صحنهاى میبينم چهارسويه، تماشاگرانى معدود و پراكنده، روبهروى هم، كه وارد متن میشوند. سايه و نور به هم میآميزند و تصاويرى مهارنشدنى در ذهن من میآفرينند.
سكوت و صدا، درهمآميخته، صدايى كه از زبان میآيد، اما فراتر از معنى است. معنى در خود متن است، آشكار است. كار ما با احساسات است. متن كتاب مقدس شعر است.
متن مرا در برابر خودم قرار میدهد و گاهى مرا از خود بیخود میكند. گاهى با خشونت. دستورزبان فارسى و دستورزبان تئاتر به هم تنه میزنند. تعادلم را از دست میدهم.
زنى را میبينم كه آنجا ايستاده، گاهى بیحركت، گاهى راه میرود، به كندى… تنها نورى كه او را روشن میكند، انعكاس نور روى زمين است. تصويرى نامشخص، محو و مبهم. همچون شخصيتهاى نقاشیهاى امپرسيونيست.
مکان بستهی تئاتر، در ذهن من بینهايت باز میشود. آن چيزى كه در اين فضا جريان دارد شايد براى انسان مهمتر از جريان خون باشد. عصارهی موجودى همزمان محدود و نامحدود، يك صدا، يك بدن، یك حركت.
تصور میكنم، تاريكى، سكوت، كندى، دنيايى ديگر، درون من. دنيايى تخيلى اما واقعى. در ناخودآگاه من. در خاطرات فراموش شدهی من. تصاوير محو و اصوات مبهم درهم میآميزند. متن شعر است. خنكى يك دست در دستان من. انگشتانى كه میلغزند در انگشتان من. انگشتانى كه خارج از اين مكان از من میگريزند. در روح و روان من وارد میشوند، براى هميشه حك میشوند، آنجا، حتى اگر فراموششان كنم.
تاريكى مطلق. سكوت. صداى پاهايى كه روى زمين كشيده میشوند. چشمانش را در تاريكى حدس میزنم. نگاهش به من خيره است. به من و همزمان فراتر از من. او اشك میريزد اما نمیگريد. عرق میكند اما به ندرت حركت میكند. چه كسى میداند چه اتفاقى در اين بدن مىافتد. گويى خالى شده از همهچيز و همزمان پر شده از چيزى ديگر. پاهايش سست میشود. به زمين میافتد.
صوت در فضا جاریست. همزمان میبينم و میشنوم. ناگفتهها را میبينم. او آنچه میخواهد بگويد را نمیگويد. نمیتواند. كم میگويد تا من بيشتر بشنوم. بازيگر شاعر است. واژهها را میشكند، از نو میسازد. میداند در صداى واژهها بايد حركت زبان را شنيد. متن، همزمان تصوير و حس میسازد.
آيا وقتى بيدار میشويم باز همان نور را میبينم يا آيا حتى میتوانيم آن نور را دوباره در ذهنمان بسازيم؟ واقعيت كدام است؟ آيا اصلاً واقعيتى وجود دارد؟ نورى كه بازيگر را دربرگرفته، خود بازيگر را نشان نمیدهد، هالهاى از او را نشان میدهد. آنچه نمیبينيم را تصور میكنيم.
واژهها بهسختى تا من میرسند. هيچ چيزى روشن نيست. بايد در تاريكى گشت و تخيل كرد. دنياى ما روشن نيست، مبهم است. جستوجو و كاوش در فضاى شك و عدم قطعيت.
فضا مىلرزد. همهچيز میلرزد، در ذهن من. همهچيز متزلزل است. گويى ذهن من در تاريكى فعالتر است. بازيگر شاعر است. در او چيزى را میبينم كه ديدنى نيست، كه او مستقيماً به من نشان نمىدهد. بهسختى میبينم، بهسختى مىشنوم. درنتيجه تمام حسهايم كاملاً باز مىشوند و گونهاى ديگر مىبينم و مىشنوم. با چشمان و گوشهاى درونىام. مانند نقاشها كه با چشم سوم میبينند. با چشم درونىشان. اين چشم چه مىبيند و چه نورى اين تصاوير را روشن میكند؟ نورى كه در خواب میبنيم درحالىكه چشمهايمان بسته است، چه نورى است؟ آيا وقتى بيدار میشويم باز همان نور را میبينم يا آيا حتى میتوانيم آن نور را دوباره در ذهنمان بسازيم؟ واقعيت كدام است؟ آيا اصلاً واقعيتى وجود دارد؟ نورى كه بازيگر را دربرگرفته، خود بازيگر را نشان نمیدهد، هالهاى از او را نشان میدهد. آنچه نمیبينيم را تصور میكنيم. در شعر هم آنچه گفته نمیشود را تصور میكنيم. اين متن هم شعر است، با سايههايش، هالههايش، ناگفتههايش و ابهاماتش. انتظار ندارم همهچيز را به من بگويد، همهچيز را توضيح دهد. همهچيز گفتنى نيست. همهچيز را نمیتوان گفت. همهچيز را نمیتوان بهوضوح گفت. اگر هم بگوييم دروغ گفتهايم. صادق نبودهايم. شعر صداقت است. آنچه در تاريكى میبينيم و در سكوت میشنويم بخش نامرئى نور و واژه است. آيا ما واقعاً قادر نيستيم آنچه نشان داده نمىشود را ببينيم و آنچه گفته نمىشود را بشنويم؟
تینوش نظمجو
Comments