مهام میقانی
لیلا همان زن متناقض و مضحک «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» است؟ همان زن ایرانی بزک کردهای که در طی سالها نخست ظاهرش عوض شد و بعد، با سرعت و میزان کمتری، افکارش؟ لیلا شبیه کدام زن ادبیات فارسی است؟ زری ِ «سووشون»؟ مارال ِ «کلیدر»؟ آهو خانم که نمیتواند باشد اما شبیه همای «شوهر آهو خانم» نیست؟ اگر شبیه هیچ کدام آنها نباشد دست کم گوهر را در «سنگ صبور» به تداعی میکند؟ زن سابق حاجی متمکنی که حالا برای ارتزاق خود و پسر خردسالش تنفروشی میکند. نه؛ لیلا، گوهر نیست؛ نمیشود. او «انسیه خانم» جعفر شهری هم نمیشود. زن اثیری ِ روی قلمدان یا بیبی ِ تحصیل کرده در فرنگ نیست که برای فاحشه لباس طراحی میکند و در ایران همنشین هنرمندان روشنفکر است؟
* پس اگر شبیه هیچ کدام آنها نیست چرا انقدر آشنا به نظر میرسد؟ تا جایی که نمیخواهیم لیلا را شخصیتی یگانه در ادبیات فارسی سالهای اخیر بدانیم اما وقتی برای یکتا نبودنش دنبال دلیل میگردیم سرافکنده میمانیم. اما از طرفی «مای نِیم ایز لیلا» رمانی نیست که فقط درباره لیلا باشد. این رمان گرچه نه به اندازه لیلا اما پادرهوایی، انزوا و اندوه بیدرمانِ یوسف را هم نشانمان میدهد. کاری میکند برای ناصر ِ بیچاره و خوشخیال دل بسوزانیم و نگران آینده تانیا باشیم. امثال ِ فوءاد را به خوبی میشناسیم، شاید برای امیرعلی اشک بریزیم و مادر لیلا را نفرین کنیم؛ مثل سایر عجوزههای خشکه مقدسی که اگر خون خودمان را در شیشه نکردهاند همیشه در کمین یکی از اطرافیانمان بودهاند.
. «مای نِیم ایز لیلا» درباره انسانی است که نمیتواند مکانی را خانه بنامد. این انسان، زن یا مرد، اهل هر کشوری میتواند باشد اما یقینا میان سال است
پس به این ترتیب، اگر «مای نیم ایز لیلا» رمانی درباره هویت زن متجدد ایرانی نیست، قصهای است برای روایت مصائب مهاجرت؟ برای واکاوی زندگی ایرانیانی که فکر بازگشت به کشور را –تقریبا- برای همیشه از سر بیرون کردهاند و در کشور میزبان خود دست و پا میزنند؟ اما نه؛ این رمان روایت مهاجرت هم نیست. گرچه کمابیش تاریخ سی و اندی ساله کشور را با حسرتی کنترل شده مرور میکند اما رمانی درباره تاریخ معاصر هم نیست. «مای نِیم ایز لیلا» درباره انسانی است که نمیتواند مکانی را خانه بنامد. این انسان، زن یا مرد، اهل هر کشوری میتواند باشد اما یقینا میان سال است. به همین خاطر شاید بهتر باشد این رمان را با اینکه زندگی تانیا و امیرعلی و مادر لیلا را هم با ریزبینی برایمان شرح میدهد رمانی درباره میانسالانی بدانیم که در خانه خود زندگی نمیکنند. این اصطلاح شاید لفاضی مزورانهای برای پرهیز از واژه «رمان مهاجرت» نیست، اگر میان سالی، رسیدن به قله خاطرات باشد، سراشیبی پیش رو یا همان سالخوردگی، سراشیبی ِ رو به سوی خانه است.
آدمی که مثلا چهل سال عمر کرده و گمان میکند چهل سال دیگر در این دنیا دست و پا خواهد زد، دیگر میداند چه طور با انبار خاطرات خود کنار بیاید. از این رو ادامه زندگیاش سرازیری ملایمی است که به طرف خانهاش، کشورش، جایی که در آن آرام میگیرد کشیده شده. اما نه لیلا میداند کدام خانه را باید خانه خود بداند و نه یوسف و ناصر. لیلا از میانسالی به بعد است که به کمک یوسف جرئت میکند به میل محبوس و طولانی خوانندگیاش عینیت ببخشد. اما برای خواننده شدن دیگر خیلی دیر نشده؟ بعد از اینکه متوجه میشود شوهرش ناصر به دختر جوانی علاقهمند شده، تانیا را برمیدارد و میرود در خانهای اجارهای روبهروی خانه یوسف زندگی میکند. در حالی که هر روز خانه پدریاش در ایران را به یاد میآورد، کلبی مسلکی و سرخوشی پدرش را، معصومیت برادرش امیرعلی را و غضب همیشگی مادر به هر آنچه خلاف میل و مذهب او رخ دهد. اما این یادآوریها چه سودی دارد؟ آیا مرور این خاطرات به سبب میل رقیق او برای بازگشت است؟ ولی بازگشت به کجا؟ ایران که دیگر آن ایران کودکی نیست. تازه اگر باشد هم مگر مسئله لیلا از دست رفتن سرزمین مادری است؟
برای ناصر هم انگار همین طور است. بعد از اینکه دیپلم میگیرد ایران را ترک میکند. ظاهرا آنقدر از کشور خود دور بوده که دیگر میلی برای بازگشت به آن ندارد. سر میانسالی اضطرار ِ لذت از زندگی او را در خود بلعیده. با فواءد دوست سرخوش عربش به کلابهای شبانه میرود به امید یافتن دخترکی که دلش را بلرزاند. اما تناقضات یوسف گویی بیش از لیلا و ناصر است چرا که او گرفتار سودای ِ موذی نویسندگی است و آیا مگر نه اینکه آرزوی نوشتن برای یک جهان سومی همیشه از نقطه آغاز شکست شکل میگیرد؟ یوسف هم خانه کودکی خود را به یاد میآورد اما او خلاف لیلا کودکی سبکبالانهای را گذرانده در زیر سایبان عشق پرحرارت پدر و مادرش. اما خانه کودکی او به حکم گذر زمان ویران شده. زمان میسازد و خراب میکند، نمیایستد و چون صبر نمیکند و دل نمیسوزاند همه چیز را با خود میبرد. اما یوسف در ینگه دنیا هم خانه خود را نیافته است. دل لیلای میانسال و ظاهرا زیبا را به دست میآورد اما بازهم خانه راستینش را پیدا نمیکند.
در این رمان خانه، مسئلهای والاتر –حتی- از عشق است. انگار به خاطر نبودن یک خانه روشن و ثابت است که این رمان راهی ندارد به جای تعریف داستان خود روی بند بلند بالای گذر طبیعی زمان، روایت خود را میان تارو پود نامنظم خاطرات بنا کند. در زمان جلو و عقب برود. به خاطرات چنگ بیندازد، راوی و نظرگاه خود را تغییر دهد و دست به دامن تاریخی شود که آن خاطرات پراکنده میراث خوار خلف او بودهاند. در این سفرهای کوتاه و مقطع میان خاطرات آدمها، لیلا آرام آرام خود را پیدا میکند و یا خیال میکند که پیدا کرده است. ناصر با تمام تجاربی که در دوران افول علاقهاش به لیلا در دختربازی کسب کرده دل باخته یک مخنث ِ فریبکار میشود، یوسف که هنوز مثل سواری بیاسب نویسندهای بیکتاب است ینگه دنیا را ترک میکند اما نمیداند برای همیشه میرود و یا تنها برای مدتی کوتاه. اما لیلا در کلیسایی محلی آرام میگیرد. برای او دیر است که بخواهد بر صحنه تالاری بزرگ بایستد و بخواند، اما همان کلیسا هم کافی است تا پس از سالها نخستین کنسرت خود را با ترانهای آغاز کند که در آخرین دیدارش با برادر اعدام شدهاش آن را خوانده بود. هویت لیلا موقتا تثبیت میشود. برای همین است که میتواند جلوی جمعیتی نه چندان زیاد بایستد و بگوید: «مای نیم ایز لیلا…» خانه او آوازی میشود که میخواند، و چون یوسف هنوز خانه به دوش است در جشن تثبیت هویت لیلا غایب است. گرچه او لیلا را به معلم آواز ِ در خور اعتمادی معرفی کرده که بتواند به آرزویش برسد اما نمیآید که بشنود لیلا از لالهزار شدن کوهها میخواند. لیلا بیاو ترانههایش را یک به یک میخواند و پیش میرود. گرچه ناصر در میان حُضار است، اما او که حالا خانهای برای خود ساخته دیگر هویتش را در گروی بودن یا نبودن ناصر نمیبیند. از این بابت است که میخواهم لیلا را شخصیت یگانهای بدانم. زنی مبارز گرچه همیشه آگاهانه مبارزه نمیکند. زنی زیبا، با اینکه زیبایی همه جا به دردش نمیخورد. یک معشوق، خواهر، دختر و مادری که یک دنیا تناقض دارد اما انتقام مسائل حل ناشدنی زندگیاش را از کسی نمیگیرد. او یک خاورمیانهای معمولی است که سرنوشت خود را با صدها هزار نمونه مشابه شریک شده است. سرنوشتی که بلوغ را در میانسالی ممکن میکند تا او تبدیل به زن مهاجری شود که آرامش را در بازگشت به خانه پدری نمییابد و گرچه نه به زبان مادریاش اما به زبان میزبانانش میتواند رو به مردم بایستد و بگوید:
My name is Leila and it' s my first show….
برگرفته از سایت ادبیات ما
Comments