چیزی در همین حدود به روژ ئاکرهای نشر چشمه
گیرم دوربین گیری «چیزی در همین حدود» کاروری باشد و فضا گاها همینگوی را تداعی کند؛ اینها که دلیل نمیشود تکراری بحسابش بیاوریم. آن هم مجموعه داستانی که ویژگیهای منحصر به فردی دارد و چهارستونش درست ساخته و پرداخته شده است. به روژ ئاکرهای متولد کردستان عراق است و زبان فارسی زبان مادریش محسوب نمیشود. کم کار است و پیش از «چیزی در همین حدود» تنها یک مجموعه داستان دیگر نوشته. با این حال وقتی ناخن انداختم و صفحات ابتدایی کتاب را کنار زدم و شروع کردم به خواندن داستان اول این مجموعه «دریچه»، اولین چیزی که چشمم را گرفت زبانش بود. زبان در این مجموعه به جای آنکه سد راه ئاکرهای شود، میشود نقطه قوتش. جملات تو در تو و کوتاه و بلندی که به داستانها ریتم درستی میدهند و استفادهٔ درست از کلمه برای القای هر چه دقیقتر حس راوی همه نشان از تسلط نویسنده به زبان فارسی دارد. ئاکرهای کار کشیدن از کلمه را خوب میداند و اتفاقا چیزی که بیش از هر ویژگی دیگری به داستانهای او جذابیت میدهد همین زبان دلنشین و زیبای بیشتر داستانهای این مجموعه است. انگار نشسته باشی روی سرسرهای و دیگر ایستادن دست خودت نباشد. میروی تا آخرش. کار به همین جا ختم نمیشود. کمی که در داستان «دریچه» پیش رفتم با ساختار نمایشی کاملا قدرتمندی رو به رو شدم. مردی در استکهلم پشت دری بسته مینشیند و تنها از طریق دریچهای کوچک با دختر بچهاش ارتباط برقرار میکند. صحنه اگر چه جذاب به نظر میرسد اما اگر بدانیم که قرار است تا آخر داستان هیچ اتفاق خاص دیگری نیافتد این شائبه برایمان پیش میآید که پس مضمون داستان، گذشته و ریشه یابی این دور افتادگی چطور قرار است شکل بگیرد؟ اما ئاکرهای این مضامین را در لایههای زیرین داستان به گونهای تعبیه میکند که به هیچ وجه تو ذوق نمیزند. به هیچ وجه به توضیح و اضافه گویی رو نمیآورد. ایجاز در تمامی داستان حفظ میشود. انگار نویسنده پنجره خانهای را گشوده باشد و تنها لحظهای از آن را ثبت کرده باشد. قبل و بعدش را باید با نشانههایی که در صحنهٔ نمایش گذاشته، خواننده خودش کشف کند. مثلا گربهای که در آن طرف خیابان، بیرون خانهای پرسه میزند بازنمای حال و هوای گذشتهٔ مرد است. یا در خلال دیالوگهایی که بین پدر و دختر رد و بدل میشود تکههایی از پریای احمد شاملو خوانده میشود که میتواند اشاره به وضعیت روانی زن داستان داشته باشد. دختر بارها از پدرش میپرسد که پریا چرا گریه میکنند؟ و کمی بعدش متوجه میشویم که مادر دختر هم گاها گریه میکند. نظرگاه داستان نمایشی است و نویسنده کمتر به درون شخصیتهایش میرود و هیچ جا از احساسات آنها به طور صریح سخن نمیگوید. ئاکرهای شخصیتهایش را با توصیف دقیق حرکات و دیالوگها میسازد. و البته نشانههایی که پیشتر سخن رفت. انگار قرار است تنها لحظهها ثبت شوند. به همین دلیل است که در برخی صحنهها زمان کند میشود تا همان لحظه نمایندهای از کل زندگی شود. مثلا در این تکه از داستان آینهٔ شکسته: «فندک را پرت میکنم روی میز. به قندان میخورد، بر میگردد. نیم چرخی میزند، کمی میلرزد و ناگهان ثابت میماند.» زمان آهسته میشود و جزئی پردازیهای نویسنده اوج میگیرد. انگار زندگی فقط همین لحظه است. نویسنده به جای آنکه داستان را به پیش ببرد روی همین لحظهها میایستد و بارها و بارها با کند کردن زمان معنای زندگی را از آنها استخراج میکند. میگویند اینش گفتی، آنش نیز بگو. راوی فضای اطرافش را میبیند و شخصیتهایی که با او مواجه میشوند را با دقیق شدن در دیالوگها و ادا و اطوارشان شکل میدهد. اما متاسفانه چیز زیادی از خودش دستگیر خواننده نمیشود. هرچند، نویسنده با این حذف عمدی میخواهد شخصیتی خشک و سرد را پیش رویمان بگذارد. اما نگفتن، اگر چه داستانها را زیباتر میکند، در این مورد خاص کارکردی معکوس دارد.
داوود آتش بیک از سایت ادبیات ما
Comments