تصویر: مارکز: «آنچه در زندگی اهمیت دارد، چیزی نیست که برایتان اتفاق افتاده، بلکه چیزی است که به یاد میآورید و چگونه به یادمی آورید».
روزنامه اسپکتا در یک روزنامه محلی در کلمبیا است که همواره دید و نگاه تحلیل گر دست اندکارانش آن را از سایر مجلات و روزنامه های محلی مشابه متفاوت کرده و مارکز کسی بود که این نگاه متفاوت را دریافت و نخستین داستان خود را در این روزنامه چاپ کرده پس از چاپ این نخستین داستان، مارکز تقریبا به کار در این روزنامه مشغول شده است داستان دیگر خود را در آن منتشر کرد. متن زیر سخنرانی مارکزدر مراسم رسمی که این روزها برای قدردانی از اوترتیب داده بود.
قبل از هر چیز من را به خاطر این که نشسته صحبت میکنم ببخشید اما حقیقت این است که اگر بایستم احتمال دارد از ترس بیفتم. من همیشه تصور میکردم ترسناکترین دقایق زندگیام آن ۵ دقیقهای است که در هواپیما از مقابلِ ۲۰ تا ۳۰ نفر عبور میکنم. نه هم اکنون در مقابل جمع۲۰۰ نفرهای از دوستان!
آنچه در زندگی اهمیت دارد، چیزی نیست که برایتان اتفاق افتاده، بلکه چیزی است که به یاد میآورید و چگونه به یادمی آورید
خوشبختانه آنچه، در این لحظه برایم رخ داده این اجازه را به من میدهد که در مورد آثارم سخن بگویم. داشتم به این فکر میکردم که نویسندگی را هم درست مثلِ حضورم در این مکان به اجبار شروع کردم. اعتراف میکنم که هر کاری که ممکن بود برای عدم حضورم در این جلسه انجام دادم. خواستم خودم را به مریضی بزنم، به آرایشگاه رفتم به این امید که آرایشگر سرم را ببرد. در آخر به ذهنم رسید که بدون لباسِ رسمی (کت و شلوار و کراوات) حاضر شوم تا اجازه ورود به چنین جلسه رسمیای به من داده نشود، ولی فراموش کرده بودم که در ونزوئلا هستم. جایی که در هر مکان میشود با لباس راحتی رفت.
به هر تقدیر اکنون این جا هستم. نمیدانم که از کجا شروع کنم. ولی میتوانم برایتان بگویم که مثلا چطور نوشتن را شروع کردم.
هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود که روزی بتوانم نویسنده شوم، تا این که زمانی که دانشجو بودم، «ادواردو زالامئا بُردا»، مدیر بخش ادبی روزنامه ال اِسپِکتادُر در بوگوتا مطلبی را با این مضمون به چاپ رساند: «نسلِ جدید نویسندهها چیزی برای ارائه ندارند و داستاننویسان و رماننویسان جدیدی به چشم نمیخورند.» در نهایت بیان کرد که به دلیل این که در روزنامهاش تنها آثاری از نویسندگان سرشناس و با تجربه چاپ میشود و از نویسندگان جوان چیزی به چاپ نمیرسد، مورد سرزنش قرار گرفته است. در حالی که حقیقت این است که نویسندگان جوان وجود ندارند.
بنابراین تصمیم گرفتم داستانی بنویسم. البته نه فقط به خاطر بستنِ دهانِ ادواردو که یکی از دوستانم بود یا بهتر است بگویم که بعد از آن ماجرا یکی از بهترین دوستانم شد، بلکه به خاطر حس همبستگی با هم نسلهایم این کار را انجام دادم. نشستم و شروع به نوشتن کردم و داستان را برای روزنامه ال اِسپِکتادُر فرستادم. ترس دوم، یکشنبه بعد بر من وارد شد، زمانی که روزنامه را باز کردم و دیدم داستان من همراه با یادداشتی از ادواردو در یک صفحه یکامل چاپ شده است. ادوارد که متوجه اشتباهش شده بودنوشته بود که: «با این داستان نابغهٔ ادبیات کلمبیا ظهور کرد.»
این دفعه واقعاً بیمار شدم! به خودم گفتم: «توی چه دردسری افتادم» حالا برای این که پیشِ ادواردو بد به نظر نرسم چه کار باید بکنم؟ جوابش فقط این بود: «نوشتن را ادامه دهم». همیشه مشکل پیدا کردن موضوع پیش روی من بود. مجبور بودم موضوعی را پیدا کنم که بتوانم در موردش داستان بنویسم.
اکنون بعد از چاپ ۵ کتاب با جرات میتوانم بگویم که نویسندگی تنها حرفهای است که با تمرین بیشتر، سختتر میشود. سهولت نوشتن آن داستانی که در یک بعد از ظهر آن را نوشتم، هرگز با زحمتی که نوشتن یک صفحه در حال حاضر برای من دارد، قابل مقایسه نیست. روش کار من کاملا مطابق چیزی است که برایتان میگویم. هیچوقت نمیدانم که چه قدر قادر به نوشتن هستم و چه میخواهم بنویسم. امیدوار هستم که چیزی به ذهنم برسد و زمانی که ایدهای به ذهنم خطور میکند که تشخیص میدهم برای نوشتن مناسب است، حسابی در ذهنم زیر و رویش میکنم و اجازه میدهم که خوب رشد کند. زمانی که همه این مراحل طی شدند (ممکن است سالها طول بکشد. مثل صد سال تنهایی که ۱۹ سال راجع به آن فکر کردم) دوباره مرورش میکنم و بعد از آن شروع به نوشتن میکنم که در واقع بخش سخت و خسته کننده کار از آن جا شروع میشود. چرا که لذت بخشترین قسمت داستان تصور کردن و پروراندن و ارزیابی آن است. طوری که زمان نوشتن دیگر هیچ کدام از آن جذابیتها را ندارد یا لااقل برای من زیاد جالب نیست.
حکایت چاپ نخستین داستان
«سومین تسلیم» عنوان اولین داستان مشهورترین نویسنده کلمبیا و برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات (۱۹۸۲) گابریل گارسیا مارکزاست. که در روزنامه ال اسپکتادر، در سال ۱۹۴۷ منتشر شد. یک سال بعد، او کار روزنامهنگاری خود را برای همان روزنامه آغازکرد. اولین اثر او که شامل ۱۵داستان کوتاه بود در همان روزنامه در فاصله سالهای ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۲ به چاپ رسید. در سال ۱۹۵۴ بعد از دو سال دوری، بنا به درخواست سردبیر به عنوان گزارشگر و منتقد سینمایی دوباره در روزنامه مشغول به کار شد. بعد از مدتی به عنوان نماینده ی این روزنامه به پاریس منتقل شد.
همیشه مشکل پیدا کردن موضوع پیش روی من بود. مجبور بودم موضوعی را پیدا کنم که بتوانم در موردش داستان بنویسم.
این اثر تقریبا یک سال قبل از ۹ آوریل ۱۹۴۸، نوشته شد. روزی که یکی از چهرههای بزرگ و کاریزماتیک کلمبیا خورخه گایتان، Jorge Eliécer Gaitán، ترور شد و از آن روز رسما دوره ی وحشتناک خشونت در کلمبیا آغاز شد و تا حدود چهل سال خشونت به موضوع رایجی در ادبیات کلمبیا تبدیل گردید. به طبع آثار مارکز نیزاز آن گروه مستثنی نبود. از جمله «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» (۱۹۵۸) و «ساعت شوم» (۱۹۶۲).
ایده ی سومین تسلیم زمانی به ذهن مارکز خطور کرد که در مدرسه – Zipaquirá زیپاکیرا، مشغول تحصیل بود. در آن زمان او داستان دختری را نوشته بود که به پروانه تبدیل میشد و این دوگانگی او را آزار میداد. در همان وقت معلم او بعد از خواندن داستان، یک نسخه از کتابی که در آن زمان بسیار سخت در کلمبیا یافت میشد، یعنی «مسخ» اثر فرانتس کافکا به او داد و مطاله ی این کتاب بود که ذهن مارکز را برای این داستان آماده کرد.
این اثر، داستان مرد جوانی است که ظاهرا مرده است، اما تحت یک درمان قرار دارد که به او این امکان را میدهد تا همچنان مثل یک فرد عادی به زندگی ادامه دهد. بدیهی است، چون مرده است، روح در جسم او نیست. در کوتاه مدت، مرد پیرتر میشود ولی در واقع مرده است.
داستان با مرد جوانی آغاز میشود که دچار درد شدیدی در جمجمهاش است. دردی که میگوید او در «مرگ اول» خود احساس کرده و پزشکان بیماریاش را غیر قابل درمان تشخیص داده و او درگذشته بود. فورا مادرش را در جریان میگذارند که قرار است به زودی درمانی را برای او آغاز کنند که ادامه عملکردهای ارگانیک را در او تضمین کندد.
در واقع، درمان قبل از اطلاع مادرش آغاز شده بود. ازین رو جسد هنوز زنده بود، اما فاقد روح. روح پسر قادر به سفر پس از مرگ نبود، زیرا هنوز بدن زنده بود، روح در دنیای فیزیکی به دام افتاده، اما خارج از بدن خود، مانند آنچه که در سفر کیهانی رخ میدهد، تنها و بدون بازگشت.
در همین حال، مادر شاهد رشد بدن پسرش با گذشت زمان است. در نهایت، وقتی به سن ۲۵ سالگی رسید، رشد بدن متوقف شد. مانند آنچه معمولا برای همه اتفاق میافتد، این توقف مادر را بسیار افسرده کرد. چرا که بدن علائم مرگ را نشان میداد.
طی این ۲۵ سال، روح و جسم در تابوتی یکسان به دام افتاده بودند، تماشای آنچه که در اطراف رخ میداد و او قادر به هیچ واکنشی نبود. سرانجام روزی فرا رسید که بدن از خود بوی تند تعفن متصاعد کرد. به طوری که روح نتیجه گرفت که درمان تمام شده و زمان تجزیه شدن و آخرین تسلیم فرا رسیده است و این بار با تمام وجود خواستار این تسلیم شد…
برگرفته از سایت انسانشناسی و فرهنگ
Commentaires