داستان کوتاه، نوشته شهریار شهامت در من میبینی؟ یا حول سرم؟ یا خود فرشتهای؟ توضیحات: فرشته دختر بچهای است که دو بال کوچک سفید دارد فرشته زنی است که نگاه مادرانه دارد و پوست دستهای استخوانیش چروک شده فرشته احساس کوتاهی است که گاهی اوقات، فقط گاهی اوقات در کنارت مینشیند و تو در آن هنگام آگاهانه به هیچچیز فکر نمیکنی و به هیچچیز فکر نمیکنی جواب: فرشتهَء در من حضور بیادعای توست که در دو کالبد حلول میکند اینچنین، که نه بال کوچک سفید دارد نه دستان چروک و آنچه حول سرم تاب میخورد لحظه ارگاسم ذهن است که همه زیبایی جهان را یکجا میخواهم و به دست میآورم و اینچنین میپاشد در من… با دست روی سینهام پخشش می کنم و تو را میبینم که با چشمان بسته بو میکشی و با انگشت اشاره، پشت مغز به خواب رفتهام را میخارانی که خون دوباره در بیخونی نازیبای سخت زندگی بازگردد و گزگز نکند . یا خود فرشتهای… فرشته من عصای بلند دارد که رویش کندهکاری شده… طرحی از اسباببازیهای کودکیام ، چند عدد تار موی پدربزرگم که رفت… و صدای همه شوخیهای اتاق چهارسالگی و بس. عصای او فقط جهت یاد آوری است. و هیچ کار دیگری ازش ساخته نیست. فرشته من کنار همه پنجرههای جهان ایستاده است . تا اگر خلوت کردی کنار پنجره مواظب این باشد تا کسی خلوتت را نشکند. فرشته من سیگاری است. عین همه فرشتگان جهان. فرشته من بالهایش را یک روز کنار ایستگاه جا گذاشته و اصلا نگرانش نیست که کسی آنها را برای خود جا بزند …این شهر پر از فرشتههای دروغین است. فرشته من لبخند دارد. فرشته من شلوار چهارخانه راحتی موقع خواب به پا دارد. فرشته من گوش میکند. فرشته من با همه زنان جهان خوابیده . فرشته من سینههای بزرگی دارد. مهربان است. با عصا. شلوار خواب. پاکت سیگار. گاه با سینههای فراخ… گاه بی…
حالا اینجا روی ابرها… ماشینها و خانههای کوچک شده… و یک صدای ممتد شبه سوت… نه به بالا میروی نه به پایین… یک صندلی که پایههایش در ابر پیدا نیست… و دلِتنگ. صدا میزنم : فرشته… کجایی؟… صدایم را میشنوی…؟ اون پایین کسی دستی تکان میدهد… از پشت شیشه یک پنجره… دور… سیگار میکشد و شلوار چهارخانه به پا دارد. موهای سفیدش را به عقب شانه زده. و دست تکان میدهد . فریاد میزنم: آی ی ی ی ی فرشته… دست تکان میدهد… خودم را آویزان میکنم و فریاد میکشم… از دست تکان میدهد… او من را به یاد نمیآرد… حتی عزیزترین کسانش را… اما مهربان است و هنوز به تقلید از گذشته دست تکان میدهد… . . .
اینجا آسایشگاه است و این چراغهای مهتابی، راهروی آسایشگاه را روشن کردهاند… اون آخری چشمک میزند… اتاق اول مربوط به زنی است که بافتنی میبافد… فرشته توست که از سرما یخ زدی…
دومی خالی است، تا دیروز دختر چهارده سالهای آنجا بود که روی نقشه جهان نقاشیهای کودکانه میکشید با مداد رنگی… دیروز آخر وقت مردی میانسال به دنبال او آمد و او را با خودش برد… دختر وقتی از اینجا میرفت زیر لب میگفت: من برخواهم گشت… اتاق سوم اتاق مردی است که آلزایمر دارد. فرشته من آلزایمر گرفته…کسی را به یاد نمییارد و هر گاه در را بازمیکنی برایت دست تکان میدهد با لبی خندان… شلوار چهارخانه، سیگار را برایش ممنوع کردهاند و دایم سرفه میکند. اما میخندد. ار لای در صدایش میکنم: فرشته…تنهایی…؟ دست تکان میدهد… به داخل میروم… اینجا آلبوم مصور نامرئی زمان است. همهچیز یکسان و یکجا و همزمان… فرشته نامرئی با ذهنی که هیچچیز را به خاطر نمیسپارد… فرشته ستبر و استحکام که دیوار از پشتش پیداست و تصور ذهنت که عیانش میکند… در آغوش میگیرمش… من در اتاق تنهایم… مستخدم وارد میشود… چند ملافه جدید روی تخت میگذارد و یک زیرسیگاری تمیز کنار پنجره… نگاهش میکنم… در را پشت سرش میبندد و میرود…
. . . من درو ن ت و ام میدانی یا ذات تنهاییت دنیا را صاحب شده؟ در گذشته کنار سطل زباله کیسه سیاه رنگی را یافتم که دو بال کوچک مچاله شده درش تنها بود تنها… عین فرشته من که برای من بود و مرا هر لحظه از یاد میبرد اما برایم دست تکان میداد.
.
.
.
.
#هفتداستان۱۳۹۱
Comments