مهرداد ایمانی – درباره رمان زندان سکندر
در آنجا به جایی عظیم تاریخی بسیاری ناپدید شدند و از بین رفتند و یا به گوشه ناشناختهای از دنیا افتادند. روایت اینجا به جایی و سرگردانیِ پیآمد، داستان زندگیهای ناتمام و بریده شده، حکایت دردهای بجا مانده و جا خوش کرده در زندگی و روانِ جان بهدر بردگان و بازگویی این همه، لازم و ضروری است. این بازگویی کاری است دشوار و سترگ که برای ادامه زندگی هنری و اجتماعیِ فرهنگ ایرانی پایهای است. حسین دولت آبادی که پیش از این هم در رمانهای بزرگی مثل «گُدار»، «باد سرخ»، «چوبین در» و «در آنکارا باران میبارد» کوشش در ثبت هنری و زنده نگاه داشتن این برهه از تاریخ اجتماعی ما کرده، در ادامه همین کوشش و باری دیگر از زاویهای دیگر این بررسی را در رمان بلند (سه جلدی) «زندان سکندر» ادامه میدهد. نویسنده همراه مردم و در جوشش انقلابی آنها بوده و با آنها انقلاب را تجربه کرده و سپس طعم شکست و سرکوبی حاکمان تازه را هم چشیده.
حسین دولت آبادی سالهاست مینویسد و در این راه، زبان و گویش خود را پیدا کرده و میداند برای چه مینویسد. بیان روان و نثر پخته، شخصیتپردازی دقیق و تیزبینی یک نویسنده رآلیست که بزرگترین دغدغههای زندگی را روایت میکند، بن مایه رمانهای اوست.
حسین دولت آبادی سالهاست مینویسد و در این راه، زبان و گویش خود را پیدا کرده و میداند برای چه مینویسد. بیان روان و نثر پخته، شخصیتپردازی دقیق و تیزبینی یک نویسنده رآلیست که بزرگترین دغدغههای زندگی را روایت میکند، بن مایه رمانهای اوست. این رمانها بیتردید از نوشتههای به جا ماندنی ادبیات ایرانی است که در سالهای آینده از اهمیت بیشتری بر خوردار خواهند شد. شخصیتهای این رمانها اگر هم واقعی نباشند، در خود، آن واقیعتهایی را دارند که بر مردم ما رفته است. در طول رمان و همراه دگرگونیهای اجتماعی با انبوهی از پرسوناژهای گوناگون و تاثیر پذیری آنها از رویدادهای اجتماعی روند زندگی را دنبال میکنیم تا سرانجام هرکدام در گوشهای از ایندنیا جایی پیدا میکنند. حسین دولتآبادی در بازگویی این دگرگونیها همواره چشم به درگیریهای روانی و احساسات شخصی آدمها داشته و در این کار به خوبی توانسته درون آدمها و دغدغههای شخصی آنها را با دگرگونیهای بزرگ بیرونی پیوند دهد. وقتی انسانی درمانده در زیر چرخ استبداد خرد میشود، پژواک آن در گوشه و کنار داستان میماند و بر روان دیگران سنگینی میکند.
«… اگرچه آفتاب ملس آخر بهار، گیلاسهای درشت و دو قلو، اختر و سهند دوباره درکنار آب فراهم آمده بودند، ولی در این میانه چیزیکم بود. چیزی که گم شده بود، با زمان رفته بود و دوباره به کف نمیآمد. نه، زمان میگذشت و هیچ واقعهای در زندگی ما تکرار نمیشد. بیفایده بود. من ادای گذشتهها و روزهای باغچه را در میآوردم. پاکت گیلاس را لب حوض، کنار اختر گذاشته بودم، پاهایم را به آب سپرده بودم، دُمِ گیلاس دو قلو را گرفته بودم، آن را میچرخاندم و بازی بازی میکردم. گیرم بیثمر! هیچ چیزی مثل آن روزها، مثل سابق نبود.»
زندگی سهند، شخصیت اصلی رمان، روایت زندگی نسلی از روشنفکران ایرانی است که در شرایط خفقان دوران پهلوی زندگی و رشد میکنند ولی هرگز ایدهآل خود را در آن جامعه پیدا نمیکنند. این نسل همراه نسل پیش از خود که در قالب پدر سهند «دانش» در رمان حضور دارد، استبداد و فساد دوران پهلوی و ناممکنی حرکتهای اجتماعی را نشان میدهند. نسل برآمده از خاکستر روشنفکران دوران پیش با آگاهی اندک و محدودی که دارند بر خفقان حاکم میشورند. گاهی بدون دورنمایی روشن و بدون داشتن راهنما و آگاهی از آنچه در پیش دارند ولی همواره با خواست دنیایی بهتر همه زندگی را در اینراه میگذارند. تباهی از نابرابریهای دوران رضاشاه و استبداد حاکم بر دستگاه اداری کشور آغاز میشود تا در فساد و سقوط سلطنت پسرش ادامه پیدا کند. جامعه تغییر میکند، قدرت دست به دست میشود ولی این فرزندان انقلاب بار دیگر به عنوان دشمنان مردم معرفی میشوند و باز هم تحت پیگرد هستند. حکومت اسلامی در همان راهی قدم بر میدارد که پیشینیاناش پیش از او پیمودهاند. نسلی از روشنفکران ایرانی که هنوز پانگرفتهاند متلاشی میشوند و ازبین میروند و یا تن به تبعید میدهند به امید جوانهای که شاید بار دیگر از دل اینجامعه بیرون زند.
«… راه از مدّتها پیش به آخر رسیده بود و من درتبعید، در این گوشه دنیا به دام چاله تکرار و روزمرگی گرفتار آمده بودم و آن روزهای یکنواخت را درکنج آن اتاقک دلگیر به قلم زدن میگذراندم ومانند پسرکی قالیباف، گلهای ترنج و نارنج را با نخهای ارغوانی، شرابی و شنجرفی گره میزدم و میبافتم تا شاید طراوت و تازگی باغ و شکوفهها را در بهار زنده میکردم، تا شاید درمیان گلبوتهها گونههای گرگرفته و لبهای نیمه باز و پر تمنا و گرمای تن تبدار او را در آن شب شورانگیر، جانی دو باره میبخشیدم و به تماشای دختری مینشستم که رؤیای زیبای سرتاسر زندگیام بود.»
گاهی شاید از پشت شیشههای پنجره اتاقی دلگیر، خیره به دنیای دور و بر میمانیم و آنچه میبینیم نمیفهمیم و یا برایمان مفهومِ روشنی ندارد. از میان همه چیزها تصویر زنی پیر، نه، شاید مادر و مادر بزرگ را میبینیم. دلتنگ از همه چیز به تنها یادآور روزگار سپری شده خود مات و سرگردان میمانیم. به دنبال بوی زندگی و نشانهای آن، هجوم خاطرههاست و دردی که دل را میترکاند تا بار دیگر بگوید در کجایی و چه بر سرمان آمده. چه بود و چگونه شد که از این زندان اسکندر سر درآوردیم.
«من جایِ پایِ مار را میجستم و با وسواس مینوشتم تا شاید جایِ پائی از روزگارم به جا میگذاشتم که در هیچ عصر و زمانهای، حتا در توفانهای شن محو نمیشد.»
Comments