داستان کوتاه نوشته آرش عبدالعظیمی
اواخر سال 1387 بود که حال و اوضاعم بدجوری به هم ریخته بود. بعد از چند ماه بیکاری و این در و آن در زدنِ بیحاصل، به توصیهی این و آن بساز و بفروش شده بودم. اما از وقتی برف آمده بود و هوا به طرز بیسابقهای سرد شده بود، مصالحفروش و سیمکش و بنّا سر کار نمیآمدند. کارگرها از صبح تا شب بیکار بودند و مزد میگرفتند. بانک هم که سرما و گرما نمیفهمید، تا چشم به هم میزدم، نوبت قسطها رسیده بود. یکی از آن شبهای سرد که باد از چهارچوب پنجره و لای در و دریچهی کولر و هر جای دیگری که میدانم و نمیدانم، وارد اتاق میشد و دور میزد تا پتو را دورم سفتتر کند، با زن و پسرم توی تخت خوابیده بودیم. داشتم موهای چرب و گوریدهی همسرم را نگاه میکردم، که پسرم با دست به سقف اشاره کرد و گفت: «بابایی، اون بالا جیش کردن؟» اوایل کوچک و کمرنگ بود، ولی رفته رفته رنگ میگرفت و بزرگ میشد. راست راستی انگار که شاشیده بودند به سقف. بعد شروع کرد به چک چک کردن و سر آخر گچ سقف آمد پایین. همهی اینها را میتوانستم تحمل کنم، حتا خرابی ماشین را که دائم ریپ میزد و پت پت میکرد؛ اما حکایت صاحبخانه داستان دیگری بود. همیشهی خدا شاکی بود و مدام تذکر میداد؛ توی راهرو سیگار نکشید. در جریان باشید که صدای جر و بحثِ شما راحت در خانهی ما شنیده میشود، هزینهی باز کردن راهآب انقدر و هزینهی نظافت راهروها انقدر. چند وقتی بود که آب حمام سرد بود و همسرم که سرمایی بود حمام نمیرفت، مسواک هم نمیزد. همیشهی خدا خواب بود. از همه بدتر، جلو من دست تو دماغش میکرد و راه و بیراه تلنگش درمیرفت. دماغ بچه همیشه آویزان بود و عرعرش به هوا. افتاده بودم به پول دستی گرفتن. از هر دوستی به اندازهی وُسعش میگرفتم. یکی از همان روزها و توی راه منزل یکی از همان دوستها بود که برای اولین بار دیدمش. همان طور که ماشین پت پت میکرد و روی یخها قر میداد، سکتهی محکمی زد و خاموش شد. صدای ترمز ماشین پشتی بلند شد و سپر عقب ماشینم از یک طرف کاملاً آویزان شد. رانندهاش آمد دم پنجره و گفت: «وجداناً شما مقصری داداش. اینجا که جا واستادن نیس.» گفتم: «وجداناً؟» گفت: «آره، وجدانی.» چارهای نبود. با همان سپر آویزان و پت پت ممتد و وجدان راحت، به راه افتادم. نمیدانم چرا جلو مرا گرفت. ایستاده بود کنار خیابان و سر و گردنش از بالای یک ماشین سیاه رنگ پیدا بود. ابروهای باریک و بلندش را بالا انداخته بود و نگاهش به انتهای خیابان چسبیده بود. صدای بوق ماشینهای پشت سرم که خیابان را پر کرد، ماشین سیاه رنگ راه افتاد، گره خیابان باز شد. چکمههایش گلی شده بود و چند انگشت بالاتر از چکمهها، درست زیر زانو، شلوار جین آبی رنگش کمی خیس شده بود. همین طورها بود، مثل حالا. همین طور که همیشه میایستد، ایستاده بود. روی یک پا تکیه داده بود و دستهاش را محکم توی جیب پالتوی سیاهش فرو کرده بود. طوری ایستاده بود که انگار جایش اصلاً همان جاست و قرار نیست هیچ وقت تکانی بخورد. تو گویی که هیچ خبر ندارد چه برفی میآید. برای ماشین که دست تکان داد، بیاختیار زدم روی ترمز. فرصت فکر کردن که نداشتم. با خودم گفتم: «حالا، این یکی رو باش.»
#هفتداستان۱۳۹۱
ความคิดเห็น