سوم تیر ماه ۱۳۹۱
کوته نوشتها، دلنوشتههایی هستند از اهل کتاب بر کتابهایی که به تازگی خوانده شدهاند…
———————————————————————————————————————–
کوتهنوشتی از بهاره رهنما
بر کتاب: نامههای آنتوان دوسنت اگزوپری
نامه پدیده عجیب و ماندگاری است. حتی الان هم که دیگر کمتر کسی نامه کاغذی و دستخط به کسی میدهد، همین ایمیلهای مجازی هم اسناد مهمی است کهگاه مرور دو یا سه سال پیششان، ادم را با وجوه دیگری از خود یا اطرافیا نش روبه رو میکند، همیشه نامههای ادمهای خاص برایم کنجکاوی بر انگیز بوده شاید چون، نامه ادبیات خیلی خیلی شخصی أفراد با جهان پیرامونشان است. نامههای آنتوان دوسنت اگزوپری با ترجمه سیروس خزائلی و در نشر دارینوش چند سال پیش به چاپ رسیده و اکرچه چنان ترجمه روان و خوش خوانی نیست وحتی به جهت نقطه گذاری کمی خواننده را گیج میکند ولی برای خوانندهای که به دلیل عدم تسلط به ربان باید به اثر ترجمه شده بسنده کند، و به دلیل فحوای زیبای خود نامهها خالی از لطف نبست، بیشترتان میدانید که نویسنده شازده کوچولو، در کنار نوبسندگی خلبان هم بوده یا بر عکس. بیشتر این نامهها را اگزوپری از تقاط مختلف برای مادرش نوشته و علاقه و تاثیر عجیب این زن بر اگزوپری کودک تا میانسال به نحو بارزی در این نامهها خود را مینمایاند خواندنش را از دست ندهید: مادر من درباره خودم بسیار سختگیرم و حق دارم چیزی را که در درون خود نفی میکنم در دیگران هم نفی کنم یا چیزی را که در درون خود اصلاح میکنم در دیگر ان نیز اصلاح کنم، در اندیشیدن هیچ گونه لوس بازی ندارم…
———————————————————————————————————————–
کوتهنوشتی از رضا رجایی
بر کتاب هرتزوگ، نوشته سال بلو
گفت: «کجای کاری دکتر؟» گفتم: «ناکجا!» سالها پیش که کتاب را گذاشت کف دستم گفت: «زمینش نذار دکتر!»، درهای پنجرههای اتاق انجمن ادبی باز و بسته شد و شیشههاش تلق تلق میلرزید و صدای آهن پنجرهها داشت بلندتر میشد. شیشهی نصفهنیمه شکستهی بالای در، سوتش را زد و افتاد کف اتاق، همان لحظهای که در داشت آروغ میکشید تا خودش را بکوبد به چارچوب. باد تند و شدید و رعد و برق اواخر اسفند که لابد خبر از اتفاقات امروز من هم داشت. مهدی عادت داشت رفقای نزدیکش را دکتر صدا کند. «هرتزوگ»، نوشته «سال بلو» را ایستاده کف دست ورق میزدم و چند قطره از باران پاشیدهبود پشت جلد که میخواست بگوید: «ما هم هستیم رفیق. یه نگا به ما کن دکتر!» این آخری را مهدی گفت و چشمهاش را گرد کرد و باز گفت: «زمینش نذار!» زمینش نذار و زد زیر خنده، از همان خندههای معروف که باید مینشست و چندبار میزد روی زانوهاش. مستقیم به خانه رفتم و چپیدم کنج اتاق که پشتی هم داشت. مهدی بعدها گفت: «خداحافظی یادت رفت دکتر!» نشستم پای کتاب و شروع کردم به خواندن. اینطور که بگویم و ادامه دهم شما فکر میکنید کتاب تا صبح تمامشده است. بیست روز از خواندن کتاب میگذشت و پنجاه صفحهی آخر ماند برای سیزده بدر که با خودم آوردهبودم. روزهایی بود که فقط یک پاراگراف می-خواندم و یا حداکثر یک صفحه و ساعتها فکر میکردم و برخی روزها چهل پنجاه صفحهای با همدیگر پیش میرفتیم. «راستش نمیخواهم تمام شوی.» مهدی وسطش زنگزده بود که «کجای کاری دکتر؟» گفتم: «ناکجا مهندس!» گفته بود که خودش دوبار پشت هم کتاب را خوانده و پشت تلفن میخندید ولی زانوهاش پیدا نبود! نمیدانم سبزهها را به آب میدادند یا اینکه بوی آتش بلند شده بود که من کتاب را بسته بودم و سیگار میکشیدم. فردا که از سرکار برگشتم دوباره از اول شروع به خواندن کردم. این بار با سرعت بیشتری راه افتادیم و سطرها یکی پس از دیگری میافتاد بالای انگشتهام که یکهو، «حمید هامون» انگشتهام را بلندکرد و ایستاد جلوی چشمهام و گفت: «من که همان هرتزوگام! چطور تا به حال مرا لای سطرها ندیدهای دکتر؟» راست میگفت. کاراکتر حمید هامون و برخی از صحنههای فیلم و کتاب کاملن با هم تطابق داشتند، جایی که حمید هامون با یک تفنگ میرود بالای ساختمان نیمه کاره تا به سوی پنجرهای که زنش پشت آن ایستاده است شلیک کند! بعدها که با دکتر نورانی، دوست مشترک من و مهدی، در این مورد صحبت میکردیم، به ما گفت که استادم در دانشگاه تهران، «دکتر مقدادی» هم همین را گفته است ولی در تیتراژ اول و آخر فیلم خبری از برداشت، اقتباس و یا… نیست. راستی کجای کاریم!
———————————————————————————————————————-
کوتهنوشتی از سعید عقیقی
بر کتاب هزار افسان کجاست؟ (پژوهش) /نوشتهی بهرام بیضایی
انتشارات روشنگران / چاپ یکم: ۱۳۹۱. ۵۲۰ صفحه. دارای پیش خوانی، هفت پاره (آیا هزار افسان خیالات است؟، چشم هارا باید شست!، شهرزاد و دین آزاد از کجا میآیند؟، گذر در زمان، سخن ِ رهایی بخش، درخت سخنگو، سرانجام اسطوره)، سه پی آورد (زن بلاگردان، اژدها کشی ِ گرشسب، اژدهای شورشی) و سه پیوست (ترانهی دو خاتون، جن و پری، سرود ِ نیایش سخن)
وید؛ در زبان ِ هند باستان به معنای دانستن است و ودا به معنای شناختن. پژوهش ِژرف ِبهرام ِبیضایی، این دو یار ِدیرین را به هم کناری، اگر نه هم آغوشی، فرا میخواند. آیا میانشان فرقی هست؟ نخستین رب النوع، دانش را میخواند و میداند؛ و دومی نمایان گر ِاندیشهای ست که از شناخت ِ آن دانش به دست آمده. دسترسی؛ کار ِنخستین است و دستیابی، کار ِدُیُّمی. پژوهندهی راستین ازمیانراه میآغازد، یعنی دانش ِپیشین را به چیزی آگاه ساز میگرداند. پس دراین قیاس ِآگاهی بخش، ناگزیر است نشانههای گذشته را کنار ِهم بگذارد و اگر توانست، برگی بدان بیفزاید و توشهای تازه از آن برگیرد. و اگر تاریخاش چنان پاره پاره باشد که هر تکهاش را باید از گوشهای دیگر، ازدست ِدیگران و به نام و نشان ِدیگران باز جوید، و تکههایی را به همان تاریخ واگذارد که هرگز به یافتن ِتمام ِگذشتهاش اعتباری نیست، کارش از پژوهش میگذرد و به گمان زنی میرسد. به دنبال منجنیق از رصد خانه سردر میآورد و به دنبال کتاب از میخانه. ناگزیراست از کنار ِهم گذاشتن ِاساطیر ِفرهنگهای دور و نزدیک و یافتن ِریشهی هم سانیها و ناهم خوانیهاشان، بازخوانی ِ سرودههای خاقانی و فردوسی به قصد ِیافتن ِریشههای تک واژهها و روایتها، و جستوجوی هر آنچه میتواند به یافتن ِنشانی از هزارافسان ِ شُهره به «شبهای عربی» در ایران وانیران بینجامد. هزار افسان چنین کاری ست؛ یا آغازی ست بر چنین کاری، همین که ایرانی میان ِضحاک و هارون الرشید فرق بگذارد و شهرزادش سوار بر تَرک ِاسب ِچموش ِتاریخ عامه پسند، فاصلهی کاخ شاه ساسانی ودربار عباسی را (که سدِه گان و فرسنگاناش درمیان است!) به چشم برهم زدنی نپیماید، کار ِپژوهنده را ستودن، کمترین کاراست. و هیچ کاری تمام نیست؛ در روزگاری که به سامان نیست، و به روایت ِافسانههای بیسامان، زبان بریده و زبان گرداندهمان، گویی هرگز به سامان نبوده ست. امروز پهلوی به گوش بسیارانی، نه نام زبانی باستانی و بیشتر ازیاد رفته تا بر جای مانده، که نام سلسلهای ست وارونه شده، و نام خانوادهای که همین اواخر براین سرزمین حُکم میراندند. پس بیسبب نیست که هزار افسان بشود الف لیله و لیله، و اروپاییاش بشود شبهای عربی. و بشود «روایتی از داستانهای بیسروته وگاه هلفیه شلفیه که نه آغازی دارد و نه فرجامی. و شگفت آنکه اگر غنیمتی در کار نبود، چه نیازی به گرداندن ِنام و مال ِخود ساختن ِزبان و ریشهی پیدایش هزار افسان؟ شوربختانه آنکه برای اثبات ِاهمیت و اثر ِروایت ِکهن ِایرانی بر داستان گویی ِجدید، نیازمند و ناگزیر ِ نام بردن از بزرگانی چون خورخه لویس بورخس و ایتالو کالوینوایم. یعنی گذشتهمان چنان ناپیداست که ناگزیریم همه چیز، از پژوهش گر ایران ِباستان بگیر و بیا تا نویسندهی متاثر از هزار و یک شب را از خارج وارد کنیم! بهرام بیضایی، به سان ِچند تن ِدیگر که پیشتر چنین کرده بودند، این فرض را برهم میزند. کمترین ستایش از او، درست خواندن ِاین پژوهش ِ» برهم زننده «ست. وید که به ودا رسید، بسیار چیزها برهم میخورد؛ که خورده ست.
———————————————————————————————————————-
کوتهنوشتی از محمد رضایی راد
بر کتاب شهرهای نامریی، نوشتهی ایتالو کالوینو، ترجمهٔ ترانه یلدا
آدمها وقتی نمیتوانند به سفر بروند بر نقشهٔ جغرافیا شهرهای دلخواهشان را مییابند و در خیال از این شهر به آن شهر میروند. در این سفر خیالی شهرها هم خیالی میشوند. شهرهای نامرئیِ ایتالو کالوینو کموبیش سفری از همینگونه است. سفری رؤیایی به شهرهایی که بر اطلس جغرافیایی جهان جایی ندارند. آنها بر نقشهای یکسر خیالی جاینگاری شدهاند (انگار همان کاری که بورخس در اطلس موجودات خیالی خود انجام داده است). کالوینو مارکوپولویی میآفریند که او هم مارکوپولوی خود اوست و او این مارکوپولو را به سفر در این جغرافیای خیالی وامیدارد. شهرهایی که دو رویه دارند؛ شهرهایی که به چشم نمیآیند؛ شهرهایی که در خوابها رخ مینمایند. باخواندن این کتاب دیگر همچون گذشته به سفر نمیرویم. بعد از خواندن این کتاب هر بار که به سفر میروم احساس میکنم که در پسِ پشت این شهرهای واقعی شهرهای دیگری قرار دارند؛ شهرهایی خیالی و نادیدنی که پشت و رو شدهٔ همین شهرهایند. اما کتاب به من یاد داده است که سفر تنها حرکتی در جغرافیای زمین نیست، بلکه مسیری در جغرافیای ذهن است و در کنج همین اتاق هم می-توان در همهٔ کورهراههای این جغرافیای خیالی گام زد. خواندن کتاب شهرهای نامریی تجربهای غریب است، تجربهای همچون خواندن غزلیات شمس. نه فقط چون غزل شاعرانه است، بل به این دلیل که میتوان آن را همچون یک دفتر شعر از هر جایش خواند. میتوان همانطور که غزلی از دیوان کبیر شمس برگزید، شهری از شهرهای نامرئی را انتخاب کرد و به آن قدم گذاشت. همچنان که بارها غزل «چه دانستم که این سودا…» را خواندهام، بارها به شهر زبیده رفتهام، با همان مردانی که در پی زن اثیری گمشدهای به اینجا رسیدند و این شهر را بنیان گذاشتند. غزلهای شمس و شهرهای نامرئیِ کالوینو دو کتابی هستند که با جانم پیوند دارند.
#هفتداستان۱۳۹۱
תגובות