لرزید. می‌دانست حکم زندگی‌اش را باطل می‌کنند. می‌دانست بازنده است. می‌دانست شش روز وقت دارد تا زندگی‌اش را نگه دارد. نباید گریه می‌کرد. قانون بود.

دو روز مانده بود. تلفن را از برق کشید. با تمام قوا نواخت. نواخت و نواخت. به زیبایی. خیالش راحت شده بود که دیگر نمی‌تواند زنگ بزند. لذت برد که درست نواخته است. ساز را برداشت. انگشتش را برد بالا تا لخته‌های خون را هُل بدهد در دهانش. خونی نبود. دردی نبود. شقیقه‌ها، کلیه‌ها درد نمی‌کردند. بیضه‌ها تیر نمی‌کشیدند. نگاهی به ساز کرد. سر برگرداند. دهنی در ظرف آب بود. سکوت بود. یک قطره اشک مسیر چشم‌هایش را تا زخم‌های لبش پیمود. قورتش داد.

روز اجرا یک پیرزن در یک سالن سفید با صندلی‌های خالی نشسته بود. سن را نگاه می‌کرد. او باید قضاوت می‌کرد. پسر جنازه بود. نور سفید چشمش را می‌زد و جسمش را مثل یک روح نشان می‌داد. قانون بود تا قضاوت را راحت‌تر کنند. می‌دانست آمده است تا زندگی‌اش را تقدیم نماینده‌ی دولت کند. سازش را تمیز کرد. دهانی را روی دهانش جا داد. ساز را بالا آورد. با ترس نگاهی به پیرزن کرد. نفسش را حبس کرد. شکمش را تو داد. سینه‌اش بیرون آمد. پاشنه‌ی پاهایش می‌لرزیدند. گاهی زمین را لمس می‌کردند. عضله‌های کمرش به رعشه افتادند. چشم چپش پلک می‌زد. کارش تمام بود.

ساز را برداشت. سرش را به نشانه‌ی تسلیم تکان داد. خواست برخیزد. پیرزن با پاشنه‌ی کفش روی زمین کوبید. پسر میخکوب شد. پیرزن از جا برخاست. تلفنی گذاشت کنار پای پسر. گوشی را برداشت و گذاشت روی زمین. رو به پسر کرد. هیچ حسی در چهره‌اش نبود. پسر باور نمی‌کرد. صدا، صدای همان پاشنه‌ها بود.

Komentar


هفت داستان ۱۳۹۱

نشر ناکجا

0,00€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

ماتئی ویسنی‌یک

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$