
نتایج جستجو
487 results found with an empty search
- آلبر کامو و فلسفه (1)
آلبر کامو (۱۹۱۳-۱۹۶۰)، روزنامه نگار، ویراستار، سردبیر، نمایشنامهنویس و کارگردان، رمان نویس، نویسنده داستانهای کوتاه، فعال و نویسنده سیاسی، و اگرچه خودش هرگز این موضوع را قبول نکرد، اما فردی فیلسوف بود. او با روشهای فلسفی نظاممند مخالف بود و از آنها چشم پوشی میکرد، اعتقاد زیادی به اصالت عقل و خِردگرایی (Rationalism) نداشت و به جای استدلال درباره بسیاری از ایدههای مهمش، تنها به شرح آنها میپرداخت و اندیشههایش را که برگرفته از تجارب شخصی و بیواسطه بود، با استفاده از استعارات و تشبیهات و صنایع ادبی عرضه میکرد. وی همچنین درباره سوالاتی از قبیل معنای زندگی در مواجهه با مرگ، اندیشههایی را ارائه داد. اگرچه کامو همواره خودش را از ایدئولوژی هستی گرایی یا همان اگزیستانسیالیسم جدا میکرد، اما وی یکی از بزرگترین و شناخته شدهترین سوالات قرن بیستم را در این زمینه مطرح و کتاب مشهور خود به نام «افسانه سیزیف» را اینگونه آغاز میکند: «تنها یک سوال جدی و مهم فلسفی وجود دارد و آن هم خودکشی است.» {در این کتاب} فلسفه پوچی، ما را با تصویری برجسته از تقدیر و سرنوشت انسان روبرو میکند. به این صورت که «سیزیف» مدام سنگ بزرگی را تا بالای کوه میبرد و میبیند که به محض نزدیک شدن به قله، سنگ غلتیده و به پایین سقوط میکند. فلسفه کامو در کتاب «انسان طاغی» نیز شکلی سیاسی به خود میگیرد که به همراه سرمقالهها، یادداشتهای سیاسی، نمایشنامهها و داستانهایش، اعتباری به عنوان یک معلم اخلاقگرا برای او به ارمغان آورده است. بعد از مدتی، میانه کامو با دوست صمیمیاش، ژان پل سارتر، بر اثر مشاجرات و اختلافاتی درباره جنگ سرد، به هم خورد. کامو صدای جریان ضد کمونیست و در مقابل، سارتر از طرفداران حزب کمونیست چپ بود. بعدها کامو برای پاسخ دادن به سوالات ضروری روزگار خود، مقالهای انتقادی درباره دین و جریان روشنفکری نوشت که مارکسیسم را هم دربر میگرفت. سال ۱۹۵۷ وی برنده جایزه نوبل ادبیات شد و در ژانویه ۱۹۶۰، هنگامی که تنها ۴۶ سال داشت، در حادثه تصادف ماشین کشته شد. ۱. تناقضات فلسفه پوچی کامو عناصر متناقض گوناگونی در رویکرد کامو نسبت به فلسفه وجود دارد. وی در کتاب «افسانه سیزیف»، فلسفهای را ارائه میدهد که در دل خود، فلسفه را مورد تردید قرار داده و به آن اعتراض میکند. این نوشتار، متعلق به سنت فلسفی هستی گرایی (اگزیستانسالیسم) است اما کامو همواره این مئسله را که وی یک اگزیستانسیالیست بوده، نفی میکند. کامو، در هر دو اثر خویش، افسانه سیزیف و انسان طاغی، به طور شکاکانه درباره معنا و مفهوم زندگی صحبت میکند، در حالیکه در هر دو اثر، سعی میکند تا جواب معتبری به سوال کلیدی «چگونه زندگی کنیم» بدهد. درحالیکه که گفتار کامو، در حین شرح دادن اهداف عقلانیاش معتدلانه به نظر میرسد، اما به عنوان یک فیلسوف در نوشتن اندیشههایش – نه فقط در اندیشههای فلسفیاش، بلکه در نقد دین و نقد بنیادین مدرنیته که حتی در یکی از آنها پست مدرنیسم را پیش بینی کرد نیز- بسیار مطمئن بوده است. کامو با نپذیرفتن قوانین معمول فلسفی، سعی در ساخت عمارت اندیشههای خاص خود پیرامون اصطلاحات کلیدیاش – پوچی و طغیان- داشت و هدف اصلیاش حل مسئله مرگ و زندگی بود که انگیزههای اصلی وی را تشکیل میدادند. مهمترین تناقض، ناشی از فلسفه کامو است که در اندیشه اصلی وی درباره پوچی، به چشم میخورد. کامو با قبول ایده ارسطو درباره این عبارت که فلسفه با شگفتی و چرایی آن آغاز میشود، اینگونه استدلال میکند که نوع بشر به طور طبیعی، از پرسش درباره «معنای هستی و وجود» نمیتواند فرار کند. با این حال، کامو مخالف وجود پاسخ برای این سوال است و هرگونه پاسخ در حیطه علمی، تکنولوژیکی، متافیزیکی و به طور کلی هر پاسخی که توسط بشر به این سوال داده شده را رد میکند. به این ترتیب کامو به قبول این موضوع که نوع بشر ناچاراً به دنبال یافتن معنایی برای هدف غایی زندگی است، موضعی شکاکانه را در این باره اتخاذ میکند که در آن، دنیا، جهان، و انسان درباره هرگونه سوالاتی از این قبیل ساکت میمانند و از آنجایی که «وجود و هستی» به خودی خود معنایی ندارند، باید بیاموزیم تا چگونه یک خلا غیرقابل حل را تحمل کنیم. این موقعیت متناقض بین انگیزه ذاتی سوال درباره هدف غایی زندگی و عدم توانایی رسیدن به پاسخی درخور، چیزی است که کامو آن را «پوچی | بیهودگی» مینامد. در حقیقت فلسفه پوچی کامو، برخاسته از تناقض درونی این مسئله است. فهم پوچی در اندیشههای کامو، از طریق خلق تصویر، راحتتر از فهم آن از طریق استدلال است: مفهومی که در تصویر ِتلاش سیزیف برای بالابردن سنگ از کوه، و سپس نظاره بر غلتیدن آن به پایین به صورت یک چرخه بیپایان و تسلسلوار، به خوبی مشخص است. انسانها مانند سیزیف، نمیتوانند کمکی به حل مسئله بکنند اما مدام درباره مفهوم زندگی سوال میکنند و جوابهایی را میگیرند که مانند سنگ داستان، به محض نزدیکی به قله، فرو غلتیده و دوباره آنها را ناامید میکند. اگر ما این فرض را درباره پوچی ناگذیر زندگی و همچنین رویکرد ضد فلسفی کامو به یک مسئله فلسفی را قبول کنیم، نمیتوانیم کمکی به حل آن کنیم اما میتوانیم بپرسیم که در اینجا، چه نقشی برای تحلیل عقلانی و استدلال در نظر گرفته شده است؟ آیا آلبر کاموی فیلسوف، با رها کردن استدلال و تحلیلهای مرسوم و پناه بردن به تشبیهات و استعارات برای بیان پاسخ سوالات خود و همچنین خودکشی، به نوعی مرگ فلسفه را مطرح نکرده است؟ اگر زندگی هیچ هدف بنیادین و یا مفهومی که بتوان درباره آن تعقل کرد نداشته باشد، نمیتوانیم به یافتن پاسخ برای این پرسش که اصلا چرا زندگی و یا تعقل میکنیم، کمکی بکنیم. آیا «سیلنوس» – اسطوره یونانی- در این باره درست نمیگفت که بهتر بود اصلا به دنیا نمیآمدیم و حالا که آمدیم، بهتر است زودتر بمیریم؟ و یا همانطور که فرانسیس جانسون مدتها پیش در مقالهٔ انتقادی مشهور خود درباره کتاب انسان طاغی (که باعث تسریع از هم گسیختگی رابطه سارتر و کامو شد) نوشته است، آیا فلسفهٔ پوچگرایی گزارهای نادرست نیست که نه تنها بار فلسفی ندارد بلکه چیزی غیرمنطقی است که در سکوت به پایان میرسد؟ (جانسون ۱۹۴۷) آیا کامو حقیقتا یک فیلسوف بود؟ در یک مصاحبه معروف با ژانین دلپش Jeanine Delpech در مجله نوول لیترر Les Nouvelles Litteraires در نوامبر سال ۱۹۴۵، کامو به این سوال پاسخ منفی میدهد و بر این مسئله پافشاری میکند که وی به هیچ عنوان «دلیلی نمیبیند که به هیچ نظام و سیستمی باور داشته باشد.» از آنجایی که بعدها اندیشههای مشابه در آثار مربوط به آن دوره از کامو بازخوانی شد، این نکته به نظر میرسد که گفتار کامو درباره عدم باور به سیستمهای ایدئولوژیک، صرفا ژستی برای نمایش در معرض عموم نبوده است. او خودش را به عنوان یک هنرمند و نه به عنوان یک فیلسوف توصیف میکند زیرا به گفته خودش: «من نه به ایدهها، بلکه به کلمات معتقدم.» با این وجود، ژان پل سارتر، کامو را فردی میبیند که کارهای فلسفی انجام میدهد و در مقدمهای که برای کتاب «بیگانه» مینویسد، اندیشه کامو را با فیلسوفانی همچون پاسکال، روسو و نیچه پیوند میزند. بعد از شکل گیری رابطه دوستی بین سارتر و کامو، سارتر به طور عمومی درباره «فلسفه پوچی» کامو سخنرانی کرد. سارتر بین این فلسفه و چیزی که به عنوان اگزیستانسیالیسم قبول کرده بود تمایز قائل بود و اگزیستانسیالیست یا هستی گرایی برچسبی ست که کامو هرگز آن را قبول نکرد. در این مقاله به دوسوگرایی عمدی کامو به عنوان یک فیلسوف در حالیکه درباره فلسفه وی نیز بحث خواهیم کرد، میپردازیم. این مقاله تنها یک نوشته فلسفی برای این نمایشنامهنویس، مقالهنویس، رمان نویس و روزنامه نگار نیست، بلکه با جدی گرفتن نوشتههای فلسفی کامو، سعی در شرح و بسط مفروضات، ساختارها، سیر تکاملی و نظم درونی میان آثار وی را دارد. برای این منظور لازم است بدانیم محتویات نوشتههای کامو، فراتر از مسائل مربوط به چگونگی حال و اوضاع شخصی و فراتر از تصاویر و اظهارات اثبات نشده است اگرچه آثارش برخی از این جنبهها را نیز داراست. کامو رویکرد شک گرایانه خود را تا جایی که میتواند به عنوان یک رویکرد روشمند حفظ میکند (و در واقع با این رویکرد آغاز میکند) و این کار را انقدر ادامه میدهد تا به نتایجی که در آن هیچ گونه شک و ابهامی وجود نداشته باشد، برسد و به این ترتیب او یک ساختار منحصر به فرد فلسفی را برپا میکند که مفروضات تشکیل دهنده آن اغلب ناگفته ماندهاند و هیچگاه به طور واضح و روشن درباره آنها بحث نشده است اما در دورههای مختلفی از عمر کوتاه کامو، بسط و گسترش یافتهاند. فلسفه کامو را نه فقط به عنوان شرحی برای پوچی ِ وجود انسان، بلکه میتوان به عنوان تلاشی برای اثبات این مسئله خواند. در ادامه کامو به سوالاتی که در کتابهای مشهور خود مطرح کرده، پاسخ میدهد. او در افسانهٔ سیزیف میپرسد: «چرا نباید خودم را بکشم؟» و در انسان طاغی میپرسد: «چرا نباید دیگران را بکشم؟» ۲. «عیش» و سرآغازی برای کامو کامو فارغ التحصیل دانشگاه الجزایر است و در رساله دانشگاهی خود به شرح روابط میان فلسفه یونانی و دین مسیحیت، علی الخصوص رابطه میان فلوطین و آگوستین، پرداخته است. با این وجود، کامو، مخالفت با دین را به صورت یکی از ارکان فلسفه خویش مطرح کرده و با آن به شدت مخالفت میکند. البته وی همیشه هم موضعی معارضانه نسبت به دین را نمیگیرد، اما در رمانهای «بیگانه» و «طاعون» محور داستانهایش را بر اساس زندگی بدون خدا مطرح میکند. راه دیگر شناخت فلسفه کامو این است که سعی کنیم مسائل و مشکلات مربوط به یک جامعه پسامذهبی را شرح دهیم! «زمان حال» با درخشش خود به ما میگوید که میتوانیم با تمام وجود از زندگی الان خود لذت ببریم و زندگی را ستایش کنیم به شرطی که دیگر سعی نکنیم از پذیرفتن مرگ، سر باز بزنیم. (یعنی به زندگی دیگری پس از مرگ معتقد باشیم) نوشتههای اولیه کامو به اندیشههای فیلسوفانه وی تعلق داشت. کتاب «عیش» (شامل چندین مقاله) در سال ۱۹۳۸ و در الجزایر نوشته شد و سپس به مرجع و پایه و اساسی برای ادامه کارهای کامو تبدیل شد. این مقالات آهنگین و موزون، به شرح درباره عیاشی هوشیارانه در جهان، شادی ِ ذاتی در طبیعت و غوطهور شدن در لذت محض میپردازد. این تجربیات هنوز که هنوز است، به عنوان راهی برای حل مسائل فلسفی از جمله یافتن معنای زندگی در مواجهه با مرگ، مطرح میشود. این تجربیات کنار یکدیگر ظاهر شده و به عنوان اولین ریشههای خودپژوهی | مدیتیشن ِ کامو در سوالات غایی وی، خود را آشکار میکنند. در این مقالات، کامو دو رویکرد مختلف را مقابل یکدیگر قرار میدهد. اولین رویکرد چیزی است که کامو آن را به عنوان ترسهایی که ریشههای مذهبی دارند، معرفی میکند. او مذهب را خطری برای سربلندی دانسته و برای این منظور افرادی را مثال میزند که به روح نامیرای انسان معتقد هستند، به دنیای دیگری پس از مرگ اعتقاد دارند و از زندگی روزمره و دنیوی خویش استعفا داده و مدام با خدای خود مشغولند. کامو در مقابلِ این جریان سنتی مسیحی، واقعیتی بدیهی را مطرح میکند: «ما باید بمیریم و هیچ چیز پس از مرگ ما وجود ندارد.» کامو بدون اشاره به این مسئله، از دل این واقعیات نتایجی را بیرون میکشد که یکی از آنها، عدم نامیرا بودن روح است. کامو در اینجا نیز مانند هرجای دیگری در نوشتههای فلسفیاش، به خوانندههای خود توصیه میکند تا با رنجهای واقعیت دست و پنجه نرم کنند و شانه را زیر بار این رنجها خالی نکنند اما در این خصوص او هیچ توضیح و یا شواهد دیگری ارائه نمیدهد. اگر فرزانگی در دین نیست پس در کجا وجود دارد؟ کامو اینگونه پاسخ میدهد: «در هوشیاری نسبت به قطعی بودن مرگ، بدون هیچ گونه امید» و با امتناع از پنهان کردن این حقیقت که ما به سمت مرگ حرکت میکنیم. کامو میگوید: «هیچ شادی ِ فرا- انسانی و هیچ ازلیتی خارج از واقعیت موجود زندگی وجود ندارد… در چشم من سعادت فرشتگان بیمعناست» و چیزی به جز این جهان، این زندگی و زمان حاضر، وجود ندارد. گاهی اوقات، کامو به اشتباه کافر خوانده میشود چرا که که طبق دین مسیحیت، به زندگی پس از مرگ و امید به آن اعتقادی نداشت. امید، {از نظر کامو} اشتباهی بود که سعی میکرد از آن امتناع بورزد و به قول خودش «توهمِ امید» را نفی میکرد. محتویات کتاب عیش، از همین مخالفتها سرچشمه میگیرد. کامو برای بیان این اندیشههایش، از گفتار نیچه درباره امید یا همان «صندوقچه پاندورا» استفاده میکند: تمام شیاطین و دشمنهای بشر، تمام مصیبتها و آفات با باز شدن در صندوقچه و به دستور زئوس در جهان پراکنده میشوند، و فقط یک ذات خبیث در صندوقچه باقی میماند و بعدها همانند گنجینهای از آن مراقبت میشود و آن «امید» است. با این وجود ممکن است بپرسیم آیا امید یک ذات خبیث است؟ نیچه میگوید که «مردم برای دیدن امید به عنوان بزرگترین و بهترین نعمت میآمدند درحالیکه زئوس، خدای خدایان، آن را خلق کرده بود و بهتر از همه میدانست که امید منبع تمام مشکلات بشری است. در پاسخ به این سوال که چرا نوع بشر مدام در پی آزار و شکنجهٔ خودش است، باید گفت زیرا بشر جایزه نهایی خودش را پیش بینی میکند!» با خواندن متون نیچه، کامو به به این نتیجه میرسد که مشکل اصل، روح سنتی ِ بشر است: «امید برای انسانها پدیدهٔ منحوسی است چرا که ارزش زندگی و زمان حال را به جز مواقعی که میگوید برای زندگی پس از مرگ آماده شوید، در نظر آنها پایین میآورد.» اگر امید، در حیطه مذهب و براساس باور نادرست نسبت به مرگ شکل گرفته باشد – درحالیکه جسم و روح پس از مرگ دچار اضمحلال میشوند و این غیر قابل اجتناب است -، ما را به راه اشتباهی هدایت خواهد کرد. هنگامی این وضعیت بدتر میشود که این «امید» به ما میآموزد نگاهمان را از زندگی حال برگیریم و به زندگی پیش رو دل ببندیم. اینگونه امیدها، بخشی از انسان را از بین میبرند، برای مثال باعث میشوند تا نگاهی واقع گرایانه نسبت به فرازونشیبهای زندگی نداشته باشیم {و به امید یک زندگی دیگر باشیم}. اما راه مناسب کدام است؟ کاموی جوان، اینجا نه یک موضع شک گرایانه و نه یک موضع نسبیت گرا دارد. مباحث او طبق شواهد و تجربیات شخصی زندگیاش و برپایه لذتگرایی میباشد. او عمیقا با شکست مرزهای مسیحیت موافق است و میگوید باید در زمان حال زندگی کنیم. این موجب میشود تا امید به زندگی پس از مرگ را دور ریخته و به آن فکر نکنیم. او میگوید: «نمیخواهم باور کنم که مرگ، دریچه ورود من به زندگی دیگری است، مرگ برای من، پایان خط و دری است که بسته خواهد شد.» شاید اینگونه فکر کنیم که مواجه شدن با «نیستی»، امری تلخ و زننده است، ولی رویکرد کامو به این مسئله، ما را به جهات مثبتی هدایت میکند: «بین این آسمان و آدمهایی که به طرف آن چرخیدهاند تا به آن چنگ بزنند، چیزهایی از قبیل اسطورهها، ادبیات، اصول اخلاق و دین وجود ندارد. تنها سنگها، جسم انسان، ستارهها و آن دسته از حقایقی که با دست بشر قابل لمس هستند وجود دارد.» این بینش، با لجاجت از پذیرفتن «تمام چیزهایی که بعد از این دنیا وجود خواهند داشت» سرباز میزند چرا که بر «توانگری زمان حال» مثل وجود احساسات لامسه در بدن و زندگی الان خود، تاکید دارد. این «توانگری» چیزی است که کامو شدیدا معتقد است «امید» با آموختن نگاه فرا- دنیایی به انسانها، به آن خیانت میکند. تنها با تسلیم شدن در برابر این حقیقت که «اشتیاق ما به بردباری» ناامید خواهد شد و با قبول «آگاهی در برابر مرگ»، میتوانیم دریچهٔ گرانبهای زندگی را به روی خود گشوده و از آن لذت ببریم، که البته نسبت به تمام آنها، بسیار عینی و ملموس است. کامو، هر دو نگاه خود را در یک جمله بیان میکند: «جهان زیباست و خارج از آن هیچ رستگاریای وجود ندارد.» یک انسان نه تنها با قبول مرگ و با رهایی از هرگونه امید، میتواند از جنبهٔ عینی و ملموس زندگی خود لذت ببرد، بلکه میتواند درباره جنبه عاطفی – احساسی و میان فردی آن نیز اظهارنظر کند. جمع شدن کنار یکدیگر و مخالفت با اعتقاد اثبات نشده خدا و زندگی پس از مرگ، چیزی است که یک انسان دارد و میداند: «احساس دلبستگی انسان به یک سرزمین، احساس عشق به یک نفر، دانستن اینکه همیشه جایی وجود دارد تا قلب آدمی در آن بیارامد و….. اینها و خیلی چیزهای دیگر، تنها قطعیتهای زندگی بشر هستند» اگر قبول کنیم که درباره «مرگ خدا»، حق با نیچه بوده و بعد از مرگ ما نیز هیچ اتفاقی قرار نیست بیافتد، ما در زمینه حواس خود – لمس کردن، دیدن، بو کردن، مزهها و احساس-، چیزهای جدیدی را تجربه خواهیم کرد و لذات بدن و جهان فیزیکی را خواهیم چشید. به این ترتیب، در این مجموعه مقالات موزون، شخصیت اصلی مباحث، انسانی است که خواستار تجربه هیجانات زندگی است و به دلیل اینکه کامو، ارزش لذات، شادمانی و تجربیات قابل لمس را بسیار زیاد میداند و آن را در برابر – زندگی را به خود حرام کردن – در دنیای دین میداند، معتقد است که پاسخ صحیح را داده است. نوشتههای او عمدتا هدف یافتن معنای زندگی را دنبال میکنند و این حس را به انسان میدهند که هرگاه امید به زندگی پس از مرگ را رها کنیم، آنگاه منظور اصلی نوشتههای وی را درک کردهایم. این نوشتهها ممکن است صرفا چیزهایی خوانده شوند که مرد جوانی در حوزه جغرافیایی مدیترانه به آنها فکر کرده و ندرتا به نظر میرسد که نظاممند باشند. اما آنها به ما نشان میدهند که فلسفه برای کامو چه بوده است و چگونه به این فلسفه و پیوند آن به عبارات ادبی میاندیشیده است. اگر متن زیر را که از کتاب «عیش» انتخاب شده، خلاصهای به شمار نیاوریم، میتوانیم از آن به عنوان فلسفه اولیه کامو نام ببریم: در این لحظه، در حالیکه میان بوتههای افسنطین دراز کشیدم و رایحه خوش آنها به درون بدنم میرود، میدانم که با ظاهر شدن در نقش مخالف {دین}، در حال تکمیل حقیقت هستم. حقیقتی که خورشید و همچنین مرگ من است. فی الواقع زندگی من، همین مسیری است که پیش روی من است و این زندگی طعم سنگهای داغی را میدهد که دریا نشانههایش را روی آنها به جا گذاشته است و صدای جیرجیرکهایی را میدهد که مشغول آواز خواندن هستند. نسیم خنکی میآید و آسمان آبی است. من عاشق این زندگی هستم و شجاعانه درباره آن صحبت میکنم: من به این شرایط افتخار میکنم. البته عدهای معتقدند هیچ چیزی وجود ندارد که بتوان به آن افتخار کرد اما باید گفت که چرا، وجود دارد، همین خورشید، همین دریا، این قلب من که از سر جوانی میتپد، مزه شور بدنم و این منظره زیبای بیکران که نور طلایی خورشید و آبی آسمان در آن، بسیار با شکوه با یکدیگر ادغام شده و میدرخشند. برای پیروز شدن، من به نیروی خود و قدرت احتیاج دارم. اینجا همه چیز مرا به طور کامل رها کرده و من هیچ چیزی به خود ندادهام و فقط با صبوری و البته به دشواری یاد گرفتهام که چه میزان از زندگی برای من کافیست تا بتوانم تمام رنگارنگیهایش را ببینم. «زمان حال» با درخشش خود به ما میگوید که میتوانیم با تمام وجود از زندگی الان خود لذت ببریم و زندگی را ستایش کنیم به شرطی که دیگر سعی نکنیم از پذیرفتن مرگ، سر باز بزنیم. (یعنی به زندگی دیگری پس از مرگ معتقد باشیم) پایان بخش اول، ادامه دارد… برگرفته شده از سایت انسانشناسی و فرهنگ #عصیانگر #سوءتفاهم #بیگانه #تعهداهلقلم #یادداشتها4جلد #کالیگولا #سوءتفاهم #رکوئیمبراییکراهبه #آلبرکامو #آدماول #تبعیدوسلطنت #راستان #دلهرههستی #مرگخوش #صالحان #سقوط #دربارهیآلبرکامو #طاعون
- انسان بیگانه و شورشیِ آلبر کامو
به مناسبت صدمین زادروز آلبر کامو حسین نوشآذر – آلبر کامو فقط ۴۴ سال داشت که در تاریخ ۱۰ دسامبر ۱۹۵۷ نوبل ادبی را دریافت کرد. او در آکادمی نوبل در استکهلم، پیرامون تجربههای نسلی که به آن تعلق داشت و در فاصله دو جنگ جهانی بالیده بود و در آن زمان پیامدهای جنگ سرد را متحمل میشد سخنرانی کرد. کامو در این سخنان طرحی از التزام و تعهد نویسنده و هنرمند در پرتو این تجربههای خونین بهدست میدهد و با صدایی رسا که هنوز هم طنینی دلنشین دارد میگوید: «هدف هنر نه وضع قانون و نه قدرتطلبی است. وظیفه هنر، درک کردن است. هیچ اثر نبوغآمیزی بر کینه و تحقیر استوار نیست. هنرمند یک سرباز بشریت است و نه فرمانده. او قاضی نیست بلکه از قید قضاوت آزاد است. او نماینده دائمی نفوس زندگان است.» آکادمی نوبل با اهدای نوبل ادبی به آلبر کامو نه تنها از آثار او تقدیر کرد، بلکه محبت خود را هم به یک الجزایری بیکینه نشان داد. روشنفکران فرانسوی که اقبال این نویسنده الجزایری را برنمیتافتند، او را هدف حملهها و ناسزاگوییهایی قرار دادند. کامو در گفتوگو با ژان کلود بریسویل گفته بود: «آنها مرا دوست ندارند، اما این دلیل نمیشود که تقدیسشان نکنم.» کامو کمی بیش از دو سال پس از دریافت نوبل ادبی، در ۴ ژانویه ۱۹۶۰ در یک سانحه رانندگی جانش را از دست داد. در کیفی که هنگام حادثه با خود حمل میکرد، دستنوشته رمانی قرار داشت. این اثر ناتمام نخستین بار در سال ۱۹۹۴ با عنوان «آدم اول» انتشار یافت و یک حادثه ادبی تلقی شد. تا آن زمان آلبر کامو با رمانهای «بیگانه» و «طاعون» و همچنین جستار «افسانه سیزیف» و نیز «انسان طاغی» که یک نوشته فلسفی است، به عنوان یک نویسنده فیلسوف شناخته میشد. نام او با نام ژان پل سارتر و مکتب اگزیستانسیالیسم در فرانسه درآمیخته بود. این پیوند اما بس شکننده و ناپایدار بود. اختلاف سارتر و کامو در سال ۱۹۴۳ سارتر نقدی بر رمان «بیگانه» و جستار «افسانه سیزیف» نوشت و در نشریه «کیه دو سود» (Cahiers du Sud) منتشر کرد. در این جستار که نقد ستایشآمیزی بر این دو اثر کامو بود، سویههایی از نخوت اروپایی در رویارویی با یک نویسنده جوان و بسیار بااستعداد الجزایری مشاهده میشد. یک جوان حساس جنوبی و یک فیلسوف نخبه و کارکشته فرانسوی اکنون رو در روی هم قرار گرفته بودند. فقط پنج سال پس از این تاریخ از نظر سیاسی راه سارتر و کامو از هم جدا شد. سارتر از استالین و اتحاد جماهیر شوروی و رؤیای اجتماع بیطبقه دفاع میکرد و کامو که در دهکدهای در الجزایر و در فقر پرورش پیدا کرده بود و به مدت سه سال هم عضو حزب کمونیست بود، با هرگونه سیاست امپریالیستی راست یا چپ مخالفت میکرد. کامو به دلیل شرافتی که بارها در سخنان و آثارش از آن یاد میکند، حاضر نبود به خاطر یک آرمان حتی جان یک انسان فدا بشود. به همین دلیل هم از ارتش آزادیبخش میهنی الجزایر و مبارزات استقلالطلبانه آنان هرگز جانبداری نکرد. کامو خواهان همزیستی مسالمتآمیز و صلحآمیز همه لایهها و گروههای اجتماعی بود. «راه سومی» که او در مارس ۱۹۵۶ در سخنانی در الجزایر به ارتش آزادیبخش میهنی پیشنهاد داد، با مخالفت و ضدیت یکپارچه استقلالطلبان عرب مواجه شد. کامو نه در آن زمان گوش شنوایی پیدا کرد و نه «راه سوم» او تا امروز که صدمین زادروز اوست، تحقق یافته است. کامو و دوگانگیهایش آلبر کامو ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در الدرعان در الجزایر متولد شد. اگر گستره زندگی او در طی ۴۶ سال را در نظر آوریم، میبینیم که زندگیاش با دوگانگیهایی درآمیخته بوده است. فقر و نکبت و بیماری در جنوب و شهرت و موفقیت و ثروت در شمال که تا امروز جهان ما را به دو پاره گسسته است، در وجود کامو به هم آمیخته بود. در «عروسی تیپارا» مینویسد: «در زیر خورشید بامدادی شادی عظیمی در فضا معلق است. من در اینجا آنچه را که جلال و شکوه نام دارد درک میکنم. (…) در آغوش کشیدن یک زن و نیز در بر گرفتن این شادی غریب که از آسمان آبی به سوی دریا سرازیر میشود. من این زندگی را بیقیدانه دوست دارم و میخواهم از آن آزادانه سخن بگویم.» کامو در بیستودوسالگی «پشت و رو» (L» Envers et l» Endroit) را نوشت که مجموعهای است از تأملات او با قلمی داستانوار درباره دوگانگی یا پشت و روی اشیاء. او از یک سو با برخورداری از تحصیلاتش در فلسفه یک حکیم و فیلسوف بود و از سوی دیگر میخواست داستاننویس باشد. فلسفه و ادبیات، حکمت و شاعرانگی در آثار او با هم درمیآمیزد. او روزنامهنگار بود و زندگیاش را ابتدا از این راه میگذارند و در همان حال اگر لازم میافتاد به عنوان یک «فعال مدنی» به میان قبایل بدوی در الجزایر میرفت یا در نقش یک گزارشگر در محکمههای فرانسه حضور پیدا میکرد. کامو نه تنها یک نویسنده حکیم و یک روزنامهنگار و فعال مدنی بود، بلکه از نوجوانی دلبسته تئاتر هم بود و نمایشهای به یادماندنیاش بر صحنه تماشاخانههای پاریس اجرا شده و همچنان هم یکصد سال پس از تولدش، هر چندگاه یک بار بر صحنه اجرا میشود. این دوگانگیها به زندگی شخصی کامو هم راه یافته بود. در جوانی به زنی به نام سیمون ایئه (Simone Hié) که در بین دانشجویان به طنازی و دلبری شهرت داشت، دل باخت و با وجود آنکه از او جدا شد، اما تا پایان عمر دلبستهاش ماند و در همان حال با زنان متعدد روابط عاشقانه داشت. پیش از درگذشتش، با زنی به نام فرانیسس زندگی میکرد و همین فرانسیس بود که دو فرزند دوقلو از او به دنیا آورد. کامو یک نویسنده انقلابی نبود. او از یک انقلاب درونی رنج میبرد. پناه آوردن به آغوش زنان جوشش درون او را تسکین داده است. سه زن در زندگی او بیش از زنان دیگر مهم بودند: مادرش که زنیبود کمسواد و دایره واژگانیاش از چهار صد کلمه تجاوز نمیکرد، مادربزرگ سختگیرش و همچنین سیمون اینه که با مردان دیگر سر و سر داشت. در «آدم اول» اما کامو بیش از همه به جستوجوی مادرش برمی آید. کامو نه تنها یک نویسنده حکیم و یک روزنامهنگار و فعال مدنی بود، بلکه از نوجوانی دلبسته تئاتر هم بود و نمایشهای به یادماندنیاش بر صحنه تماشاخانههای پاریس اجرا شده و همچنان هم یکصد سال پس از تولدش، هر چندگاه یک بار بر صحنه اجرا میشود. درونمایه «آدم اول»، رمان ناتمام آلبر کامو دوگانگی در معنای زیستن بین دو جهان، یکی فقیر و دیگری غنی و همچنین تجربه بیگانگی در زادگاهش الجزایر و در فرانسه، سرزمین میزبانش است. گسیختگی بین انسان و زندگی هم که نخستین بار در «افسانه سیزیف» از آن سخن درمیان آورده بود، در «آدم اول» همچنان احساس پوچی را در او به وجود میآورد. کامو در «افسانه سیزیف» میپرسد: «آیا انسان شریفی که تقلب نمیکند، پس از دانستن آنکه زندگی به درد نمیخورد میتواند به زندگی ادامه دهد؟» کامو برای ادامه زندگی، دوگانگیهای درونش را به احساس یگانگی بدل کرده بود. فلسفه و ادبیات، شمال و جنوب جهان و سایه و آفتاب در وجود او یکی شده بود. او در یادداشتهایش مینویسد: «فلسفه و ادبیات را باید به هم آمیخت، اما همواره لحن مناسبی باید برای بیان آن یافت.» کامو بر آن بود که پوچی از همزیستی انسان و دنیا در وجود میآید. رویارویی انسان با دنیاست که پوچ و بیمعناست. چاره کار هم این است که بر این پوچی چیره بشویم. آیندهای در کار نیست. از همین لحظه هیجانانگیز باید برخوردار شد. لذت بردن از تداوم حال؛ این است کمال مطلوب پوچی. در «افسانه سیزیف» مینویسد: «من سیزیف را در دامنه کوه رها میکنم (…) همان تلاش به سوی قلهها کافی است که قلب انسان را آکنده کند. باید سیزیف را خوشبخت شمرد.» زمانی که کامو «افسانه سیزیف» را منتشر کرد، جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود. آندره موروا، فرانسه پس از جنگ را چنین وصف میکند: «جنگ دوم امیدها را بر باد داده و صخره همه چیز را در زیر خود له کرده بود. سیزیف در زیر آوارها، بیقدرت و بیجرأت بر جای مانده بود. آنگاه این صدای جوان برخاست و گفت: آری، دنیا پوچ است، پوچ است نه، هیچ انتظاری از خدایان نیست (…) چنین بود که به حرف او گوش دادند. چنین بود و یا هیچ.» کامو اما از یک تجربه شخصی سخن میگفت و نه از یک فاجعه اجتماعی. او از تجربه فقر و بیپدری و رویارویی با مرگ در اثر ابتلا به بیماری سل در الجزایر تأثیر پذیرفته بود و نه از فجایعی که در جنگ بر سر فرانسه آمده بود. اتفاق شگفتانگیزی روی داده بود: تجربه شخصی یک نوجوان الجزایری با تجربه ملی فرانسویها و با غرور جریجهدار شده آنان درآمیخته بود. در نظر کامو، مرگ تنها سرنوشتی است که انسان نمیتواند از آن رهایی یابد. تنها هنگامی که مرگ را بپذیریم آزادی ما به دست میآید و میتوانیم از زندگی لذت ببریم، آفرینشگر باشیم و از هنر بهره ببریم. کامو و رویارویی با مرگ کامو ورزشکار بود و به خاطر برخورداری از روشنایی و آب دریا برومند بود. در دبستان و دبیرستان ورزشکار و بازیکن برجسته فوتبال بود. اما در شانزدهسالگی بهسختی به بیماری سل مبتلا شد و مدت زیادی را در بیمارستان گذراند. بخت با او بود که بیماریاش شفا یافت، اما تجربه رویارویی با مرگ، اندیشه و آثارش را سخت تحت تأثیر قرار داد. اندیشه طغیان و همچنین عشق او به زندگی در تجربه بیماری هولناک سل در سالهای نوجوانیاش ریشه دارد. اگر برای سارتر و پیروان فرانسوی اگزیستانسیالیستش، اندیشمندانی مانند هوسرل، هایدگر و مارکس سرمشق و الگو بودند، کامو به نیچه و کیرکهگارد و داستایوفسکی و کافکا ارادت داشت و از بین معاصرانش آثار آندره ژید و مالرو را میپسندید. کامو در نگرش انتقادی به آثار این نویسندگان راهکارهایی میجست برای مقابله با وازدگی انسان در زندگی روزانه از یک سو و حکومتهای توتالیتر زمانهاش از سوی دیگر. در «آدم اول»، در روایتی که کامو از پدرش بهدست میدهد، گزارش میدهد که او پس از دیدن اعدام در اماکن عمومی، به تهوع دچار شد و تا مدتها بدحال بود. مورسو، ضد قهرمان بیگانه هم وقتی به اعداماش میاندیشد، به این بدحالی دچار میشود. در نظر کامو، مرگ تنها سرنوشتی است که انسان نمیتواند از آن رهایی یابد. تنها هنگامی که مرگ را بپذیریم آزادی ما به دست میآید و میتوانیم از زندگی لذت ببریم، آفرینشگر باشیم و از هنر بهره ببریم. کامو این اندیشه را در همه آثارش میگستراند: در «افسانه سیزیف» که در پاییز ۱۹۴۲، شش ماه پس از «بیگانه» توسط نشر گالیمار به انتشار رسید و همچنین در «انسان طاغی» که در سال ۱۹۵۱منتشر شد و راه کامو را برای همیشه از سارتر جدا کرد. کامو در شانزدهسالگی، هنگامی که به سل مبتلا شد در اندیشه خودکشی هم بود. او در رویارویی با مرگ و زندگی هم از دوگانگی بیبهره نمانده بود. دوگانگی این نوجوان الجزایری که در فقر بالیده بود و جز آفتاب و آب، از رفاه سهمی نبرده بود، از او یک انسان طاغی میساخت. جداییاش از راه سارتر هم به یک معنا بریدن است از شمال جهان، بدون آنکه در جنوب جهان احساس بیگانگیاش از میان رفته باشد. آزادی و امید به آینده کامو در «انسان طاغی» مینویسد: «آزادی مطلق، عدالت را یک مضحکه جلوه میدهد. عدالت مطلق هم آزادی را انکار میکند. این دو مفهوم میبایست یکدیگر را محدود کنند (…) انسان طاغی راستین فقط هنگامی دست به اسلحه میبرد که بخواهد خشونت را محدود کند و نه برای آنکه خشونت را قانونی جلوه دهد و آن را موجه سازد. فقط هنگامی مردن برای انقلاب ارزش دارد که ثمره انقلاب الغای مجازات اعدام باشد. (…) اگر هدف، مطلق باشد، میتوان بسیاری چیزها را قربانی هدف کرد. اما در غیر اینصورت فقط انسان خودش را به کشتن میدهد.» ۶۰ سال پس از انتشار «انسان طاغی» اندیشه کامو همچنان روزآمد است. چسواو میوُش، شاعر و مترجم لهستانی که در سال ۱۹۸۰ برنده جایزه نوبل ادبیات شد، در آن سالها در تبعید پاریس بهسر میبرد. او درباره حال و هوای آن روزها میگوید: «اوایل سالهای دهه ۱۹۵۰ بود که از لهستان گریختم و به پاریس پناه آوردم. روشنفکران چپ و طرفداران سارتر با ما جوری رفتار میکردند که انگار به آرمان سوسیالیسم خیانت کردهایم. یک تعصب همگانی وجود داشت. تنها کامو در این میان استثناء بود. او که از محافل روشنفکری در پاریس بریده بود، با ما بسیار مهربان بود.» کامو هرچند که در رویارویی با مرگ آزادیاش را بهدست آورد، اما تاوانش این بود که همواره بیگانه بماند. کامو مینویسد: «من دیدهام که مردمان میمیرند و بهویژه دیدهام که سگها نیز میمیرند و من درمییابم که ترسم از مرگ با عشق به زندگی درآمیخته است (…) اما من بهسهم خود، بهخاطر آنکه روبروی جهان قرار دارم، نمیخواهم دروغ بگویم یا به من دروغ گفته شود.» آنها که به «راه سوم» کامو، به همزیستی مسالمتآمیز و صلحآمیز همه لایهها و گروههای اجتماعی باور دارند، مانند او روبروی جهان ایستادهاند. ما نمیخواهیم دروغ بگوییم یا به ما دروغ گفته شود. برای همین بیگانهایم. کامو در یادداشتهای روزانهاش مینویسد: زیبایی، عدالت کامل است. آزادی، امید به آینده نیست. حال است و توافق با موجودات جهان در حال حاضر.» در «سقوط»، آخرین رمانی که کامو پیش از درگذشتش منتشر کرد، احساس همدردی انسانی، تحت تأثیر فضای خصمانه در محافل روشنفکری پاریس سر برمیآورد. کامو در این رمان میگوید وقتی نمیتوانیم به گناهکاری همه گواهی بدهیم، پس طبعاً نمیتوانیم از بیگناهی کسی هم دم بزنیم. کلامانس، ضد قهرمان این رمان یک وکیل پاریسی است که به حرفهاش اعتقاد دارد. او درباره موکلانش چنان قضاوت میکند که گویی هرگز خودش خطاکار نبوده است. کلامانس در قالب یک گفتار درونی اندیشههایش را با ما در میان میگذارد. او میخواهد بداند سقوطش کی آغاز شده است و کشف میکند که در همه لحظات این سقوط بوده و ادامه داشته است. «سقوط» اما آخرین حرف کامو نبود. در «انسان طاغی» انسان بر ضد وضع خودش عصیان میکند. عصیان به گمان کامو با هستی انسان درآمیخته است. به جستوجوی پدر در «آدم اول»، رمان ناتمام آلبرکامو، یک مرد چهل ساله به نام ژاک کورمری آلیاس آلبر کامو در گورستان «سن بریو» (saint Brieuc) سر گور پدرش میرود که در سال ۱۹۱۴ در نبرد مارن (Marne) در جنگ جهانی اول کشته شده است. راوی داستان در یک لحظه، ناگهان درمییابد که پدرش هنگام مرگ از او بسیار جوانتر بوده است. چنین است که در «آدم اول» پسری ناگهان با پدرش که سالها از او جوانتر است روبرو میشود. این رویارویی او را سخت پریشان میکند. مادر بیسواد و کمحرف که در نظر کامو همواره نشانهای بود از اندوه و رنج ژرف، هرگز با او از این پدر جوان سخن نگفته بود. پسر تصمیم میگیرد که به زادگاهش بازگردد، با این امید که با حقیقت زندگی مادرش و با ریشههایش آشنا شود. جستوجوی ریشهها مهمترین درونمایه «آدم اول» است. کامو در یادداشتهایش مینویسد: «وقتی سر قبر پدرش میرود، زمان فرومیپاشد. کتاب، نظم تازه زمان تقویمی است.» و در یادداشتهایش مینویسد: «ورود به الجزیره. از داخل هواپیما که در امتداد ساحل پرواز میکند. شهر مثل مشتی سنگ چشمکزن فروافتاده در امتداد دریا. باغ هتل ژورژ. آه، شب پذیرا که سرانجام به سوی آن بازمیگردم و چون گذشته مرا میپذیرد، وفادار.» در ۴ ژانویه ۱۹۶۰ اما آخرین عصیان کامو، طغیان او بر بیپدری و کشف دوباره سرزمین مادریاش نافرجام ماند. در آن روز کامو قصد داشت با قطار از لورماران خودش را به پاریس برساند. اما میشل گالیمار، ناشر او اصرار کرد که با او و خانوداهاش همسفر شود. در نزدیکی لا شپل شامپینی (La Chapelle Champigny) لاستیک چرخ عقب اتوموبیل ترکید و به درختی اصابت کرد. رایان بلوم مینویسد: «تکهپارههای ماشین تصادفکرده تا چند صد متر آنطرفتر پرت شده بود. یک چرخ اتوموبیل روی سیمان خراشیده افتاده بود. باران ریزی بر جاده میبارید. یک کیف چرمی مشکی هم پرت شده بود کنار درختی که دور ماشین پیچیده بود و غرق در گل شده بود. جسد کامو در شیشه عقب ماشین فرورفته بود و شکافی طولانی روی پیشانیاش بود. چشمانش باز بودند. درجا مرده بود. (…) بعداً کیف آغشته به گل کامو را به همسرش، فرانسیس بازگرداندند. کیف را که باز کرد، ترجمه فرانسوی کتاب دانش طربناک نیچه و نسخهای از ترجمه فرانسوی اتللوی شکسپیر و دستنوشته آدم اول را یافت.» پنج روز پیش از واقعه، کامو به ماریا کاسارس نوشته بود: «به احتمال زیاد، سهشنبه، با احتساب اتفاقهای پیشبینینشدهای که در جاده رخ میدهد…» منابع آلبرکامو، یادداشتها، شهلا خسروشاهی | افسانه سیزیف، آلبر کامو، ترجمه محمد علی سپانلو، علی صدوقی، اکبر افسری | طاعون، آلبر کامو، رضا سید حسینی | انسان طاغی، آلبر کامو، مهبد ایرانیطلب | سقوط، آلبر کامو، شورانگیز فرخ | آدم اول، آلبر کامو، منوچهر بدیعی | آلبر کامو و آثار او، آندره موروا، مجله سخن برگرفته شده از رادیو زمانه #عصیانگر #سوءتفاهم #بیگانه #تعهداهلقلم #کالیگولا #سوءتفاهم #آدماول #راستان #دلهرههستی #مرگخوش #صالحان #سقوط #دربارهیآلبرکامو #طاعون
- آلبر کامو و فلسفه (2)
۳. خودکشی، پوچی و خرسندی: افسانه سیزیف ۳. ۱. خودکشی، به مثابه پاسخی به مسئله پوچی کامو در ابتدای کتاب «افسانه سیزیف» میگوید: «تنها یک مسئله فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمیارزد، در واقع پاسخ صحیحی است به مسائل اساسی فلسفه. باقی چیزها مسائل بعدی و دست دوم را تشکیل میدهد.» بعضیها ممکن است بگویند که خودکشی، نه یک «مشکل» و نه یک «سوال» است، بلکه تنها یک عمل است. یک سوال فلسفی حقیقی ممکن است اینگونه مطرح شود: «تحت چه شرایطی عمل خودکشی مجاز است؟» و همانگونه که ویلیام جیمز در کتاب «اراده معطوف به باور | The will to believe» خود میگوید، یک جواب فلسفی نیز ممکن است در راستای توضیح همین سوال باشد: «اینکه زندگی به زحمت زیستنش میارزد یا نه، واقعا به چه معناست؟» اما برای کامو، در افسانه سیزیف سوال فلسفی دیگری مطرح است: «آیا باید خودم را بکشم؟». برای کامو، بسیار روشن است که نتیجه اولیه فلسفه، در واقع عمل و نه ادراک است. درگیری کامو با «ضروریترین ِ سوالها»، کمتر حالت نظریهپردازی و بیشتر به صورت مشکلی با مسئله مرگ و زندگی و چگونه زیستن است. کامو در ابتدای کتاب «افسانه سیزیف» میگوید: «تنها یک مسئله فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمیارزد، در واقع پاسخ صحیحی است به مسائل اساسی فلسفه. باقی چیزها مسائل بعدی و دست دوم را تشکیل میدهد.» کامو معتقد است که زندگی، در راههای متفاوت پوچ است و بنابراین، خودکشی را واکنشی طبیعی به این فرض اساسی میپنداشت. همانطور که میبینیم، بود و نبود زندگی، ناشی از شرایط است: کار بیهودهای است که به دنبال معنای زندگی بگردیم، درحالیکه چیزی وجود ندارد و کار بسیار بیهودهتری است که به وجود بعد از مرگ اعتقاد داشته باشیم. اما کامو اعتقاد دیگری نیز دارد، او معتقد است که اصولا تلاش برای دانستن، فهمیدن و توضیح جهان به منظور دستیابی به دانش عقلانی نیز، کار بیهودهای است. در اینجا کامو اندیشههای خود را در برابر علم و فلسفه قرار میدهد و خارج از چارچوبهای یک تحلیل عقلانی، نظر خود را اینگونه بیان میکند: «این دلیل جهانی، عملی و یا اخلاقی، این جبرگرایی، این طبقه بندیهایی که سعی در توضیح همه چیز دارند، چیزی دارند که هر مرد باشرفی را به خنده میاندازد.» این گونه از بیهودگیها، باعث به وجود آمدن سوالهایی از قبیل خودکشی در ذهن کامو شد. اما راهی که کامو برای پردازش این سوالها در پیش میگیرد، خود مسبب به وجود آمدن نوع دیگری از پوچی است که درباره یکی از آنها به نام «پوچی احساس»، کمتر صحبت شده است. کامو درباره این «احساس» به طور مبهمی توضیح میدهد و به نظر میرسد که آن را نه یک مسئله فلسفی، بلکه یک «بیماری و یا ناخوشی ذهنی» قلمداد کرده باشد. او تفکر در اینباره را موقت نامیده و بر این مسئله پافشاری میکند که احساس پوچی در عصر ما یک مسئله جهان گستر است که از فلسفه برنخاسته، اما اصول آن کمی به فلسفه متکی است. تشخیص کامو درباره مشکل اصلی و ضروی نوع بشر، عموما از «بدیهیجات | Truism» و «اَشکال پرواضح» نشات میگیرد. اما کامو برای بیهودگی دنیا و تلاش برای توضیح آن وارد بحث نمیشود و اینگونه مباحث نه تنها در حوزه علاقیات وی نبوده است بلکه نمیتواند توانایی او به عنوان یک اندیشمند را درگیر خود کند: «من آنقدر که به پیامدهای بیهودگی علاقمندم، به کشف آن علاقهای ندارم!». کامو با قبول پوچی به عنوان یک مسئله عصر خود، این سوال را مطرح میکند که در مواجهه با آن چگونه باید زندگی کرد و میگوید: «آیا پوچی فرمان مرگ را صادر میکند؟!» اما بعدا هرگز درباره این سوال صحبت نمیکند و به جای آن با علاقه، رفتارهایی را شرح میدهد که در برابر زندگی، مانع خودکشی میشوند. به عبارت دیگر، تمرکز اصلی این کتاب بیشتر در رسم کردن راههایی است که بیشتر از آنچه که زندگی را بیمعنی سازند، معنا دار کنند. براساس گفتههای کامو، مردم دست به خودکشی میزنند «زیرا فکر میکنند که زندگی به زحمت زیستنش نمیارزد.» اما اگر این فریب، جلوتر از آنچه که دلایل فلسفی خوانده میشوند، قرار گیرد، آن وقت چگونه باید به آن پاسخ داد؟ در حالیکه کامو از بحث کردن درباره حقیقت سرباز میزند، برای رسیدن به عمق مطلب سعی در توضیح، تشریح، وصف و برشمردن ویژگیهای آن را دارد. همانطور که در رمان «انسان طاغی» میگوید: «پوچی، تجربهایست که باید میان آن زندگی کرد و نقطه انحرافی است که اگر با مسئلهی» وجود «که برخاسته از شک دکارتیست، در یک ترازو قرار گیرد، برابر و به یک میزان {مهم} است.» افسانه سیزیف به دنبال توضیح «احساس گریز از پوچی» در زندگی است و به «عبور از ادبیات و فلسفه» اشاره میکند. کامو با توسل به یک تجربه مشترک سعی در شرح و بیان طعم پوچی از طریق تصاویر، استعارات و داستانپردازی دارد و معتقد است که اینها مراحلی تجربی و قبل از فلسفه هستند. کامو با ارجاع مستقیم به رمان مشهور سارتر یعنی «تهوع» که درباره کشف پوچی توسط شخصی به نام «آنتوان روکانتن» میباشد، به کار خود ادامه داد. وی پیشتر گفته بود که نظریات این رمان و تصاویری که خلق میکند، از تعادل برخوردار نیستند و جنبههای فلسفی و توصیفی رمان، «چیزی را به کار هنری اضافه نمیکنند: برای ایجاد حس عمیق محکومیت و مجرم بودن در خواننده، عبور از چیزی به چیز دیگر بسیار سریع و بیانگیزه انجام میشود که این تمام هنر رمان را تشکیل میدهد!» اما در نقدی که سال ۱۹۳۸ نوشت، دیدگاههای خود را تغییر داد و به تحسین سارتر پرداخت و معتقد بود که توصیف و شرح سارتر از طغیان ِ احساس پوچی، احساس غم و تهوع در زندگی شخصی به نام آنتوان روکانتن که برخاسته از ساختاری معمولی و تحمیل شده به وجود میباشد، شرحی بسیار عمیق و زیباست. پس از آن، کامو تجربه شخصی خود را بیان میکند: «گاهی پیش میآید که نقش ظاهر ویران میشود، از خواب برخاستن، سوار تراموا شدن، چهار ساعت کار در دفتر و یا کارخانه، ناهار، تراموا، چهارساعت کار، شام و خواب. این برنامه در روزهای دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه، شنبه و یکشنبه به همین وضع و منوال ادامه مییابد…» وقتی وضعیت به همین ترتیب ادامه پیدا کند، انسان آهسته آهسته هوشیار شده و احساس پوچی خواهد کرد. ۳. ۲. محدودیتهای تعقل کامو آنقدر به ترسیم تجربیات دیگری از پوچی میپردازد تا به «مرگ» میرسد. اگرچه کامو همواره از بحث درباره حقیقتِ گفتههایش سرباز میزند، اما با این وجود، درباره ناامیدی غیرقابل اجتناب بشر از شناخت جهان، توسط اثباتهای مطلقی که عمدتا به «هوش» اشاره دارند، به نتیجهای میرسد که از آن با عنوان «تعقل پوچ» یاد میکند. با وجود این مفاهیم، کامو نمیتواند از بیان آنچه که حقیقت ابژکتیو مینامد، سر باز زند: «باید از ساختن سطح آرام و مطمئنی که به قلب، صلح و آرامش میبخشد ناامید بود» وی با اشاره به تجربیات مشترکی که برای بیشتر مردم به صورت محسوس اتفاق افتاده است، بیان میکند که: «این دنیا، مطابق حق و صواب و عقل نیست و این تمام چیزی است که میتوان گفت.» تمام تلاش ما برای شناخت جهان از نوستالوژیِ وحدت، نشات میگیرد و «فرق مسلمی بین آنچه که تصور میکنیم میدانیم، با آنچه که حقیقتا میدانیم وجود دارد.» کامو میگوید: «امروزه مردم البته به استثنای کسانی که معتقد به اصالت عقل میباشند، از شناخت معرفت حقیقی ناامیدند.» وی بیان میکند که تاریخ تفکرات بشر، به وسیله «افسوس پی در پی و ناتوانی» شکل گرفته است و عدم امکان شناخت جهان، امری محرز است. وقتی که کامو با دقت بیشتری شرح میدهد، سعی میکند که فقط اقلیم مشخصی را توصیف کند، اما در هر موردی که بازگو میکند، پیش فرضهای اساسی او دوباره به چشم میخورند: جهان غیرقابل شناخت است و زندگی بیمعناست، تلاش ما برای شناخت و فهم آن نیز راه به جایی نخواهد برد. آوی ساگی معتقد است که کامو در اظهارات خویش، فردی ضد اصالت عقل یا ضد خردگرایی نیست، بلکه فردی است که سعی در فهم خردمندانه محدودیتهای تعقل دارد. مشکل کامو این است که افراد برای یافتن معنا، نظم و وحدت، فراتر از مرزها و چارچوب {عقل} رفته و در پی تعقیب و دسترسی به چیزهای غیرممکن هستند. ما هرگز نخواهیم فهمید و با تمام تلاشی که انجام میدهیم، باز هم دست آخر از دنیا خواهیم رفت. البته دو پاسخ روشن به این ناامیدی وجود دارد: خودکشی و امید. امید در ادبیات کامو، به معنای همان چیزی است که در کتاب عیش مطرح کرده است: یک نوع تلاش که نشات گرفته از دین و مذهب است و به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارد. دومی در کتاب انسان طاغی به تفصیل بیان شده و از تلاش افراد برای یک زندگی خوب با ناخرسندی یاد میکند، در کتاب افسانه سیزیف نیز اینطور آمده است که: «امید به زندگی دیگری که باید لیاقت آن را داشت، یا تقلب آنانی که برای خویش زندگی نمیکنند، بلکه به خاطر اندیشه بزرگی که از زندگی تجاوز کرده و بدان معنی و مفهوم دیگری میدهد و خلاصه به زندگی خیانت میکند، میزیند.» کامو معتقد است که آشکارترین نوع پوچی، مرگ است و به طور مصمم تاکید میکند که «ناراضی بمیرید اما تن به مرگ خودخواسته ندهید» اما بالاخره جایگزین کامو برای خودکشی و امید چیست؟ پاسخ این است که جایگزین خودکشی، زندگی کردن بدون گریختن از چیزی، ایستادگی کردن با تمام وجود، انجام اعتراض و مخالفت و حفظ کردن کشش ذاتی و باطنی به زندگی بشری است. کامو معتقد است که آشکارترین نوع پوچی، مرگ است و به طور مصمم تاکید میکند که «ناراضی بمیرید اما تن به مرگ خودخواسته ندهید». به طور خلاصه، توصیه کامو به خوانندگان خویش این است که بدون تسلی زندگی کنند و مشخصه اصلی این نوع زندگی نیز، روشنی، شفافیت، آگاهی شدید و اعتراض به محدودیتها و اخلاقیات است. ۳. ۳. انتقاد بر اصالت وجود اظهارات کامو درباره مشکل و راه حل آن، رنگ و بوی فلسفی دارد و یادآور نیچه است. «خدا مرده است» مطمئنا وجه مشترکی بین کامو و نیچه در آغاز گفتارشان درباره روبرو شدن با حقایق تلخ و نوشتن بر ضد معرفت، است. اما همزمان کامو علیه فلسفهای حرف میزند که نیچه به عنوان پیش فرض به آن ارجاع میدهد و خودش یکی از نزدیکترین افراد به اصالت وجودیها | اگزیستانسیالیتها است. کتاب افسانه سیزیف به وضوح علیه اگزیستانسیالیتهایی مانند چستو، کیرکه گارد، یاسپر و هایدگر و حتی علیه پدیدارشناسی هوسرل، نوشته شده است. کامو نقاطی که این فلاسفه از آنجا آغاز کردند را بیان میکند و آنها را گواهی برای پوچی شرایط بشر معرفی میکند. اما وی، چیزی به عنوان «گنگی و گریزطلبی نهایی» در آنها میبیند که با آن مخالفت کرده و میگوید: «آنها چیزی که باعث شکستشان شده را میپرستند و دلیلی برای امید داشتن به آنچه که آنها را ضعیف کرده است مییابند، این امید اجباری برای تمام آنها، امیدی سرچشمه گرفته از اصول دینی است» بعد از آن سارتر نیز مورد هجوم حملات انتقادی کامو قرار میگیرد. اگرچه برخی از ایدههای رمان افسانه سیزیف برگرفته از رمان تهوع سارتر است، اما سال ۱۹۴۲، سارتر هنوز به عنوان یک اگزیستانسیالیست معرفی نشده بود. همانطور که فلسفه سارتر گسترش مییابد، وی به سوی کشف و توضیح این مطلب میرود که فعالیتهای بشر، چگونه باعث میشود یک جهان معنادار در دل یک جهان خالی از شعور، ساخته شود واین وجود بیمعنا و خالی از شعور را در رمان خود شرح میدهد. در ادامه، مسئله پوچی در رمان تهوع، به شانس «بودن» و «هیچ بودن» تبدیل شده و میگوید که بشر و اشیا، به سادگی و بدون هیچ گونه دلیل یا توضیحی وجود دارند. همانطور که سارتر توضیح میدهد، پوچی به معنای امکان کلیِ «بودن» است اما به معنای پایههای خودِ این «بودن» نیست، پوچی یک چیز داده شده، غیرقابل توجیه و کیفیت اولیه وجود است. سارتر میگوید که ریشههای «وجود» بشر در همچین امکانهایی است و بعد از آن به تشریح دیگر ساختارهای بنیادین «وجود» میپردازد و معتقد است که هسته اصلی طرحهای انسانی، شکل گیری الگوهای رفتاری مثل آزادی و اعتقادات بد، همه و همه از این اصل نخستین برمی خیزند. این امکان اصلی، منجر به ایجاد اشتیاق در ما برای یافتن معنای پوچ «بودن» میشود و یا به عبارت دیگر، این اشتیاق بیهوده تبدیل به طرحی به نام «خدا» میشود. پوچی، برای سارتر به طور مشخص یک عنصر اساسی در هستیشناسی و وجود است که ما را ناامید میکند اما فهم ما را محدود نمیکند. برای کامو، پوچی یک عنصر تشکیل دهنده وجود نیست، اما یکی از ویژگی مهم و اساسی در رابطه میان انسان و جهان است. ممکن است گفته شود که سارتر و کامو، عقایدی کاملا مشابه داشتند و آن مرکزیت پوچی در فلسفه سارتر، کاملا در جهت همان «ناامیدی» است که کامو شرح میدهد. اما پس از همه اینها، اگر کار مشقت بار سیزیف، نقطه اوج و نهایت پوچی باشد، این «طرح» تبدیل به خدا میشود. سارتر این سرخوردگی و بدبینی کلاسیک که در آثار کامو یافت میشود را رد کرده و در عوض، یک قطعیت ضدکامویی را در فهم و توضیح این طرح و ادامه زندگی بشری، برمی گزیند. در مقابل، کامو نمایی از جهان در پیش فرضهای خود ساخته است که پوچی در آن، بین انسان و جهان یک رابطه بیبدیل ایجاد میکند. کامو از یک جدایی غیرقابل انکار میان آگاهی انسان و «سکوت غیرمنطقی جهان» صحبت میکند و جهان را جایی توصیف میکند که با هیچ دلیل و برهانی قابل فهم نیست. کامو معتقد است که هر نویسنده اگزیستانسیالیستی که با روی آوردن به مسائل فرازمینی، به دنبال جذابیتی بالاتر از مرزهای بشریت باشد، در واقع به دیدگاهها و اصول اولیه خود خیانت کرده است. و هرچند که ما، آنچه که کامو به عنوان تلاشی گریزطلبانه از آن یاد میکند، را نفی میکنیم، اما اشتیاق به انجام آن در آگاهی و در ضمیر انسانی ما نهفته است. به گفته کامو، ما نمیتوانیم خودمان را از «اشتیاق برای وحدت، این همه هیجان برای حل شدن و این نیاز برای پیوستگی» رها کنیم. اما تسلیم نشدن در برابر این ضربات و قبول «مسئله بیهودگی» امری ضروری است. در مقابل ِ اگزیستانسیالیست، «پوچی دلیل شفافی است که محدودیتهای خودش را برمی شمارد» کامو صراحتا معتقد است که فیسلسوفان اگزیستانسیالیست دچار اشتباه بودهاند اما هیچگاه به بحث با آنها رو نمیآورد زیرا معتقد است که یک حقیقت وجود ندارد بلکه حقیقتها وجود دارند. او مخالفت خود را زیرکانه از دل انتقاد اصلی بیرون کشیده و معتقد است که متفکران اگزیستانسیالیست، سخنان خود را متناقض با آنچه که در ابتدای مباحثشان بیان کردهاند، به پایان میرسانند: «از فلسفهای آغاز میکنند که دنیا در آن فاقد معناست ولی دست آخر با یافتن معنایی برای آن و غرق شدن درآن، به پایان میرسند.» بیشتر تحلیلهایی که کامو آنها را تایید میکند، متعلق به پدیدارشناسی هوسرل است. در کنار سارتر، کامو نیز معمولا به تحسین مفهوم اولیه هوسرلی یعنی مفهوم «التفات | intentionality» میپردازد. سارتر این مفهوم را یک آگاهی پویا میپندارد و بعدها از آن به عنوان پایه و اساس برای شرح مفهوم آزادی بهره میگیرد، درحالیکه کامو معتقد است «التفات» روح بیهودگی را درون ظاهر نجیبانهاش دنبال میکند: «ظاهر نجیبانهی اندیشه که خودش را محدود به تشریح آنچه که از آن کاسته است میکند» با این حال، کامو از تحقیقات بعدی هوسرل درباره مسائلی همچون ذات غیرجسمانی مکتب افلاطونی انتقاد میکند و آن را یک شبه مذهب معرفی میکند که در تضاد با اندیشههای اولیه هوسرل قرار دارد. ۳. ۴. خرسندی در مواجهه با سرنوشت به این ترتیب، مسئله پوچی چگونه همچنان ادامه مییابد و روح نوستالوژیا، نمیتواند آن را قربانی خودش کند؟ افسانه سیزیف پاسخ این سوال را با رها کردن فلسفه مییابد. کامو شماری از شخصیتها و فعالین پوچ گرا از قبیل دون ژوان و شخصیت کتاب جنزدگان داستایفسکی (kirolov)، نام میبرد و سپس به وسیله داستان سیزیف که نمود پوچی در آن به اوج خود میرسد («کاری عبث و ناامیدانه»)، دست به نتیجه گیری میزند. کامو تلاش بیپایان سیزیف و آگاهی عمیق وی را، پیروزی قلمداد میکند. «مورد تمسخر قرار دادن خدایان، نفرت از مرگ و علاقه شدید به زندگی، او را پیروز میکند و او با تلاش برای رسیدن به هیچ، تاوان زیادی را برای این کار پرداخته است» در قسمتهای اولیه کتاب، کامو کمی ابلهانه و البته با کمرویی ماجرا را روایت میکند، اما در قسمتهای آخر کتاب، وی تمام اندیشههایش را به صورت فشرده و شفاف بیان میکند. سیزیف اثبات میکند که ما میتوانیم بدون کناره گرفتن از سرنوشت که به نوعی کمک به آن محسوب میشود، با قاطعیت در برابر آن بایستیم. سیزیف برای کامو یادآور این مسئله است که ما نمیتوانیم به دنبال فهم حقیقت باشیم، نمیتوانیم از مرزهای هوش، فراتر برویم، نمیتوانیم تلاش کنیم تا محدودیتهای زندگی را به وسیله علم از بین ببریم و نمیتوانیم آرزو کنیم که در زندگی هیچگاه نمیریم. مانند سیزیف، ما سرنوشت خودمان هستیم و ناامیدی ما همان زندگی ماست و هیچ وقت نمیتوانیم از آن فرار کنیم. اما چیزهای دیگری هم وجود دارد. پس از اینکه سنگ مدام به پایین میغلتد و سیزیف قبول میکند که سرنوشت او تا ابد همین است که سنگ را به بالا ببرد، هر بار خستهتر از قبل میشود. این «زمان هوشیاری و آگاهی ما است، در تمام آن لحظههایی که وی از بالای کوه پایین میآمد و به طرف پناهگاه خدایان میرفت، بر سرنوشت خویش برتری مییافت. او از آن سنگ قویتر بود.» چرا کامو از لغات «برتری» و «قویتر» استفاده میکند درحالیکه سیزیف هیچ امیدی نداشته است که دفعه بعدی موفق شود؟ این چیزی است که به ظاهر مهمل به نظر میرسد ولی درواقع صحیح است، زیرا حس مصیبتزدگی و تراژدیک، «تاج پیروزی را بر سر خود میگذارد». سیزیف کارگرِ بدون قدرت و یاغیِ خدایان بود و کاملا به شرایط مفلوکانه خویش آگاه بود. این چیزی است که در تمام مدت پایین آمدنش از کوه، به آن فکر میکرد. آگاهی تراژدیک، نتیجه «دلیل پوچی» است: زندگی کردن همراه با آگاهی کامل نسبت به تلخی آن، و هوشیارانه مواجه شدن با سرنوشت. بعد از آن کامو به سوال خودش درباره اینکه بالاخره آیا باید دست به خودکشی بزنیم یا نه چه پاسخی میدهد؟ هوشیاری و آگاهی کامل، از راه حلهای اشتباهی مانند روی آوردن به دین جلوگیری میکند و باعث میشود با انرژی و شور و شوق به زندگی ادامه دهیم. اینها پاسخ کامو است. اینکه چگونه بدون یک معنای نهایی، زندگی ارزش زیستن دارد. همانطور که در کتاب عیش میگوید، لذت زندگی، از آگاهی نسبت به محدودیتها، جدانشدنی است. سیزیف زندگی همراه با مرگ را پذیرفت بدون اینکه جذب خدایان شود. «تمام لذت خاموش سیزیف، ازینجا سرچشمه میگیرد. سرنوشت او متعلق به خودش است و کار او همان سنگ است.» کامو معتقد است که سیزیف با «آگاهی از شرایطش» باعث شد تا مالکیت زندگی خودش را برعهده گیرد. سیزیف، خودش را به عنوان رئیس زندگیاش میشناخت. کامو معتقد است که سیزیف با «آگاهی از شرایطش» باعث شد تا مالکیت زندگی خودش را برعهده گیرد. سیزیف سرنوشت خود را به «منشا کاملا انسانی» تغییر میدهد. شاید لغت «کاملا» نوعی اغراق باشد چرا که بعد از تمام اینها، مرگ غیرقابل اجتناب است. اما با قدردانی از آن، سیزیف عمدا به زندگیای که به او تحمیل شده ادامه میدهد تا به روش خود آن را به پایان برساند. در همین راستا، «مرسو» قهرمان داستان بیگانه کامو، در این کتاب بعد ازینکه در بخش اول، جنایتی غیرقابل توضیح را انجام میدهد، در بخش دوم به آگاهی میرسد. او در تمام مدت زندگیاش بدون آگاهی زندگی کرده اما در مدتی که دادگاه وی برگزار شده و پس از آنکه در انتظار مجازات اعدام است، مانند سیزیف به آگاهی کامل نسبت به خود و سرنوشت اسفبارش میرسد. او پیروزانه و به عنوان یک فرد پوچ، خواهد مرد. قدردانی از پوچی، باعث میشود که سستی و نااستوار بودن بشریت را قبول کنیم و نسبت به محدویتها آگاه شویم و از همه مهمتر این حقیقت را بپذیریم که ما نمیتوانیم آرزو کنیم که روزی ناممکنها، ممکن شوند. اینها همگی نشانههای زنده بودن است. افسانه سیزیف، از یک نتیجهگیری شکاکانه به دور است. کامو در پاسخ به فریب خودکشی، میگوید که باید تدبیری به نام آگاهی را اتخاذ کنیم و به دنبال راه حل هم نباشیم. انکار هرگونه امید به حل خستگی، باعث انکار ناامیدی هم میشود. در عوض میتوانیم در برابر این محدودیتها از خرسندی حرف بزنیم. «خرسندی و پوچی، هردو فرزندان یک مادر (این جهان) هستند». آنها جدانشدنی هستند. این بدین معنا نیست که کشف پوچی، ضرورتا به خرسندی ختم خواهد شد، اما قدردانی از پوچی، باعث میشود که سستی و نااستوار بودن بشریت را قبول کنیم و نسبت به محدویتها آگاه شویم و از همه مهمتر این حقیقت را بپذیریم که ما نمیتوانیم آرزو کنیم که روزی ناممکنها، ممکن شوند. اینها همگی نشانههای زنده بودن است. «خود این کشمکش داشتن و جنگیدن با ارتفاع، کافیست تا قلب یک نفر مملو از شادی شود برای همین میتوان میزان خرسندی سیزیف را تصور کرد.» ۳. ۵. پاسخ به شک گرایی میتوانیم نتایجی که کامو به دست میآورد را با فلسفه شک گرایی «پیرهو | Pyrrho» و شک روشمند دکارت نیز مقایسه کنیم. در ابتدا، کامو مانند پیرهو، مسئله اصالت وجود را به وسیله سرباز زدن از هرگونه ناامیدی و قبول فناپذیری و جهالت انسان، در خود حل میکند. اما دو تفاوت چالش برانگیز در مقایسه با اندیشههای پیرهو و کامو به چشم میخورد: از نظر کامو ما هرگز نمیتوانیم آرزوی «شناختن» زندگی و تشخیص اینکه این شناخت میتواند نیروبخش زندگی ما باشد، را در خود از بین ببریم. به این نکته دوم، در رمان عیش اشاره شده است اما در اینجا به اتصال آن به مسئله آگاهی و خرسندی آن را بیشتر توضیح دادیم. برای کامو، خرسندی یعنی مشتاقانه زندگی کردن. یعنی درک زندگی حال همانطور که در داستان غمانگیز سیزیف، او نسبت به محدودیتها خودش و نسبت به زندگی تلخی که داشت آگاه بود اما همچنان مصمم و با اراده به زندگی ادامه میداد و هرگونه تسلی بخشی را رد میکرد. نکتهای که نیچه بدان معتقد است این است که زنده بودن به معنای کامل خود، یعنی همانقدر که نسبت به زوایای مثبت زندگی آگاهیم، به زوایای منفی نیز آگاه باشیم، درد را حس کنیم، از تجربه کردن نهراسیم و به استقبال زندگی برویم حتی اگر بیگانهترین و سختترین مشکلات در آن باشد. ساگی معتقد است حسی که کامو به عنوان حس خرسندی از آن یاد میکند، مشخصا چیز رایجی نیست، اما از آنجایی که وی، قهرمان تشخیص ظرفیتهای بشری است، این نوع تعاریف میتواند کامو را به ارسطو بیش از هر فیلسوف دیگری نزدیک کند. همچنین کامو در این قضیه، به نیچه، نیز شبیه است. نیچه آنطور که طرفدارانش میگویند، معتقد است که باید «به زندگی بگوییم: آری!» و تا جایی که درتوان داریم، تمام و کمال زندگی کنیم. نکتهای که نیچه بدان معتقد است این است که زنده بودن به معنای کامل خود، یعنی همانقدر که نسبت به زوایای مثبت زندگی آگاهیم، به زوایای منفی نیز آگاه باشیم، درد را حس کنیم، از تجربه کردن نهراسیم و به استقبال زندگی برویم حتی اگر بیگانهترین و سختترین مشکلات در آن باشد. اما در پایان افسانه سیزیف، چگونه این کار ممکن است؟ چرا که کامو از شکگرایی (نسبت به یافتن حقیقت) و پوچگرایی (درباره اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه) به دفاع از این رویکرد میپردازد که زندگی کردن مطمئنا بهتر از هرچیزی است. کامو چگونه پذیرفتن آداب و رسوم و عرفهای جامعه را قبول میکند و ارزشهای خاص را تایید میکند؟ این تناقض، دست حیلهگرانهای را رو میکند همانطور که فلاسفه، به هنرمندان راه نشان میدهند. حالا کامو به عنوان یک هنرمند، برای قبول تراژدی سیزیف، برای آگاهی نسبت به پوچی و برای یک زندگی نفسانی دلیل میآورد. او از عقاید خود با استفاده از تصویر سیزیف به عنوان کسی که اعمال شاقه انجام میدهد اما کاملا زنده و خرسند است، دفاع میکند. پایان بخش دوم، ادامه دارد… برگرفته شده از سایت انسانشناسی و فرهنگ #عصیانگر #سوءتفاهم #بیگانه #تعهداهلقلم #یادداشتها4جلد #کالیگولا #سوءتفاهم #رکوئیمبراییکراهبه #آلبرکامو #آدماول #تبعیدوسلطنت #راستان #دلهرههستی #مرگخوش #صالحان #سقوط #دربارهیآلبرکامو #طاعون
- هیچ؛ کامو و فروکاست نیچه
نگاه و قلم آلبر کامو او را به نویسندهای فلسفی مبدل نموده است. در واقع میتوان حدود فکری وی را با نویسندگانی چون پاسکال، کیرکگارد و نیچه سنجید. کامو بیشتر یک نویسنده است تا فیلسوف هرچند که ادبیات وی در بستری فلسفی-اخلاقی قرار گرفته است. خود او زمینهٔ فلسفی آثارش را مدیون ژان گرینه میداند-کسی که کامو دو کتاب از آثار نخستین خود را به وی تقدیم کرده است-. کامو برخلاف سارتر و هایدگر هیچ علاقهای به متافیزیک و وجودشناسی از خود نشان نمیدهد. با اینحال عموماً در زمره اگزیستانسیالیستها بر شمرده میشود-هر چند که خود او چندان رغبتی به این موضوع ندارد-؛ قلم، بیان و اندیشه او تداعیگر نیچه است و شاید بتوان نخستین اشتراک فکری آنها را در گویه نیچه «خدا مرده است» یافت. نیچه و کامو هر دو تقابلی در مواجهه با واقعیتهای ناخوشایند و قلمی علیه خرد معمول دارند. در عین حال وی در تقابل با جریان فلسفی خاصی است که نیچه سردمدار آن میباشد. «اگر بگویم که هیچ چیز معنی ندارد، باید نتیجه بگیرم که جهان بیهوده و مهمل است… من هیچگاه معتقد به چنین چیزی نبودهام» کامو سعی دارد با پرداخت به روزنههای امید روند نکبت بار پوچی که لاجرم یک حقیقت در عصر مدرن است را به چالش بکشد؛ پوچی بیماری روزگار است اما کامو در پی پذیرش آن نیست، بلکه با نگاهی متفاوت در افسانه سیزف آن را تفسیر میکند: «پوچ را تا به امروز سرانجام کار پنداشتهاند، اما این کندوکاو آن را به منزله آغاز حرکت انگاشته است.» در افسانه سیزف مردمانِ عصری به نمایش گذارده میشوند که در تکراری عبث، فرومایگی را به جان خریدهاند و بازیگر نمایشنامه مهتران خود شدهاند. همچنانکه در سوء تفاهم نیز این پوچی و بیهدفی تعین مییابد: «این اتاق برای این ساخته شده است که مردم در آن بخوابند و این دنیا برای آنکه مردم در آن بمیرند.» کامو روایتگرحقیقت است. نیچه در «اراده قدرت» تصویرگر مصداقی است که «مورسو» در «بیگانه» با آن زندگی میکند یعنی فروکاست ارزشها: «هیچ انگاری به چه معناست؟ (به آن معناست) که از ارزشِ ارزشهای والا کاسته شود.» هیچ انگاری حقیقت عصر کنونی است یعنی فروکاست ارزشهای والا و بیاعتباری آنها، چیزی که با گویه مشهور نیچه بدستان انسان اتفاق افتاده است و علت آن رویارویی با «هیچی» در پس همهٔ آرمانهای بشر است. اما نیچه در پی برآمدن و رهایی از این هیچ انگاری است، امری که امید به زایش ارزشهای نوین را در کنه خود میپروراند؛ این امر به معنای وجود کور سویه رهایی است، در واقع آنچه را که کامو در افسانه سیزف و بیگانه روایت میکند حقیقت عصر و انسانی است که نیچه در پس هیچ انگاری آن را تفسیر میکند. مورسو در «بیگانه» به خاطر فراغت از بازی همگانی محکوم است؛ و به بیان خود کامو در مقدمه، «در حاشیه، در کناره زندگی خصوصی، منزوی و لذت جویانه پرسه میزند.» او در شک میان آهنگ نامتوازن بود و نبود قرار دارد، در میان ارزشهای مردهای که در زندان به آن میاندیشید، در مجادله با بازپرس و دیالوگ با کشیش. این مسئلهای است که نیچه در «اراده قدرت» اینگونه تعبیر میکند: «این پرسش که آیا نبودن بهتر از بودن نیست، خود یک بیماری است، نشانهای از افت، نشانهای از فروکاست، از هیچ انگاری.» کامو به تشریح امری میپردازد که نیازی به جایگزین ندارد، انسانی که ضمن فهم تلویحی جایگاه خود، خود را جایگزین امر والا میکند و دیگر دلیلی برای پرستش خودِ برتر نمیبیند. او فعل پرستش را وا مینهد و با درایتی که در چارچوب بیرنگی همه چیز قرار دارد تنها همآهنگ هستی ادامه میدهد. تصادم اندیشه نیچه و کامو در این است که کامو در آثارش در پی نیهیلیسم ناکاملی نیست که نیچه از آن سخن میگوید. نیچه نیز علیرغم باور به جایگزینی ارزشهای فروکاسته شده، بنیادِ آرمانی ارزشها را کنار نمیگذارد. پروراندن اخلاق کانتی به واقع صورتی از تحقق یابی نیهیلیسم ناکامل است. این در حالی است که کامو بر آن نیست که چیزی بر جایگاه انسانِ آگاه جایگزین گردد. به عبارت دیگر کامو به تشریح امری میپردازد که نیازی به جایگزین ندارد، انسانی که ضمن فهم تلویحی جایگاه خود، خود را جایگزین امر والا میکند و دیگر دلیلی برای پرستش خودِ برتر نمیبیند. او فعل پرستش را وا مینهد و با درایتی که در چارچوب بیرنگی همه چیز قرار دارد تنها همآهنگ هستی ادامه میدهد. از طرف دیگر تضادی در بین نیهیلیسم کامل نیچه و هیچی کامو وجود دارد؛ نیهیلیسم کامل نیچه نقشی خلاق و فعال است در حالیکه مورسو تنها خود در پوچی قرار دارد و آنهم به طریقی زیرکانه در پی ترجیح بودن بر نبودن است. به تعبیر نیچه: «بیمارگونهترین و اخلاق ستیزترین نوع آدمی… زمینه را برای این هیچ انگاری فراهم میآورد… میخواهند نه تنها خود فنا شوند، بلکه هر چیزی را که بیهدف و بیمعناست فنا کنند.» «کالیگولا» کامو نمودی از همین تعبیر نیچه است. کالیگولا ضمن درک هیچی حیات در پی تسری آن به بشر ناآگاه دست به نابودی و فنای آدمیان میزند. برآیند نیچه از نیهیلیسم وادادگی و آری-گویی به زندگی است اما در قالب نیهیلیسم فعال و این دقیقاً نقطه عطف اندیشه کامو و نیچه است. پس از فروکاست ارزشهای نیهیلیسم فعال صورتی دیونیزوسی را در برابر ما مجسم میسازد. آری-گویی یعنی پذیرش جهان «آنگونه که هست». در این نگاه خاستگاه روشنی در پس زایش ارزشهای نوینی است که پیش از این به جهت ناخالصی و آمیختگی با امر والا سرکوب گشته بود، به عبارتی این ارزشهای نوآفریده شده هستند که جایگزین امر والا میگردند: «دیده هیچ انگار زشتی را به کمال میرساند و تعمیم میدهد. به خاطرات خود بیوفا و بیایمان است: میگذارد که فرو افتند و برگ و بار از دست نهند؛ آنها را از این رنگ زدایی جسدواری که ناتوانی بر سر چیزهای دور و «هولناک» میآورد، مصون نمیدارد. و آنچه هیچ انگار از برای خویش نمیکند، از برای کل گذشتهٔ نوع بشر نیز نمیکند، میگذارد این گذشته فرو ریزد.» نگاه هیچ انگار آیینه تمام نمای واقعیت است، چراکه تنها زمانی میتوان به دریافت حقیقت نائل آمد که آن را برهنه و فارغ از هر گونه شاخ و برگ باورمندی نظاره گر باشیم. کامو باور دارد که هرگز نمیتوان پوچی مطلق را تصور کرد و اینکه هیچ نمیتواند تسری بر همه چیز پیدا کند، همینکه میگوییم هیچ چیز معنی ندارد، حداقل یک گزاره معنا دار داریم و یا آنکه گریز از مردن برای زندگی دلالت بر انتخاب نمودن بقاء است. مطلب مشترک انسانشناسی و فرهنگ و روزنامه اعتماد #عصیانگر #سوءتفاهم #بیگانه #تعهداهلقلم #یادداشتها4جلد #کالیگولا #سوءتفاهم #رکوئیمبراییکراهبه #آلبرکامو #آدماول #تبعیدوسلطنت #راستان #دلهرههستی #مرگخوش #صالحان #سقوط #دربارهیآلبرکامو #طاعون
- بخشی از کتاب “بدکاری”
پیک نیک وقتی بیدار شدم کمی درد داشتم که نمیدانستم از کجا میآید، پانسمانی هم بر سینهام دیدم که قدری نگرانم کرد اما تا نگاهم افتاد به سقفی که دیگر سفید نبود و فهمیدم تمام شب توی چادر خوابیدم، از شادی توی پوستم نمیگنجیدم، سرانجام پدر به قولش عمل کرده بود و آمده بودیم پیکنیک! آن طرفتر مادر خوابیده بود تنها، پدر هم احتمالن رفته بود بیرون که هوایی بخورد، طفلی برای اینکه مادرم را خوشحال کند حاضر شده بود تن به این سفر بدهد. پریشب بحثشان شده بود، پدر میخواست خانه را بفروشد و راهی شهر شویم، میگفت دو سال دیگر سارا باید برود مدرسه، دوست ندارم دخترم در دهات درس بخواند. مادر ولی زیر بار نمیرفت، میترسید خانه به دوش شویم، میگفت اینجا لااقل سقفی بالای سرمان داریم، در شهر حتی اجازه نداریم گوشهای چادر بزنیم. حالا ولی چه راحت خوابیده زیر چادر، بیدارش نکردم. آرام آمدم بیرون، همه جا به نظر آشنا میآمد، جادهای که از کنار چادر میگذشت شبیهِ راهی بود که خانهمان را دور میزد، چاهِ آب، چرخ خیاطی، آن طشت، اصلن این درختِ برگ ریخته را هم که خودم کاشته بودم، اینجا که حیات خانهی خودمان است پس خودِ خانه کو؟! ترسیده بودم، با عجله برگشتم به چادر، مادر بیدار شده بود، زُل زده بود به عکسی از پدر که پارسال انداخته بود و لابهلای هایهای گریهاش به زمین و زمان فحش میداد. بالاخره کار خودش را کرده بود، خانه را برده بود که بفروشد. صد سالِ سیاه خیابانی دراز است، از زیر پل بتونی گذشته، برقی رسیده پیش پای زنی و انگار با ایستی که داده به بنز آلبالویی ایستاده، زن دارد عصبانی توی گوشیِ موبایلی مکُش مرگِ ما داد میزند، مرد هم که حالا گوشیاش را سر داشبورد ماشین رها کرده، همین که شیشه راننده میرود تا ته پایین… «بفرمایید در خدمت شما باشیم خانوم!» زن اعتنا نمیکند، چند تکه حرفِ دیگر هم میشنود، سعی میکند که دیگر نشنود، مرد اما دستبردار نیست، گیر میدهد سهپیچ، درِ شاگرد را باز میگذارد و باز میگوید: «ناز هم حدی داره، چقدر بکشم آخه؟!» «من جایی نمیرم آقا! منتظر بودم خیابون خلوت شه برم اون طرف، شما بفرمایین!» بعد هم سرش را میاندازد پایین و همانطوری که تنش را میمالد به کاپوت، از پشت ماشین گذشته وسط خیابان مکثِ کوتاهی میکند تا ماشینهایی که دارند میآیند بگذرند و بعد هم میرود آن سمت خیابان و با سری که افتاده سرِ شانهی چپش میایستد، هنوز دارد توی گوشیِ موبایلش فریاد میزند: « صد سال سیاه! با تو دیگه حتی بهشت هم نمیآم» جلوی پاهاش دوباره ماشینی نیشترمز کرده، راننده خودش را خم میکند تا درِ شاگرد را باز کند: «در خدمت باشیم خانوم» «من جایی نمیرم، منتظر بودم خیابون خلوت شه برم اونطرف، شما بفرمایین.» «هر طرف بخوای من پام! میبرم، هر جایی!» زن اعتنا نمیکند دیگر، سرش را میاندازد پایین و بدون آنکه تنش را بمالد به کاپوت، از پشتِ ماشین گذشته حتی بدون آنکه مکثی کند وسط خیابان، تا برسد آن طرف صدای تمام ماشینها را در میآورد. حالا با سری که افتاده سرِ شانهی راست منتظر است. باز خیابانی باریک و دراز دارد از دور میآید، از زیر پل که میگذرد عریض میشود، و آرام پیشِ پای زن که لابهلای هایهای گریه هنوز دارد توی موبایلش داد میزند، میایستد. «این بار یازدهمه، چرا دست از سرم برنمیداری؟ گورت رو گم کن! ازت متنفرم» مرد موبایلش را میگذارد سرِ داشبورد و درِ راننده را آرام باز میکند، و با چشمهایی که اشک خیسشان کرده، گریههای زن را که حالا گوشیِ موبایل را گذاشته در کیفش، سفت بغل میکند. گناه گرچه کم سن و سال، ولی هم سن و سال که نبودیم. همیشه کلاسش بالاتر بود. الفبا را او یادم داده بود. آب را که بخش میکرد چنان حالی پخش میکرد که از خدا میخواستم لبهاش هرگز به «ب» نرسد. چه میشد اگر در حال «آ» هنوز همانطور وا میماند و منظرهای که ردیف دندانهاش پشت سرخی لبهاش درست میکرد خراب نمیشد. گاهی که دستم میگرفت تا «آ»ی آب را بنویسم الف را آنقدر کش میدادم که صفحه فوری تمام میشد. همیشه دلم میخواست کاغذی داشتم این هوا، تا دستهای ظریفش وقت بیشتری به دستم اختصاص دهد. دستهای گرمی که از قرص سرماخوردگی زودتر عمل میکرد. «آ» را که میکشیدم کلاهش را سرش نمیکردم، هر چند که گاهی احتمال میرفت سرما بخورد، با این حال دلم نمیخواست سرش کلاه بگذارم، توی این بازی به خدا من هیچ دستی نداشتم، همه دست خودش بود آقای رییس! #بدکاری
- آلبر کامو، زندگی، جایگاه ادبی و ادبیات فلسفی
آلبر کامو (Albert Camus)، یک نویسنده، روزنامهنگار، رمان نویس، نمایشنامهنویس و خالق یادداشتهای فلسفی و برنده جایزه نوبل فرانسوی – الجزایری بود. وی نه بدلیل تحصیل فلسفه و نه بعنوان یک فیلسوف حرفهای بلکه از طریق فعالیت خسته ناپذیر و انتشار یادداشتها و سخنرانیهایش، تأثیرات بسیار مهمی در سطح وسیعی از مسائل انسانی از جمله فلسفه اخلاق بر جای گذاشت. این مسائل مورد اشاره و بحث کامو، موضوعاتی متنوع از تروریسم و خشونت سیاسی تا خودکشی و مجازات مرگ را شامل میشود. در سال ۱۹۵۷ زمانی که وی برنده جایزه نوبل گردید، کمیته انتخابی نوبل دلیل این انتخاب را تلاش پیوسته نویسنده در «برجسته کردن موضوع وجدان بشری و لزوم احیاء دوباره آن» و پیشرو بودن نویسنده در استفاده از ادبیات بعنوان وسیلهای مؤثر در طرح و بسط اندیشههای فلسفی و حقایق اخلاقی عنوان نمود. حرکتی که نه تنها در نسل معاصر کامو تأثیرگذار بود بلکه حتی تا امروز نیز اثرات آن قابل مشاهده میباشد. زمانیکه وی در سال ۱۹۶۰ در یک حادثه غم انگیز رانندگی جان خود را از دست داد، وی در بالاترین جایگاه حرفهای خود بعنوان یک رمان نویس، طراح نمایشنامههایی برای تئاتر، فیلم و تلویزیون بود و همواره در تمامی آثارش بدنبال راه حلی برای گشودن معضلات عذاب آور سیاسی سرزمین مادری خود الجزایر بود. این زندگینامه سعی دارد در چندین بخش مجزا بخشهای مهم زندگی و فعالیت البر کامو را تشریح کند: زندگی: آلبرکامو نویسنده، در ۷ نوابر ۱۹۱۳ در موندوی دهکدهای کوچک نزدیک بندر بون که امروز بنام عنابه خوانده میشود در شمالیترین نقطه الجزایر تحت سلطه فرانسهزاده شد. دومین فرزند یک کهنه سرباز ومنشی یک شرکت حمل و نقل شراب بنام لوسین آگوست کامو وکاترین ماری کاردونا که خانه دار و کارگر پاره وقت کارخانه بود، محسوب میشود. (توجه: اگرچه کامو خود معتقد بود که پدر وی از نسل اول مهاجران به الجزایر از اعقاب آلزاسیها است، در عین حال یک پژوهشگر زندگینامه کامو به نام هربرت لوتمن (Herbert Lottman) معتقد است که ریشه خانواده کامو از اهالی بندر بوردوهستند واولین فرد از خانواده کامو که به مقصد الجزایر کوچ کرده است در اصل جد پدری کامو میباشد که در اوایل قرن ۱۹، بعنوان بخشی از موج اول مهاجران اروپایی وارد مناطق شمال آفریقا شدند). مدت زمان کوتاهی پس از فاجعه جنگ جهانی اول، و زمانیکه کامو کمتر از یکسال داشت پدر او مجدداً به خدمت فرا خوانده شد و در ۱۱ اکتبر ۱۹۱۴ بر اثر جراحات حاصل از انفجار در اولین حملهای که به منطقه مارن در شمال فرانسه شد، کشته شد. تنها چیزی که از پدر در خاطر وی مانده بود صحنهای بود که پدرش پس از اینکه شاهد یک مراسم اعدام بود به شدت بیمار گشت. این حادثه که در قالب یک افسانه در رمان کامو به نام «بیگانه» و همچنین در یادداشتهای فلسفی وی تحت عنوان «تاملاتی درباره گیوتین» مورد اشاره قرار گرفته، به شدت کامو را تحت تأثیر قرار داده و زندگی وی و مخالفت دائمی وی با مجازات مرگ را تا پایان عمر سبب شد. پس از مرگ پدر، کامو به همراه مادر و برادر بزرگترش به الجزیره نقل مکان کرده و در آنجا به همراه عموی مادری و مادر بزرگش در طبقه دوم خانه مخروبه و تنگی در محله کارگر نشین بلکور ساکن شدند. مادر کامو کاترین که بیسواد و کمی هم مشکل شنوایی داشت و از مشکل گویش نیز رنج میبرد در یک کارخانه مهمات سازی بعنوان کارگر و همچنین خدمتکار در منازل مردم کار میکرد تا بتواند خانواده را اداره کند. در اولین اثری که پس از مؤلف تحت عنوان «نخستین انسان» از کامو به چاپ رسیده است، وی این دوران را ترکیبی از رنج و عاطفه توصیف میکند. وی به روشنی شرایط یک زندگی سرشار از فقر شدید (زندگی در یک آپارتمان سه اتاقه بدون حمام و آب لوله کشی و بدون برق) را تشریح میکند و در کنار آن نیز صحنههایی از عوامل تسکین دهنده این رنج را که این زندگی را قابل تحملتر میکرد از جمله رفتن به شکار، گردشهای خانوادگی، بازیهای کودکانه و زیباییهای طبیعی حاصل از نور خورشید، ساحل دریا و کوهها و صحرا را به رشته تحریر درآورده است. کامو وارد مدرسه عمومی محلی شد و در آنجا برای اولین بار در مواجهه با مربیانی قرار گرفت که فراتر از یک معلم صرف بودند و توانستند استعداد پسر جوان را شناخته و احیاء کنند. یکی از این مربیان که نقشی پدرگونه را در زندگی او بازی کرد دنیای جدیدی را به او معرفی کرد که در آن تاریخ و ادبیات وجود داشت و توانست تصویر جدیدی فراتر از خیابانهای خاکی محله بلکور و محله کارگرنشین فقرا را برای وی ترسیم کند. در این میان وی بعنوان فرزند یک کهنه سرباز که زندگیاش بستگی زیادی به کمکهای عمومی داشت، در عین حال دچار مشکلات مکرر سلامتی نیز بود، ناگهان خود را بعنوان یک دانش آموز واقعی باور کرد و ناگهان موفق به استفاده از یک بورس تحصیلی برای ورود به دبیرستان برگزیده (Grand lycee) گردید. این دبیرستان در منطقه مشهور قصبه (Kasbah) واقع بود که به او این امکان را میداد که با جمعیتهای بومی مسلمان نیز آشنا شود و زمینه فهم و کار کردن روی ایده بیگانه و غیر خودی را در ذهن وی فرآهم آورد. در طی دوران دبیرستان، وی با ولع تمام شروع به خواندن آثار بزرگانی از قبیل آندره ژید، پروست، برگسون، ورلن و دیگران نمود. زبان انگلیسی و لاتین را آموخت. دراین دوران علاقه عجیبی و ماندگاری را نسبت به ادبیات، هنر، تئاتر و فیلم در خود پدید آورد. او همچنین از ورزش بویژه فوتبال لذت میبرد آنچنانکه (او در مورد اولین تجربه دروازه بانی خود) چنین نوشت: «من آموختم که یک توپ هرگز از مسیری که پیش بینی میکنی به سویت نمیآید، این ایده بعدها بویژه پس از مهاجرت به سرزمین اصلی فرانسه به من بسیار کمک کرد چرا که در انجا نیز هیچ کسی رو بازی نمیکرد». در این دوران بود که کامو اولین آثار حمله حاصل از بیماری سل را مشاهده کرد. بیماری که مدتها وی را آزار میداد. تا سال ۱۹۳۲ او مدرک لیسانس خود را گرفته بود. قبل از این تاریخ او در ماهنامه ادبی سود (جنوب) (Sud)، مقاله مینوشت و مشتاقانه بدنبال یک شغل بعنوان روزنامهنگار، هنرمند یا تحصیل در مقطع بالاتر بود. چهار سال بعدی (۳۷-۱۹۳۳) مقطعی بسیار پرتراکم برای وی بود. چرا که او وارد کالج گردید و همزمان یک دو جین شغل داشت. با اولین همسرش سیمون هی (Simone Hie) ازدواج کرد، طلاق گرفت وموقتاً به حزب کمونیست پیوست و دوران فعالیت حرفهای خود را به عنوان نویسنده تئاتر و کارگردان تئاتر شروع کرد. اما در میان مشاغل متعددی که کامو داشت یکی از انها که شامل ثبت دادههای هواشناسی و همچنین ثبت نامههای اداری و تحصیلی در یک مرکز اداری بودو در اصل تصور اینکه وی همزمان با این مشاغل خود مفاهیم مشهور و تأثیر گذار خود همچون مفاهیم مشهور موجود در مجادلات سیزیفی و همچنین مبارزات پی گیر و بیامان خود را که از طریق طرح مفهوم پوچی جهت تغییر تصویر جهان پیرامون خود با جدیت ادامه میداد کمی عجیب مینماید. در سال ۱۹۳۳ کامو جهت اخذ دیپلم عالی مطالعاتی در رشته فلسفه، جامعهشناسی و روانشناسی وارد دانشگاه الجزیره گردید. در سال ۱۹۳۶ او به همراه تعدادی دیگر از جوانان پیشرو جزو هیأت موسس گروه تئاتر کارگری گردید و در این قالب بصورت حرفهای در جهت اجرای تئاترهایی با گرایش چپ اقدام نمودند. کامو در این گروه همکاری گستردهای بعنوان بازیگر، کارگردان، نویسنده دیالوگ، نیز فعالیت میکرد. همچنین اولین نمایشنامه چاپ شدهاش با نام شورش در آستوریا در این زمان چاپ شد. نمایشنامهای که موضوع آن مربوط به کارگری بدشانس در دوران جنگ داخلی اسپانیا بود. در همان سال وی مدرک خود را گرفت و پایان نامه خود را ارائه داد که موضوع آن مطالعهای در مورد تاثیر فلوطین و نوفلوطینیها بر افکار و آثار سنت آگوستین بود. در طی سه سال بعد او سعی کرد انرژی خود را صرف اثبات خود بعنوان نویسنده، روزنامهنگار و یک متخصص تئاتر کند. پس از سرخوردگی شدید و سرانجام اخراج از حزب کمونیست او مجدداً مجموعه هنری خود را راه انداخت و آنرا تئاتر تیمی نامید. این تغییر نام در اصل تأکیدی بر درام کلاسیک و اصول زیباییشناسانه نوآورانه و آوانگارد و یک تغییر جهت از مسیر سیاستهای کارگری و تبلیغات سیاسی بود. در سال ۱۹۳۸ او به گروه نویسندگان روزنامه جدید جمهوری الجزایر پیوست که یادداشتهای وی بعنوان گزارشگر و تحلیل گر در مورد کلیه مسائل معاصر و روزمره اروپایی از ادبیات تا سیاست را چاپ میکرد. در این دوران بود که او برای اولین بار ۲ تا از آثار ادبی خود را به نام پشت و رو یا که مجموعهای از پنج نوشته با موضوعات فلسفی و زندگی نامه شخصی وی بود، که در سال ۱۹۳۷ منتشر شد و دیگری نیز به نام عیش یا که مجموعهای بود از نوشتههای شاعرانه وتغزلی در مورد ایدهها و آرزوهایی که وی در مورد وضعیت سیاسی و فلسفی در مورد منطقه مدیترانه و شم #آلبرکامو
- تهیه مستقیم کتابهای ناکجا در پاریس
دوستان پاریسی برای تهیه کتابهای ناکجا میتوانید به کتابفروشی Le Tiers Mythe مراجعه بفرمایید: Le Tiers Mythe 21 rue Cujas, پاریس پنجم metro : cluny la sorbonne ou Luxemburg Tel: +33 1 43267270 E-mail: solifa@noos.fr
- بخشی از کتاب “عقربه سرنوشت”
سرقت دختر در را باز کرد؛ مرد غریبهای جلوی آن ایستاده بود و کلاه خود را برداشت. دختر با خود فکر کرد، خارجی است. برش کت و شلوارش با کت و شلوارهای آنجا تفاوت داشت و بعد هم پاپیون او که مثل یک مرغ زرین پَر بود. در حالیکه مرد مسنی بود و موهایش خاکستری و آن هم نه فقط کنار شقیقهها. دختر پرسید: «امری بود؟» مرد غریبه جواب داد: « میل دارم با آقای نیسینگ صحبت کنم. او در اینجا زندگی میکند، نه؟» حین ادای این کلمات، دست خود را طوری تکان داد که از دیوار به سوی حیاط حرکت کرد. یعنی در اینجا که تابلویی نصب نشده است. دختر گفت: «بله. آقای نیسینگ در اینجا زندگی میکند. اما شما نمیتوانید با او صحبت کنید.» مرد پرسید: «نمیتوانم با او صحبت کنم؟» بعد حالت صورتش بسیار وحشتزده شد و ادامه داد: « آقای نیسینگ که نمرده است؟ حتما در سفر است، نه؟» دختر با شرمساری لبخند زد. جواب داد: «نه. آقای نیسینگ نمرده و به سفر هم نرفته است. او در حمام است.» مرد غریبه با شادی ظاهراً صادقانهای فریاد زد: «اما، اما این که همهچیز را تغییر میدهد. من منتظر میمانم تا حمام آقای نیسینگ تمام شود. در دفتر او مینشینم. دفترش همین دست راست، اولین در است. اینطور نیست، دختر خانم کوچک من؟» مرد وارد راهرو شد و دختر کمی کنار رفت. گفت: «به نظر میرسد که شما خانه را خوب میشناسید.» مرد جواب داد: «خوب؟ بسیار خوب… بگویید بسیار خوب میشناسم. وقتی پدر آقای نیسینگ اینجا را میساخت، من حضور داشتم… شما آن زمان به اصطلاح هنوز به دنیا نیامده بودید…» دختر گفت: «نه. من آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودم.» مرد در حالیکه در دفتر را باز میکرد، پاسخ داد: «جالب است. بله… و حالا سر کار خود بروید. شما باید کار داشته باشید، نه؟ کلاه مرا هم به جالباسی آویزان کنید، خوب؟» دختر کلاه را برداشت و گفت: «تا آقای نیسینگ پایین بیاید، مدتی طول خواهد کشید. تازه چند دقیقه پیش به حمام رفت.» مرد فریاد زد: «مدتی طول میکشد؟ بعد دستها را به حالت دعا بالا برد و ادامه داد: «مدتی طول میکشد یعنی چه؟ بچه جان، این «مدتی» چقدر است؟ اگر چند ساعت یا حتی چند روز شود چه؟ من بیش از سی سال است که آقای نیسسینگ را ندیدهام. آخرین مرتبه سی و سه سال و چهار ماه پیش بود که یکدیگر را دیدیم. البته اگر شما اهمیتی برای توضیحات دقیق تاریخی قائل باشید.» دختر سر خود را به علامت نفی تکان داد. پرسید: «این همه زمان گذشته است؟ کلاه شما را میبرم.» در را پشت سر خود بست و رفت… #عقربهسرنوشت
- بخشی از کتاب “از خیابان ایرانی”
عزیزان ِمصر یا فراعنه در پستو یوسفی بودم که هرگز زلیخایی پشت سرم نبود فقط برادرانی بودند که رو به روی برادرانم ایستاده بودند! آفتاب یا سردخانه از پلهای پشت ِسرم حرف نمیزنم وقتی که برگردم فقط آفتابگردانی هستم که برگشتهام… عبور یا بوسه بر قلاب ِصیاد شانه به شانه پیادهرو پروانه دل به لحظه داده بود مرگ اما مثلِ آب ِخوردن از گلوی خیابان پایین میرفت… تماشاچی یا تماشایی باورنکن نه لبخند ِدرعکس نه چاقویی که در پرونده هست مرگ یعنی دوستانی که سکوت کردهاند… #ازخیابانایرانی
- اولین قطار را سوار شو
شعرهای مریم پالیزبان تشخص خاص خودش را دارد، که حالا با این طراحی عجیب هما دلورای جلوهای خاصتر پیدا کرده. روحیهی رادیکال شعرهای پالیزبان با سلیقهی دلورای جور درمیآید (و البته کمتر شاعری هست که به این طراحی تهاجمی تن دهد و اصرار کند که اسم طراح به اندازه اسم شاعر روی کتاب بیاید). چیدمان شعرها به ترتیب زمان نیست (و درستش هم همین است؛ مهم این است که تصمیم بگیری کدام شعر بعد از کدام یکی باید خوانده شود). برخی جاها علامت […] نشانهی ممیزیست، ولی آنقدر نیست که درآمدنِ کتاب لوث شده باشد. گاهی تک و توک کلمات اضافی در شعرها میتوان پیدا کرد (مثل «سپیدی رختهای تازه شسته شده» که میتوانست «… تازه شسته» باشد). همهی شعرها هم در یک سطح نیست، چون در طول بیش از ده سال سروده شده. ولی اغلب ایدههای بکر و زبان پالودهای دارند. بعضی از این شعرها را سالها پیش خوانده بودم و دوست داشتم. مثل همان شعری که در «نفس عمیق» خوانده بود. یا این یکی: اولین قطار را سوار شو خورشید پشت برگهای پاییزی میلغرد و همهچیز در انتظار توست باران خواهد بارید و دل من تگرگ میخواهد برف میخواهد از قطار که پیاده میشوی مواظب باش روی یخها سر نخوری و من بخار منجمد شدهی صدایم را برای گونههای تو میفرستم «این اولین قطار است.» به نقل از وبلاگ هفت و نیم | مجید اسلامی #خوابهایمنهرروزصبحبادیدنتوتعبیرمیشوند
- بخشی از کتاب “ده قانون طلایی”
مقدمه زمانی که برای نخستین بار، «قوانین موفقیّت» را کشف کردم، متوجّه شدم که باید قبل از هر چیز، تعریف دقیق و معینی از مقولهی موفقیّت داشته باشم. مدتی راجع به این موضوع فکر کردم تا به نتیجه رسیدم. بهعلاوه با افراد متعددی صحبت کردم تا نظرشان را در مورد مقولهی «موفقیّت» جویا شوم زیرا میخواستم بدانم هرکدام از آنها چه چیزی را موفقیّت میدانند. سپس زندگینامهی افراد معروف را مورد بررسی قرار دادم تا بدانم چطور هر یک از آنها توانستهاند در زندگی فردی خویش به موفقیّت برسند. طولی نکشید که اوّلین جرقهی حقیقت در ذهنم روشن شد و پی بردم که هر کس، تعریف متفاوتی از موفّقیّت ارایه میدهد و مسئلهی متفاوتی را در نظر میگیرد. به همین دلیل قدری بیشتر کنکاش نموده و متوجّه شدم نقطهی مشترکی فراتر از دیدگاه، آرزو و اهداف همهی افراد وجود دارد که چیزی جز حرکت به سمت و سوی تکامل نیست. هر چند عدّهای تصور میکنند، ثروتاندوزی یا کسب شهرت دلیل بر کسب موفّقیّت میباشد، اما همهی آنها بر سر این موضوع متفقالقول هستند که چیزی به جز تعالی و تکامل نمیتواند معیار سنجش موفّقیّت باشد. حتّی «وارن بوفت» که از جمله ثروتمندترین مردان جهان است، خوشبختی را بهعنوان رکن اصلی موفّقیّت واقعی بیان میکند. پرسش بعدی که به ذهنم خطور کرد و آن را با مردم در میان گذاشتم، این بود که چه تفاوتی میان موفقیّت و تعالی وجود دارد. نکتهی مهمی که در این میان به آن پی بردم، این بود که استانداردهای برون فردی میتواند موفقیّت را بسنجد. در حالی که تعالی یا تکامل بر اساس ملاکهای درونی اندازهگیری میشود. به عبارت سادهتر هیچ کس به جز خود شما نمیتواند به عامل تعالی و تکامل پی ببرد اما جهان با وجود همهی شرایط ملموس خود بهراحتی میتواند در مورد میزان موفّقیّت شما قضاوت کند. البته به شرطی که با استانداردهای موجود برابری کرده و هم گام با آنها پیش بروید. اگر جهان از شما به عنوان یک فرد موفق یاد کند به این معنی است که به اهداف و انتظارات خود پی بردهاید و یا از استانداردهای معمول و متوسطی که در اختیار اکثریت مردم قرار دارد فراتر رفتهاید. ابزار مهمی که جهانیان با استفاده از آن میتوانند میزان موفقیّت شما را اندازهگیری نمایند، در کمال و فضیلت خلاصه شده و به شرح زیر هستند: رکوردشکنی، جمع کردن همهی فرصتها، پیشگام بودن در زمینهی انجام امور و یا تغییر در شیوهی نگرش به مسایل جاری. زمانی که شخصی در انجام امور به بهترین نحو عمل کرده، همه چیز را تسخیر کرده و همهی موانع موجود در مسیر خود را به خوبی پشت سر بگذارد، واجد آن شرایط لازمی است تا که در مسیر مقدّس موفّقیّت گام بردارد. حال تکامل یا تعالی مقولهی کاملاً متفاوتی را در بر میگیرد. تعالی حسّی است که از روح سرچشمه گرفته و در وجود شما باز تاب پیدا میکند. در واقع به نوعی احساس رضایتی برمیگردد که در پایان روز تجربه میکنید. یعنی شب که به رختخواب میروید و چشمهایتان را میبندید تا بخوابید از صمیم قلب از خود رضایت دارید زیرا میدانید همهی انتظارات را برآورده کردهاید. به عبارت سادهتر میتوان گفت از درون اشباع شدهاید و تصور میکنید هیچ روزنهای باقی نمانده است که در آن نفوذ نکرده باشید. زمانی که حس رضایتمندی و نشانههای خارجی فضیلت با هم منطبق شده و مسیر مشترکی را هدف میگیرند به راحتی میتوانید به موفقیّت برسید. هر دو عامل، مکمّل هم بوده و بدون وجود دیگری معنی ندارند. در این صورت میتوان وضعیت را به یک شمع بدون کبریت تشبیه کرد. در واقع هر دو رکن بهطور مستقل و جداگانه وجود دارند اما زمانی که همراه با هم مورد استفاده قرار میگیرند، شعلهی بسیار سوزانی بهوجود میآید. قوانینی که برای تعالی در زندگی مطرح شدهاند، گامهایی نیستند که در مسیر دستیابی به قلمروی معجزهآسای موفقیّت بردارید، بلکه از جمله حقایق جامع و فراگیری هستند که زیر بنای همهی تلاشهای موفّقیّت آمیز فردی را تشکیل میدهند. در ضمن ماهیّت وجودی چیزی را تشکیل میدهند که همهی انسانهای روی زمین را به هم مربوط میکند تا در مسیر درک استعدادهای ذاتی و درونی خویش گام بردارند. اگر میخواهید به فرد موفّقی تبدیل شوید، در مسیر کسانی گام بردارید که قبلاً به موفقیّت رسیدهاند و در واقع پایتان را جای پای آنها بگذارید. در این صورت به حقیقت ذاتی و اساسی خود پی میبرید و میتوانید به عنوان شخصی عمل کنید که دیگران از شما الگوبرداری میکنند. به این ترتیب به دیگران هم فرصت میدهید تا موفقیّت شما را تجربه کنند. اگر میخواهید به ماهیّت و اساس موفّقیّت پی ببرید حتماً مسیر این حقایق فراگیر را طی کنید. حتّی اگر کسی هم مسیر حرکت را به شما نشان ندهد، بهتدریج با چگونگی حرکت در این مسیر آشنا میشوید. هدفم از نگارش چنین کتابی این است که به میزان یادگیری شما سرعت ببخشم و امکانات مختلفی در مسیر حرکت شما به وجود آورم تا بهراحتی به مرحلهی تکامل و تعالی برسد. امیدوارم شما نیز بتوانید تعریف خاصّ خود را از مقولهی موفّقیّت ارایه داده و به خوبی در مسیر نیل به موفقیّت حرکت کنید تا در زمینهی تحقق و درک آن پیش بروید. آرزو میکنم به حقایق درونی خود پی برده، به وجود خود ایمان آورده و به هر وسیلهی ممکن، مسیر حرکت صحیح خود را پیدا کنید تا زمانی که جهانیان در انتظار سقوط شما از پرتگاه هستند، با شجاعت از جایتان بلند شده و چیزی جز ناامیدی و ناکامی نصیب آنها نکنید. تحت چنین شرایطی است که میتوانید ادّعا کنید از زندگی درس بزرگی گرفتهاید و با کسب رضایت درونی در مسیر تعالی گام بردارید. امیدوارم خداوند هم شما را در این مسیر یاری کند. دکتر شری کارتر اسکات #دهقانونطلایی
- بخشی از کتاب “جامعهشناسی شعر نیما”
جامعهشناسی ادبیات جامعهشناسي ادبيات، يكي از شاخههاي مطالعاتي جامعهشناسي است و در عرصه پژوهش از پژوهشهاي ميانرشتهاي است كه ارتباط اين دو حوزه علمي با يكديگر، در آن به خوبي نمايانگر ميشود. جامعهشناسي چيست؟ «جامعهشناسي يا تئوري علمي جامعه، شناخت حركات اجتماعي و بررسي قوانين حاكم بر اين حركات است.» به عبارت ديگر «جامعهشناسي را ميتوان مطالعه زندگي گروهي انسانها تعريف كرد.» جامعهشناسي، علم امور اجتماعي است و مطالعات جامعهشناسانه علاوه بر جستن و يافتن حقيقتهاي اجتماعي، تهذيب اخلاق اجتماعي و هموار نمودن راه رشد و نمو و رسيدن به سعادت اجتماعي را به بشر عرضه مينمايد. ارسطو جامعه را موجودي زنده ميپندارد كه قانون «تولد»، «رشد» و «مرگ» بر آن حكمفرماست و پيداست كه انسان در فاصله ميان تولد تا مرگ ، حيات اجتماعي خويش را رقم ميزند و كار جامعهشناس مطالعه بر روي همين «حيات اجتماعي انسان» است. «اگوست كنت جامعهشناسي را دانشي تحققي، از زندگي اجتماعي ميداند كه پديدههاي اجتماعي را با روش علمي و عيني مورد مطالعه قرار ميدهد.» ازاينرو پژوهشهاي جامعهشناسي، تجربي است و در جهت شناخت حركات اجتماعي با در نظر گرفتن مسائل اجتماعي و محيطي و بر اساس تئوريهاي علمي انجام ميشود. پيگيري حقايق اجتماعي در نهادهاي اجتماعي و نيز امور و حوادث اجتماعي، مطالعه عادات اجتماعي، تاريخ عقايد، شناخت روشها، فلسفه اجتماعي، قومشناسی و… از كاركردهاي اين علم است. رويكرد علمي جامعهشناسي به مسايل و پديدههای اجتماعي است، كه علمای اين علم ، موضوع اصلی آن را در اولين قدم «حقيقت اجتماعي» قلمداد ميكنند. حقيقتي كه ما با آن و در ميان آن به زندگي خويش ادامه ميدهيم و در تمام زواياي زندگي خويش حضور بلامنازع اين حقيقت را مشاهده ميكنيم. بنابراين بايد پذيرفت كه «جامعهشناسي علم حيات اجتماعي انسان و مطالعه علمي پديدهها و نهادهاي اجتماعي است.» جامعهشناسي و ادبيات «بدون داشتن حداقلي از احساس و درك هنري و به دور از تجربههاي وجودي و توان همگامشدن با هنرمند در سلوك روحي، جامعهشناس نميتواند راه به جايي ببرد.» جامعهشناسي علمي است عقلي، كه کوشش میکند، نيازهاي عقلي را پاسخ دهد، حال آنكه ادبيات گريزگاهي است كه ميكوشد تا راه گريزي از عرصه خردورزي، براي خود بيابد. «ادبيات نماينده زندگي و يك حقيقت اجتماعي است.» جامعهشناسي، بر آن است تا در جهان بيرون تغييري ايجاد نمايد و آن را بسازد. اما ادبيات كوششي است براي معماري جهان درون. بنابراین اگر جامعهشناس نتواند فريادهاي روح يك هنرمند شاعر را بشنود و لحظههايي را با آن سركند، حتي اگر با علم ادبيات آشنايي داشته باشد، در كار خود چندان توفيقي نخواهد يافت. به ارتباطي كه بين اين دو رشته ايجاد ميشود، جامعهشناسي ادبيات ميگوييم. در واقع «جامعهشناسي ادبيات شاخهای از جامعهشناسي معرفت است كه به برررسي رابطه اثر ادبي و ساختارهاي اجتماعي سياسي و اقتصادی به منظور فهمپذيركردن متن ادبی و جامعه ميپردازد». براي بررسي جامعهشناسانه يك اثر ادبي، از يكسو بايد ساختارهاي سياسي و اجتماعي و مؤلفههای ديگر را كه باعث تبيين فضاي اجتماعي دوران خلق اثر و نيز ذهنيت اجتماعي خالق اثر ميشوند، مد نظر قرار داد و از سوی ديگر با مطالعه دقيق اثر ادبي از درون مايهها، سمبلها و بطور كلي زبان اثر به شناخت جامعه و اوضاع اجتماعي پرداخت و اين همان ارتباط دوسويهاي است كه تأييد ميكند «جامعهشناسي ادبيات حاصل پيوندي است استوار ميان جامعهشناسی از يك سو و ادبيات از سوی ديگر.» توجه جامعهشناسانه به ادبيات و تحكيم ارتباط بين جامعهشناسي و ادبيات، از آنجا بيش از گذشته ضروری مينمايد كه ادبيات قسمت عمده ای از شعور و آگاهي اجتماعی جامعه را در بر گرفته است و انعكاس قابل توجهی از فرهنگها و خردهفرهنگها را دربرميگيرد. بنابراین مطالعه آثار اين حوزه و بررسي جامعهشناختي ادبيات اهمّيّت ويژهاي مييابد كه مهمترين موارد آن عبارتند از: – تعميق روابط ادبيات با جامعه – افزايش ضريب فرهنگسازي علم ادبيات در جامعه – آشنايي اجتماع با فكر و شخصيت و بطور كلي ساختار ذهني نويسنده يا شاعر – تبيين جهانبيني و مواضع فكري و فرهنگي محيط اجتماعي – شناخت جوهر اجتماعي در اثر ادبي – روشنگری اجتماعي (كه خود پاياني است بر پيشداوريها) – شناخت نقش اجتماع در پرورش شاعران و نويسندگان بزرگ در جامعهشناسي ادبيات ما به مطالعه و بررسي روابطي ميپردازيم كه ادبيات و اجتماع را در كنار هم قرار داده و به عبارت ديگر اين دو مقوله را به هم پيوند زده است. در مطالعه آثار ادبي با رويكرد جامعهشناختي، كانون مطالعه خصلت جمعي و اجتماعي آثار ادبي است و به قول گلدمن «خصلت جمعي آفرينش ادبي حاصل آن است كه ساختار آثار با ساختارهاي ذهني برخي از گروههاي اجتماعي همخوانند و يا با آنها رابطة دركپذير دارند». «ساختارهاي ذهني گروههاي اجتماعی» كه گلدمن از آن ياد ميكند، در درون اجتماع شكل ميگيرند و شاعر يا نويسنده هم به عنوان يك فرد در درون همين گروههاي اجتماعي رشد ميكند و زبان را نه به عنوان هدف بلكه به عنوان وسيله به خدمت ميگيرد و با استفاده از همه امكانات آن، ساختار ذهني خويش را در قالب يك اثر به جامعه خود عرضه ميدارد. بنابراين شاعر يا نويسنده مولود و محصول اجتماع است. تئوفيل گوتيه ميگويد: «نويسندگان نيستند كه عصر و دوره اي را به فساد اخلاق میآلايند بلكه فساد اخلاق عمومي آن دوره است كه چنين نويسندگاني را به وجود میآورد.» نگاه جامعهشناختي در بررسي اثر ادبي، در واقع تبيينكننده فضاي فكري و ساختار ذهني خالق آن و نشانهنده بسياري از واقعيتهاي اجتماعي است. پيداست كه در چنين رويكرد مطالعاتي ما ادبيات را آنچنان كه هست بررسي ميكنيم نه آنگونه كه بايد باشد. شناخت زبان اثر و ارتباط آن با مسائل اجتماعي، گاه برخي ابهامات موجود در آن را روشن ميكند و چهبسا اثري كه براي خوانندهاش قابل فهم نبوده، در گذر اين ابهامزدايي لذّتبخش ميشود. كوئن ميگويد: «با مطالعه جامعهشناسي است كه ميتوانيم نگاه تازهای به محيط اجتماعي بيفكنيم و جايگاه خود را در جامعه مشخص كنيم.» شناخت جايگاه شیوهای است كه به ما كمك میكند تا از دريچه بازی به نام «جامعهشناسی»، اثر ادبی و خالق آن را كه محصول اجتماع خويش است، بشناسيم و بشناسانيم. (اين كه میگوييم خالق هر اثر ادبي محصول اجتماع خويش است كاملاً پذيرفته است چراكه بزرگان ادبيات هر ملّتی منفرد نبودهاند و از دل جامعه انسانی خويش به بالندگي رسيدهاند، چنان كه حافظ، فردوسي، مولوي و ساير بزرگان هنر و ادبيات ما. آنها از آسمان به زمين نیامدهاند، بلکه آنان نمونههای عالي افراد اجتماع و زمان خويشند و البته عامل و محرّك اجتماع نيز بودهاند. از اينرو آثار هر يك از آنان را میتوان با رويكردی جامعهشناختی بررسی نمود و تأثيرپذيری آنان را از اجتماع و نيز اوضاع اجتماعی زمانه آنها را تبیین کرد.) #جامعهشناسیشعرنیما












