متن کامل سخنرانی ویکتور ارافیف و نقد دکتر امیرعلی نجومیان در شهرکتاب. تهیه و تنظیم: آیدین فرنگی 3 مرداد 1389
اشاره: سفر یک نویسنده خارجی به ایران و تشکیل نشست معرفی و بررسی کتاب وی با حضور مولف، جزء اتفاقات نادر عرصهی فرهنگی کشورمان است. هفتهی گذشته مرکز فرهنگی شهر کتاب در نشست نقد خود شاهد چنین رویدادی بود. ویکتور ارافیف، نویسندهی مطرح معاصر روس که به تازگی کتاب «استالین خوب» وی با ترجمهی زینب یونسی به فارسی برگردانده شده، در نشست نقد و بررسی کتابش حضور یافت و پس از سخنرانی به پرسشهای حاضران پاسخ گفت. متن زیر را میتوان پیاده شدهی کامل سخنان مطرح در این نشست دانست.
علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی موسسه شهر کتاب و دبیر نشستهای نقد هفتگی:
امروز بحث ما دربارهی کتاب «استالین خوب» نوشته «ویکتور ارافیف» با ترجمه خانم «زینب یونسی» است. از آقای ارافیف، نویسندهی مطرح معاصر روسی که دعوت شهر کتاب را پذیرفتهاند و برای بحث دربارهی اثرشان به جمع ما آمدهاند سپاسگزاریم. ایشان در پیشگفتاری که برای ترجمهی فارسی کتاب استالین خوب نوشتهاند خطاب به خوانندگان ایرانی چنین گفتهاند: «خیلی وقت است آرزو دارم به ایران سفر کنم. از دوران بچگی این کشور در ذهن من سرزمین خیالانگیز مفاهیم ابدی بوده است. پس از سفرهای متعدد به کشورهای مختلف دنیا، در اعماق وجودم احساس میکردم ایران باز هم شبیه هیچ کدام از آنها نیست و چیزهایی را در درون خود نهفته است که میتواند مرا شگفتزده کند. اما ایران خودش به سوی من گام برداشت و چیزی که باعث شگفتی من شد، انتشار کتابم بود.» این کتاب اولین اثر آقای ارافیف است که در ایران منتشر شده و نخستین ترجمهی خانم یونسی است. ما ایرانیها با آثار ادبیات کلاسیک روسیه به خوبی آشناییم، اما از ادبیات معصر این کشور اطلاعات بسیار اندکی در اختیار داریم. متاسفانه آثار جدید روسی در زمینههای شعر و داستان، در سه یا چهار دههی اخیر بسیار کم به فارسی ترجمه شده است.
آقای ارافیف در سال ۱۹۴۷ در مسکو متولد شدهاند و پدرشان در دوران استالین جزء دیپلماتهای شوروی سابق بودند. این کتاب تقریبا یک نوع خودزندگینامهنوشتی است که به صورت داستانی نوشته شده و نویسنده تحولاتی که در زندگیاش صورت گرفته، روزهای مربوط به دیپلمات بودن پدرش و بعد تحولات مربوط به چگونگی وضعیت شوروی در آن دوران و پس از آن را بیان کرده است. نکات بسیاری در این کتاب طرح شده که اگر بخواهم به سرعت به آنها اشاره کنم باید ابه این موارد اشاره کنم: یکی از مهمترین مسائل مطرح، طرح نوعی از مساله پدران و فرزندان است و دنیاهای متفاوت پدران و فرزندان و درگیریهایی که همواره بین آنها وجود داشته است. نکتهی قابل تامل دیگر، روایت طنزگونه و کنایی نویسنده نسبت به رویدادها و اتفاقاتی است که از آنها سخن به میان میآورد. یکی دیگر از موارد مطرح در کتاب اظهارنظر نویسنده دربارهی سایر نویسندگان روسیه است. از داستایوسکی که تز دکتری نویسنده هم دربارهی او و اگزیستانسیالسم فرانسوی بوده بگیرید تا ناباکوف که نویسندهی مورد علاقه آقای ارافیف به حساب میآید و … . مورد بعدی که کتاب به آن توجه داشته، مسالهی برخورد روسیه با فرهنگ غرب است؛ چه پیش از تشکیل شوروی، چه در زمان استالین و چه پس از فروپاشی. ارافیف با توجه به اینکه پدرش در غرب رایزن فرهنگی بوده و با دنیای غرب آشنایی داشته، توانسته تضادهای بین روسیه و غرب را شرح دهد. حتا در جایی میگوید که من در حیطهی فرهنگ دارای تابعیت دوگانه هستم. نکتهی بعدی در نقد حاکمیت استالین است. مورد دیگری هم که نویسنده مطرح میکند این است که چرا نویسندهها به نگارش خاطرات خودشان دست میزنند. علاقهی فراوان نویسنده به فلسفه و داستایوسکی در این خودزندگینامهنوشت به چشم میخورد و اینکه وی نگاه اندیشهای به رمان دارد و چقدر از این جهت داستایوسکی برای او جالب است. نگرش نویسنده به تاریخ ادبیات در کتاب جلب توجه میکند و بهخصوص این عقیدهی او که تاریخ ادبیات هر کشور را به نوعی توهم در نظر میگیرد. سرانجام نویسنده توضیح میدهد در روسیه، استالین یک نوع ماسک است و همه، حتا روشنفکران، به نوعی استالین را در وجودشان پنهان دارند.
نویسندهای که در کشورش مغضوب و محبوب است
زینب یونسی، مترجم کتاب: اول باید بگویم اساسا چطور شد تصمیم به ترجمه کتاب «استالین خوب» گرفتم. داستان پیچیدهای پشت این انتخاب نیست. در یکی از سفرهایم به مسکو در خانهی کتاب این شهر، در قسمت کتابهای پرفروش چشمم به این کتاب افتاد و طبعا مثل خیلی از خوانندههای ایرانی، اسم اثر توجهام را جلب کرد. «استالین خوب»؟! مگر چنین چیزی ممکن است؟! استالین بودن و خوب بودن مثل دو خط موازی است. کتاب را برداشتم و همانجا تصمیم گرفتم کتاب را ورق بزنم. وقتی به خودم آمدم دیدم دو ساعت تمام است دارم کتاب را میخوانم. همان موقع چون از خواندن این اثر لذت برده بودم تصمیم گرفتم کتاب را ترجمه کنم. بعد از پایان ترجمه، بهرغم نبود ممانعت قانونی در ایران برای انتشار آثار ترجمهای، چون خودم را از نظر اخلاقی موظف به انجام این کار میدانستم، به آقای ارافیف ایمیل زدم و ایشان هم بلافاصله با ابراز خوشحالی از ترجمهی این اثر به فارسی به ایمیل من پاسخ دادند و نوشتند که نه تنها مشکلی با چاپ ترجمهی کتابشان در ایران ندارند، بلکه این اتفاق باعث خوشحالیشان هم شده است. مدیریت نشر نیلوفر هم برای چاپ کتاب همکاری خوبی داشتند و با علاقه انجام این کار را پذیرفتند. من بعد از انتشار کتاب، سفری به مسکو داشتم و دو جلد از ترجمهی فارسی را همراه خودم بردم؛ یکی برای نویسنده و یکی را برای پدر آقای ارافیف. آقای ارافیف گفتند که اگرچه پدرم بعد از چاپ کتاب در روسیه به مدت یکسالونیم با من قهر بود، با این حال او هم از انتشار ترجمهی فارسی کتاب خیلی خوشحال شد و ابراز خرسندی کرد.
از کارهای دیگر آقای ارافیف، دو کتاب دیگر را هم در دست ترجمه دارم. البته خود ایشان بر این باور هستند که هر کس کتاب حاضر و آن دو کتاب دیگر را بخواند، میتواند روسیهی امروز را بشناسد. اسم دو کتاب در دست ترجمه یکی «زیبای روس» یا «زیبای روسی» است و آن یکی، مجموعهی داستانی با نام «زندگی با ابله». از روی زیبای روسی فیلمی ساخته شده که به چهل زبان دوبله شده است. خود کتاب تقریبا به سی زبان ترجمه شده و چند سال در آمریکا جزء کتابهای پرفروش بوده و در فرانسه و آلمان هم فروش خیلی خوبی داشته و پس از کسب موفقیتهای جهانی بعد از هفت سال در روسیه مجوز نشر گرفته است. از روی کتاب «زندگی با ابله» هم فیلم ساخته شده و به نمایش هم تبدیل شده و این نمایش هنوز در آمستردام در بین نمایشهای موفق جای دارد. من این دو کتاب را در دست کار دارم و امیدوارم تا چند ماه دیگر منتشر شوند. ترجمه و انتشار این دو مشکلات خاص خودش را در ایران دارد و امیدوارم با کمترین آسیب به متن اصلی، کتاب را طوری آماده نشر کنیم که اجازه چاپ را در ایران داشته باشد.
در بارهی روسیه دو نوع نگاه همچنان در ایران وجود دارد. یک اینکه وقتی میخواهیم دربارهی روسیه حرف بزنیم همچنان در قالب شرق و غرب به ارائه تحلیل میپردازیم، که خیلی وقت است این قالببندی فروپاشیده است. و دوم اینکه به نظر ما بعد از بولگاکف، ادبیات روسیه از بین رفته است. البته من هم معتقدم ادبیات روسیه دوران طلایی و نقرهای خودش را گذرانده و غولهایی مثل چخوف، داستایوسکی و بولگاکف، دیگر وجود ندارند. اما به هر حال ما الان در روسیه نویسندههایی داریم که حرفهای جدیدی میزنند، با زبان جدیدی صحبت میکنند و دنبال هدفهای تازهای هستند. داستایوسکی و تولستوی با وجود همهی عظمتشان، متعلق به زمانهی خودشان بودند و ما باید سراغ جامعهی امروز روسیه برویم تا بدانیم جامعهی روشنفکری روسیه اکنون دنبال چه چیزهایی است.
کتاب حاضر به نظر من میتواند نمایندهی افکار قشر عظیمی از روشنفکران کنونی روسیه باشد. آثار آقای ارافیف اول در غرب مورد توجه قرار گرفته و بعد از اینکه سالها در غرب ترجمه، منتشر و با علاقه خوانندگان روبهرو شده، در روسیه اجازهی چاپ گرفته است. ایشان علاوه براینکه در روسیه هم محبوب هستند و هم در عین حال مغضوب، در شبکهی تلویزیونی «کالچر» یا «کوتلور» روسیه برنامهی نقد «ارزشهای فرهنگی» را هم اجرا میکنند که این برنامه طبق آمار بین پنج تا ده میلیون نفر بیننده دارد.
زبان فارسی، زبانی رویاییست
ویکتور ارافیف، نویسنده: خیلی وقت بود دوست داشتم به ایران بیایم و همیشه دنبال امکانی میگشتم که به اینجا سفر کنم، اما اتفاقها طوری رقم خورد که سرانجام ایران دنبال من آمد. وقتی مترجم کتاب در مورد انتشار ترجمهی فارسی کتابم با من تماس گرفت، فهمیدم شانس به من روی آورده و این کار باعث خواهد شد به زودی به ایران بروم.
ما در جهانی زندگی میکنیم که باید با تحجر مبارزه کنیم. من به ایران آمدهام برای اینکه دریابم برد و توان و ظرفیت کلام در ایران در چه حدی است. و نیز به ایران آمدهام تا حکمت شرقی را واقعا حس کنم و زیبایی این عرفان و حکمت را از نزدیک ببینم. به نظر من وظیفهی اصلی هر نویسندهای این است که برای امکان رشد و بقای ارزشهای بشری تلاش کند و یک نویسنده وقتی میتواند به این وظیفه عمل کند که از فرهنگهای مختلف وام بگیرد.. شرایط در قرن ۲۱ طوری شکل گرفته که باعث شده حتا بیشتر از قرن گذشته، کشورهایی خود را حقیقت مطلق بدانند و بقیه کشورها را با دید تحقیر بنگرند. به نظر من مهمترین هدف یک نویسنده حفظ و پرورش ایده پلورالیسم و تنوع فکری و اندیشهای است. ایجاد هماهنگی و هارمونی بین تنوعهای فکری هم وظیفهی مهم نویسندگان محسوب میشود. اگر ما دنبال این هدف نباشیم قربانی تحجر خواهیم شد.
من از شنیدن زبان فارسی بسیار لذت بردم و به نظرم این زبان موسیقی زیبایی دارد و احساس میکنم از نظر غنای واژهها و مفهوم خیلی خوب میتواند احساسات را بیان کند. حدس میزنم این زبان قدرتی فراتر از واژهها و شکل ظاهری زبان داشته باشد. من احساس کردم با زبانی رویایی طرفم.
با وجود اینکه عشق زیادی به ادبیات روسیه دارم، چون همه چیز را مورد نقد و ارزیابی و شک قرار میدهم، بسیاری از نوشتههای نویسندههای بزرگ روسیه را هم مورد نقد قرار دادهام. اگر نویسندگان روسی از داستایوسکی و تولستوی و دیگران را روی یک خط فرض کنیم، میتوانیم کل این ادبیات را با یک اصطلاح تعریف کنیم: فلسفهی امید. فلسفهی امید تزی است که میشود برداشتهای متعددی از آن داشت و اگر ظرافت کافی نداشته باشیم، ما را دچار مشکل خواهد کرد. فلسفهی امید یعنی حرکت به سمت ایدهآل؛ یعنی فردا باید بهتر از امروز باشد و پسفردا بهتر از فردا. از طرف دیگر فلسفهی امید یعنی یک انسان کل انرژی خشمآلود و نارضایتیهای درونیاش را به عواملی نسبت بدهد که خارج از خودش قرار دارد. این باور باعث میشود فرد با عجله ساختار بیرونی یا حکومتیای را پیدا کرده و آن را عامل وضعیت نابهنجار خود برشمارد و خشمش را متوجه آنها کند. ادبیات روسیه در همهی دورهها، همیشه مهمترین مشکل خود را ساختار سیاسی روسیه میدانسته است. ادبیات روسیه همیشه به دنبال این بوده که انسان را از قیدهای اطرافش رهایی بخشد. این ادبیات برای ظرفیتبخشی به انسانها برای رسیدن به آزادی، همواره انسان را به موقعیتی ممتاز ارتقاء داده، او را به صورت «بسیار خوب» تصویر کرده و بعد وی را از قید فشارهای پیرامونی رهایی بخشیده است. در ادبیات روسیه نویسنده تلاش میکند حتما برای بدی انسان دلیلی بیابد. اگر فردی در اثر ادبی، «بد» توصیف شده، نویسنده حتما دلیلی اجتماعی را برای این وضعیت معرفی میکند و به دلایل شخصی و درونی کاری ندارد. ما شعار اصلی و چکیدهی تمام ادبیات روسیه را میتوانیم در یک جمله از تورگنیف، در کتاب «پدران و پسران» ببینیم. آنجا که شخصیت اصلی رمان، بازارف، میگوید: «انسانها خوب هستند؛ شرایط بد است.» این جمله قدرت و انرژی زیادی برای آزادسازی کشور تولید میکند، اما از طرف دیگر توانایی اندکی برای آزادسازی انسان از چنگ عوامل درونی را در خود نهفته دارد. این ادبیات روسیه بود که روسیه را به سمت انقلاب کمونیستی هل داد. لنین یک سیاستمدار موفق بود، اما از طرف دیگر باید او را شاگرد تنبل و ناموفق ادبیات روسیه به حساب آورد. هرچند ادبیات، روسیه را سمت انقلاب کشانده بود، با این حال بعد از پیروزی انقلاب و استقرار شرایط جدید، ادبیات به قدری شوکزده شد که بلافاصله مبارزه با نظام جدید را هم شروع کرد و کسانی مثل بولگاکف، پاسترناک و سولژنیتسین با همین هدف دست به خلاقیت ادبی زدند. این سه نفر در بعد از انقلاب دقیقا همان کاری را کردند که قبل از انقلاب ادیبان روسیه مشغول انجام آن بودند. تنها فرق ماجرا این بود که پیشتر نویسندگان با حکومت تزار مبارزه میکردند و حالا با حکومت کمونیستی. شعار این نسل جدید از نویسندگان هم دقیقا همانی بود که نویسندگان قبل از انقلاب به آن معتقد بودند: «انسانها خوب هستند؛ شرایط بد است.» این وضعیت ادامه داشت تا ۱۹۵۳ و مرگ استالین. بعد از مرگ استالین نویسندگانی که به دنبال آزادی بودند، باز همین شعار را تکرار کردند. این شعار از کمونیسم تا کاپیتالیسم همراه ما روسها بوده است.
ادبیات مدرن روسیه سوالها و دغدغههای اساسی و سرنوشتسازی را مطرح میکند: اگر واقعا انسان همانقدر که ما سالها گفتهایم خوب است، پس چرا شرایط بد را میسازد؟ اگر انسانها واقعا خوب هستند، پس چرا نظامهای غیرقابل تحملی را برای خودشان میسازند؟ ادبیات امروز میگوید شاید ما اشتباه میکردهایم و شاید انسان آنقدرها هم خوب نیست. ادبیات امروز روسیه میپرسد که از کجا معلوم این نظامهای ارزشی و اخلاقیای که ما در روسیه و جاهای دیگر داریم، ما را به خیر خواهد رساند و اسیر شر نخواهد کرد؟ ادبیات امروز روسیه برای اولین بار در طول تاریخ خودش، کامل بودن و بینقص بودن انسان را زیر سوال برده است. ادبیات مدرن روسیه از یک سو شاهد توتالیتاریسم کمونیستی روسی و انحصارگرایی در کلام بوده و از طرف دیگر مافیا و باندبازیهای کاپیتالیستی دههی نود را هم تجربه کرده است. برای اولین بار در ادبیات ما، دیگر نویسندهها نیامدهاند منشا مساله را به عوامل خارجی مرتبط کنند؛ به همین خاطر در ادبیات مدرن روسی، دنیای درونی انسانها به تم اصلی این ادبیات بدل شده است. اگرچه ما در مورد نوشتههای داستایوسکی به این سادگی نمیتوانیم بگوییم که او هم همه مشکلات را به عوامل بیرونی نسبت میداده، چون او چند جا گفته که شر ریشههایی در وجود انسان دارد که از دید جامعهشناسان پنهان میماند؛ اما او هم در نهایت، جمعبندیای را داشته که سایر همدورهایهایش داشتهاند. این دامی است که ادبیات روسیه همیشه گرفتار آن بوده.
اگر ما به ادیان جهانی نگاه کنیم، و مثلا به بیان عیسی مسیح توجه کنیم، خواهیم دید وی مبارزهی اساسی را مبارزه با درون دانسته، نه مبارزه با بیرون. به عقیدهی عیسی مسیح، منبع شر و بدی در درون انسان است و نه در بیرون، ولی ما به دلیل ترسناکی این واقعیت، از روبهرو شدن با آن واهمه داریم. وضعیت کنونی ادبیات روسیه را میتوانیم در رویارویی دو نویسنده تعریف کنیم: یکی سولژنیتسین که انسان او حتا اگر به قعر جهنم هم رفته باشد، باز بلند میشود و دیگری نویسندهای که شما کمتر میشناسیدش و من دوست دارم نامش را به خاطر بسپارید، شالاموف، که 17 سال تمام را در اردوگاههای تبعید استالین سپری کرد و وقتی بیرون آمد، انسان دیگری بود و نویسندهی دیگری. او مثل یک الههی اسطورهای که از دل جهنم برخاسته باشد، از تبعید برگشت و به همه گفت که تفاوتی بین انسانهای خوب و بد وجود ندارد. او گفت که پوسته و قالب بسیار نازکی که به عنوان فرهنگ و تمدن داریم، درست است که ما را تحت حمایت خود گرفته، اما با هر فشار سادهی بیرونی ممکن است شکسته شده و خطر را متوجه ما بکند. همه چیز بستگی به شرایط دارد، و درست مثل بازی شطرنج، هر کسی که قربانی میگیرد، دقیقهای بعد میتواند قربانی باشد. این نتیجهگیری خوبی دربارهی انسان نیست، اما من فکر میکنم نوع نگاه شالاموف این امکان را میدهد که در مورد ریشههای بدی در درون خود کندوکاو کنیم. در واقع ادبیات جدید روسیه دنبال این میگردد که بگوید گناهکار و مقصر وضع موجود، نظام مستقر نیست، بلکه افرادی است که آن شرایط را ساختهاند. در کتاب «استالین خوب» هم مستقیم یا غیرمستقیم به این موضوع زیاد پرداخته شده است. انسان میل به خشونت، تجاوز و حسادت دارد. انسان باید شرایطی فراهم کند که احساساتی که در وجود همه هست و برشمردیم، فرصت بروز نداشته باشد. همچنین باید نسبت به رفتارهای نظامی که ما را احاطه کرده حساسیت داشته باشیم. اگر جامعهی ادبی نسبت به وقایع پیرامونی حساسیتی نداشته باشد، شرایط روزبهروز بدتر خواهد شد و مسائل بدتری پیش خواهد آمد.
به نظر من دموکراسی دارویی تمامعیار و کامل برای مشکلات انسانها نیست، ولی تنها درمانی است که فعلا به آن رسیدهایم. معتقدم یک نویسنده معاصر و مدرن حتما باید از بیش از یک فرهنگ استفاده کرده و از آن وام بگیرد. اگر نویسندهای فقط به فرهنگ خودش اکتفا کند، قطعا به مرور هم ارزشهای فرهنگ خودش و هم ارزشهای بشری را از دست خواهد داد. من در برنامهای که در تلویزیون اجرا میکنم تلاش دارم تا خشونتها و شرهایی را که ریشه و رنگ روسی دارند شناسایی و واکاوی بکنم. نویسندههای مدرن روسی هم به خوبی توانستهاند رنگهای این بدیهای روسی را به تماشا بگذارند. این اتفاق نشان میدهد ادبیات در روسیه هنوز زنده است.
فکر میکنم نتیجهای که نویسندگان یک کشور با تلاش به آن میرسند، نتیجهای نیست که فقط برای نویسندگان آن کشور کارساز باشد. همه کشورها میتوانند با کمی تغییر و انطباق نتایج با شرایط خودشان از آنها استفاده بکنند. در روسیه این بحث داغ مطرح است که آیا روسیه شرقی است یا غربی یا شرقیغربی؟ به نظر من روسیه شرقی ـ غربی است و سعادت آن را در برقراری تعادل بین دو میراث شرقی و غربی باید جستوجو کرد.
استالین خوب، تاریخی است شخصی در برابر تاریخ رسمی
امیرعلی نجومیان، منتقد و استاد دانشگاه: آثاری هستند که دنیایی را خلق میکنند و خواننده را فروتنانه دعوت به ورود میکنند و دست او را باز میگذارند تا با آزادی تمام با شخصیتها و رویدادها ارتباطی شخصی برقرار کرده و آنها را از زوایای متعدد نگاه کند. «استالین خوب» برای من در زمرهی این آثار جای دارد. خواندنش بسیار لذتبخش بود، به شعور من توهین نمیکرد و اجازه میداد در دنیای متن آزادانه قدم بزنم. برای این تجربه لذتبخش نخست از ویکتور ارافیف و بعد هم از خانم زینب یونسی برای ترجمه و در دسترس قرار دادن متن به زبان فارسی تشکر میکنم.
امروزه وقتی بحث تاریخنویسی به شکل سنتی مطرح میشود، بیشتر محققان و اندیشمندان از وارد شدن به این عرصه پرهیز میکنند؛ چون شاید تاریخ به شکل سنتی دیگر در زمینهی تحلیل گذشته کارآمد نیست. اکنون تاریخ به شدت با ایدئولوژیها پیوند خورده و ما نمیتوانیم از تاریخ محض حرف بزنیم. علاوه بر این امروز صحبت از «داستان» و «ناداستان» هم کار بسیار دشواری شده و به نظر میرسد مرز بین داستان و ناداستان محو شده باشد. در مورد این کتاب باید به این پرسش پاسخ داد که استالین خوب در چه طیفی قرار میگیرد: داستان یا غیرداستان؟ من از سه ژانر اسم میبرم و نسبت استالین خوب را با این سه مورد توجه قرار خواهم داد:
۱. تاریخ. در تاریخ به شکل سنتی ما ارجاع به اسناد تاریخی را داریم. سندیت داشتن و عینیت داشتن اصل است. اما به نظر میرسد در کتاب آقای ارافیف سندیت تاریخ با روایتهای ذهنی، پراکنده و شخصی مخلوط شده است. این کتاب نشان میدهد که نویسندهی آن با تاریخ به شکل سنتی، میانه خوبی ندارد.
۲. اتوبیوگرافی. قرار است اتوبیوگرافی از تاریخ مستند دور شده و به سمت داستانی بودن نزدیک شود و به تعبیر دیگر، بازنمایی خود یا روایتی از خود باشد. از ظاهر کتاب مورد بحث ما هم چنین برمیآید که اتوبیوگرافی است و خیلیها هم در نقدهایشان آن را اتوبیوگرافی نامیدهاند، اما من موافق این طبقهبندی نیستم؛ چون بسیاری از قسمتهای کتاب، اصلا روایت خود نیست و نویسنده در آنها دربارهی خودش حرف نمیزند. نویسنده نوشته که خیلی از بخشهای کتاب راجع به پدر اوست. شاید بتوانیم بگوییم کتاب بیشتر دربارهی پدر ارافیف است تا خود او و همین مساله اتوبیوگرافی نامیدن اثر را دچار مشکل میکند. مورد دیگر اینکه کتاب فقط به صورت اول شخص نوشته نشده و خیلی جاها ناگهان ما شخصیت اصلی را از نگاه سوم شخص میبینیم، ولی از همه اینها مهمتر بخشی است از کتاب که راوی اتوبیوگرافی بودن را رد کرده، میگوید: اتوبیوگرافی ژانری بیسروته است و من هرگز اتوبیوگرافی نخواهم نوشت.
۳. اتوفیکشن. به نظر من این ژانر نزدیکترین ژانر به کتاب «استالین خوب» است. اتوفیکشن ژانری است که در آن نویسنده اول آن را فیکشن یا داستان تعریف میکند، اما در اصل زندگی واقعی خودش را به همراه نام واقعیاش شرح میدهد. این اصطلاح را در سال ۱۹۷۷ سرژی دوبروسکی نویسنده و منتقد فرانسوی در مقدمهی یکی از رمانهایش به کار برد. دوبروسکی میگوید در این نوع متن رویدادها به گونه زمانپریش و بلاغی و با روش روانشناختی روایت میشوند. در این روایت، فراداستان هم وجود دارد، یعنی پروسهی شکلگیری اثر هم موضوع مورد مطالعه قرار میگیرد. اتوفیکشن از سویی قرارداد اتوبیوگرافی را بین نویسنده و مخاطب دارد؛ مبنی بر اینکه نویسنده هر چه میگوید حقیقت است و همچنین، قرارداد فیکشن یا داستان را شامل میشود که راه را بر خیالپردازی و ابداع باز میگذارد. این نقطهی پارادوکسی به ما اجازه میدهد خوانشهای متفاوت و متناقضی در آن واحد از متن داشته باشیم. «استالین خوب» هم در بین این دو راه قرار دارد. اتوفیکشن یکی از ژانرهای مهم در ادبیات پستمدرن به حساب میآید.
اما به نظر من «استالین خوب» یک روایت اتوفیکشن پسااستعماری است. اصطلاح پسااستعماری وقتی برای اولین بار در حوزه نقد ادبی مطرح شد، معمولا به ادبیات کشورهایی اطلاق داشت که از دورهی استعمار خارج شدهاند و در حال حاضر در دورهی استقلال یا آزادی قرار گرفتهاند، ولی به مرور اصطلاح پسااستعماری یک مفهوم گستردهتری پیدا کرد. امروزه وقتی ما صحبت از پسااستعمار میکنیم، دیگر لزوما بحث ما به استعمار و پسااستعمار مربوط نیست و به این معنی میشود گفت که رویدادهای استالین خوب، پسااستعماری است. روسیه در دورهای که راوی به شرح آن میپردازد، دورهی استعمار را طی نمیکند، بلکه در عصر انقلاب قرار گرفته، ولی تعریف جدیدی که از پسااستعماری داریم میگوید: هر وقت کشوری و ملتی دچار مجموعهای از گسستها میشود، ما میتوانیم در آنجا بحث پسااستعماری را به میان آوریم. این اثر هم اثری است پسااستعماری، چون مسالهی آن مسالهی انسانها و مسالهی هویت، وطن و معنای روسیه است.
ادبیات پسااستعماری محورهایی دارد که این محورها را در این کتاب هم میشود شناسایی کرد. محور اول بحث مرزهاست. ما در اثر حاضر هم مرزهای جغرافیایی را میبینیم و هم مرزهای بین ژانرهای ادبی را. محور دوم این است که اثر یک روایت موازی یا جایگزین محسوب میشود. در واقع این روایت پسااستعماری سعی میکند از آن روایت رسمیای که قدرتها یا حکومت از سیستم در حوزه تاریخ ارائه میدهند خارج شده، روایتی خاص خودش بنویسند. میشود گفت کتاب استالین خوب نوشتن یک تاریخ موازی برای روسیه است. نویسنده کوشیده تا از تاریخ رسمی خارج شده و تاریخی شخصی برای خودش بنویسد. برای نوشتن یک روایت موازی با تاریخ رسمی باید چه کرد؟ ادبیات تنها نوع نوشتار است که قدرت آفرینش تاریخ موازی را دارد. پس به تعبیری میشود گفت استالین خوب یک ایستادگی ادبی در برابر تاریخ است. این قد علم کردن ادبیات در برابر تاریخ، در این کتاب، قد علم کردن پسری است در برابر پدرش. ادبیات در قیام خود در برابر تاریخ از خاطره استفاده زیادی میبرد و خاطره در این کتاب هم نقش زیادی بازی کرده است.
یکی از ویژگیهای مهم ادبیات پسااستمعاری مقولهی هویت است. آیا هویت چیزی اصیل، یکدست، یگانه و ثابت است یا گسسته، چندپاره و موقتی است و نشانهای متکثر و متغیر. روایتها در بحث نقد ادبی امروز با تنشها و تناقضهایی در بازنمایی من روبرو هستند. این من چیست؟ اتوبیوگرافی یا اتوفیکشن، ژانری است که به تعریف من میانجامد. کسی که اتوفیکشن و اتوبیوگرافی مینویسد، پیش از هر چیز میخواهد به این پرسش پاسخ بگوید که من کیستم؟ نکته قابل توجه در «استالین خوب» این است که «من» در هر موقعیت و وضعیتی دگرگون میشود و در برابر هر مخاطب جدیدی هویت جدیدی پیدا میکند و هر رسانهای از این من چیز تازهای میسازد. «من» راوی در داستان در چرخهای از «من»های متفاوت گرفتار است و مهمترین عاملی که باعث شکلگیری من راوی میشود، خانواده است و پدر. «ویکتور» برای تعریف کردن خودش اول از هر چیز باید پدرش را تعریف کند. بعد کشور، دیگری، غرب، اخلاق و از همه مهمتر استالین را. کتاب نشان میدهد تا وقتی که شما نتوانید استالین را تعریف کنید، به عنوان یک روس در پنهای اتحاد شوروی، نخواهید توانست خودتان را هم تعریف کنید. پس دغدغه اصلی این کتاب بیش از هر چیز ارائهی تعریفی است از استالین. گویی راوی برای تعریف خودش اول باید استالین را تعریف بکند. پدر و استالین هم در این کتاب به صورت مرتب جای یکدیگر را میگیرند. استالین به گمان من متکثرترین نشانه هویتی این اثر است.
در این اثر رابطهی راوی با گذشتهی خودش، کشورش و در واقع با هویت روسیاش هم اهمیت زیادی دارد. روسیه دو گسست مهم را در قرن بیستم تجربه کرده: یکی را دهههای نخست قرن بیستم و دیگری را دهههای پایانی قرن که هر دوی این گسستها به مثابهی زخمهایی بر روی هویت روسی است. نویسنده در مقدمهای که برای خوانندگان ایرانی نوشته جمله درخشانی دارد: «من تا حد جنون از کشورم برای اینکه مرا دوست نداشت سپاسگزارم.» این جمله مشکل راوی با کشور و هویتش را نمایان میکند. گسستهای تاریخی و فرهنگی باعث میشود زندگی انسانها به دورههای اول و دوم تقسیم شود. انگار آدمهایی که در دورههایی زندگی میکنند که گسستهای تاریخی در کشورشان اتفاق میافتد، یک من اول و یک من دوم دارند. کتاب وضعیتی متناقض درباره پدر دارد و کسانی آن را پدرکشی سیاسی نامیدهاند. یکی از تمهای کتاب، خیانت به پدر است و در عین حال ما شباهتهای زیادی بین پدر و پسر میبینیم.
در استالین خوب ما مرتب رابطهی «خود» و «دیگری» را شاهد هستیم. رابطهی اتحاد شوروی با مردمش، هویت راوی در تلاقی فرهنگ پاریس و مسکو، غرب و شرق، روسیه و فرانسه، روسها و خارجیها و… . اما جایگاه راوی و جایگاه روسیه در این رابطه خود و دیگر کجاست؟ من وقتی این کتاب را خواندم احساس کردم همانطور که راوی گفته دارای هویت دوگانه در عرصه فرهنگی است، این راوی روس در جایگاهی بینابین قرار گرفته و نه به روسیهی امروز کاملا تعلق دارد و نه به اتحاد شوروی.
آیا چندصدایی داستایوفکسی در ادبیات جدید روسیه مشاهده میشود؟
احمد سمیعی گیلانی، مترجم، پژوهشگر و عضو فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی: ما ایرانیها با ادبیات روسی بیش از ادبیات هر کشور دیگری آشنا هستیم. میشود گفت از اکثر آثار نویسندگان عصر طلایی ادبیات روسی، نه تنها یک ترجمه، که گاه از یک کتاب چند ترجمه هم در ایران ارائه شده است. من نه فقط این ترجمهها که ترجمههای فرانسوی و انگلیسی این کتابها را هم خواندهام. اما ما با ادبیات جدید روس و با روسیه جدید آشنا نیستیم و خیلی برایمان مغتنم است که با یکی از نویسندگان معاصر روسیه از نزدیک اشنا میشویم. معاصر، هم از نظر حیات و هم از نظر فکر. آقای ارافیف داستایوسکیشناس هستند. میدانید که جاذبه اصلی آثار داستایوفسکی پلیفونیک یا چندصدایی بودن است. در کتابهای او ما صدای داستایوفسکی را نمیشنویم، بلکه صدای بینشهای مختلف را میشنویم. این موضوع را باختین در بوطیقای پوئتیک داستایوسکی خیلی خوب بیان کرده. چطور میشود کسانی که وارث چنان میراثی هستند، ادبیاتشان یکنواخت باشد؟ آیا در روسیه جدید چندصدایی نیست؟ آیا فقط یک صدا وجود دارد؟ من فکر نمیکنم چنین وضعیتی وجود داشته باشد و در نهایت در صورت وجود داشتن هم میتوان آن را یک دوران گذار دانست. روسیه هم کشوری چندصدایی است. اما آیا این چندصدایی کنونی روسیه در ادبیات هم منعکس شده است؟ آیا در اثر شما این چندصدایی هست یا نه؟
ویکتور ارافیف: استاد محترم آکادمیسین! من خواهش میکنم با یک سوءتفاهم کوچک مرا همهی ادبیات معاصر روسیه یا نمایندهی نویسندگان این کشور قلمداد نکنید؛ وگرنه تصویر درستی از روسیهی امروز نخواهید داشت. مطمئن باشید من میتوانم در تعداد مشکلاتی که داریم با شما رقابت داشته باشم و آن وقت مشخص میشود که ما در روسیه مشکلات بیشتری داریم یا شما در ایران. روسیه الان در شرایطی قرار دارد که به نظر من میشود به آن شرایط مرگ و زندگی گفت. کشور من بر سر دو راهی ماندن و از بین رفتن قرار دارد. در واقع اگر بخواهیم دربارهی مساله مطرح شدهی شما حرف بزنیم باید بگویم که شرایط در روسیه طوری است که هر نویسندهای فکر میکند انسان نابغهای است که به چیزهایی تازه دست پیدا کرده و بقیه را هم اصلا نویسنده نمیداند. الان بحرانی جدی بر ارزشهای ادبی روسیه حاکم شده. اگر شما امروز با یک نویسندهی روس مواجه شوید و از او بپرسید کتاب کدام نویسنده را بخوانم یا کتاب کدام نویسنده را ترجمه کنم، مطمئن باشید پاسخ خواهد داد: «کتاب من را»! و وقتی از او دربارهی نویسنده دیگر بپرسید خواهد گفت: «او که اصلا نویسنده نیست»! در روسیهی امروز هر کسی یک صدایی دارد، اما متاسفانه هیچ یک از این صداها با هم هماهنگ نیستند.
תגובות