top of page

نتایج جستجو

487 results found with an empty search

  • بخشی از کتاب “بر میز بی‌گلدان”

    آواز غِمگین این قاب را خالی بُگذار! مرا به یادِ نوعروسی می‌اندازد که خاکروبه‌ها را در باغچه می‌ریزد خودش را در رَختِخواب دختری که همیشه چای قرمز می‌آورد، می‌رفت. لب‌ریز، لب‌دوز، لب‌سوز بُگذریم! مثل سوزَنی، از لابه‌لای تار و پودِ حاشیه‌ی پرده‌ها. خاک نه بَرف، نه باران نه روزنی آب، نه قطره‌ای آفتاب با این همه دَست‌های تو فراوان‌اند. دیگر نه آفتابگَردان‌ها زرد نه آسمان آبی با این همه دَست‌های تو سَبزند در تو، جوانه‌ای‌ست در من، خاک به سَمتِ تو مِیل می‌کند. حسرَتی دیگر خیال کن! بر مزرعه‌ای ایستاده باشی که آفتابگردان‌هایش زرد گندم‌هایش زرد لباس مترسَک‌اش زرد باشد. مثل اوّلین شعاع آفتاب که به زمین می‌رسد خیال کن! مزرعه‌ای را دوست داشته باشی که مال تو نباشد. چراغی مُرده همه جا را با چراغی مُرده گشتم روزنی نبود که بتواند آفتاب نام داشته باشد خبر آورده‌اند: «بیگانه‌ای در شهر است» بوی تو که می‌وَزد کوچه‌های این شهر، هرچه حَقیرتر زیباتراند. #برمیزبیگلدان

  • بخشی از کتاب “چشم به راه ابریشم”

    شعری برای سنگ قبر بلند شو، صورتت را بشور! و دست از چشم‌هایت بردار شلوغش نکن اگر شعری برایم نوشته‌ای بنویس سلام… بنویس خداحافظ… )مابقی کلماتی است که این میان ول می‌گردند( * هر روز کسی دست تکان می‌دهد در من هر روز کمی از من می‌رود از من من رفتگان خودم‌ام خدا مرا بیامرزد عزیزم خفه شو! اخبار نفت را باید با یک سطل خاک با کپسول آتش‌نشانی خواند و از آغوش کارگران پالایشگاه شب‌ها شعله‌ای زبانه نمی‌کشد… بالشت را می‌کشم روی سرم کلمات اما هنوز وز‌وز می‌کنند توی اتاق: عرضه و تقاضا! برنت شمال! سهام! سبد مصرف! اوپک! شاخص بورس! خطوط انتقال! .. زنم در رختخواب ستون اقتصاد می‌خواند از روزنامه‌ای که می‌تواند مگس‌کشی حرفه‌ای باشد لندن تنهاست زنی که پایین می‌رود با پله‌های برقی متروی نیمه شب تنهاست تروریستی که چند لحظه بیرون می‌زند از ازدحام ایستگاه و برای آخرین بار نگاه می‌کند در آینه‌ی دستشویی تنها منم که زنی زیبا ایستاده رو به روم اما ریل‌ها میان‌مان خط فاصله کشیده‌اند و هیچ تروریستی آنقدر بیکار نیست که این وقت شب مرا در برابرش منفجر کند #چشمبهراهابریشم

  • زودگذری و روزمرگی زندگی

    معرفی ماریا تبریزپور و دو داستان بلند از او نخستین داستان ماریا تبریزپور با عنوان «یک کفش راحتی برای ادامه زندگی» در سال ۱۳۸۶ در تهران بوسیله نشر ثالث انتشار یافت و برنده جایزه «گام اول» شد. تاریخ نگارش این داستان بلند، نزدیک به ۸۰ صفحه، سال ۱۳۷۹ است، یعنی نویسنده آنرا در بیست و یک‌سالگی خود نوشته است. خلاصه داستان چنین است: در یک روز سرد زمستانی، زنی سی‌ساله و باردار که راوی داستان است، متوجه می‌شود که راه رفتن در کوچه‌های پرچاله چوله شهر که گوشه‌کنار پیاده‌رو‌ها را برف نیز گرفته است بسیار دشوار است و تصمیم می‌گیرد یک کفش راحتی بخرد. ولی موضوع خرید کفش بزودی فراموش می‌شود و راوی می‌پردازد به شرح یاد‌ها و یادگارهای خود از روزهای کودکی تا نوجوانی و جوانی، از دبستان تا دانشگاه و از ازدواج تا جدایی و سرانجام تا روزی که در بیمارستان دختر او به دنیا می‌آید و داستان به پایان می‌رسد. راوی – و در اینجا در واقع خود نویسنده – از یک‌سو سخت دچار گذشته‌گروی (نوستالژی) است و در هر فرصت به سراغ روز‌ها و یادهای کودکی خود می‌رود و هنوز مزه پفک و لواشک زیر دندان اوست، از سوی دیگر، او از قبیله سیاه‌اندیشان است که همیشه «نیمه خالی لیوان» را می‌بیند، ولی او با وجود بدبینی به زندگی و یا به علت این بدبینی، پیرو و مُبلغ یک عرفان زمینی است و بر این باور است که جز حلقه مهر و محبت باید ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد بود تا بتوان همه زندگی را در کوله‌پشتی خود جای داد و به هرجا که خاطرخواهِ دل است کوچ کرد. زندگی جز هیچی و پوچی چیزی نیست، مرگ را می‌توان در همه جا بوئید. پس برای یک چنین زندگی کوتاه و بی‌معنی، از مال جهان یک کوله‌پشتی و یک کفش راحتی کافیست. چرا که می‌توان بود و نداشت، و می‌توان داشت و نبود. اندیشه‌های خیامی؟ آری، ولی بدون تقلید سطحی و بدون فلسفیدن، بلکه اصیل و صمیمی. راوی مدینه فاضله را در سکوت کنار دریا کشف می‌کند و حقیقتِ «این قافله عمر عجب می‌گذرد» را در یک اتوبوس مسافربری از تهران به شمال درمی‌یابد که پس از پیاده شدن، هنگامی که اتوبوس در خم جاده از چشم ناپدید می‌شود، با خود می‌اندیشد که شاید در این زندگی کوتاه آن راننده و شاگرد را دیگر هیچ‌گاه نبیند. احساس لطیفی که خواننده را بی‌اختیار به یاد این بیت حافظ می‌اندازد که: فرصت شمار صحبت، کزین دو راهه منزل | چون بگذریم دیگر، نتوان بهم رسیدن نویسنده زودگذری و روزمرگی زندگی را با شرح زندگی روزمره شرح می‌دهد، ساده و صمیمی شرح می‌دهد. عمری که با وجود کوتاهی پر از پراکندگی است. عمری که هر چند نسبت به گذشته، نسبت به زمانی که هنوز نوبت مادربزرگ‌ها بود، دراز‌تر شده، ولی با از دست دادن کیفیت خود بسیار کوتاه‌تر می‌نماید و در عین کوتاهی، آدم‌ها چون تسبیحی که بندش گسسته گردد، هر دانه‌ای به گوشه‌ای پرتاب شده‌اند، یکی به مونیخ، یکی به شیکاگو و دیگری به پاریس. نویسنده زودگذری و روزمرگی زندگی را با شرح زندگی روزمره شرح می‌دهد، ساده و صمیمی شرح می‌دهد. عمری که با وجود کوتاهی پر از پراکندگی است. عمری که هر چند نسبت به گذشته، نسبت به زمانی که هنوز نوبت مادربزرگ‌ها بود، دراز‌تر شده، ولی با از دست دادن کیفیت خود بسیار کوتاه‌تر می‌نماید و در عین کوتاهی، آدم‌ها چون تسبیحی که بندش گسسته گردد، هر دانه‌ای به گوشه‌ای پرتاب شده‌اند، یکی به مونیخ، یکی به شیکاگو و دیگری به پاریس. بوی اشتیاق دیدار یار در سراسر داستان پیچیده است و اینکه این دیدار همه چیز است و جز آن همه چیز هیچ است: دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن! راوی بویژه از «تنهایی» بسیار می‌نالد و در عین حال بدان خو گرفته است، چنانکه گویی «طعم گس تنهایی» برایش خیلی شیرین است. ولی نویسنده با همه بدبینی و تیره‌اندیشی، درباره زندگی و سرنوشت دیگران تصمیم نمی‌گیرد، بلکه می‌گذارد که راوی داستان دخترش را تندرست بزاید و زندگی‌اش را ادامه دهد، با همه آن تکرار‌ها و تنهایی‌ها. آرزوی ادامه‌ی زندگی برای نوزاد راوی، بلکه حتی با دلسوزی برای پیاده‌رو خیایان که در گرمای تابستان و سرمای زمستان لگد می‌خورد و هیچکس به فکر او نیست؛ و داستان با این سخن رقت‌انگیز به پایان می‌رسد: «اما من، همیشه آرزو می‌کنم که بال دربیاورم و پا روی قلب خسته پیاده‌رو نگذارم. چه با کفش راحتی، چه با کفش چرمی پاشنه بلند ایتالیایی.» نویسنده با این جمله، همانگونه که قبلا اشاره شد، نشان می‌دهد که نیهلیسم داستان نه در مسیر نفی زندگی، بلکه در نفی تعلقات مادی و آرزوی نشاندنِ مهرورزی بجای مال‌اندوزی است. نویسنده، در این داستان درباره زندگی نه فلسفه می‌بافد و نه احساسات می‌فروشد، بلکه با احساس می‌اندیشد. او صادقانه و صمیمانه سفره دل خود را به روی خواننده باز می‌کند: ماحضر اینست، بفرمائید! هفت سال پس از این داستان بالا، یعنی در همین سال ۱۳۹۳ که اکنون چیزی به پایان آن نمانده، با دومین داستان بلند این نویسنده با عنوان «اصلا مهم نیست» آشنا می‌شویم که بوسیله انتشارات ناکجا (پاریس ۲۰۱۳) انتشار یافته است. این داستان از سه روایت تشکیل شده است. روایت اول از زبان یک زن جوان است در شرح رابطه‌اش با مردی جوان. روایت دوم از زبان آن مرد جوان است در شرح رابطه‌اش با آن زن جوان. و روایت سوم که فقط یک سطر است از زبان نویسنده. حجم روایت نخستین چهار پنج صفحه‌ای بیشتر از روایت دوم است. در این داستان نیز فلسفۀ «پوچی زندگی» زیربنای اصلی داستان است و نوستالژی کودکی هنوز نویسنده را‌‌‌ رها نکرده است. ولی موضوع اصلی داستان بکلی دیگر است و نثر نویسنده استوار‌تر و او در فن نویسندگی به شِگردهای بیشتری دست یافته است و با پیچ و خم کوچه‌ها آشنا‌تر شده است. آنچه نخست به چشم می‌خورد اینکه نویسنده زنجیر خودسانسوری را شکسته است. داستان‌نویسان ایرانی عموماً هنگام نوشتن قیچی دو سانسور را در مغز دارند. یکی قیچی اخلاق سنتی و قید و بندهای خانوادگی و اجتماعی و دیگر قیچی وزارت ارشاد را. ولی در مورد نویسندگان زن هر یک از این دو قیچی باز بُرا‌تر است. البته صِرف شکستن سانسور همیشه به معنی زایش هنر نیست. درست است که بدون گستاخی هنری‌زاده نمی‌گردد، ولی هر گستاخی نیز هنر نیست. داستان‌نویسان ایرانی عموماً هنگام نوشتن قیچی دو سانسور را در مغز دارند. یکی قیچی اخلاق سنتی و قید و بندهای خانوادگی و اجتماعی و دیگر قیچی وزارت ارشاد را. ولی در مورد نویسندگان زن هر یک از این دو قیچی باز بُرا‌تر است. در داستان «اصلاً مهم نیست»، در روایت نخستین که از زبان زن جوان است، نویسنده قیچی نخستین را شکسته است و چون داستان در پاریس منتشر شده است، قیچی دوم نیز به دامن داستان نرسیده است، ولی با اینحال نویسنده مرز میان نیازِ داستان و آزِ بی‌پردگی را به خوبی شناخته است. روی همرفته نویسنده در هنر داستان‌نویسی رسیده‌تر و خبره‌تر شده است، بدون آنکه بکلی عوض شده باشد. در روایت اول، راوی در یک حالت خواب و بیداری، در یک حالت ترانس، کابوس‌هایی از چشمش می‌گذرد. همه چیز و همه جا و همه کس از قاعده روزانه خود بیرون رفته‌اند، به یکدیگر تبدیل می‌شوند، می‌میرند، زنده می‌شوند و ثبات ندارند. مغازه‌ها بی‌صاحب‌اند، عابرین با خودشان گپ می‌رنند، چراغ راهنمایی قاعده‌ای در تعویض رنگ ندارد، از مردم حرکات غیر عادی سر می‌زند، «زندگی مثل پازلی شده بود که همه قطعاتش سفید بود» و «همه چی در هیچی می‌گذشت». در چنین جهانی‌ست که راوی به مرد جوانی می‌رسد که کنار جوی آبی نشسته و تخم آفتابگردان می‌شکند، جوانی که شغلش رساندن مسافر با موتورسیکلت است. از اینجا به بعد شرح رابطه زن با این جوان است که شغل اول او بردن مسافر با قایق بوده، ولی پس از غرق شدن قایقش یک موتورسیکلت کهنه به چنگش افتاده که با آن مسافر می‌برد. مرد جوان در یک محله قدیمی و فقیرنشین اطاقی دارد که در عین حال محل زندگی روسپی‌ها هم هست و در آنجا زندگی مجموعه‌ای است از عشق و فقر و سِکس و خون و کثافت. محله‌ای که در بیشتر شهرهای بزرگ جهان یافت می‌شود. داستان شرح رفت و آمد گهگاهی این زن با آن جوان است. زن آزاد است و از طبقه مرفه‌تری است. او خود را به دلخواه خود تسلیم مرد جوان می‌کند. مرد جوان کم‌حرف و تا مرز سادیسم غیرتی است. همه این‌ها در یک حالت خواب و بیداری می‌گذرد. در یک جهان «بوف کوری» که انگار روایت اول را از زبان «لکاته» می‌شنویم. روایت دوم از زبان مرد جوان است. جوانی فقیر که در بیان عشق و احساس خود هم ناتوان و هم گرفتار غرور است که لاجرم واکنش طبیعی آن سوءظن و حسادت و آزار به زن است، بویژه هنگامی که نان‌آور خانه زن باشد که بمنزله تازیانه‌ای بر غرور و غیرت اوست. مگر می‌شود زن نان‌آور باشد و با مردی بیگانه رابطه جنسی نداشته باشد؟ مرد جوان از خوابیدن هراس دارد که نکند زن او را خواب کند و خود از خانه بیرون برود. در هر دو داستان و بویژه در داستان دوم، نویسنده در نقل، به پیوستگی زمان اهمیتی نمی‌دهد، بلکه با بریدن زمان، فضای داستان را مه‌آلود می‌کند. این شیوه، خوب یا بد، از عمد گزیده شده است. خود او در این‌باره می‌نویسد: «همه فکر می‌کنند که بخش‌های یک نوشته باید به هم ربط داشته باشد؛ قانون ارتباطات و کنتراست و هارمونی و هزار کوفت و زهر مار دیگر. اما من نمی‌توانم رعایتش کنم. فکر می‌کنم دنیا با تمام گندگی‌اش آنقدر کوچک و تنگ و باریک است که در ‌‌نهایت همه چیز و همه کس به هم ربط پیدا می‌کنند. نگران نباشید» و نیستیم چون تا این حد کار به سردرگمی خواننده نکشیده است. زبان نویسنده ساده و روان و گرم و پویا است. در اینجا دوست ندارم که با برخی ایرادات دستوری مته را بر جگر خشخاش بگذارم. که مثلاً اینجا فعل در جای خود نیست، اینجا فعل ماضی مناسب‌تر از مضارع است، اینجا «هست» باید می‌آمد و نه «است»، یا بر عکس، و یا‌ کاش این «هرازگاهی» واقعا هرازگاهی بکار می‌رفت. گذشته از این، باید در نظر داشت که ویژگی سبکی همیشه با قواعد دستور معیار سازگار نیست. این حقیقت را، بدون آنکه قصد مقایسه داشته باشم، می‌توان از شاهنامه تا بوف کور مشاهده کرد. فقط اینکه در داستان دوم، مرد جوان با توصیفی که از او شد، زن را به «یک تابلوی کوبیسم» تشبیه می‌کند، به نظر من غریب است. در مقابل، یکی از محسنات هر دو داستان بلند، کوتاهی آنهاست که هر یک به نزدیک ۸۰ صفحه می‌رسند. در این سالهای اخیر، پُرنویسی یکی از عیب‌های بزرگ داستان‌نویسی به زبان فارسی شده است. گویی برخی از نویسندگان ایرانی با خود عهد کرده‌اند که رکورد تولستوی و داستایوفسکی و هوگو و مانند آن‌ها را در نوشتن رمان‌های پر حجم بشکنند. و اما از خانم تبریزپور چند داستان کوتاه در رادیو زمانه و مجله گردون و جنگ زمان هم منتشر شده است. در همه آن‌ها نویسنده‌‌ همان سبک و شگردهای خود را دارد و‌‌ همان دید تیره، ولی دلسوزانه به طبیعت و انسان را. از قرار نویسنده به دو قالب داستان کوتاه و داستان بلند گرایش بیشتری دارد. ولی کسی چه می‌داند، شاید او روزی رُمانی نیز به ادبیات فارسی هدیه کند. او برای این‌ کار هنوز خیلی وقت دارد. به هر روی، نگارنده این سطور مطمئن است که ما باز هم از این نویسنده جوان و دردآشنا خواهیم خواند. آخرین نکته اینکه از نشر ناکجا باید سپاسگزار بود که در پی کشف استعدادهای جوان است، بر خلاف برخی ناشران که یا تنها از نویسندگانی داستان چاپ می‌کنند که قبلاً به شهرتی رسیده‌اند، هر چند پس از کسب شهرت سهل‌انگار هم شده باشند، و یا هر یافته‌ای را که نویسنده‌اش هزینه چاپ آنرا به عهده بگیرد منتشر می‌کنند و عملاً برای نشر خود وظیفه و اعتبار ادبی- فرهنگی قائل نیستند. به قلم: جلال خالقی‌مطلق | هامبورگ، اوت ۲۰۱۳ برگرفته از رادیو زمانه #اصلامهمنیست

  • زندگی، گمشده بزرگ نسل ماست

    مهرداد قاسمفر –  گفتگو با داریوش معمار شعر امروز ایران شاعران بسیار دارد اما شاعرانی که به رغم همه دشواری‌ها، تمام وقت خودشان را وقف شعر کرده باشند، کمتر یافت می‌شوند. داریوش معمار، شاعر ۳۳ ساله آبادانی با انتشار هفت مجموعه شعر و یک نقد و بررسی در ۱۱ سال گذشته از جمله این شاعران پر کار است. شاعری که هر کتابش نسبت به کتاب‌های پیشین اش گامی به جلو بوده و  او را شاعر‌تر یافته‌ایم. داریوش معمار همزمان، کارهای دیگری در حوزه شعر امروز راهم  پیش می‌برد. از بنیان گذاری جایزه ادبی نیما گرفته تا کار با ناشران شعر و روزنامه‌نگاری ادبی و نقد و بررسی شعر شاعران دیگر. به تازگی مجموعه شعر «خواهرخونه» را منتشرکرد. در ادامه شعری از همین مجموعه را بخوانید و سپس گفت و گوی ما را: زنی که بمیرد | باد زیبائیش را بر می‌دارد می‌برد | ابری را بارور می‌کند  دشتی را می‌رویاند | مردی که بمیرد | باد آوازش را بر می‌دارد می‌برد | ابری را بارور می‌کند  دشتی را می‌رویاند | کودکی که بمیرد | باد نگاهش را بر می‌دارد می‌برد | ابری را بارور می‌کند  دشتی را می‌رویاند | باد با تو چه می‌کند؟  | که تکه تکه کردی زنی را | تکه تکه کردی مردی را | تکه تکه کردی کودکی را | باد تو را کجا می‌برد؟!  | از تو چه می‌روید  | بعد از آنکه مردی؟! قبل از هر چیز می‌خواهم بپرسم که تم و ایده اصلی آخرین مجموعه شعر شما به نام «خواهرخونه» چیست؟ تم اصلی مجموعه خواهرخونه در ادامه مجموعه‌های شعر پیشین من بیشتر حول مسائل انسانی، عشق و جنگ است که اکثر این شعر‌ها به عنوان ایده اصلی حول همین محور‌ها سروده شده است. یکی از مسائلی که در شعر دو دهه اخیر همواره به چشم می‌خورد این است که این شعر‌ها، شعرهایی بوده است که معطوف به خود شاعر و درون او بوده‌اند.یعنی یک جور شعرهای سابجکتیو می‌شود گفت به لحاظ مفهومی، زبانی و یا تصویرهایی که ارائه می‌شود.شعر شما در این مجموعه آخر به ویژه، معطوف به شرایط اجتماعی هم هست. فرضا شعرهایی که برای کارگران کشته شده در سوانح و حوادث پتروشیمی گفته‌اید یا شعرهایی که معطوف به مسائل جنگ است و… آیا می شود گفت که گرایش غالب در شعر شما به سمت شعرهای اجتماعی است؟ حقیقت امر این است که من شخصا به این مسائل گرایش دارم یعنی من شاعری هستم که از محیط پیرامونم تاثیرزیادی می‌گیرم. ضمن اینکه کلا شعرم را مدیون وقایع اجتماعی نمی‌دانم اما بر این باورم که یک شاعر و هنرمند که در یک جامعه متلاطم با جنس مسائلی از مشکلات جامعه ما زندگی می‌کند، طبیعتا نمی‌تواند روحیه و عواطفش را که بخش مهم تشکیل دهنده شعرش هست را از آن جامعه جدا کند و طبیعی است که از آن شرایط تاثیر می‌پذیرد. من معتقدم که شاعر معطوف به وظیفه و تعهدی نیست. شاعر معطوف به انسان است و پیش از هر انسانی معطوف به انسان درون خودش است ک تحت تاثیر محیط، عواطف و جامعه هم هست. با این حال شما به عنوان یک شاعر امروز، وظیفه و کارکرد هنر را چه می‌دانید؟ ایجاد لذت ، انعکاس آنات شخصی و مونولوگ‌های درونی شاعر، و یا تعهد در قبال بازتاب موقعیت‌های اجتماعی؟ من معتقدم که شاعر معطوف به وظیفه و تعهدی نیست. شاعر معطوف به انسان است و پیش از هر انسانی معطوف به انسان درون خودش است ک تحت تاثیر محیط، عواطف و جامعه هم هست. این سال‌ها زیاد دیده می‌شود که بسیاری از شاعران جوان‌تر و همین طور عامه خوانندگان شعر، از شعرهایی استقبال می‌کنند که حاوی سطرهایی است که بیشتر یادآور کلمات قصار است. سطرهای شیرینی که خصیصه شان این است که بسیار هم کوتاهند. آیا این مسئله بدین معناست که مخاطب امروز در شرایط اکنون شعر ما، حوصله رفتن به سمت شعرهای بلند و یا شعرهایی که نیازمند تامل و تدقیق مخاطب است را از دست داده؟ حقیقت امر این است که استرس و فشاری که در جامعه ما وجود دارد، و هیجان‌های مختلفی که در جامعه ما وجود دارد باعث شده است که مخاطب آثار ادبی و شعر، مقداری کم حوصله شود و در پی نقاط شیرین و نقاطی که تاثیرگذاری آنی دارد در هنر باشد. اما این مسئله بدان معنی نیست که نسخه پیچیده شده برای ادبیات این دهه شعرهایی است از این نوع که شما فرمودید. بلکه آنچه در حقیقت در ادبیات این روزهای ما جریان دارد این است که کماکان علاقمندان به ادبیات و شعر، تشخیص بسیار خوبی در خصوص شناسایی آثاری دارد که از طبیعت خلاقانه بیشتری بهره مندند. در مجموعه شعر “خواهرخونه”چیزی که برجسته است – و البته این را در مجموعه پیشین شما یعنی اصطبل هم می‌دیدیم-  این است که در نگاه به مسئله زندگی و مرگ، گویا نگاهت به نفع مرگ سنگینی می‌کند. مثلا در شعر جنگ از همین مجموعه خواهرخونه این جور می‌نویسی: « تو لطیفی جنگ! | مرگ در زمانه ما نعمتی است». یا مثلا در شعر انقلاب می‌نویسی که: «وقت آن رسیده ما هم به شکلی کشته شویم | اسب که نیستیم | آدمیم | خائن که نیستیم | شاعریم….« این جور حس تقدیس مرگ در شعرهایت از کجا می‌آید؟ من فکر می‌کنم نسلی که من در آن رشد یافته‌ام، تکانه‌های روحی و عاطفی عمیقی دیده است. این تکانه‌ها باعث ایجاد چنین کشش‌هایی به مقوله مرگ شده است. من برای اینکه بتوانم در این رابطه خیلی عینی‌تر صحبت کنم باید بگویم شما کودک هفت ساله‌ای را در نظر بگیرید که صحنه انفجار بمب را در همسایگی‌شان شاهد است و بچه‌های همبازی‌اش را تکه تکه شده و مثله شده می‌بیند.طبیعتا این بچه هرگز نخواهد توانست یک زندگی طبیعی و یا یک دریافت طبیعی از شادکامی، زندگی و مرگ داشته باشد. ما نمی‌دانیم جایگاه زندگی کجاست؟ یعنی جایگاه شادکامی و نشاط و امید به آینده حداقل برای خود من کجاست؟ خود من و شاعران نسل من واقعا نمی‌دانیم جایگاه زندگی کجاست و شاید این گمشده بزرگ نسل ما باشد. این اتفاقی است که برای خود من شخصا افتاده است و نهایتا اینکه از آن گریزی نیست. برای همین هم در شعرم ورود پیدا کرده و باعث شده است که یک جور هیجان، استرس و ترس دائم همراه با من باشد و طبیعتا کفه این هیجان هم به سمت مرگ کشش خواهد داشت.” با این حال ، اگر شعر را یکی از واسطه‌های هنری بدانیم که از طرف بسیاری از شاعران و صاحب نظران امری نجات بخش تعریف و توصیف شده است، پس جای تقدیس زندگی و عشق در شعر امروز و در شرایط پیچیده کنونی کجاست؟ واقعا فکر می‌کنم که این سوال شما  پاسخ بغرنجی دارد و شاید این طور می‌توانم این پاسخ را بیان کنم که ما نمی‌دانیم جایگاه زندگی کجاست؟ یعنی جایگاه شادکامی و نشاط و امید به آینده حداقل برای خود من کجاست؟ خود من و شاعران نسل من واقعا نمی‌دانیم جایگاه زندگی کجاست و شاید این گمشده بزرگ نسل ما باشد. برگرفته از رادیو فردا #خواهرخونه

  • نگاهي به مجموعه شعر «گزارش ناگزيري» اثر «شمس آقاجاني»

    مزدک پنجه‌ای – شمس آقاجانی از جمله شاگردان کلاس‌های شعر دکتر رضا براهنی در سال‌های گذشته بوده است. او به اعتقاد برخی از منتقدانش رویه‌ای محافظه کارانه نسبت به دیگر شاگردان دکتر براهنی و البته همنسلان خود در یکی، دو دهه اخیر داشته است. آفرینه «گزارش ناگزیری» عنوان دومین مجموعه شعر شمس آقاجانی است که نسخه چاپی آن توسط انتشارات بوتیمار و نسخه الکترونیک آن توسط نشر ناکجا در سال 1391 منتشر شده است. در بخش اول این کتاب که اختصاص به دو شعر با مضمون سفر دارد شاعر سعی کرده سویه‌ای دیگر از سفر را پیش روی مخاطب قرار دهد. زبان روایی عنصر غالب شعرهای این مجموعه را تشکیل می‌دهد. برای نمونه در شعر «آفریقا» شاعر تلاش دارد تا روایتگر مشاهدات عینی خود از مفهومی تحت عنوان «آفریقا» باشد. در این شعر (آفریقا) نه به عنوان یک سنبل و نماد بلکه صرفا به عنوان یک اسم خاص کاربرد یافته است. شاعر در نظر دارد سفرنامه‌ای را به رشته تحریر درآورد البته سفرنامه او بیانگر حرکت فیزیکی شاعر نیست حتی این حرکت در ذهن مخاطب نیز صورت نمی‌گیرد. شاعر از ویژگی‌های پیرامون سرزمینی چون «آفریقا» بهره لازم را نمی‌برد. حتی هیچ اطلاعاتی در حد مشاهدات یک توریست هم به مخاطب نمی‌دهد. چنین رویکردی وقتی اتفاق می‌افتد که شما موقعیت توصیفی خود را به خوبی نشناسید، در واقع موقعیتی که از آن حرف می‌زنید با شما بسیار بیگانه است و حکایت از عدم شناخت شما از وطنی دیگر دارد. ما در بستر فرهنگ مالوف خود و نیز در جهان زبانی مادریمان احساس امنیت می‌کنیم، چرا که هم گوشه و کنارهای آن زبان را نیک می‌شناسیم و هم به خوبی می‌توانیم از آن برای بیان درونیات خود بهره بجوییم. وقتی که فرد با فرهنگ و زبان بیگانه سر و کار دارد، گویی در مه قدم می‌زند، به درستی نمی‌داند که در پس پیچ فلان تعبیر، لحن، کنایه یا استعاره دقیقا چه نهفته است. این ابهام و مه آلودگی فرد را در «وضعیت تردید» و سوءتفاهم مداوم نگه می‌دارد و احساس امنیت و آرامش، نیز امکان صداقت و آشکارگی را از او سلب می‌کند شاعر، صرفا از ویژگی‌های این سرزمین (آفریقا) به لحاظ جغرافیایی و تولید معنایی چندگانه از برخی واژگان و در ‌‌نهایت کارکردهای زبانی در سویه ارائه‌های حقیقت و مجاز بهره ببرد به واقع ما شاهد کوشش او در راستای خلق معانی حقیقی و مجازی از واژه مثلا شیر هستیم. امری که در شعر کلاسیک، علوم بلاغی و خاصه شاعران معاصر چون رویایی، براهنی، باباچاهی بسیار می‌توان سراغ گرفت. از جمله نکاتی که در این شعر توجه مخاطب را به خود جلب می‌کند عدم توجه شاعر به «قاره آفریقا» است چرا که در شعرش آن را «شهری تاریک» خطاب می‌کند در حالی که پیش‌تر آفریقا را قاره می‌پنداشتیم. در این شهر تاریک/ شیر می‌خواهم و… (آفریقا ص 9) در سطری دیگر از این شعر با جمله‌ای مواجه می‌شویم که به لحاظ معنایی فاقد رسانگی لازم است یا آنکه شاعر نتوانسته منظور خود را به خوبی توصیف کند. (ضعف تالیف( آسانسور هتل شرایتون، | مناسب‌ترین جا برای مردن است | چه خوب که در تقاطع با نازک‌ترین خط استوا مانده‌ای و… (آفریقا ص 9) و اما در شعر ترکیه که سفرنامه‌ای دیگر است با وجود انتظار مخاطب برای مواجه شدن با سفرنامه‌ای که بر بستر روایت‌های عینی پایه گذاری شده است، شاعر مخاطب را با تصاویری ذهنی (Subjective) مواجه می‌سازد. به نوعی آقاجانی می‌خواهد در شعر «ترکیه» با شکل ذهنی شعر، شکل ظاهری آن را ایجاد کند. در این فرآیند طرز حرکت و احساس‌ها و اشیا، مسیر حرکت و شکل ظاهر را تعیین می‌کند. در این روش شاعر از نظام استعاری زبان به کرات بهره می‌برد اما‌‌ همان طور که از نام سفرنامه پیداست هرکجا که نیازمند تغییر فضا و لحن است مغایر این تئوری و رویکرد عمل کرده و از تصاویر عینی و حوادث واقعی استفاده می‌کند. از همین منظر می‌بینیم که از نرم و قواعد یک سفرنامه حتی مدرن خارج شده و پا به عرصه روزمرگی و روایت حوادث ژورنالیسی می‌گذارد. وقتی شعر «ترکیه» به سرانجام خود می‌رسد مخاطب پس از اندکی درنگ می‌پرسد از این همه تصاویر ذهنی چه چیزی در ذهن من مانده است و در ‌‌نهایت این پاسخ نقش می‌بندد که شخصیت «سیاوش» نه به خاطر نوع به کارگیری‌اش در شعر بلکه به خاطر تحشیه تراژیک سرگذشتش ذهن خواننده را به چالش می‌خواند. شعر مطول «ترکیه» برخلاف نرم کوتاه‌نویسی امروز با آن رفتار شده، شاعر از دغدغه‌ای به نام «خیانت» با مخاطب صحبت می‌کند. البته نه تا این اندازه واضح و صریح بلکه با آوردن مطلعی چون: به صداقت محض‌ات قسم رویا | که صداقت محض خسته کننده است و… (ترکیه ص ۱۱). قصاریه و ادای فلسفیدن با شروعی جذاب که با رجوع به مرکز شعر و خروج از آن وضعیت «سفر در سفر» پدید آید، به نوعی روش سفرنامه‌نویسان و شگرد داستان نویسان مدرن بهره می‌گیرد و این می‌شود همه تلاش او برای دگرنویسی در شعر! در سراسر این شعر مطول مخاطب با واژه «رویا» مواجه می‌شود که در پاره‌ای از اوقات نمایانگر «رویای» حقیقی شاعر و «رویای» مجازی اوست. مهم ذکر این نکته است که بیشترینه توان شاعر صرف بازسازی نمایه‌های مختلفی از وسوسه «خیانت» می‌شود. در واقع «خیانت» صدای زیرین یا به تعبیری موسیقی متن شعر است که در سراسر این سفرنامه به گوش می‌رسد. شاعر رندانه مخاطب را به ورطه تصاویر اروتیک نمی‌کشاند بلکه از نشانه‌ها به نفع روایت استفاده می‌برد. در پاره‌ای از مواقع گزاره‌ها خبری و گزارشی از حوادثی خبر می‌دهند که در واقع هیچ ارتباطی به سفر ندارند بلکه موید آن است که شاعر دغدغه‌ها و خاطرات گذشته خود را به سفر حال کشانده و از آن‌ها با معشوق خود سخن می‌گوید و‌گاه با سایر معشوقه‌ها. شاعر در صفحه ۱۷ از هدف خود برای این سفر می‌گوید و به سخنرانی‌اش پیرامون «گسست شعر فارسی» اشاره می‌کند. شاید این جملات بیش از آنکه در سویه بررسی جریان‌های ادبی بیان شوند دغدغه اشاره به تئوری شکل گیری این شعر در ایجاد «وضعیت تردید» دارد.‌‌ همان طور که می‌گوید: «در ذهن من سوالاتی‌اند که نمی‌دانم پاسخشان را می‌دانم یا نه! بعضی وقت‌ها که آن‌ها را می‌پرسند، به هر زحمتی که شده پاسخ می‌دهم. اما تازه آن وقت که دیگران قانع می‌شوند نمی‌دانم خودم هم شده‌ام یا نه؟ نمی‌دانم اسم این وضعیت را تردید بگذارم. (دقت کنید خانم‌ها و آقایان!) و… (ترکیه ص ۱۷( نزدیکی زبان شعر به نثر از جمله آرزوهای دیرین نیما یوشیج بود. امری که به تعبیر برخی از منتقدین در پاره‌ای از اشعار نیما محقق شد. در این مجموعه خاصه در شعر «ترکیه» گویا دغدغه آقاجانی نیز بر مدار همین تئوری و البته دیگر تئوری‌هایی که به رشته تحریر رفت، می‌چرخد. در چنین مواقعی باید شاعر بسیار زیرکانه حرکت خود را به پیش ببرد چرا که غفلت، حاصلی جز از ورطه شعر به نثر کشیده شدن در بر نخواهد داشت. هر چند همه این پیش فرض‌ها بر می‌گردد به نوع لحن و زبانی که شاعر انتخاب می‌کند. پر نمایان است که در بخش «ریشه یابی موسسه فرهنگی هنری آنیسه نما» به لحاظ پاره شدن نخ روایی از شعر دور شده افزون بر آنکه مولف نیز با تغییر فضا بدون هیچ پیش درآمدی این وضعیت را دو چندان کرده است، در این بخش شاعر بیش از آنکه شهروند شعر باشد، شهروند نثر شده است.‌گاه شاعر از ترکیباتی استفاده می‌کند که به لحاظ تصویری نیز امکان همذات پنداری و درک موقعیت معنایی و مفهومی آن برای مخاطب می‌سر نشده است. نمونه: «موهای اصولی» ترکیبی ناقشنگ است که هیچ مفهوم و تصویری را در ذهن مخاطب ایجاد نمی‌کند. شعرهای دفتر دوم نیز رنگ و زبانی همچون شعرهای دفتر اول این مجموعه دارند اما به لحاظ گزینش یک دست نیستند. افزون بر اینکه شاعر به شدت در اوهام محصور خود و شخصی نویسی به سر می‌برد که چنین رویکردی چه بسا سبب ابراز دغدغه‌های فردی در قالب ذهنیت شود، امری که در دراز مدت می‌تواند مخاطبین اشعار او را به ورطه تکرار بکشاند. کتاب «گزارش ناگزیری» اثری متفاوت در کارنامه شعری آقاجانی به شمار می‌رود. شاید شعر «ترکیه» با وجود تمامی محاسن و معایبی که به شمار رفت بتواند یکی از مصادیق متفاوت در خلق سفرنامه‌های روایی در زمان خود باشد. شعری که در میان امواج اشعار ساده نویسی مذموم، خود را تعرفه کرده است، اما به نظر برای ارتباط پذیری بیشتر با مخاطبان نیازمند درک و جهان بینی متفاوت تری است. برگرفته از روزنامه اعتماد #گزارشناگزیری

  • بخشی از کتاب “مجموعه اشعار اسماعیل شاهرودی”

    وسوسه گرد آیینه‌ام که می‌سترد؟ ناگهانم که می‌جهد بر دوش؟ نرم‌نرمک به در که می‌کوبد؟ پیه‌سوزم که می‌کند خاموش؟ سوی خلوتگهم که می‌آید؟ وندرین سردنا، که می‌پاید؟ که به دریا کنار خاطره‌ام شادمان از غریو توفان است؟ به امید شکیب پا بر جام که ز آینده‌اش گریزان است؟ ز آتش شکوه‌ام که می‌سوزد؟ به نگاهم که چشم می‌دوزد؟ می‌شود رفتن که دیر امشب؟ به رخم می‌کشد که آوایش؟ یادبود که یادبود من است؟ حرف می‌گویدم که ایمایش؟ به سکوتش… به سکوتش نهفته غوغایی شرم می‌ریزد از دو چشمانش. سایه‌ی محو آرزوهایم می‌خزد نرم روی دامانش. گه به کاشانه‌ی تصّور من عهدهای شکسته می‌آید. – تا در انبوه بار خاطره‌ام یادبودش غمی بیفراید. غم دیرین من به خشم امید شد گرفتار و خورد سیلی‌ها یأس ترسید و پا کشید و برفت حال غم نیز گشته ناپیدا. عهد امید را نمی‌شکنم، عهد دارد امید با او نیز. کی در آغوشت،  آرزو! افتم ای سکوت! از میان ما برخیز. #مجموعهاشعاراسماعیلشاهرودی

  • بخشی از کتاب “ناظم حکمت”

    حسرت حسرت دریا دارد این دل! قد راست کردن و برانداز کردن خود در آئینه آبی رنگ دریا، حسرت دریا دارد این دل! کشتی‌ها روانه به افق‌های پر نور اندوه از بادبان‌های افراشته‌شان دور یک روز حتی اگر فرصتی باشد پیش از گور حسرت خاموش شدن در دریا دارد این دل خاموش شدن در آن چون نور! حسرت دریا دارد این دل! حسرت دریا دارد این دل! خائن این موجود رفیقش را فروخت، سر خونین و بریده رفیقش را بر سینی طالیی فروخت. ترس اکنون چون سایه‌اش پا به پای او می‌آید. این موجود چون ماندابی، در تاریکی‌ها زندگی می‌کند. هر غروب لباس زیر زنش را با خود بر سنگفرش‌ها کشیده آرام به روی پنجه پا به شما نزدیک می‌شود او را بشناسید از زنگوله نحس آویزان بر قلبش و بدانید که جذام روحش تن او را آرام‌آرام می‌خورد. این آدم امروز گرسنه است. گرسنه است اما در وجودش اثری از تقدس گرسنگی بزرگ نیست. دوستان، این آدم در غروب یک روز فروخت رفیق خود را فروخت در سینی طالیی سر خونین و بریده رفیق خود را. #مجموعهاشعارناظمحكمتكجاستدستانتو

  • تور نشر ناکجا در آلمان

    امسال نشر ناکجا برای نخستین بار توری را با برخی نویسندگانِ ناکجا در آلمان خواهد داشت و همچنین برای اولین بار در نمایشگاه بین‌المللی کتاب فرانکفورت شرکت می‌کند. در این تور در شهرهای مختلف برگزار می‌شود، شبنم آذر، ماریا تبریزپور و مریم پالیزبان مهمان برنامه ما خواهند بود.  برنامه‌ها شامل معرفی نشر الکترونیک ناکجا، پخش ویدیو از برنامه‌های پیشین ناکجا در پاریس و همینطور جلسات شعر و داستانخوانی با حضور نویسندگان و شاعران ناکجا خواهد بود. ما بی‌صبرانه مشتاق دیدار و گفتگو با شما دوستان ناکجا که در آلمان زندگی می‌کنید هستیم. برنامه‌های ناکجا در تورِ آلمان به شرح زیر است: فرانکفورت | نمایشگاه کتاب | 9 تا 13 اکتبر Frankfurt Buchmesse HALL 5.00, D111 9-13 october 2013 این نمایشگاه در تاریخ 9 تا 13 اکتبر 2013 برگزار می‌شود و نشر ناکجا همراه تعدادی ناشر در HALL 5.00, D111 در غرفه مشترک اتحادیه بین‌المللی ناشرین مستقل فرانسه پذیرای شما خواهد بود. ماینز | 11 اکتبر Johannes Gutenberg-Universität Mainz Jakob-Welder-Weg 18 Philosophicums Fr. 11.Okt.2013 18-20 Uhr​ کلن | 15 اکتبر Universitätsstraße 37 50931 Köln Gebäude 106 ( Seminargebäude ) 1.Etage Raum S11 15.10.2013 19:30 - 21:15 Uhr هامبورگ | 17 اکتبر Edmund-Siemers-Allee Universität Hamburg Hauptgebäude / Hörsaal M 17.10.2013 17-20 برلین | 19 اکتبر ​Internationales Theaterinstitut Mediathek Tanz und Theater im Kunstquartier Bethanien Mariannenplatz 2 10997 Berlin 19-21.30 #هیچبارانیاینهمهرانخواهدشست #خوابهایمنهرروزصبحبادیدنتوتعبیرمیشوند #بهتمامزبانهایدنیاخوابمیبینم #خونماهی #اصلامهمنیست

  • در هوای آفتاب

    فرزاد حسنی – نگاهی به زندگی سیاوش کسرایی «من آن ابرم كه می‌آیم ز دریا روانم در به در صحرا به صحرا نشان كشتزار تشنه‌ای كو كه بارانم كه بارانم سراپا» سیاوش کسرایی شاعر بزرگی است که تیر نجات ایران در جان آرش نهاد، در غربت چشم از جهان فروبست، درهمان ماه که به دنیا آمده بود: اسفند ماه. «هنر روز» در شماره ویژه نوروز، پرونده ویژه‌ای را به زندگی و شعر شاعر بزرگ امید اختصاص داده است. دیدار، این شماره پیش‌درآمدی است بر آن ویژه‌نامه به بهانه زاد روز تولد شاعر حماسه و عشق. سیاوش کسرایی متولد اسفند ۱۳۰۵ در اصفهان است. سن زیادی نداشت که به همراه خانواده به تهران آمد. دوره دبیرستان را در دارالفنون گذراند و به دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران رفت. در دوران تحصیل با بسیاری از شخصیت‌های مهم سیاسی و اجتماعی از جمله داریوش فروهر، داریوش همایون، دکترعبدالمجید مجیدی و دکتر باقرعالیخانی هم‌دوره شد. سیاوش کسرایی از نسل اول شاعران رهرو نیما و از جمله جوانانی بود که در دهه ۲۰ به حلقه نیما راه یافتند. او در میان نخستین پیروان نیما که عبارت بودند از منوچهر شیبانی، فریدون توللی، اسماعیل شاهرودی، هوشنگ ابتهاج و مهدی اخوان ثالث، به پایدارترین و وفادارترین فرد شهرت دارد. مرتضی کیوان، هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرائی هر سه از آموختگان مکتب نیما بودند. سال‌های پس از کودتای 28 مرداد تا انقلاب بهمن ۵۷، سال‌های تحمیل انزوا به کسرایی توسط رژیم شاه بود، گرچه او درهمین دوران حماسه آرش کمانگیر را ساخت و در آغاز دهه ۱۳۵۰ درباره جنبش چریکی و در غم از کف رفتن شورهای انقلابی در خیابان‌ها و خانه‌های تیمی اشعاری ساخت که تحت عنوان «به سرخی آتش به طعم دود» منتشر شد. کسرایی از کوشندگان کانون نویسندگان ایران بود و در کانون از همراهان جدا نشدنی زنده‌یاد به‌آذین. در دوران انقلاب، کسرایی را می‌توان یگانه شاعر لحظه لحظه‌های انقلاب دانست. مجموعه شعرهای این دوران او خود تاریخ انقلاب به شعر است. میدان ژاله و تظاهرات تاسوعا و عاشورای سال ۵۷، الهام بخش دو شعر بلند کسرایی در همین ارتباط است. او هم در میدان ژاله بود و فاجعه کشتار مردم را به چشم دید و هم در راهپیمائی تاسوعا و عاشورا میدان فوزیه سابق و امام حسین کنونی را تا میدان آزادی پا به پای مردم طی کرد و طرح شعر این راهپیمائی را از حوالی پل چوبی در خیابان انقلاب ریخت. سیاوش کسرایی بعد از یورش دوم به حزب توده در بهار، ۱۳۶۲ مدتی مخفیانه زندگی کرد. سرانجام به کمک همسرش و به همراه خانواده از طریق بلوچستان از ایران خارج شد و به افغانستان رفت و چند سالی در این کشور اقامت کرد. سیاوش پیش از عبور از مرز ایران و در آستانه رود هیرمند آخرین شعری را که قبل از ترک ایران سروده با عنوان «شب بیداری» را به دوستی سپرد: «نازنین، صبح بپا خاسته را با تو آغازیدن! با تو از پخش و پریشانی دل‌ها گفتن. از دهانت سخن سوختگان بشنیدن. راه رفتن با تو! غمگسارانه نشستن با تو چای در خلوت خاموش دو جان، نوشیدن. گفتنی‌ها را نا گفته نهادن بر لب نکته‌ها زیر نگه پوشیدن. آسمان تا که نبیند غم چشمان ترا پرده بر پنجره‌ها افکندن. در کنارت ماندن. در کنارت ماندن. روز را با تو بشام آوردن. شب بیداری و دلداری را با تو پایان بردن!» کسرایی در طول اقامت در افغانستان به فعالیت‌های ادبی و دیدار با شعرا و نویسندگان افغان مشغول بود و تلاش می‌کرد شرایط دشوار زندگی در غربت را آسان کند. به دنبال اخذ پذیرش دانشجویی دو فرزندش و رهسپاری آن‌ها به سوی مسکو و دشواری شرایط زندگی در افغانستان سیاوش کسرایی نیز به همراه همسرش به مسکو رفت. او از «نسل چهارم» و از آخرین نسل مهاجران ایرانی به اتحاد جماهیر شوروی بود. زندگی در شوروی آن زمان با دشواری‌های بسیاری همراه بود. سیاوش تجربه درونی و رنج روحی خود را در سال‌های زندگی در شوروی و مسکو در سروده دلم هوای آفتاب می‌کند وصف کرده است. سیاوش کسرایی نیز در سال‌های زندگی در شوروی مدت‌های زیادی افسرده زیست و حتی در مقطعی دو ساله موفق نشد دست به قلم ببرد و شعری خلق کند. اما آنچه که سرنوشت و زندگی این نسل را دگرگون کرد، تحولاتی بود که با روی کار آمدن گورباچف، آغاز شد. سیاوش کسرایی یکی از افراد «آخرین نسل» دو سال پیش از مرگ، در قلب مسکو از دریچه ‌به بیرون نگاه کرد و تجربه درونی و رنج روحی خود را در سروده «دلم هوای آفتاب می‌کند» به یادگار گذاشت. ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد تمام روزهای ماه را فسرده می‌نماید و خراب می‌کند و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه‌ها دلم هوای آفتاب می‌کند خوشا به آب و آسمان آبی‌ات به کوه‌های سربلند به دشت‌های پر شقایقت به دره‌های سایه‌دار و مردمان سخت‌کوش توده کرده رنج روی رنج زمین پیر پایدار هوای توست در سرم اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من به سوی دیگری شتاب می‌کند نه آشنا نه همدمی نه شانه‌ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی تویی و رنج و بیم تو تویی و بی‌پناهی عظیم تو نه شهر و باغ و رود و منظرش نه خانه‌ها و کوچه‌ها نه راه آشناست نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست تو و هزار درد بی‌دوا تو و هزار حرف بی‌جواب کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب می‌کند چراغ مرد خسته را کسی نمی‌فروزد از حضور خویش کسش به نام و نامه و پیام نوازشی نمی‌دهد اگر چه اشک نیم شب گهی ثواب می‌کند نشسته‌ام به بزم دوستان و سرخوشم بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش سخن به هر کلام وشیوهای ز عهد و از یگانگی است به دوستی، سخن ز جاودانگی‌ست امان ز شبرو خیال امان چه‌ها که با من این شکسته خواب می‌کند سیاوش شعر ایران، بعد از مهاجرت همسرش به اتریش و فروپاشی شوروی به این کشور رفت رود و مدت کوتاهی بعد از ورود و اقامت در این کشور در ۶۹ سالگی پس از عمل جراحی قلب و ابتلا به ذات‌الریه در وین، پایتخت اتریش درگذشت و در بخش هنرمندان آرامگاه مرکزی شهر وین به خاک سپرده شد. مزار سیاوش میعادگاه دوستداران اوست. همسرش مهری، سال‌های سال است که به طور مرتب به مزار سیاوش در وین سر می‌زند: «سال‌های اول هر هفته یک بار و در این سال‌ها هر دو هفته یک بار مرتب به مزار سیاوش سر می‌زنم و با او صحبت می‌کنم. در مورد فرزندان سیاوش و حال و احوالشان با او سخن می‌گویم. گاه صحبت‌هایم با گله و شکایت همراه است و گاه با شوخی و خبر رساندن از احوال کسانی که سیاوش دوستشان داشت. اغلب درمزار سیاوش نوشته‌ها و یاداشت‌هایی از دوستدارانش را می‌یابم برای در امان ماندن از برف و باران در یک پاکت پلاستیکی گذاشته شده‌اند و در آن‌ها برایش یادداشت‌ها و شعر نوشته‌اند.» برگرفته از روزآنلاین #گزینهاشعارسیاوشکسرایی #گزینهاشعارسیاوشکسراییجیبی #مجموعهاشعارسياوشكسرايي

  • نشر ناکجا و نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2013

    خبر خوب اینکه: امسال نشر ناکجا برای نخستین بار در نمایشگاه بین‌المللی کتاب فرانکفورت شرکت می‌کند. این نمایشگاه در تاریخ 9 تا  13 اکتبر 2013 برگزار می‌شود و نشر ناکجا همراه تعدادی ناشر در HALL 5.00, D111 در غرفه‌ مشترک اتحادیه بین‌المللی ناشرین مستقل فرانسه پذیرای شما خواهد بود. ما مشتاق و منتظر دیدار و گقتگو با همه دوستان و همکاران عزیزمان و شما که در فرانکفورت زندگی می‌کنید هستیم. تا خیلی زود

  • بخشی از کتاب “مرا لمس مکن” سروده‌ی آویسا صادقی

    در این میان گمشده‌ام، جایی در ناخودآگاهِ قبیله‌ها زیر پوسیدگیِ دندانِ آخرین دریوزه‌ها، در تنِ عرق‌آلودِ کهنه‌سربازی که پوتین می‌مکید. کفرِ من حسِ بی‌قواره‌ای‌ست که بر خود رانده‌ام. بس کن… چشمانم تحملِ گسیِ شعرهایت را ندارد مگر نمی‌بینی خدا شده‌ام. شبی آن را همچون رسالتی دیوانه‌وار بر پاهای من سپردی تا خود آسوده به خواب روی، از آسمان نیستم ای عرشیان، وجودِ اشتباه مرا بر ته‌سیگارِ خاموش‌شده‌ی پشتِ دستانتان ببخشید. آخر پیر شده‌ام و تَرَکِ دیوار می‌مکم، و در پشتِ کفش‌هایی که در امامزاده‌ی شهرمان هر شب جُفت می‌شوند افول می‌کنم. مرا به اندام‌ها تبعید کرده‌ای و در پشتِ دیوارِ بکارت‌ها کاشته‌ای، زبانم را جز به چشیدن‌ها نگشوده‌ای و بر چشمانم جز حسِ مبهمِ میل به انحناها چیزی نیفروخته‌ای. می‌بویمت از میانِ طُره‌های آویخته روی گوش‌هایت تا ببینی غیر از تعفن در رگ‌هایم بوی تو نیز جاری‌ست. به استواریِ گردن‌ها محکومم کرده‌ای و در مردابِ دست‌ها تا لجن‌زارترین قلمروِ ناخودآگاه‌ها فرو برده‌ای تا مبادا خدایی دیگر علم کرده باشی. اما مگر نمی‌بینی خدا شده‌ام و همچون کودکی از پستان‌هایت می‌بالم و نگاه حسرت‌بارت را که بر اَزَلیت من خیره شده خاموش می‌کنم… #مرالمسمکن

  • بخشی از کتاب “جدایی گفت و گو”

    جدایی گفت‌وگو از محمدحسین مدل 21 و بوی تو در هوای دلم بود مثل دیروز مثل امروز و شکل راه و رسم چگونه نگاه کردن تو فضای حافظه­ام گشته و نویدِ دل بستن و بوی تو در هوای دلم پرسه می­زند و من هنوز نمی­دانم کدام سمتِ من شروع شکلِ تو آغاز می­شود. 22 هزار بار از هزار زاویه نگاهت کنم اگر نمی­مانی در یادم – بس که با منی- و چشم­های کوچک من در پسِ پرده­های تاریک آواره­ی شب­های بی‌هویّت است. 23 خلوتِ با تو معنای زندگی­ست و معنای زندگی این است که یک روز که کی بودنش را تنها تو می دانی به هم برسیم و من باید که چیزهای زیادی بیاموزم تا دیدارت در جانم بنشیند. 24 و در کدام لحظه می­شود آیا شرحِ تو را با لب­هایم بیندیشم. #جداییگفتوگو

Perse En Poche
La Librairie du Monde Persan​

11 Rue Edmond Roger, 75015 Paris
Métro : Commerce ou Charles Michel

Tel : 01.45.74.99.86


info@naakojaa.com

با روش‌های زیر می‌توانید از ناکجا خرید کنید

  • Facebook Clean
  • Twitter Clean
  • White Instagram Icon
  • White YouTube Icon

ناکجا نام ثبت شده موسسه اتوپیا است و مطالب تولیدی این سایت طبق قوانین حقوقی کشور فرانسه محافظت می شوند.

© Copyright 2012-2022 Naakojaaketab.com, All rights reserved

bottom of page