یدالله رویایی | داستان کوتاه
ما پیرها, از کودکیمان جدا نیستیم, ولو این که چیزی از آن به یاد نیاریم. چیزی اگر از کودکیمان به یاد میآریم همان چیزیست که ما را از کودکیمان جدا کرده است: نوشتن! همان وقتها هم در “نوشتن”، چیزی از تن می دیدم. همیشه خیال میکردم به وقت نوشتن, واژههای من از تن میآیند. چون, پلکهایم که سنگین میشد, خوابم میبرد و با سر میافتادم روی مشقهایم. من میتوانستم ساعتها زیر نور چراخی که میسوخت, روی بساطی از کلمهها غلت بزنم, یا بخوابم. روی این حروفی که حرف نمیزنند وقتی که تنها هستند، و همهی حرفها را وقتی که با هماند میزنند, وقتی که با مناند. من عادت داشتم کتابم را با عکس برگردانهای قشنگ, قشنگ کنم. بعضی از جاهای سفید کتابم عکس برگردانهای زیبایی داشت: سرخ, سیاه, سبز… معلم خط, عکس برگردان دوست نداشت. یک روز که از جلو نیمکت من میگذشت کتابم را دید. چهار تا چین به پیشانیاش انداخت، و بیست تا مشق درشت جریمهام کرد. هر چین پنج تا، و هر مشق پانزده سطر. بایستی سیصد دفعه می نوشتم:
آن روز بچهها خندیدند. من سرم را پائین انداختم و از خجالت آب شدم. آن روز من از خجالت, آب بودم. بیست تا مشق درشت نوشتم وخسته شدم. مشقهایم که تمام شد دیدم سه تا از انگشتهای دست راستم کرخت شدهاند. به سهتا از انگشت های دست راستم فکر کردم, و نگاهشان کردم. هی که نگاهشان کردم دیدم کرختی از طول انگشتهایم به پشت دستم آمد, و از بازوی راستم بالا رفت. بازوی راستم سنگین شد, و در کنارم افتاد. به چشمم مثل یک شین کشیده آمد, این طور:
هنوز فرصت نکرده بودم که به این شین کشیده فکر کنم, و نگاهش کنم, که دیدم دست چپم سنگین شد! دست چپم هنوز به حالت مشقنویسی باقی مانده بود. دست چپم باز هم سنگینتر شد. فکر کردم صد من دست چپ دارم. وقتی خوب نگاهش کردم به نظرم به شکل دال آمد, اینطور:
یعنی چه؟! از خودم پرسیدم: یعنی چه؟ هی من به ش نگاه کردم, و باز نگاه کردم. هی من به د خیره شدم, و باز هم خیره شدم. هی فکر کردم. هی باز از خودم سوال کردم, یعنی چه؟… اما به این سوال جوابی نداشتم. گفتم چه غم! و دراز کشیدم. با این که شاد بودم اما آن شب, من سوالی بیجواب بودم. یادم آمد که معلم فارسی گفته بود: “شد”, یعنی گذشت, شد یعنی رفت. شد یعنی اتفاق افتاد. راست میگفت. برای این که دیدم, پلکهای من از خواب ناگهان سنگین شد. دیدم تمام تنم از میان دو بازویم گذشت. دیدم تمام تنم از دستم رفت. و تمام تنم روی مشقهایم افتاده بود. مشقهایی که روی فرش پهن کرده بودم و داشتند خشک میشدند. همهی اینهایی را که دیدم, واقعا اتفاق افتاد. چون لحظهای بعد, من توی خواب, میدیدم که دارم روی مشقهایم غلت میزنم. توی خواب مشقهایم هنوز خشک نشده بودند. و تمام حروف درشت آنها روی تن من جایشان برعکس افتاده بود. حروفی همه برعکس: بعضی سرخ, بعضی سیاه, بعضی سبز… درست مثل عکس برگردانهایی که در صفحههای سفید کتابم جا داده بودم. من توی خواب, شاید کتاب بودم. خوب, معلوم است که از خواب میپرم. از خواب پریدم. دیدم به هیچوجه مثل کتاب نیستم. و کتاب نیستم. نه فقط مثل کتاب نبودم, و کتاب نبودم, بلکه لکههایی از مرکب بودم که به شکل
و به شکل
و به شکل
روی تنم مانده بود. و سطرهایی هم که کامل بودند, این طور بودند:
که تازه خواندنشان هم مشکل بود. حیف! کتاب که نبودم هیچ, مشقهایم هم خراب شده بودند, و من نیز خود, مشقی خراب بودم.
1345
#هفتداستان۱۳۹۱
Comments