هفدهم تیر ماه ۱۳۹۱
کوته نوشتها، دلنوشتههایی هستند از اهل کتاب بر کتابهایی که به تازگی خوانده شدهاند…
———————————————————————————————————————–
کوتهنوشتی از رضا رجایی
بر کتاب گورنبشتهای ریتسوس
پسرم کجا پرید و رفت؟
پسر، گوشت و خونِ من. مغز استخوانهام، قلبِ قلبِ خودِ من،
گنجشکِ حیاط خلوتم، گل تنهاییم.
پسرم کجا پرید و رفت؟ کجا رفته؟ کجاست که دارم او را از دست میدهم؟
حالا قفس پرنده خالی، دریغ از یک قطره آب در فواره.
هر آن چیزی که باعث ِبستن چشمهایت گشت و کور هستی برای اشکهام؟
چگونه یخ زدهای در ردپاهات و کر برای الفاظ تلخ ِ طعنه آمیزم؟
(ترجمه از انگلیسی: رضا رجایی)
آنگونه که در مقدمه کتاب آمده، گورنبشتها مجموعه اشعاری سیاسی هستند که یانوس ریتسوس شاعر بلند آوازه و معاصر یونانی، و صاحب بیش از صد جلد اثر و از این میان صاحب بیش از ۸۰ جلد مجموعه اشعار، آنها را پس از دیدن عکسی از اعتصاب کارگران سالونیک سروده است که دراین عکس، کارگری تیر خورده و مادرش بر روی سینه او خم شده است. در مقدمهی کتاب شعر همه چیز راز است، با ترجمه آقای احمد پوری، میخوانیم که منظومه با این سطر آغاز میشود:
در یکی از روزهای ماه مه تو را از دست دادم.
و نیز خواهید خواند که این اشعار بلافاصله دست به دست میگردد و به صورت سرودی انقلابی درآمده و بعدها میکیس تئودراکیس آهنگساز سرشناس یونانی آن را به صورت سرودی درخواهد آورد. هرچند که دوره بدبختیها برای یانوس ریتسوس آغاز شده و منظومهی گورنبشتها طی مراسمی با انبوهی از کتابهای دیگر در مقابل معبد زئوس به آتش کشیده میشود و ریتسوس تحت تعقیب قرار میگیرد.
راستش را بخواهید این کتاب یکی از کتابهای نایاب نشر چشمه است و اشعارش آنقدر خواندنی است که پس از یافتناش آن را همیشه به همراه خواهید داشت. پس فرصت را برای جست جو و پرس جو از دست ندهید.
ای کاش انگشتهام در موهای فرت سر میخورد، تمام طول شب
در حالی که تو خواب ِ جانانهای بودی و من کنارت مدام تماشات میکردم.
ابروان خوشگلت، گویی با مدادی ظریف کشیده باشی
انگار کمانی کشیده باشی که نگاهم خیره آنجا لانه کند و آسوده باشد.
چشمان براقت، باز فواصل آسمان را تاباند
سپیده دم و من سعی داشتم تنها به یک قطره اشک از ابهامشان قناعت کنم.
به شیرینی معطر لبهات، هر وقت سخنرانی کردی، واداشتی تخته سنگها
و درختان پژمرده گل کنند و بلبلان بالهاشان را به اهتزاز درآورند
(ترجمه از انگلیسی: رضا رجایی)
———————————————————————————————————————–
کوتهنوشتی از محمد رضایی راد
بر کتاب مردی که میخواست سلطان باشد، نوشته: رودیارد کیپلینگ، ترجمهی مهسا خلیلی
هاله خودپندارانهی تقدس
پیچی تالیافرو کارنیهان و دانیل دراوِت، ولگردانی که هر دو خود را “مردانی بس متشخص” معرفی میکنند، تهماندههای استعمار انگلیس در هند، خسته از خانه به دوشی و بیخانمانی ناگهان تصمیم میگیرند سلطان شوند. به نظر آنان رسیدن به این آرزو بس ساده است و واقعاً هم ساده است، الگوی بزرگتر آنان، یعنی استعمار انگلیس، هم با همین روش بس ساده توانسته بود بر هند سیطره بیابد. آن دو راهی سرزمین کافرستان در سرحدات کوهستانی افغانستان میشوند (زیرا آنجا تنهایی جاییست که هنوز بلعیده نشده است) و در آنجا با به جنگ واداشتن قبایل و سپس اتحاد آنان به مقام سلطانی و سپس خدایی میرسند. مردمان عقبماندهی کافرستان آنان را همچون خدا میپندارند و به هر خواست آنان گردن مینهند. همه چیز در جهت خواست آنان پیش میرود تا زمانی که آنان خود به منطق فریب و بازیشان آگاهند، اما داستان از آن جایی پیچ میخورد و به سمت فاجعه میرود که یک تن از آنان، دراوِت، خود فریبِ فریبکاری خود را میخورد و بازی را واقعی میپندارد. او واقعاً باور میکند خداست و بنابر این مجاز به انجام هر کاری است. تا زمانی که او بر بازی خود آگاه است بازی ادامه دارد، اما به محض آن که او بازیِ خودساخته را فراموش میکند بازی به پایان میرسد و فاجعه آغاز میشود. او ناگهان از مرتبهی یک ماجراجوی ریاکار به مقام یک نیمه سلطان ـ نیمه خدا بدل میشود؛ خود را برای هر کاری مجاز میداند و برای خود هالهای مقدس قائل میشود. لحظهی سقوط در همین جاست. او در مقام یک ماجراجو که به سلطنتی بدوی رسیده، به هر حال دارد قبایل وحشی را متمدن میکند، همان کاری که استعمار انگلیس داعیهی آن را داشت. اما او در مقام خدا چارهای جز تحقیر انسان ندارد، این تحقیر در داستان از طریق همسرگزینی و در واقع تجاوز به انسانیت قبیله نمود مییابد. قبیله بر او میشورد و درمییابد او “نه خدا نه شیطان بلکه بشر است”. مرگ او هم نمادین است، او از فراز کوهستان خداییاش به قعر دره فروافکنده میشود. کیپلینگ، هرچند گویا دلبستهی استعمار انگلیس بود اما با این داستان سرنوشت آتی استعمار پیر را پیشگویی میکرد. اما امروز برای ما که آن را میخوانیم داستان وجهی عمیقتر دارد: پیشگویی عاقبت هر آن ساختاری که در آن یک فرد میتواند به مقام نیمه خدایی برسد و بر فراز سر خود هالهی تقدس ببیند و خدای گونه منطق بازی سیاست را فراموش کند و آن را واقعی بپندارد.
———————————————————————————————————————–
کوتهنوشتی از سعید عقیقی
بر کتاب آیسخولوس، ترجمه عبدالله کوثری
برای نخستین بار؛ مجموعه آثار آیسخولوس یا همان “اِشیل” با مقدمهای زیبا و ترجمهای رسا، منتشر شده است. این مجموعه شامل اورستیا (آگاممنون ،نیاز آوران ،الاهگان انتقام)، پرومتئوس در بند، هفت دشمن تبس، پارسیان. پناه جویان است. نمایش نامههای یونان را به لطف شاهرخ مسکوب شناختیم؛ با افسانههای تبای و پرومته در زنجیر. نمایش نامههای اساطیری یونان جدا از اهل فن، برای دیگران در حکم ِ یک “کل” جلوه میکرد و جهان بینی نویسندگاناش چندان ملاک نبود. به یُمن ِاین کتاب، کمی از این مغلطه به در میآییم و ریشههای این تفاوتها را (که شاید پیشتر در شناخت اساطیر فرهنگ یونانی دست و پا شکسته دانسته باشیم)، دست کم در باره آیسخولوس با جزییاتی درخور توجه دریافت میکنیم. برهمین اساس، مقدمه کتاب و چند صفحه ابتدای پرومتئوس در بند و هفت دشمن تبس، به اندازهی متن نمایشها راهگشاست.
———————————————————————————————————————–
کوتهنوشتی از بهاره رهنما
بر کتاب وقتی از دو حرف میزنم از چه میگویم، نوشته هاروکی موراکامی، ترجمه مجتبی ویسی
نوشتن از آدمی که فقط یک جمله کافکا در ساحلش برای همه عمر قلبم را لرزاند بیشک بسیار احساساتی خواهد بود، آنهم وقتی به نوعی قرار باشد کتابی که معرفی میکنی زندگینامه قهرمانت باشد و چگونگی هاروکی موراکامی شدنش، را برایت شرح دهد، موراکامی جدای از نویسنده بودن بطور پیگیر و جدی در زندگیاش یک دونده است و کلی مقام و رکورد در این رشته به ثبت رسانده است، حتی خودش ترجیح میدهد بر سنک قبرش بنویسند: هاروکی موراکامی /دونده – نویسنده، جالب است که در همین کتاب میگوید که بیشترین یافتههایش برای نوشتن را از طریق دویدنهای روزانهاش پیدا میکند.البته با خواندن این کتاب جذاب میفهمیم که او تجارب عجیبتری هم در زمینه مشاغل اجتماعی داشته مثلن کافه داری یا داشتن یک کلوپ شبانه جاز هم داشته، چیز عجیبی که از خواندن این بیوگرافی به خواننده منتقل میشود حس امید و شتاب است، این که چقدر زندگی میتواند دقیقن مثل ورزش دو جلو برنده و پیش برنده باشد! یک دفعه دوست داری امیدهای ذهنیات را به کارهای عملی بدل کنی و البته که جادوی غریب قلم موراکامی هم در این میان بیتاثیر نیست، خلاصه این که نه فقط برای دوست داران موراکامی که برای همه اهالی ادبیات خواندن این اثر نه تنها لذت بخش خواهد بود چه بسا خواندنش مسیر زندگی و تصمیمات و تردیدهای خیلی از ما را عوض کند. کلن وقتی از دو حرف میزنم از چه میگویم از آن دسته کتابهایی است که عجیب چه در حین خواندنش و چه مدتها بعد از آن مثل معاشری نیکو مودتان را بالا میبردو مثبت میسازد.و اما برای ارضای حس کنجکاوی خواننده عزیز این سطور یادداشتم را با جمله انتخابیام از کافکا در ساحل به پایان میبرم: کافی است فقط تو به خاطرم داشته باشی، آنگاه اگر تمامی دنیا هم فراموشم کنند، باکیم نیست…
———————————————————————————————————————–
کوتهنوشتی از مرضیه آرمین
کتاب مدت زیادی بود که از خوندن کتاب چاپی محروم بودم. مجبور شدم کتاب دانلود کنم و از تو همین کامپیوتر بخونم. اما همیشه قبل از شروع به خوندنِ کتاب دانلودی، یه فحش میدادم و یه غر ریز میزدم و بعدش شروع میکردم به خوندن. من دلم کتاب میخواست. دلم بوی کاغذ میخواست، دلم میخواست ورق بزنم، دلم میخواست مواظب جلدش باشم که تا نخوره و خط نیفته، دلم میخواست هرجا خوندنم رو متوقف میکردم، یه تای مثلثی بزنم رو ورق و اگه چند سال دیگه کتابمو برمیداشتم و نگاهش میکردم و ورق میزدم، یه لبخند بزنم به اون تاخوردگیای که هنوز مونده بود، و به خاطر میآوردم که چرا اون موقع از خوندن دست کشیدم. اصلا دوست داشتم یه نسکافه برای خودم درست کنم و کتاب باز کنم و بشینم پشت میزم و بخونم و ورق بزنم. اصلا دلم کتابخونه میخواست. عین فیلما، یه کتابخونهی بزرگ پر از کتاب، هر چند هم بعضیاشونو نخونده باشم. دلم شهر کتاب میخواست. دلم میخواست برم توش و غرق بشم. اما خب، یه شرایطی همیشه برای آدما بوجود میآد که اجازه نمیده آدم کارایی که میخواد رو بکنه، حتی یه خواسته به کوچیکی خوندن کتاب هم میتونه برای آدم آرزو بشه. من مثل تمام وقتای دیگهی زندگیم، مجبور شدم بازم خودمو وفق بدم. کنار بیام. البته به بهترین وجه ممکنش و البته که نه به هر قیمتی. من نمیدونم کتاب الکترونیک رو رو چه حسابی دقیقا درست کردن، ینی تقریبا میدونم. اما مطمئنم کسی به فکر مهاجرای ایرانی نبوده موقع فکر کردن به تولید این نوع کتابا. منم نزدیک به دو ساله که دارم از این فکر بکرشون استفاده میکنم و حداقل حس خوندنم رو ارضا میکنم. این روزا که دارم نظر منفی مردم رو میشنوم راجع به کتاب الکترونیک و حس و روح نداشتنش، هی به فکر فرو میرم… فکر میکنم، ینی کتاب یه نویسندهای که اجازهی چاپ نداره، هرگز نباید خونده بشه؟ ینی منی که بهم کتاب چاپی نمیرسه، نباید دیگه کتاب بخونم؟ ینی نویسنده و زحماتش و جملاتش و داستانش و رمانش و مطلبش و زندگیش و عشقش، اثرش، همه کشک، فقط جلد و ورق و بوش مهمه؟ که تازه اونم الانا فکر میکنم بیشتر بوی مرگ میده. درخت قطع کنیم و