top of page

نتایج جستجو

487 results found with an empty search

  • در خیابانی بی‌انتها

    داستان کوتاه، نوشته کاوه فولادی‌نسب الهه رؤیایی، وکیل پایه‌یک دادگستری، بالأخره دیر یا زود می‌مرد، مثل همة آدم‌ها. گرچه عادلانه‌اش این‌جوری است که وقتی کسی، این‌طرف و آن‌طرف چهل سالگی، مجرد، آن هم این‌طور ناگهانی، از دنیا می‌رود، بگوییم «طفلی جوون مُردا.» یا «هنوز کلی آرزو داشت بدبخت.» الهه به فکرش هم خطور نمی‌کرد که چنین اتفاقی در خانة موژان قرار است بیفتد. اگر این فکر را می‌کرد، محال بود دعوت او را قبول کند. آخرین لقمة پنیر را گذاشت توی دهانش و در فکر این بود که امروز رژ شمارة هفده بزند یا بیست‌وپنج، که تلفن زنگ زد. نگاهی به صفحة نمایشگر انداخت. این‌وقت صبح معمولاً یا مادرش تلفن می‌زد یا دکتر سرابی. الهه با دیدن شمارة مادرش اخم کم‌رنگی می‌کرد ـ گاهی حتی وسوسه می‌شد که اصلاً گوشی را برندارد ـ و با دیدن شمارة دکتر سرابی سرفة آرامی می‌کرد تا مبادا صدایش توی گوشی، گرفته یا خواب‌آلود به نظر برسد. آن روز صبح شمارة هیچ‌کدامشان روی نمایشگر نبود و الهه بدون اخم یا سرفه، گوشی را برداشت. «بفرمایید.» صدای آن‌طرف خط مثل چاقو رفت توی گوشش. «سلام… قربونت برم الی‌جون… خوبی؟» الهه به یاد آورد که در گذشته‌های دور، یک جای گُمی، الی صدایش می‌کردند. ابروهایش درهم رفت. از بچگی این بازی بی‌مزه را دوست نداشت که کسی چشم‌هایش را از پشت بگیرد و با صدایی که به شکلی تصنعی کلفت یا نازک شده، بگوید «اگه گفتی من کی‌ام.» با لحنی که سعی می‌کرد بر خودش مسلط باشد، گفت: «متأسفانه به‌جا‌ نمیارم. ممکنه خودتون رو معرفی کنین عزیزم.» «موژانم، موژان بختیاری، دبیرستان شکوفه…» الهه دیگر صدای موژان را نمی‌شنید، تصویر زرد ـ قهوه‌ای‌شدة پسر جوانی را می‌دید که شاخه‌گلی در دست، ایستاده بود کنار جوی آب، زیر درخت چنار، و این پا و آن پا می‌کرد. و دختری را می‌دید در پیراهن سرمه‌ای یقه‌سفید با موهای دُمِ اسبی، که کتاب‌ها را دودستی جمع کرده بود توی سینه‌های تازه‌روییده‌اش. پلک زد. همان جوان را، با سبیل پرپشتی روی لب، چند سرباز روی زمین می‌کشیدند ـ از سوراخ روی شلوار جوان خون می‌جوشید ـ و دختر با روپوش خاکستری، روسری سرمه‌ای گره‌زده زیر چانه و عینک دسته‌سیاه، ایستاده بود کنار جوی آب، زیر درخت چنار، و این پا و آن پا می‌کرد. پرید میان حرف موژان. «یادمه، خوبِ خوب. بعد از این همه سال… چه‌جوری موژان؟» و موژان تعریف کرد که بعد از دیدن بریدة روزنامه‌ای، که مقاله‌ای بوده با امضای خانمی به نام الهه رؤیایی، با خودش فکر کرده شاید این الهه رؤیایی، همان الهه رؤیایی دوران دبیرستانش باشد. و شروع کرده این‌طرف و آن‌طرف گشتن و سرک کشیدن، تا: «بالأخره اصل روزنامه رو گیر اوردم. مثِ پیدا کردن نقشة گنج بود. فقط یه رمز کم داشتم.» و به هر ضرب و زوری که بوده شماره تلفن الهه را، با پادرمیانی سردبیر، از دبیر سرویس گرفته. «همین دیروز عصر. اومدم خونه، یه فنجون قهوه درست کردم، یه موزیک ملایم گذاشتم و گوشی تلفن رو برداشتم که بهت زنگ بزنم، که جهانگیر اومد، شوهرم. رفته بود شکار.» جهانگیر بعد از پنج روز از شکار برگشته بود، خسته و زخمی؛ در دام شکارش گیر افتاده بوده و زخمی شده بوده، تازه بخت یارش بوده که فقط زخمی شده بوده. کوله و دولول و زیرانداز و چراغ‌موشی را انداخته بود وسط نشیمن و رفته بود حمام و تا آخر شب یا با زخمش ور رفته بود یا بدقلقی کرده بود. «امروز صُب، صبر کردم بره، بعد بهت زنگ بزنم. حوصله‌ش رو ندارم هی غرغر کنه و همة نکبت دنیا رو بچسبونه به ده دقیقه تلفنی حرف زدن من. خب… دیگه تو بگو.» و حالا نوبت الهه بود. توی این سال‌های وکالت عادت کرده بود صحبت را از پایه شروع کند. برای همین از همان سال‌های دبیرستان شروع کرد، همان پسری که ایستاده بود زیر درخت چنار و این پا و آن پا می‌کرد. «یادته؟ حمید…» آن شاخه‌گل، کمی بعد توی گلدانی کوچک روی میز اتاق الهه بود. و رسید به دانشگاه، دانشکدة حقوق. سرِ شلوغی‌های شهریور بود که حمید را کشان‌کشان برده بودند و دیگر خبری ازش نشده بود، حتی اوایل انقلاب؛ که درِ زندان‌ها باز شد و کلی اسناد و مدارک رو شد و خیلی‌ها فهمیدند فلان کسی را که فکر می‌کرده‌اند مرده، زنده است یا برعکس. «شنیده بودم خودت هم اخراج شده بودی…» اخراج شده بود و بعدها هم به‌زور دوباره راهش داده بودند سرِ کلاس. به اینجا که رسید، الهه کابوس شبانه‌اش زنده شد. «می‌دونی یه بار چه اتفاقی افتاد موژان؟ دمِ دانشگاه شلوغ بود. یکی می‌زد، یکی می‌خورد. این‌ور لاستیک دود می‌کرد، اون‌ور شیشه‌خورده رو زمین ریخته بود. یهو چندتا از این کامیونای پرِ سرباز جلومون سبز شد. یه چشم باز و بسته کردن، سرباز‌ا پیاده شده بودن و انگار جوخة اعدام، نشونه گرفته بودن سمت جمعیت. هرکی یه طرفی دوید. تو یکی از همون خیابونای دور و ور دانشگاه یکی داد زد «ایست.» با من بود. سر چرخوندم عقب. یکی از همون سربازا بود، مثل مجسمه‌های یونانی سرِ زانو نشسته بود و لولة تفنگش رو نشونه گرفته بود سمت من. تند کردم. یه بار دیگه داد کشید «ایست.» دیگه از اون تندتر نمی‌تونستم. صدای شلیک گوله‌ش پیچید تو گوشم. زوزه‌ش رو تو هوا می‌شنیدم. نزدیک می‌شد. نزدیک‌تر می‌شد. هی نزدیک‌تر می‌شد. یه‌جوری بود انگار من وایساده بودم و اون داشت با سرعت می‌اومد که پشت جمجمه‌م رو سوراخ کنه و بره وسط مغزم و از بین ابروهام بزنه بیرون؛ همون‌جایی که دخترای هندی، وقتی زن می‌شن خال می‌ذارن. صداش دیگه اونقد نزدیک شده بود که فکر می‌کردم رفته توی کله‌م. بعد گرماش رو حس کردم. دیدمش که از کنارم گذشت. گرماش پیچید تو گوشم. گلوم درد گرفته بود. تا چند متری بعدتر هنوز می‌دیدمش، بعد دود شد رفت تو هوا. دیگه ندیدمش. اگه می‌دیدمش که مثلاً می‌افتاد توی جوب آب یا کف خیابون، خیالم راحت می‌شد. اما ندیدمش، غیب شد. همه‌ش فکر می‌کردم یه جایی تو هوا مونده تا ناغافل بزنه پسِ کله‌م. دوباره که سربازه ایست کشید، پیچیدم تو یه خیابون دیگه. سربازه دست از سرم ورداشت، لابد حالش رو نداشت اون همه راه رو بدوه دنبالم. اما همه‌ش فکر می‌کردم گوله‌هه تو هوا دنبالمه. شب که شد…» روی کنده‌کاری قنداق دولول دست کشید. توی لوله را نگاه کرد، تاریک بود. دستش روی ماشه لغزید و خیلی آرام، مثل نوازش لالة گوش معشوقی فشارش داد. شاید اگر وقتی الهه داشت برای موژان اتفاقات آن عصر پاییزی را تعریف می‌کرد، آن‌طور به نفس‌نفس نیفتاده بود، اتفاقات بعدی نمی‌افتاد. موژان آب دهانش را که فرو داد، گلویش تیر کشید. نگاهی به دور و برش انداخت، همه‌چیز را تار می‌دید: وسایل شکار جهانگیر، گرچه از وسط نشیمن رفته بود کنار دیوار، هنوز هم جایی بود که نباید باشد، پرده‌ها را درآورده بودند برای شست‌وشو و هنوز دوباره وصلشان نکرده بودند، و پای دیوار پر بود از گلوله‌های گرد و غبار. «الی، حالش ‌رو داری بیام دنبالت، بیارمت اینجا؟ می‌خواستم یه شب شام دعوتت کنم. می‌شه بندازیمش امروز ناهار.» الهه که نفسش کم‌کم سر جا آمده بود،‌ بدنش را کش آورد، دستش را روی میز دراز کرد و کیف را کشید طرف خودش. دفترچه را درآورد و برنامة روزش را نگاه کرد. قراری نداشت؛ یعنی قبلاً داشت، اما بهم خورده بود و خط‌خطی شده بود. «ماشین دارم. آدرس بده میام.» تلفن را که قطع کرد، کلیپس ستاره‌نشان را زد به موهایش و بالأخره شمارة هفده را انتخاب کرد،‌ قرمز سیر. رنگِ پریده‌اش با آن روسری همرنگ رژ، کفش طلایی، مانتوی مشکی و طرة مویی که بازیگوشانه از زیر قرمزی روسری بیرون زده بود، هیئت کسی را به او می‌داد که دارد به مهمانی مرگ خودش می‌رود، یک ستارة مجلسِ واقعی. توی آینة کنار در، خودش را برانداز کرد. «کاش مانتو قرمزه رو از خُش‌شویی گرفته بودم.» موژان نگاهی به خانة درهم و برهمش انداخت و نگاهی به ساعت. گوشی را برداشت و شماره گرفت. آن‌طرف خط کسی گوشی را بر نداشت. الهه در راه مهمانی بود. وقتی الهه زنگ در خانة موژان را فشار داد، موژان داشت دولول جهانگیر را می‌گذاشت روی میخ‌های سینة دیوار. وسایل شکار را ریخته بود توی اتاق‌خواب و نشمین را جارو زده بود. اگر سالن پرده هم می‌داشت، صحنة کامل و مرتبی می‌شد. می‌شود از صحنة پر از احساسات دیدار دو هم‌کلاسی سابق بعد از سال‌ها گذشت و زودتر رسید به صحنة آخر: موژان فنجان‌های خالی را گذاشت توی سینی. «حالت خوبه الی…؟ جهانگیر می‌گه اجدادش با این فنجونا سرِ آدمای گنده‌ای رو زیر آب کرده‌ن.» الهه لبخند زد. «آره خیلی خوبم، اینام دیگه تاریخ مصرفشون گذشته.» موژان رفت توی آشپزخانه. همان‌طور بلندبلند حرف می‌زد، از جهانگیر، از کار، از پسرش. الهه نگاهی به دور و بر انداخت. از جا بلند شد و رفت طرف دیوار. عکس‌های سیاه و سفید توی قاب خاتم، شبیه همة عکس‌های دیگری بود که از خان‌ها و شاهزاده‌های قاجار دیده بود. «چرا همة این عکسا عین همن؟» موژان داشت حرف خودش را می‌زد، جوابی نداد. الهه توی اتاق چرخی زد. چشمش به دولول روی دیوار افتاد. داشت به‌طرف دیوار می‌رفت که پایش گیر کرد به گوشة تاخوردة فرش و سکندری خورد. دولول را از روی دیوار برداشت. بوی باروت پیچید توی دماغش. «این، کار هم می‌کنه؟» موژان هنوز داشت با خودش حرف می‌زد. کافی بود یک لحظه سکوت کند تا آن اتفاق نیفتد. اما نکرد. الهه روی کنده‌کاری قنداق دولول دست کشید. توی لوله را نگاه کرد، تاریک بود. دستش روی ماشه لغزید و خیلی آرام، مثل نوازش لالة گوش معشوقی فشارش داد. بالأخره موژان سکوت کرد. الهه سرش را گذاشت روی گل‌های قالی. چشم‌هایش باز بود، دهانش هم. دختری را دید که توی خیابانی می‌دوید. خیابان بی‌انتها بود و درختان چنارِ دو طرفش، سرهایشان را به هم تکیه داده‌ بودند. سربازی سرِ زانو نشسته بود و نشانه رفته بود سمت دختر. رفت توی چشم سرباز. وسط دایره، کنار مگسک، دختر را دید. دایره حرکت کرد. مگسک افتاد روی دختر. همه‌چیز بی‌حرکت شد. سرباز ماشه را چکاند. گلوله به‌طرف دختر رفت، می‌خواست روی پیشانی‌اش خال ه‍ندی بیندازد. دختر سکندری خورد. گلوله از کنار گوشش رد شد. اما کمی که ازش فاصله گرفت، جهتش را عوض کرد و دوباره برگشت به‌طرفش. #هفتداستان۱۳۹۱

  • اسب‌های پشت پنجره، جنگ نشخوار می‌کنند

    امید کشتکار نمایشنامه «اسب‌های پشت پنجره» نوشته ماتئی ویسنی‌یک، نویسنده رومانی تبار فرانسوی با ترجمه درخشان تینوش نظم جو را باید به لیست علاقه‌مندی‌های کتابم اضافه کنم. نمایشنامه‌ای که مانند نمایشنامه «پیکر زن همچون میدان نبرد» اثر دیگر ویسنی‌یک، با تم جنگ و ویرانی‌هایی که بر روح و روان انسان‌ها باقی می‌گذارد نوشته شده است. این نمایشنامه بر خلاف «پیکر زن» از ساختار رئالیستی فاصله می‌گیرد و با سبک و زبان ابزورد روایت می‌شود. شاید هم دلیلی که «اسب‌ها» بیشتر به دلم نشست همین تلفیق عجیب داستان جنگ و سبک تئا‌تر ابزورد بوده است. اسب‌های پشت پنجره در سه بخش نوشته شده است. در هر سه بخش شخصیت زن ثابت است. یک جا مادر است، جای دیگر دختر و در انت‌ها همسر. بی‌شک نمادی از آنچه جنگ بر سر زنان می‌آورد. در تمام داستان پس از بیرون رفتن مرد‌ها از صحنه یک “پیک” وارد می‌شود که قرار است به ابلهانه‌ترین شکل ممکن خبر کشته شدن و روانی شدن جنگ رفته‌ها را به زن بدهد. پسری که در جنگ کشته شده اما با لگد یک اسب. پدری که جان سالم به در برده اما دیوانه شده و در انت‌ها شوهری که در جنگ زیر دست و پا مانده و مرده است. شکل اتفاقات، خبر دادن‌ها، وقایع جبهه و همه چیز آن قدر مضحک است تا خواننده (و بیننده نمایش) ناخودآگاه به خود بگوید: “چقدر همه چیز مسخره است.” و این بی‌شک‌‌‌ همان چیزی است که نویسنده می‌خواهد ما از جنگ بدانیم. ویسنی‌یک به ما می‌گوید جنگ اتفاق ابلهانه‌ای است که بر پایه احساسات پوچ و بی‌معنایی مانند کشور گشایی، عقده گشایی، زیاده خواهی، ‌نژاد پرستی و… سر می‌گیرد و نتیجه‌ای ندارد جز ویرانی، فلاکت و غم. حتی برای پیروزان. و البته آنان که بار این محنت را به دوش می‌کشند زن‌ها هستند. زن‌هایی که مادر، همسر و فرزند کشته شدگانی هستند که به خاطر یک هدف پوچ به پوچ‌ترین شکل ممکن می‌میرند. در جای جای نمایش، دیالوگ‌ها و بازی‌ها، تصاویر و احساسات خارق العاده‌ای را می‌سازند. پوچی و ویرانی جنگ و احساسات پوچی مانند وطن پرستی به قیمت نابودی انسان‌ها، در گام به گام داستان به تمسخر گرفته می‌شود و از این حیث نمایشنامه‌ای یگانه خلق می‌شود. شوهر – (مسحور اشیایی که مدام روی میز جابه‏‌جا و مرتب‏ می‌‏کند.) ممکنه… امکان داره… هیشکی انکار نمی‌‏کنه… تلفات‏ داره… همیشه تلفات داره… وقتی هدف این‏‌همه‏ شریفه… وقتی آینده مثل آفتاب درخشانه… باید تلفات‏ رو پذیرفت… باید خون داد… مگه این خون… نمایانگر چه چیزیه؟ هان؟ به نظر تو؟ بله… خون می‌‏ریزه… ولی‏ دوباره از راه‏‌های دیگه‏‌ای به سرچشم‌ه‏اش برمی‏گرده! چون این خون همون رشته است! همون رشته‏‌ای که ما رو به هم متصل می‌‏کنه… در آینده! … همون ملاتی… که‏ ما رو کنار هم محکم نگه می‌‏داره… توی این بنای‏ عظیم… هااااااا! (مکث کوتاه) این جوریه. زن‏ – بله، هانس، همین جوریه. ولی من خیلی غصه‏‌دارم… هرچی بیش‏‌تر دعا می‌‏کنم، بیش‏‌تر غصه‏‌دار می‌‏شم… و بیش‏‌تر می‌‏ترسم… گاهی من و خانم هیلدا و دخترش، با هم دعا می‌‏کنیم… همین‏‌جوری بی‏‌حرکت می‌‏مونیم، ساعت‏‌ها و ساعت‏‌ها… در مدام به هم کوبیده می‌‏شه… توی خیابون همه می‌‏دون… ما هم مدام فکر می‌‏کنیم. من به تو فکر می‌‏کنم… تو رو می‌‏بینم… وقتی یه مدت‏ طولانی دعا می‌‏کنم، بدنم کرخ می‌‏شه… کم‏‌کم صدام خفه‏ می‌‏شه… خانم هیلدا خیلی ضعیفه… ویسنی‌یک به ما می‌گوید جنگ اتفاق ابلهانه‌ای است که بر پایه احساسات پوچ و بی‌معنایی مانند کشور گشایی، عقده گشایی، زیاده خواهی، ‌نژاد پرستی و… سر می‌گیرد و نتیجه‌ای ندارد جز ویرانی، فلاکت و غم. حتی برای پیروزان. و البته آنان که بار این محنت را به دوش می‌کشند زن‌ها هستند. زن‌هایی که مادر، همسر و فرزند کشته شدگانی هستند که به خاطر یک هدف پوچ به پوچ‌ترین شکل ممکن می‌میرند. آنچه بیش از همه در این نمایش چشمگیر است برخورد نامیزان شخصیت‌ها با وقایع است. در بحرانی‌ترین شرایط و در حالی که بد‌ترین اتفاقات در صحنه روی می‌دهد، دیالوگ‌ها به سمتی می‌روند که گویا آنچه دیده و شنیده می‌شود نه یک واقعیت وحشت آور که یک بازی تلخ احمقانه است. زن‏ – وحشتناکه! یه آدم زنده رو با پاهاشون له و لورده کردن، وحشتناکه! پیک – ‏همینه دیگه! چی‌کار می‌‏تونستن بکنن؟ خیلی شلوغ‏ بود، خانم. کسی نمی‌‏فهمید روی چی داره پا می‌‏ذاره. زن‏ – بعدش چی، بلندش کردین؟ پیک – ‏نتونستیم، خانم. ولی من پوتین‏‌ها رو آوردم. (آرام در کمد را نیمه‏‌باز می‌‏کند و از آن چندین پوتین بیرون می‌‏آید.) زن‏ – پوتین‏‌هاشه؟ پیک – ‏نخیر، خانم، اینا پوتین‏‌هایی‌‏ان که ایشون رو له‌‏ولورده کردن. (پیک در کمد را باز می‌‏کند و انبوهی پوتین از کمد روی زمین می‌‏افتد.) زن‏ – اصلاً نمی‌‏فهمم. پیک – ‏من راه دیگه‌‏ای ندیدم، خانم. هرچی از ایشون باقی‏ مونده زیر پاشنه‌‏های این پوتین‏‌هاست که‏ له‌‏ولورده‏‌اش کردن. واسه همین من همه‌‏شون رو براتون آوردم. زن – می‌‏خواین من با این پوتین‏‌ها چی‌کار کنم؟ پیک – ‏ده‏‌هزارتا پوتینن، خانم. مقبره‏اش همین‏جاست، زیر پاشنه‌‏های همین پوتین‏‌ها. من وظیفه‏‌ام بود براتون‏ بیارم‏شون. به من دستور دادن. حالا شما هر کاری‏ دوست دارین می‌‏تونین با این پوتین‏‌ها بکنین. □□□ خواندن ادبیات جنگ برای ما که نسلی هستیم بزرگ شده زیر زوزه موشک و غرش ضد هوایی، همواره تاثیری دردناک به جا می‌گذارد. نسل سوخته دهه پنجاه که تفریح جذابمان دویدن در راهروهای تاریک پناهگاه‌های مدرسه بوده است. هنوز هم تصاویر تشییع جنازه دانش آموزان دبیرستان نزدیک مدرسه ما در خاطرم هست و فریادهای جنگ طلبانه‌ای که مدیر آن مدرسه سر می‌داد و از انتقام می‌گفت و از این همه سربازی که صف کشیده و آماده شهادتند. فریاد می‌زد تا دانش آموز دیگری تهییج شود و خود را آماج گلوله و خمپاره قرار دهد. خواندن ادبیات جنگ برای ما که نسلی هستیم بزرگ شده زیر زوزه موشک و غرش ضد هوایی، همواره تاثیری دردناک به جا می‌گذارد. نسل سوخته دهه پنجاه که تفریح جذابمان دویدن در راهروهای تاریک پناهگاه‌های مدرسه بوده است. هنوز هم تصاویر تشییع جنازه دانش آموزان دبیرستان نزدیک مدرسه ما در خاطرم هست و فریادهای جنگ طلبانه‌ای که مدیر آن مدرسه سر می‌داد و از انتقام می‌گفت و از این همه سربازی که صف کشیده و آماده شهادتند. فریاد می‌زد تا دانش آموز دیگری تهییج شود و خود را آماج گلوله و خمپاره قرار دهد. برای نسل ما خواندن ادبیات جنگ به خصوص نمایشنامه‌ای از این دست که می‌کوشد واقعیت پوچ جنگ را آشکار کند، اتفاقی تلخ و تکان دهنده است. اتفاقی که البته با لذت به سراغش می‌رویم. چرا که آنچه از کودکی ما به جا مانده جیغ‌های خانوم معلمی است که از شکستن شیشه کلاس، بعد از صدای انفجار موشک بر خانه همکلاسیمان بلند شد. و هرچند فردا به جای دوستمان گل بود، اما هنوز زندگی ادامه داشت و آقای هاشمی کارمند اداره پست از کازرون به سمت نیشابور می‌رفت. #اسبهایپشتپنجره

  • هلاک می‌شوم | روجا چمنکار

    لولي! اين جهان  جهان من نبود اين صدا  صداي من نبود ساز تو را لال كردند و گوش مرا پر بيرون از اين اتاق همه چيز خريدارند قلب كهنه   عشق كهنه  حرف هاي تكراري بيهودگي آلات  خون ضايعات  اثاث زندگي خريدارند لولي! مثل ريواسي ازلي بر من بپيچ ابديت باشد براي آنان كه مي ترسند و لبخندشان تزريقي ست و زيبايي شان و خونشان تزريقي ست بزن بر سيم هاي مسي رنگ رگهايم كه اشك هاي تو شور بود و راه درياي من دور كه اصابت مي كنم روزي به روزگاري سخت تر وهلاك مي شوم لولي ميان عذاب مردمي دردناك و پراكنده مي شوم در خاك و نارنج و خرما و انواع ديگري در من ميوه مي دهند و اينطور است لولي سياه من! كه گاهي خبر مي دهم تو را به صبحي روشن به درختي سرشار و خورشيدي حاصلخيز و خدايي زيبا بعد از من تو  بر اين لحظه ي موميايي شده مهرباني كن و راز اتاق را دور بدار از نگاه خريداران. #مردنبهزبانمادری

  • هر نیم ایز بیتا

    نگاهی به رمان “مای نیم ایز لیلا” به قلم سید ابراهیم نبوی رمان “مای نیم ایز لیلا” را خواندم. مرا یاد کارهای “جومپا لاهیری” نویسنده بسیار خوب هندی انداخت و شیوه بیان دراماتیزه شده زندگی مهاجرانی که در ایالات متحده آمریکا زندگی می‌کنند. دورانی که گذرانده‌اند، وضع اکنون آنان، زندگی پیشین و فضای نوستالژیک گذشته برای هر کدام از آنها و نگاه آنان به کشور مهاجرپذیر و مهاجرفرست. عنوان کتاب یعنی “مای نیم ایز لیلا” تاکید او را بر تکیه داستان بر موضوع مهاجرت گذاشته است و شخصیت‌های داستان که تقریبا هیچ‌کدام شان آمریکایی نیستند، با وجود اینکه بر سرگذشت آشفته و پیچاپیچ خانواده ایرانی در آمریکا متمرکز است، اما پر است از شخصیت‌های عرب، آمریکای لاتینی و آفریقایی. انگار در جزیره مکشوفه پرتغالی‌ها هیچ آمریکایی زندگی نمی‌کند. اگر چه شکی نمی‌توان کرد که مثلا “تانیا” دختر لیلا یا حتی ” فواد” دوست همسر سابق لیلا کاملا آمریکایی‌اند، اما از آمریکایی اصیل زاده‌ای در رمان وجود ندارد، آیا آمریکایی اصیل وجود دارد؟ پیش از این جومپا لاهیری هندی نیز به ما گفته است که چگونه می‌شود رمانی در آمریکا نوشت که شخصیت‌های آن نیمی مهاجر و نیمی مهاجر آمریکایی شده باشند، و هیچ مشکلی هم پیش نیاید. فضای رمان، بیش از هر چیز اشاره به ایرانیان حاشیه‌نشین دارد، مردمانی که اگر چه در شهرهای بزرگ و در کنار همسایگان آمریکایی زندگی می‌کنند، اما یا در حاشیه فرهنگی جامعه‌اند یا در حاشیه اجتماعی آن. هیچ اتفاقی جز واقعه یازده سپتامبر در رمان نمی‌افتد که ما را به مرکز شهر ببرد. حتی اگر وارد داون تاون هم بشویم باز اخلاق مشروب‌خواری فواد و ناصر و شیوه نگاه و رفتار آنهاست که تعیین می‌کند که چه اتفاقی می‌افتد. حتی در پایان رمان که لیلا در کلیسایی در نیویورک می‌خواهد موسیقی اجرا کند، ترانه ” کوهها لاله زارن” را می‌خواند. در این حاشیه شهر همه زندگی می‌کنند، اما گوئی زندگی همه از همان حاشیه شروع می‌شود و در همان حاشیه می‌ماند. کسی وارد جامعه آمریکایی نمی شود. حتی یوسف گمگشته نیز در آخر رمان به سوی تهران بازمی‌آید. رمان “مای نیم ایز لیلا” از نظر من بیش از آنکه به بحران‌های روحی و روانی مهاجران نگاه کند، به بحران‌های روحی و روانی کل جامعه ایران نگاه می‌کند. از همین روست که تقریبا همه آنها که از ایران می‌روند، کولباری از مشکلات را با خود می‌برند و وقتی به آنجا می‌رسند یا با همان مشکلات یا با گونه جدیدی از مشکلات مواجه می‌شوند. مشکلاتی که آنها را له می‌کند، ویران می‌کند، یا از یکدیگر گریزان می‌کند. شیوه روایت در کار “بی‌تا ملکوتی” شیوه‌ای دورانی است، رفتن به گذشته و بازگشت به حال و متمرکز شدن روی شخصیت‌های داستان که به شکل موفقی انجام شده باعث می‌شود که ما از خواندن اثر لذت ببریم و مثل کودکی کنجکاو با قطعات گمشده پازل که نویسنده یکی یکی در اختیارمان می گذارد، تصویر را کامل کنیم. تصویر یوسف خوب و مهربان و هنرمند، لیلای رنج‌کشیده و دائما له‌شده و از آتش سختی‌های ناخواسته گذشته، ناصر که انگار امتداد بدنی است و چیزی جز اندام و غریزه ندارد، تانیا که هر روز بیشتر از قبل از یک فرهنگ جدا می‌شود و فرهنگی دیگر را می‌بلعد، امیر علی که مثل خاطره‌ای رنج آور برای لیلا مانده و خانوم، مادر لیلا که یکی از محکم‌ترین و پرداخت‌شده‌ترین شخصیت‌های رمان است، برخلاف آقا که قرار بود شخصیتی جذاب باشد، اما پرداختن به او در کلیشه‌های رایج باقی مانده است. ساختمان رمان بی‌تا ملکوتی، ساختمانی مفید است که پس از ایجاد نیاز به شناختن شخصیتی در داستان حکایت او را باز می‌گوید. به گونه‌ای تدوین و چینش ساختمان داستان بر مبنای یک تدوین حسی است. تقریبا همین شیوه را با اشکالات کمتری در کار خیره کننده “به کسی مربوط نیست” جومپا لاهیری می‌توان دید. مای نیم ایز لیلا به زبانی نوشته شده که هم فارسی امروز ایران بر آن سایه دارد، هم کلمات خارجی با نحوه مصرف و جایگاه آن در شیوه و رفتار در آن جا افتاده و هم اصرار بر فارسی نویسی کلمات انگلیسی که طبیعی است و ما را به شکلی وارد فضای فرهنگی و زبانی داستان می کند، به میزان بالایی تازه است. البته پس از این چنین زبانی را بیشتر خواهیم خواند، اما این یکی تازه است. کلماتی مانند ” تینیجرا”، “گرس”، هوم ورکا” و دهها کلمه دیگر که فارسی نویسی شده ما را با ادبیاتی خاص آشنا می کند، ادبیاتی که البته نوشتنش برای نویسنده ایرانی که فارسی خوب بلد است سخت است. نویسنده ای که حداقل در گفتارش از ده هزار کلمه فارسی استفاده می کند، در حالی که قهرمانش بعید می دانم از پانصد کلمه فارسی بیشتر استفاده کند. شاید به همین دلیل است که گرچه بخشی از رمان در جاهایی دشوار خوانده می‌شود، اما خواندن آن ما را به فضای مورد نظر نویسنده می‌برد. در رمان مای نیم ایز لیلا سه دوره تاریخی روایت شده است، دهه چهل، دهه شصت و دهه هشتاد شمسی که اولی و دومی در ایران و سومی در آمریکا می گذرد. سومی روی گروهی از ایرانیان حاشیه‌نشین متمرکز است و بخوبی قابل دیدن و واقعی است. هم تانیا، هم ناصر، هم فواد، هم لیلا و هم خواهر شوهر تلفنی اول لیلا که در آمریکا کارش تهیه و فروش لواشک ایرانی است. گذشته پدران و مادران لیلا و یوسف که تقریبا هر دو در نیمه دوم دهه چهل می گذرد، نیز به شکلی باورپذیر است. خانوم شخصیتی قابل فهم و درک دارد، اما آقا (پدر لیلا) علیرغم علاقه لیلا به او کمتر از مادری که به او و برادرش زور می‌گوید قابل لمس است. شاید به این دلیل که نویسنده به خانوم نیاز دراماتیک دارد، اما آقا نقش چندانی در روند داستان ایجاد نمی کند. توصیف پدر و مادر یوسف و نوع عشق آنها، با خانه‌ای که گوئی همه چیز آن از یکی از مراکز هنرهای دستی خریده شده، و کلماتی که توسط زن و شوهر عاشق گفته می‌شود، که مادر برای بیدار کردن یوسف به او ” زیبای مصر” می‌گوید و پدر می گوید “بلند شو زلیخا منتظره” به نظرم کمی اغراق‌آمیز آمد. و اصولا تصویر چهل سال قبل راوی شبیه عکس‌های کهنه سیاه و سفیدی است که برای کسی که آن فضا را دیده بیشتر قابل فهم است تا کسی که فقط عکس‌ها را می‌بیند. رمان “مای نیم ایز لیلا” از نظر من بیش از آنکه به بحران‌های روحی و روانی مهاجران نگاه کند، به بحران‌های روحی و روانی کل جامعه ایران نگاه می‌کند. از همین روست که تقریبا همه آنها که از ایران می‌روند، کولباری از مشکلات را با خود می‌برند و وقتی به آنجا می‌رسند یا با همان مشکلات یا با گونه جدیدی از مشکلات مواجه می‌شوند. مشکلاتی که آنها را له می‌کند، ویران می‌کند، یا از یکدیگر گریزان می‌کند. اما مشکل اصلی رمان در زمان میانی در دهه شصت است. یعنی سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۱ که تصویرهای ارائه شده بسختی باورپذیر است. جریان هایی مثل “خانه تیمی”، ” تشکیلات سیاسی”، ” اعدام کردن”، “فویل چسباندن پشت شیشه خانه تیمی”، اینها به نظرم مواردی است که باعث می‌شود آن دوره به سختی باورپذیر شود. از زیبایی‌های کتاب یکی‌اش توصیف بسیار توانای شخصیت خانوم و تصویرکردن نقاش‌گونه چهره و رفتار اوست، همین کار در مورد ملوسک و ناصر نیز به زیبایی انجام گرفته است. جمله‌های قشنگی در کتاب است که دلم نیامد نخوانده‌ها را شریکش نکنم: « یه شب پوشکین همینطوری الکی افتاد مرد.»، « خوبه آدم کسی رو داشته باشه تو زندگیش که دوسش داشته باشه. وگرنه هر کاری بکنه باز کم داره.»، «چند بار خیابان‌های موازی خیابان نهم و عمود بر آن را بالا و پائین کردند و جد و آبای آمریکایی‌ها را جلوی چشمشان آوردند و به همه فک و فامیل‌شان تجاوز کردند تا بالاخره یک پارکینگ در خیابان هفتم به آنها مجوز ورود داد.» ( از صفحه ۳۵ کتاب) «دختر برگشت. چشم‌هاش خاکستری بود، مثل شنبه شب های رود هادسن.» ( از صحنه رفتن فواد و ناصر توی بار هیرو صفحه ۳۷) «شاید به همین خاطر بود که خانوم از آقا بیزار بود. از تصنیف خواندنش، از شیشه‌های مشروبش، از رادیو گوش دادنش و از تاری که می‌زد. می‌گفت: ” الهی بره زیر گل…. معلوم نیست کتش بوی نجاست کدوم لکاته ای رو می‌ده.” آقا هم صدای رادیوی قدیمی عتیقه اش رو بلندتر می‌کرد: “بر گیسویت ای جان کمتر زن شانه….”» ( از صفحه ۴۹ کتاب) «  سه قطره خون ریخت روی ملافه‌ی سفید تخت یک نفره‌ی تانیا»، « زیبارویان جهان به درد علاقه وافری دارند و وقتی آواز می‌خوانند، آوازشان ابدی است.»، « سیل همه چیز را برده بود، همه گذشته‌اش را، بی‌پشت شده بود»،«آن دو زن بوی خون می‌دهند؛ بوی خون داغ و غلیظ. بوی خون انبوه و سرخ. آنها ایرانی‌اند.» ( آخرین جمله فصل هفتم، اولین آشنایی یوسف و لیلا)، «پرسیدم: ” این دختره کیه توی این تابلوها؟” جاناتان گفت: “بی تا” گفتم: ” آهان… همون ایرونیه؟” بعد از چند ثانیه سکوت گفت: “ترکم کرد”.» و جملات دیگری که باید کتاب را بگیرید تا بخوانید. شاید خانم ملکوتی لازم است رمان را یک بار دیگر ویرایش کند، اغلاط نوشتاری، دستوری و رسم‌الخطی را باید برطرف کرد تا کتاب راحت‌تر خوانده شود. و این هم بخاطرمان بماند که خواننده کتاب فارسی آن را با آهنگی که ما نوشتیم نمی‌خواند، بلکه با چشمش تغییر می‌دهد.  وقتی من می‌نویسم “برج‌ها” احتمالا خواننده آن را ” بُرجا” می خواند، ولی وقتی می نویسم ” برجا” خواننده بعید نیست که آن را ” بَرجا” بخواند. در مورد کلماتی که تازه وارد ادبیات داستانی می‌شوند، در شکسته‌نویسی باید کمی دقت کرد. رمان “مای نیم ایز لیلا” داستان لیلایی است که توفان حوادث او را از میان پدری سرخوش و مادری بشدت مذهبی به انقلاب کشانده، برادرش را کشته، او را به همسری تلفنی مردی که در آمریکا چنان زندگی می کرد که در تجریش کشانده، در آمریکا پیرمرد زندانی و لیلا با ناصر راننده کامیون خوشگذران زندگی کرده و آخر سر از او جدا شده و با یوسف هنرمند آشنا شده و با او به خودش رسیده است. رمان چیزهای تازه‌ای دارد، بی‌تا ملکوتی توانسته است فضای زندگی شبانه حاشیه‌نشینان شهر را کشف کند و نشان دهد. تقریبا همه ایرانی آمریکایی‌هایی که ما بطور کلاسیک می‌شناسیم، یعنی ” تهرانجلسی‌ها”، ” تهران پنجاه و هفتی‌ها” و ” بچه ناسایی‌ها” در این رمان غایب اند. و این رمان به آنهایی پرداخته که قبل از ورود به جامعه مهاجرپذیر در حاشیه شهر گیر کرده‌اند. رمان “مای نیم ایز لیلا” نوشته بی‌تا ملکوتی که توسط انتشارات ناکجا منتشر شده است، کاری است که لازم است بخوانید. شکل کتاب پی دی اف، طرح روی جلد، اندازه حروف، نوع فونت انتخاب شده و صفحه‌بندی کار بسیار خوب و شایسته است و نشان از دقت ناشر در کارش دارد. رمان را از این آدرس بخرید. لطفا از این عادت بد که حوصله خریدن کتاب الکترونیک ندارید دست بردارید و یادتان باشد که خریدن کتاب الکترونیک کمک به ایجاد آزادی بیان و کمک به تولید فرهنگی و ادبی در کشور ماست. به نقل از ندای سبز آزادی #ماینیمایزلیلا

  • کوچه‌های موازی ناکجاآباد

    نگاهی به کوچه های موازی مجموعه داستان جواد جواهری به قلم ابراهیم نبوی «کوچه‌های موازی» جواد جواهری برای من یک اتفاق مهم در شیوه روایت است. گونه‌ای از داستان کوتاه فارسی که تا امروز مشابه آن را کمتر دیده‌ام. با ویژگی‌های کاملا شخصی که در نگاه و نحوه روایت جواهری مشخص می‌شود. می‌دانم که هم نسل ماست و یعنی سن و سال دار است، ولی شیوه روایت‌اش کمی چابک‌تر از سن اوست. چیزی در او مرا به یاد نجدی می‌اندازد، آیا همین که هر دو از یک اقلیم برخاسته‌اند؟ یا جواهری متاثر از اوست، یا شاید هم بگوید «نجدی؟ تا به حال نامش را هم نشنیده بودم.» به نظرم مجموعه داستان‌های کوتاه «کوچه‌های موازی» را با دقتی بیش از حد معمول باید خواند. در این کوچه‌های خاطره و تجربه او که در کتاب به داستان درآمده است مطمئنا چیزهای تازه‌ای کشف می‌کنید، چیزهایی که تا امروز در داستان کوتاه فارسی کمتر تجربه شده است. یک، به نظر می‌رسد که داستان‌ها از روی شخصیت نویسنده نسخه برداری شده. خودش را پاکنویس کرده و هر داستانی به گوشه‌ای از زندگی او وصل است. از روی داستان‌ها می‌شود گفت نویسنده اهل استان گیلان است، در جوانی با گروههای چپ فعالیت می‌کرد، در دهه شصت از ایران به فرانسه رفته و سالهاست در آنجا زندگی می‌کند. ادبیات و فرهنگ فرانسه را می‌شناسد و به نظر نمی‌رسد حاشیه نشین فرهنگی باشد. نگاهش به ادبیات نگاهی کاملا امروزی و مدرن است و در جاهایی می‌شود نقطه دید اگوست رنوار را درباره هنر در آثارش کشف کرد. از نگاه رنوار هنر پرداختن به موضوع نیست، بلکه بیان احساسات هنرمند در برخورد با آن موضوع است. این نکته را در کوچه‌های موازی می‌شود دریافت. دو: همیشه بخشی از زندگی جزء به جزء روایت می‌شود. داستان «عکس» روی یک عکس متمرکز می‌شود و چنان عکس را می‌نویسد که وقتی می‌خوانیمش انگار تا به حال عکس ندیده‌ایم. نوشتن از روی عکس و گفتن عکس در این داستان محور اصلی روایت است. داستانهای این مجموعه همیشه بیرون از وضعیت رخ می‌دهد. داستان کوچه بر محور راه رفتن لجبازانه کودکی در کوچه‌ای رخ می‌دهد، این داستان را می‌شود به راحتی نقاشی کرد و با دیدنش داستان را تماما از آن فهمید. محور داستان «اسب سفید سرکش»  بازی شطرنج است. با همه آنچه روی صفحه می‌شود دید، احساس‌هایی که دو حریف دارند و حرکت‌هایی که ذهن و جسم آن‌ها انجام می‌دهند. نویسنده صفحه شطرنج را جان می‌دهد و ده‌ها نقاشی از حالات مختلف شطرنجبازان طراحی می‌کند «قوز کرده بود و به صفحه نگاه می‌کرد، به مهره‌هایش که قادر نبودند از شاهش دفاع کنند.» در داستان‌های جواد جواهری فرق نمی‌کند که موضوع بازی شطرنج است یا دوچرخه سواری یا حرکت کودکی لجباز در کوچه یا شستن ماشین در هر حال حرکت‌ها چنان نقاشی می‌شود و به تصویر می‌آید که انگار با یک جنگ واقعی یا زلزله یا سیل مواجهیم. تمام احساس خواننده درگیر موضوعی ساده می‌شود که شاید هزار بار برایمان رخ داده باشد. داستان «دنگ پیشانی» نیز مثل داستانهای دیگر باز به یک موضوع ساده برمی گردد، کسی به کسی سال‌ها قبل به شوخی گفته «کله کچلک» و همین حرف تمام نوع رابطه و وضعیت را به هم ریخته. داستان «حضور» خاطره یک شوخی است، خواهری کفش برادرش را به زمین میخ می‌کند و می‌نشیند منتظر تا ببیند وقتی کفش را پایش کند چه واکنشی نشان می‌دهد. داستان «باغ تفرج» با تصویر پول شمردن شروع می‌شود و خواننده می‌تواند بفهمد که پول شمردن جدا از هر چیزی چه موضوع مهمی است. داستان سودای آوازهای زندانی چنین آغاز می‌شود: «مهمان داشتیم. همه دور سفره شام بودند. آن قدر مسخره بود که اولش خنده‌ام گرفت. آخر چطور ممکن بود. اما کاریش نمی‌شد کرد، من به طور غیرقابل تحملی نیاز به واق واق کردن داشتم. یواش رفتم توی آشپزخانه، در را پشت سرم بستم و مثل یک توله سگ نشستم به پارس کردن.» داستان یک پیشخدمت پرتغالی است که یک روز زیر آواز می‌زند و راوی هر چه سعی می‌کند بفهمد معنی این ترانه و دلیل خواندنش چه بود نمی‌فهمد. تمام داستان همین است که کسی، تو یا هر کس دیگری یک لحظه می‌رسد که باید با صدای بلند آواز بخوانی، ممکن است دلیلی هم داشته باشد ولی چه کسی می‌تواند دلیل‌اش را بفهمد؟ داستان «آرمل» یکی از زیبا‌ترین داستانهای این مجموعه به تمامی در یک محل شستشوی اتومبیل می‌گذرد و رابطه راوی داستان با مردی به نام آرمل که کارش شستن ماشین است. داستان زندگی مردگان نیز در قبرستان می‌گذرد، قبرستانی که جزء به جزء بازگو می‌شود. داستان «کوچه‌های موازی» بازیابی کوچه‌ای است که یک واقعیت در آن گم شده، شاید هم یک آدم، تمام جستجوی ذهنی همین است که چرا آن کوچه در خاطر تو مانده و چطوری می‌توانی آن را ببینی یا نبینی. و داستان عمود در آب بر محور رفتارهای کسی دور می‌زند که در یک آموزشگاه خصوصی خلبانی در فرانسه دارد پرواز می‌آموزد. با همه جزئیات، با همه رفتار‌های ریز که هنگام چنین آموزشی رخ می‌دهد و با همه گذشته‌ای که از ذهن راوی می‌گذرد. همیشه وسط بوم نقاشی داستانهای جواهری یک تصویر است از حرکتی که در زندگی ما نقش مهمی دارد، شاید هم نداشته باشد. سه: ممکن است فکر کنید که حالا با این همه توضیحاتی که درباره یازده داستان «کوچه‌های موازی» دادم، حالا دیگر داستان بر شما معلوم شده، در حالی که اصولا این‌ها که گفتم ربطی به داستان ندارد. همیشه وسط بوم نقاشی داستانهای جواهری یک تصویر است از حرکتی که در زندگی ما نقش مهمی دارد، شاید هم نداشته باشد، مهم این است که وقتی شما شطرنج بازی می‌کنید، همه شخصیت شما تعریف می‌شود، همانطور که وقتی ماشین می‌شوئید گذشته و حالتان را می‌فهمیم، یا وقتی خلبانی می‌کنید، یا هر اتفاق دیگری. آنچه رخ می‌دهد، می‌تواند اتفاقی باشد که سرگذشت شما را بازگو می‌کند. جواهری در به تصویر کشیدن فضا‌ها و نقاشی شخصیت‌ها با کلمات توانایی غریبی دارد. او حادثه را محکم توی گوش ما نمی‌کوبد، می‌گذارد ما دور و بر اتفاق راه برویم. یک جورهایی مرا یاد روبر برسون می‌اندازد. چرا باید وقتی موشت می‌میرد حتما افتادنش و غرق شدنش را ببینیم، صدایی که می‌شنویم، واقعه را بازگو می‌کند…. چهار: یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های داستانهای جواهری زبان او در روایت است. نثر او شاعرانه است، گاهی با ایماژ و گاهی با بازی کلمات داستان گفته می‌شود. گاهی اوقات حتی برای گفتن یک مفهوم انتزاعی هم تصویری از داستان نویس پیشکش می‌شود. «در عکس عشق هست، عشقی تشنه و عشقی سیراب» (عکس)، «شب بهانه بی‌بدیلی برای سکوت بود.» (عکس)، «گوئی کسی پیچ گرامافون جهان را به سوی صفر گردانده باشد.» (زندگی مردگان)، «زیر بارانی لجوج شانه به شانه رفتیم و گیس بلند گفتگویی درهم برهم را بافتیم.» (زندگی مردگان/ ۱۹)، «آنجا ماشین سفر در زمان، فیات زهوار در رفته‌ای بود که در مرز فروپاشی ما را با سرعت سه هزار سال در ساعت این سو و آن سو می‌برد.» (زندگی مردگان)، «می‌خواهد رقم زن تقدیر خودش باشد» (کوچه)، «مخالف خوان است، با آوازی تک مضرابی» (کوچه)، «فریاد می‌زند: نه! نه‌اش صدای خشک ساطور است بر کنده لج.» (کوچه)، «می‌خواست نبردی را آغاز کند که از پیش باخته بود.» (اسب سپید سرکش)، «من حرکت فرجامین را انجام دادم. ضربهٔ بی‌نقص می‌رغضب.» (اسب سپید سرکش)، «با این حرف ناگهان همه‌مان از آن شامگاهی که می‌بایست صمیمی و دلپذیر باشد، به سال‌ها پیش پرتاب شدیم و زمان با خنده‌ای دندان نما آرام در گوشم نجوا کرد «دیدی که هیچ وقت پاک نمی‌شود، هیچ وقت!» با دهان پر گفته بودم، چون ددی زخمین. صدای تصادم قاشق با چینی بشقاب، در اتاق طنین انداخته بود.» (دنگ پیشانی)، «دیدم که خنجر انتقام یاد برادری که یک شب ناگهان ابر شده بود و رفته بود، در چنگش برقی زد.» (دنگ پیشانی)، «انگار نه آبی رفته، نه برگی ریخته، نه مویی سپید شده، نه چروکی بر چهره نشسته.» (حضور)، «دور‌تر خال قایق‌ها بر صورت زمردی دریا» (حضور)، «حتی بر گور شهیدان، روزی ماموران شهرداری گل خواهند گذاشت. دسته گل‌هایی هم شکل» (حضور)، «من با عمودیت حضور خویش درگیرم» (باغ تفرج) «نگاهش را بر من سرانده بود و حیرانی‌ام را وزن کرده بود.» (آرمل)، «دورترک درهای انجامین، چون دو چشم درشت با مردمکانی از لوزی‌های مکرر نظاره‌ام می‌کردند.» (کوچه‌های موازی)، «در سکوتی نه تو راه می‌رفتیم.» (کوچه‌های موازی)، «در، در حافظه زنگ زده لولا‌هایش چرخید.» (کوچه‌های موازی) زبان روایت در کوچه‌های موازی سه ویژگی دارد، نخست اینکه شاعرانه است، هم به لحاظ آهنگ و بازی با کلمات و یا تصاویری که با منطق شاعرانه بیان می‌شوند و دیگر اینکه شیوه ورود به هر ماجرایی چنان به چالشی دو سویه کشیده می‌شود که با هیچ اتفاق یک حرکت شکل می‌گیرد و این حرکت به داستان جان می‌بخشد. جز این‌ها نثر و زبان روایت همچون داستانهای مدرن امروز دیگر در حد داستانگویی خلاصه نمی‌شود بلکه راوی یا نویسنده در هنگام روایت دائم در کار تفکر برانگیزی است. البته ممکن است سلیقه برخی مخاطبان با چنین نثری و زبانی سازگار نشود، طبیعی است. اما به نظرم زبان فاخر داستانهای جواهری پاسخگوی نگاه او به موضوعات است. موضوعاتی که همه درکارند تا به بیانی دیگر از انسان بپردازند. در داستان باغ تفرج می‌خوانیم: «وقتی هر دو همدیگر را در یک زمان به حاشیه رفتن متهم کرده بودیم و پس از مدتی کلنجار رفتن به این نتیجه رسیده بودیم که حقیقت در حاشیه است و تنها راه نزدیک شدن به پاسخ‌‌ همان حاشیه رفت است، با هم دوست شده بودیم.» جواهری در به تصویر کشیدن فضا‌ها و نقاشی شخصیت‌ها با کلمات توانایی غریبی دارد. او حادثه را محکم توی گوش ما نمی‌کوبد، می‌گذارد ما دور و بر اتفاق راه برویم. یک جورهایی مرا یاد روبر برسون می‌اندازد. پنج: تقریبا هفت داستان از یازده داستان مجموعه کوچه‌های موازی با عبارات یا جملات شاعرانه‌ای آغاز می‌شود که به نظرم چیزی به داستان نمی‌افزاید. نمی‌توانم فکر کنم این عبارات در درک بهتر داستان کمک می‌کند یا موجب زیبا‌تر شدن کار می‌شود. شش: جواهری از شیوه‌های بدیعی برای روایت کردن استفاده می‌کند. ترکیبی از تمرکز کامل روی جزئیات تا گریز کامل به گذشته، و گاهی رسیدن به مفاهیم عمیق انسانی از جزئی‌ترین رفتار‌ها. خیلی اوقات داستان او اصلا داستانی نیست که ظاهرا می‌خوانیم. در کوچه‌های موازی که بیهوده نام کل مجموعه را به دوش نمی‌کشد و حکم ستون فقرات این مجموعه را دارد، در چند سطر داستانی گفته می‌شود که شاید براحتی می‌تواند خوانده نشود، اما داستانی مهم در کل این مجموعه است. تمهید او برای گفتن داستان به نظرم بسیار تامل برانگیز است: «ناگهان به یادش آورده بودم… کم حرف بود و خنده رو… خط خوشی داشت… از‌‌ همان اول خطاط رسمی تیم فوتبال ما شده بود. با هم می‌رفتیم… و او بر دیوار‌ها می‌نوشت «تیم فوتبال ستاره آماده مسابقه است»… بعد، بزرگ شدیم. تیم فوتبال ستاره به تیم فوتبال نبرد تبدیل شد…. بعد کمتر فوتبال بازی می‌کردیم….. بهروز زیبا‌ترین «مرگ بر شاه»‌های دنیا را می‌نوشت…. بعد هم می‌نوشت که طبقه کارگر باید متحد شود.» (کوچه‌های موازی). جواهری تمهیدات فراوانی برای گفتن داستان‌هایش دارد. اغلب این تمهیدات نو و خواندنی است. این شیوه دیالوگ نویسی‌اش را نیز در داستان «عمود بر آب» دوست دارم: -چرا هواپیما دو تا دینام داره؟ «سووال بسیار بی‌مورد من» – چرا تو دو تا داری؟ «پاسخ سربالای ژان ماری» – من همه رو دو تا ندارم. «زبان دراری دوباره من» – هر جا لازم بود دو تا داشته باشی دو تا داری. «ژان ماری بی‌حوصله» هفت: نثر و قلم جواهری نثری دقیق و حساب‌شده است. حتی در جایی که انتظار داریم کلمات بشکنند و به کار محاوره بیایند، در گفتگوهای معمول نیز شکل و آهنگ کلمات حفظ می‌شود و از این رو نوشته‌اش تمیز و خواندنی است. هم خواندن داستان آسان است و هم حس مورد نظر داستان‌نویس را منتقل می‌کند. هشت: داستان‌های مجموعه کوچه‌های موازی انگار که تصاویر خانواده‌ای هستند که به دلیل تغییر محیط زندگی فضای عکس‌هاشان دائما تغییر کرده یا بخاطر گم شدن تعدادی از عکس‌ها این همه جای خالی در آلبوم باعث می‌شود که بیننده نتواند داستانی را بطور ممتد دنبال کند. اما حال و هوای داستان‌ها یکی است. تاثیر داستان نویس بر داستان تا حدی است که انگار همه داستانهای مجموعه گوشه‌های زندگی اوست و شاید هست. اگوست رنوار می‌گوید: اگر می‌توانستم همیشه تصویر یک مدل را در همه زندگی نقاشی می‌کردم. به نظر می‌رسد موضوع همین است. شما می‌توانید با نوشتن داستانی از بازی شطرنج غربت یا رفاقت یا گمگشتگی یا عشق یا هر چیزی را بنویسید. مهم این است که شما حستان را هر بار در روایتی که ممکن است تکراری باشد، نشان می‌دهید، در داستانی که کاملا تازه است. دو کار را همزمان خواندم، یکی «به کسی مربوط نیست» از جومپا لاهیری و دیگر «شبانه‌ها» از کازو ایشی گورو. هر دو کتاب مجموعه داستان‌های کوتاهی هستند که در مجموعه پیکری واحد را می‌سازند، به نظرم همین اتفاق در کوچه‌های موازی جواد جواهری می‌افتد. مجموعه «کوچه‌های موازی» به نظر من در داستان کوتاه کار مهمی است. مطمئنم که با این نوشته‌ای که درباره این کتاب می‌خوانید احتمالا درک بهتری از کتاب خواهید داشت ولی می‌دانم که با این متن نمی‌توانید متوجه شوید که خلاصه داستان‌ها چیست، در حقیقت داستان کوتاه خوب داستانی است که کسی نمی‌تواند آن را تعریف کند. گاهی اوقات اصلا داستانی که می‌خوانیم داستانی نیست که باید بخوانیم. برای اینکه بدانید چه می‌گویم به سایت ناکجا، به این آدرس بروید و کتاب را سفارش بدهید و بخوانید تا دقیقا متوجه شوید که چه می‌گویم. به نقل از ندای سبز آزادی #کوچههایموازی

  • کتاب‌های الکترونیک ناکجا

    کتاب‌های الکترونیک ناکجا، مناسب برای خواندن روی دستگاههای کتابخوان را می‌توانید از اینجا تهیه کنید. #عاشقانههایناکجا

  • ایگِل دیزرتِ نقره‌ای و صداخفه‌کن

    داستان کوتاه نوشته آبتین غلامپور سراسیمه واردِ خانه شد. چراغی با نور ملایم روشن کرد. در را پشتِ سرش کوبید. چند لحظه مکث کرد و بعد با عجله به سمتِ دستشویی رفت. شیرِ آب را باز کرد و با خشونت دستانش را با صابون شست. کاسه‌ی دستشویی به رنگِ سرخ در آمد. از قفسه‌ی کنارِ آینه یک باندِ کشی برداشت و دورِ دستش پیچید. کمی آب به صورتش زد؛ عینکش را روی چشمانش گذاشت و لحظه ای به تصویرِ خود در آینه خیره ماند. جوانکی با موهایی قهوه‌ای رنگ و صاف که از کنار فرق داده شده بودند و ترکیبی چشمانی روشن، دماغی کشیده و صورتی تراشیده که انگار یک جوانک نازیِ اوایل جنگ جهانی دوم را در آینه قاب می کرد. از آن شق و رق هایی که موهایِ روغن زده‌اشان هیچ‌وقت خم بر نمی دارد. اما امشب زیاد روی فرم نبود. چند گوشه از پیشانیش زخم‌های سطحی برداشته بود و موهای روغن‌زده‌اش توی صورتش می‌ریخت. رویِ کتش کمی از اثراتِ خون دیده می شد. وانِ حمام را پر کرد. بر خلاف میلش به آبِ گرم؛ شیرِ آبِ سرد را باز کرد و همراهِ کمی پودر پالتو را در وان انداخت. از دستشویی بیرون رفت و خودش را رویِ مبل انداخت. دکمه‌ی پیراهنش را باز کرد و کراواتش را در آورد. لیوانی برداشت و از شیشه‌ی کنارِ دستش کمی از نوشیدنی‌ای طلایی رنگ در لیوانش ریخت. از جیبش یک جاسیگاریِ نقره‌ای در آورد و سیگاری آتش زد. درِ بالکن را باز کرد و همانطور که نوشیدنی‌اش را مزه مزه می‌کرد به منظره‌ی شهرِ زیرِ پایش نگاهی انداخت و پکی به سیگارش زد. صدای خفه‌ی بوق و عبورِ ماشین‌ها ناله‌های بی‌خوابیِ شهر را به گوشِ ساکنینش می‌رساند. نمی‌دانست که به چه چیز باید فکر کند. انگار در آن لحظه جز آن سکونی که در بالکن برای خود دست و پا کرده بود هیچ چیزِ دیگر لازم نداشت. مثل اینکه می‌خواست از چند ساعت قبل فرار کند. همیشه وقتی با این سر و وضع به خانه می‌رسید همین احساس را داشت. احساسی که خمیازه‌کشان دوست داشت که همه چیز را در همان نقطه رها کند؛ او همان جا بخوابد و دیگر هیچ وقت بیدار نشود. سیگارش را به بیرون پرتاب کرد و ته‌مانده‌ی لیوانش را سر کشید. لحظه‌ای چشمانش را بست و صورتش را در هم فرو برد. درِ بالکن را بست و روی تختخوابش دراز کشید. در آن لحظات تنها چیزی که آرزو داشت یک خوابِ عمیق بود. اما این آرزو با فکرها و تصاویری که در ذهنش داشت و هر لحظه به یادش می‌آمد سازگار نبود. *** با صدایِ تلفن از خواب پرید. ساعتِ چپه شده‌اش را بلند کرد و نگاهی به آن انداخت. ساعتی از ظهر گذشته بود. زنگِ تلفن قطع شد. صورتش را در بالش فرو کرد. تلفن دوباره به صدا در آمد. غرولندکنان از جایش بلند شد. –         بله…؟! –         از کدِ 23 چه خبر؟ –         کارش ساخته شد. –         اوه رفیقِ قدیمی کارِت عالی بود. پولِ زیادی منتظرته! –         علاقه‌ای ندارم که بعد از این باهم همکاریِ دیگه‌ای داشته باشیم. می‌خوام بازنشسته بشم. –         داری شوخی می کنی؟ تصمیم با خودته. می دونی که رییس ممکنه چقدر ناراحت و عصبانی بشه؟ تو از بهترین‌های ما هستی! –         کاری می کنم که اون حرومزاده هم از شر ناراحتیاش خلاص بشه… گوشی تلفن را گذاشت. سیگاری برداشت. در حالی که لرزشِ دستانش شعله‌ی فندک را مرتعش می کرد آن را روشن کرد. موهایش را کنار زد. با حالتی عصبی سیگار می‌کشید. اخم‌هایش را در هم می‌کشید و دستش را لای موهایش فرو می‌برد. انگار که فکرهایِ غریب و آزار‌دهنده او را در بر می‌گرفت. دوباره تلفن به صدا در آمد. آنقدر در سیگار و تفکراتش غرق شده بود که متوجه زنگِ تلفن نشد. با آخرین زنگ‌ها رشته‌ی افکارش گسست. اما برایِ جواب دادن به تلفن دیر شده بود. سیگارش را خاموش کرد. لباسش را درآورد و به سمتِ وان رفت. شیرِ آبِ گرم را باز کرد. در وان دراز کشید. به زیرِ آب فرو رفت و چشمانش را بست. این کار به او آرامشِ عجیبی می داد. حسی که برایِ مدتی او را از جهانِ عادی دور می کرد. دنیایی که خود معمارِ آن بود و می‌توانست آرزوهایش را در آن خیالی که از حقیقت هم واقعی‌تر به نظر می‌آمد؛ ببیند. خود را پیانیستی تصور می کرد که بر صحنه‌ای عظیم قطعه‌ای از بتهون می نوازد. در آن خلسه‌ی زیر آب می توانست حتی صدای زمزمه‌هایِ از سرِ ذوقِ تماشاچی‌ها را نیز بشنود و لرزشِ سیم‌های پیانویی را که عاجزانه زیرِ قدرتِ طغیانِ موسیقیایی او به فریاد بلند شده‌اند؛ احساس کند. تلفن چند بار زنگ خورد. سرش را از زیرِ آب بیرون آورد. –         ” در حالِ حاضر قادر به پاسخ‌گویی نیستم. لطفا بعدا تماس بگیرید.” بعد از خش‌خش‌های متمادی، صدای بوقی ممتد به گوش رسید. از آب بیرون آمد و ربدوشمابرِ آبی آسمانی رنگش را پوشید. برایِ چند لحظه به غروبِ آفتاب خیره ماند. *** صدایِ موسیقی کرکننده بود. نورها با رنگِ تند به اطراف پاشیده می شدند. پسران و دختران جوان در حالِ رقص بودند. و زنانی نیمه‌برهنه، سینی به دست از میان جمعیت عبور می‌کردند. اغلبِ آنها ماسکی بر صورت داشتند که انگار با چیزی شبیهِ پرِ طاووس تزیین شده بود. پاپیون و ماسکش را صاف کرد. کیفِ فلزیش را از روی زمین برداشت. ماسکی که بر چهره داشت سفید و بی‌حالت بود. و در پسِ آن هیچ احساسی به هیچ چیز وجود نداشت. به سمتِ بار رفت. راهش را از میانِ جمعیتِ مستی که در مقابلش بود باز کرد. موسیقی با ضرب آهنگی بالا در صورتش کوبیده می شد. با هر سختی خودش را به دستشویی رساند. وارد یکی از توالت‌ها شد و در را قفل کرد. دستکش‌هایِ چرمیش را در دستش محکم و کیفش را باز کرد. از میانِ اسفنجی سیاه‌رنگ، اسلحه ی دیزرت ایگلِ نقره‌ای و صداخفه‌کنِ مخصوصش را بیرون آورد. آن ها را به هم وصل کرد و در بندِ چرمی که زیرِ کتش مخفی شده بود گذاشت. از دستشویی بیرون رفت.  واردِ راهرویی با نورِ آبی کم‌رنگ شد و مقابلِ آسانسور ایستاد که تمامِ دیواره‌هایش با آینه تزیین شده بود. از سقف نوری سرخ می تابید. دکمه‌ی 23 را فشار داد. در آسانسور سوناتِ 14 امِ بتهون پخش می‌شد. یکی از قطعاتی که همیشه در خواب‌هایش آن را در حالی که بر رویِ صحنه به تنهایی آن را می‌نواخت؛ خود را تصور می کرد. صدای زنگ‌مانندی شنید و آسانسور متوقف شد. راهرویی در مقابلش بود که بر آن فرشی قرمز انداخته بودند و در انتهایِ اتاق یک درِ چوبکاری شده قرار داشت. در را باز کرد. –         منتظرت بودم. پیرمردی پشت به در روی صندلیِ چرمیِ بزرگش نشسته بود. سیگار می‌کشید و منظره‌ی شهر را تماشا می کرد. –         بگیر بشین. زیاد با هم کار داریم. اسلحه را از کتش در آورد. و آن را به سمتِ صورتِ پیرمرد گرفت. و دستش را رویِ ماشه گذاشت. ماسکِ رویِ صورتش همچنان بی‌حالت به نظر می‌رسید. –         اوه! نباید اینقدر عصبی باشی! بیا…بیا و یک گیلاس… صدایِ عبورِ گلوله از صدا خفه کن به گوش رسید و به دنبالِ آن، پیرمرد مثلِ یک گاوِ وحشی که در مراسمِ گاو بازی اسپانیولی نیمه‌جان بر میدان سقوط می‌کند و از سرعتِ نفس کشیدن پره‌هایِ دماغش به رعشه می‌‌افتد؛ با چشمانی باز جان می‌داد. ماسک را برداشت و رویِ صورتِ قربانیش گذاشت. لبخندی عصبی به چهره‌ی ژرمنش اضافه شده بود. سیگارِ نیمسوزِ روی میز را به همراه گیلاسِ مشروبی که کنارش بود برداشت و همانطور که به صحنه‌ی اعمالِ موفقیت‌آمیزی که انجام داده بود خیره می‌شد جرعه جرعه آن را می‌نوشید. روبرویش پنجره‌ی بزرگی بود که از طبقه‌ی آخرِ یک برج بیست و سه طبقه منظره‌ی شهر را نشان می داد. آژیرِ خطر به صدا درآمد. می‌دانست که تا چند لحظه‌ی دیگر نگهبان‌ها می‌ریزند و کارش را می‌سازند. اما همچنان علاقه داشت که به شهر خیره شود. انگار از آن بالا می‌توانست با تمامِ وجودش، شهر، آدم‌ها و زندگیِ احمقانه و بی‌دغدغه‌شان را با تمامِ وجود تحقیر کند. حالا علاوه بر ناله‌های بی‌وقفه‌ی شهر آژیر هم به میان آمده بود و حال در گذرِ کندِ زمان او دیگر آزادی داشت که آنچه را که می‌خواهد انجام دهد. آرام‌آرام صداها و تصاویر محیط زیرِ بار واقعیتی تحتِ تصورش خفه می شدند. نوری قوی بر او تابید. پشتِ پیانو نشست و شروع به نواختنِ سوناتِ 14ام بتهون کرد. دیگر تنها او بود که بر جهانِ وجودش حکم می‌راند. هر از چند گاهی صفحه‌ی نتِ روبه‌رویش را نگاهی می‌انداخت. اما این برایِ او چیزی بیشتر از یک حرکتِ نمادین بیشتر نبود. چرا که او این نت‌ها را حتی از خودشان هم بیشتر می شناخت. حالا از نت‌ها درسی جدید می گرفت. او داستان زندگیش را در میانِ این نت‌ها پیدا می‌کرد. به این فکر کرد که او در تمامِ زندگیش یک هنرمند بوده است. فشارش به ماشه مثلِ فشردنِ کلاویه و سکوت‌ها، همان سکوتی بودند که صدا‌خفه‌کن در محیط برقرار می‌کرد. حالا قطعه‌ی آخر هم نواخته بود. دیگر به پایانِ قطعه‌اش نزدیک می‌شد. از پشتِ پیانو بلند شد. جمعیت همچنان مات و مبهوت، با نفس‌هایی حبس به او خیره ماندند. روبه‌رویشان ایستاد. نوریِ که بر چهره‌اش می‌تابید خاموش شد. بارِ دیگر ناله‌ی خشکِ صداخفه‌کن از ایگل دیزرت به صدا در آمد و جمعیت که انگار به تازگی از خوابی طولانی برخواسته بود او را تشویق کرد. #هفتداستان۱۳۹۱

  • یادداشت نشر چشم‌انداز بر “کاروان سفیران خدیو مصر”

    آنچه درین کتاب انتشار می‌یابد فصل‌هائی از رمانی است که غلامحسین ساعدی در سال 1359 به نوشتن آن آغاز کرد و فصل نخستین آن (در آغاز سفر) ، درشمارۀ نخست دورۀ پنجم ماهنامۀ آرش (تهران) ، در اسفند 1359 انتشار یافت. از آن پس نیز  بخش دیگری از آن، جاروکش سقف آسمان، در همان ماهنامه به طبع رسید (آرش، دورۀ 5، شمارۀ 6، شهریور 1359، ص. 107-99). چند ماهی پس ازین بود که ساعدی هم به ترک ایران ناگزیر شد و به دنیای تبعیدی ناخواسته گام نهاد (فروردین 1360) و درینجا بود که در نخستین شمارۀ دورۀ جدید الفبا (پاریس،زمستان 1361،  ص. 146-116)، جاروکش سقف آسمان را به همراه دو فصل دیگر این رمان (تلخ‌آبه و سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته)  تحت عنوان مشترک “سه‌گانه” منتشر کرد. بخش دیگری از رمان،  در سراچۀ دباغان،  که بار نخست در ماهنامۀ بوستان (‌تهران، دورۀ 2، شمارۀ 1، تیر 1360) منتشر شده بود،  در شمارۀ دوم دورۀ جدید الفبا (پاریس، بهار 1361، ص. 138-133) باز چاپ شده است. سخن آخر اینکه میر مُهَنّا، فصل ناتمامی است “از آخرین نوشته‌های ساعدی”، و آنچنانکه در شمارۀ 7 الفبا آمده است (دورۀ جدید، پائیز 1365، ص. 25)، می‌بایست فصل آغازین بخش دوم این رمان پایان نیافته باشد و نوشتۀ ماهها و هفته‌های بازپسین زندگی او در آواره‌جای تبعید و مهاجرت است: به گفتۀ آگاه و صاحبنظری، آن جملۀ آغازین فصل که “هفت روز آفتاب درنیامد و ما هفت شب و روز را در ظلمت بسر بردیم…” اشارتی است، به گذشتن هفت سال از آغاز مأموریت فرستادگان خدیو مصر و پس نوعی‌تاریخ از سر گرفتن نوشتن رمان  و  تدوین این فصل (1364). کاروان پس از هفت روز /  سال انتظار در کنارۀ بحرالمیت، به کشتی می­‌نشیند و به راه می‌افتد. به کدام سو و تا کجا؟ دیگر دانسته نیست. آنچه می‌دانیم اینکه با میر مُهَنّا، صفحاتی از گیراترین و زیباترین نوشته­های ساعدی  را در رمانی ناتمام با فصلی ناتمام در برابر  داریم. ازینکه فصلها و صفحه­ها و سطرهای نانوشته می‌بایست از چه و کجا با ما بگویند بیخبریم همچنانکه از سرنوشت نهائی این صفحات در پایان مرحلۀ تحریر و در زمان تدوین و بازبینیهای بازپسین: این فصلها هم این چنین در آن تدوین نهائی بر جای می‌ماندند؟  یا با ویرایشی دیگر، کوتاه و بلند می‌شدند؟ یا یکسره جای خود را به فصلهای دیگری می‌دادند؟ ناتمامی دری گشوده است بر همۀ امکانها و فرصتها و بر همین ناتمام  است که  کلمۀ “پایان” گذاشته می­شود ، آنهم در پی‌آن فصل ناتمام، میر مُهَنّا. درینجا تمامی شش فصل بازمانده ازین رمان ناتمام بر حسب تاریخ طبع هر فصل تنظیم و ترتیب یافته است و زیر عنوانی که می‌بایست  می‌گرفت انتشار می‌یابد: کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها. رمان در فضای سفر  می­گذرد. کاروان سفیران هدایای خدیو اعظم را به درگاه امیر تاتارها می برد و ازین منزل به منزلی دیگر ره می‌سپرد. هر فصل کتاب بازگوکنندۀ دیده‌ها و شنیده‌های کاروانیان است درین مسیر و درین و آن منزل و منزلگاه . سفری در وحشت و هراس و در میان خون و ناله و اشک و فریاد. هر زمان، هرگز نادیده‌ای به چشم می‌آید و هرگز ناشنیده‌ای به گوش. “واقعه‌ای غریب” در پس ” واقعۀ غریب” دیگر. دنیائی در آن سوی واقعیتها و غرقه در قساوت و زخم و شکنجه و مرگ. سنگینی خشکی و خاک و گرد و غبار و سیاهی بر همه چیز. درمیان واقعیت و رؤیا. کابوسی در خاموشی و شگفتی. همه چیز در واقعیتی که هر لحظه می‌تواند به غیرواقعی بدل شود، فاجعۀ پردرد و رنجی را به همراه آورد و یا ناگهان به مضحکه‌ای با خنده‌های تلخ بینجامد. همچنانکه در “سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته“: حکایت سنگسار پیرمردی است بیش از صد ساله و آنهم به جرم ارتکاب زنا در ایام جوانی. مفتی جوان شهر چه شادمان است که عنقریب حکم قصاص زناکاری را اجرا می­کند. توصیف سنگسار در قلم ساعدی، در مرز واقعیت و خیال ادامه می­یابد: کابوس زنده­ای که تا سر حد طنز تلخ و مرگبار به پیش می­رود. درینجا زمین و زمان دگرگونه است. ماه و خورشید و فلک هم به روال دیگر می­چرخند. خون و خشونت و خودسری بر مسند است  با همۀ مظاهر و آلات و ابزار خود. در همۀ داستانها / فصلها ، جمع، جماعت، مردمان هستند، اینجا شریک دزد و بیشتر اینچنین و کمتر رفیق قافله، و آنجا درمانده و درگیر و مقهور خودسری و قهر و جبری که از راه رسیده است. و  اینجا و آنجا هم، آنان که حرمت ” نه گفتن” را از یاد نمی‌برند. فضا آکنده از  فریاد و ضجه و نالۀ قربانیان است. و قربانی، هرکس و همه کس می‌تواند باشد. و سفیران نظاره‌کنندگانی هستند ناتوان و در بهت و حیرت. خط رابط و محور واحد همۀ مشاهدات گوناگون و حوادث ناممکن کاروان و کاروانیان، فضای حاکم بر داستانهاست. همین فضای شگفت‌انگیز و در عین حال واقعی است که زنحیرۀ اصلی و شیرازۀ واقعی رمان را تشکیل می‌دهد: بستر رویدادهائی ناگهانی و نابهنگام. چنین است که در هر یک از داستانها، مهمتر از قهرمانان، و یا بهتر بگوئیم قهرمان واقعی، همین فضای حاکم بر داستان است: فضای ظلمات، فضای زجر و شکنجه، فضای عجایب و نادیده‌ها، فضائی آکنده از دعا و سجده و معبد و کشیش و مفتی. فضای ابرآلود و خاک گرفتۀ تقدس و اعتقاد و تعصب و کوربینی و خشک‌اندیشی. فضائی در خشونتی نهادینه‌شده، مغروق در بن‌بست عزائی خاموش و پایدار. ساعدی نوشتن این رمان را در سال 1359 آغاز کرد . این سال که به پایان رسید دیگر ساعدی کمتر و کمتر در خانۀ خود زندگی می‌کرد و با گذشت روزها، او هم همچون بسیاران دیگر، در پی امن و امنیت به زندگی مخفی کشانده شد. و در هفته‌ها و ماههائی که در تهران و در خفا می‌زیست، نوشتن آن را دنبال می‌کرد. در اقامتگاه تازۀ خود با میزبانان از نوشتن رمانی “خیلی مفصل” سخن می‌گفت که “اینها  قسمتهای مختلف آن خواهند بود” ( و ازهمین رو است که قسمتهایی هم که در تهران به چاپ ‌رسیده، به عنوان “فصلی از یک کتاب” معرفی شده است). “شبها در اتاق نشیمن می‌نشست و تا دیرگاه می‌نوشت”. میزبانان از او نمی‌پرسیدند که در چه کاری و یا چه می‌نویسی و او خود از نوشته­های دوشین می‌گفت. “آنچه را می‌نوشت بعد برای ما تعریف می‌کرد. اگر یک شب چیزی نمی‌نوشت نگران می‌شدیم. نوشتن این کتاب در روحیۀ خودش هم تأثیر بسیار داشت. در افسردگی می‌رفت و گرفته احوال می‌شد. من دارم از درون فرو می‌ریزم“. اما از پا نمی‌نشست: “گاهی برای نوشتن کتاب در جست و جوی منبع و مأخذ و سند اطلاعاتی بود، می‌گفت و می‌خواست که ما هم به هر جوری بود کوششی می‌کردیم و پیدا می‌کردیم. یکبار می‌خواست بداند که در سلاخ‌خانه، پوست حیوانات را چگونه از لاشه جدا می‌ کنند. راه و روش پوست کندن را می‌خواست بداند. احتمالاً دست اندر کار نوشتن در سراچۀ دباغان  بود. بار دیگر دنبال کتابهای جانورشناسی و حشره‌شناسی بود. می‌گفت قاب‌بالان آمده‌اند و منابعی می‌خواست  دربارۀ حشرات تیرۀ “قاب بالان” (Coleoptra) که کدامند و چگونه و از چه زندگی می‌کنند ووو. تیره­ای که  سوسکک، شپشه و سرگین‌غلتان و امثالهم را در بر می‌گیرد. حشراتی که به صورت انگلی زندگی‌می‌کنند. می‌خواست از دگردیسی قاب‌بالان سر دربیاورد. یکی دو جلدی کتاب  ازین گوشه و آن گوشه پیدا کردیم دربارۀ حشره‌شناسی و بیماریهای حشرات که ورق می‌زد و می‌خواند و می‌گفت انگل­وار زندگی می‌کنند. این جماعت هم می توانند مثل انگلها خود را قرنها حفظ کنند و کمین کنند تا یکهو روزی بیرون بریزند و صدرنشین مجلس شوند“. درین روزها و هفته‌ها بود که مضمونهائی در ذهن او شکل  گرفت که دیگر از ثوابت دید و نگاه او شد. پیدایش ردۀ تازه‌ای از قاب‌بالان که با طنز خاص خود آنها را مُلوس‌کورپوس (Mollus Corpus) می‌نامید: حشره‌ای ویرانگر در داستان کوتاه خانه باید تمیز باشد و سپس عنوان  فیلمنامه‌ای بر اساس همین داستان کوتاه. تمثیلی دربارۀ سرنوشت مردم ایران که خانه­ای دارند که هر زمان تمیزش می­کنند و باز زمانی نمی­گذرد که حشرات خارق­العاده­ای از اینسو و آنسو سر برمی­آورند و بار دیگر خانه را در حکومت خود می­گیرند. مضمون اصلی، مبارزه برای پاکسازی خانه از وجود این حشره­ است تا بگوید و ندا دردهد که  ای مردمان از پای نتوان نشستن که خانه باید تمیز باشد. “از زبانش نمی‌افتاد. روزی ده بار و بیشتر با آن لهجۀ خودش می‌گفت و تکرار می‌کرد: خانه باید تمیز باشد”.  در سالهای پاریس هم این جمله بر زبان او همچنان جاری ماند. در فصولی که از  کاروان سفیران خدیو مصر به دربار امیر تاتارها در برابر داریم نشان مستقیمی هم ازین پیکارِ تمام لحظه‌ها و همۀ زمانها، اما بی‌پایان و بی‌آغاز، می‌یابیم؟ اکنون دیگر حکمروائی و سلطۀ قاب­بالان است اما آن جاروکش شهر هم هست که یکسره و یکپارچه در جست وجوی نظافت بود. همواره همه جا را از زباله‌ و کثافت و پلیدی و ناپاکی و آلودگی رها می‌خواست و هر زمان از انگل و دود و دوده و خل و خاک و خاشاک می‌کاست و هرگز هم به کلیسای اعظم شهر گام نگذاشت. و آن روز که  به کفارۀ این معصیت، کشیش اعظم او را به ضربه‌های شلاق در میدان بزرگ شهر محکوم کرده بود همین که دستۀ بلند جارو را به دست گرفته بود “ناگهان، بله  ناگهان، جارو به پرواز درآمده” بود و او را به بالا و بالا تا ناپدیدی دوردستهای آسمانها برده بود. و دیگر آنچه از او مانده بود تنها لنگه کفشی ‌بود آویخته مانده بر گَلِ شاخه‌ای. پیری از پیران شهر این تنها مانده از جاروکش را به سفیر خدیو مصر می­دهد همراه با پیامی: “این لنگه‌کفش را… با خود ببرید و در راه هرجا… جماعتی دیدید داستان شهر ما را برای آنها بازگو کنید. و به امیرتیمور، آن جبار نامدار نیز بگوئید امثال او کم نیستند، هر چند در کلیسا مأوا گزینند“.  جاروکش سقف آسمان (چاپ نخست: تهران، شهریور 1359 )، مظهر مقاومتی است در برابر خودسری و خون و تحمیق و شقاوت و  جزم‌اندیشی. آن پاپوش بر آن شاخۀ درخت، نه از خوشخیالی و ورشکستگی دون‌کیشوتی، که از وجوب و ضرورت “آنکه نه گفت” نشان دارد. حرمت برزگ “نه” را پاس داریم. فراخوان ساعدی را از یاد نبریم:  “خانه باید تمیز باشد“! اکنون شایسته و بایسته است  که این یادداشت با سپاسی صمیمانه و فراوان از بانو بدری لنکرانی (ساعدی) پایان یابد که نشر این کتاب با اجازه و یاری و همراهی ایشان ممکن گردید. #کاروانسفیرانخدیومصر

  • چرک وچروک

    چرک و چروک داستان کوتاه، نوشته نیلوفر معتمد نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. نمی‌دانم چند ساعت خوابیدم. تلفن چند‌باری زنگ خورد. آخر‌سر آمد در خانه. خودش بود. همان دخترکی که هفته‌ای چند‌بار برای کارهای خانه به من سری می‌زد. یکی دوبار هم هم‌خوابه‌ام شد و پول بیشتری به او دادم و انگار خوشش آمد. به هر‌حال به زن صاحب‌خانه گفتم به او بگوید من اصلاً در شهر نیستم، برای انجام کاری رفتم شهرستان. همان‌طور که روی تخت افتاده بودم نعره زدم و خواستم این لطف را در حقم بکند. او هم که اصلاً از دخترک دل خوشی نداشت با کمال میل و با لبخند گشادی روی لب‌های افتاده‌اش انجام این مأموریت خطیر را پذیرفت. کاش می‌شد همین‌جا روی تخت ناپدید شوم، ذوب بشوم و تحلیل بروم توی بالشت، تشک، تبدیل به یک مایع لزج بشوم که اگر چند ساعتی زیر نور خورشید بماند هیچ شود. با هر جان‌کندنی است خودم را از تخت می کشم پائین، عکس تنم روی ملحفه‌های رنگ‌و‌رو‌رفته و نا‌منظم حسابی گود رفته. چه سرد و چه عبوس، حسابی پیر شده‌ام. انگشت‌هایم را روی ماشین تایپ به‌جا نمی‌آورم. صدای سرفه‌های پی‌در‌پی‌ام که می‌پیچد لای دیوار‌ها و پرده‌ها بیزارم می‌کند. کاش می‌شد راهی به بیرون پیدا کرد به مجالس عیاشی، رستوران‌های پر زرق‌وبرق. سیگاری روشن می‌کنم و در حالی‌که از افکارم حسابی کفری‌ام، می‌روم لب پنجره. یک نفر آن پائین برایم دست تکان می‌دهد. بعد همان دست با چند کیلو گوشت و یک خروار رنگ دَلمَه‌بسته روی صورتش مثل یک آواز سرخوش بی‌ارزش از پله‌ها سر‌می‌خورد بالا، به زن صاحب‌خانه که سر بیگودی‌پیچش را از لای در آورده بیرون دهن‌کجی می‌کند، بعد یک‌راست می‌آید طرف من و خودش را پرت می‌کند توی بغلم. عطر تنش مخلوطی است از دارچین و پوست پرتقال و مواد ضد‌عفونی کننده. عادت دارد که هیچ‌وقت نا‌امید نشود. می‌گوید که از لحن زن همسایه فهمیده که دروغ می‌گوید، از بس که جنسش خراب است. می‌گوید مطمئن بوده من خانه‌ام و حتی روحم هم از دروغ‌های آن زنیکه خبر ندارد. زنیکه! هردوشان همدیگر را به همین نام صدا می‌کنند. وقتی می‌پرسم از کجا می‌دانسته خانه‌ام می‌گوید عطر تنم را که از پنجره به سوی خیابان سرازیر بوده حس کرده. عطر تن من مخلوطی از چه می‌تواند باشد؟ جوهر، سیگار و خمیر ریش‌تراش. باید یادم باشد پنجره‌ها را باز نکنم. همین‌طور که کرفس‌ها و هویچ‌ها را از توی کیف‌دستی حصیری‌اش بیرون می‌کشد می‌گوید:” این زنیکه حسود چشم نداره ما رو با هم ببینه، فکر کنم دیگه وقتشه خونه رو عوض کنی، اینجا هم خیلی کوچیکه هم خیلی دلگیر، اصلاً اینجا نمی‌شه به فکر بچه بود.” نمی‌فهمم چه می‌گوید. “ما”، “با‌هم”، “بچه”. برای چند لحظه‌ای حس می‌کنم دارم به یک نمایشنامه رادیویی مزخرف گوش می‌دهم که با شنیدن ” عزیزم نظر خودت چیه؟” از آشپز‌خانه، تازه یادم می‌افتد من اصلاً رادیو ندارم. چند باری به فکر خریدنش افتاده بودم حتی یک بار یکی از دوستان نه چندان نزدیکم رادیوی دست‌دومی برایم پیدا کرد اما هر بار ترس شنیدن صداهای غریبه از سوراخ‌ سمبه‌های خانه‌ام درست در لحظه آخر منصرفم می‌کرد و این باعث شد دوستی نصفه‌نیمه‌ای که با‌ آن دوست نه چندان نزدیک داشتم کلاً هیچ شود. با پیشبند صورتی براق و دست‌های کفی توی چهارچوب ایستاده و منتظر نگاهم می‌کند، نمی‌دانم هربار این‌همه ظرف کثیف برای شستن ازکجا می‌آورد من که به جز یک ماهی‌تابه درب داغان و دو سه تا لیوان چیزی ندارم تازه آن‌ها هم هیچ‌وقت کثیف نمی‌شوند. موقعیت آنقدر به طرز واضحی احمقانه است که هیچ جوابی برایش ندارم. از روی مبل بلند می‌شوم می‌نشینم پشت ماشین تحریر. وقتی با خوشحالی تمام شستن ظرف‌ها را تمام می‌کند، می‌آید می‌نشیند کنارم و با لحن بی‌اشتیاقی می‌پرسد: “خب حالا چی می‌نویسی؟”. حتی سرم را هم بلند نمی‌کنم فقط می‌گویم: ” پولت را گذاشته‌ام روی روزنامه‌های دم در.” می‌گوید: “ممنون”. بعد کمی من‌و‌من می‌کند و ادامه می‌دهد: “خب من با خودم فکر کردم… یعنی اگه تو بخوای… ما… راستی من یک دست لباس زیر قرمز خریدم. زیاد که وقتت را نمی‌گیرد. “حسابی تلاش می‌کند که معقول به‌نظر برسد. دلم برایش می‌سوزد. می‌گویم: “از بابت لباس زیری که خریدی خوشحالم اما الان خیلی کار دارم.” با صدای گرفته‌ای می‌گوید: ” آخه من به خاطر تو خریدمش، یعنی اگه تو نبودی اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم. آن‌هم توی این وضعیت. “جمله آخر را با لحن خاصی بیان می‌کند تا همه‌چیز دستگیرم شود، حالا بازی ساده‌تر شده و قواعد را خیلی سریع یاد می‌گیرم حتی می‌توانم حرکت بعدی‌اش را پیش‌بینی کنم تا حدودی سرگرم‌کننده است اما ترجیح می‌دهم زودتر تمامش کنم. لبخند کوتاه و بی‌معنی می‌زنم و از روی صندلی بلند می‌شوم، با لب‌هایی که مثل همیشه از هم فاصله گرفته‌اند نگاهم می‌کند، روی دسته صندلی خشکش زده است انگار یادش نمی‌آید اینجا کجاست و این مرد غریبه که طول اتاق را تا دم روزنامه‌ها طی می‌کند سخت می‌ترساندش. تمام پولی که توی جیبم است را به اضافه پولی که روی روزنامه گذاشته بودم توی دستم مچاله می‌کنم و با همان لبخند بی‌معنی روی لب‌هایم بر‌می‌گردم به سمتش. حس کسی را دارم که در یک پروژه خیریه برای ساخت مدرسه‌ای در منطقه‌ای محروم بخش اعظمی از مخارج را متقبل شده و حالا دارد از پله‌های سالنی که به منظور قدر‌دانی از خیرین پر شده بالا می‌رود تا مورد تشویق حضار قرار بگیرد. پول را توی مشتش می‌گذارم و در‌حالی‌که پیشانی‌اش را می‌بوسم می‌گویم: “می‌دونی چقدر ازت سپاسگذارم. فقط الان وقت مناسبی نیست. حسابی ذهنم آشفته است. این‌طوری بهمون خوش نمی‌گذره. بهتره بگذاریمش برای یک وقت دیگه. فقط تو هم یادت نره که لباس قرمزت را بپوشی. “چشم‌هایش برقی می‌زند و می‌خندد انگار دوباره زندگی در بدنش جریان گرفته. می‌گوید: “باشه، باشه حتماً.” مانتوی سفیدش را از جا‌لباسی بر‌‌می‌دارد و می‌پوشد. هیچ یادم نمی‌آید چه‌وقت آن را آویزان کرده انگار همیشه آنجا بوده روی گیره دوم جالباسی. موهایش را مرتب می‌کند با دست بوسه‌ای برایم می‌فرستد و در را محکم پشت سرش می‌بندد. به پیکر پر‌چین‌وچروک تخت نگاه می‌کنم حتی فکر اینکه بیشتر از چند دقیقه با کس دیگری در آن وول بخورم هم حالم را به‌هم می‌زند. تمام خانه را بوی کرفس و دارچین برداشته است. پنجره را باز می‌کنم. او نه خیلی دورتر از نگاه من دارد با چند پسربچه شوخی می‌کند و می خندد. ترس برم می‌دارد. نکند خنده‌هایش لای ملحفه‌ها بپیچد و ماندگار شود، نکند کابینت‌ها پر از نفس‌هایش شوند پر از نگاه بی‌خیالش. نه، بوی کرفس و دارچین را به کابوس ترجیح می‌دهم. پنجره را می‌بندم. خانه به اندازه بعد‌از‌ظهر‌های شرجی بندر گرم است. گرم و بسیار تنها، از انزوا ته کشیده‌ام، مثل ساقه گیاهی ناشناس به نگاه محک‌زن زندگی مشکوکم. در خانه یک قالب یخ هم پیدا نمی‌شود. یخچال آنقدر قدیمی است که فکر خنک کردن در ذهنش کپک زده است. دارم اینجا بین این دیوار‌های حریص ذوب می‌شوم. کاش از نگاهم برود تا پنجره را باز کنم. انگار زمان در تاریکی مطلق حل شده است. نمی‌دانم ساعت چند است. با چشمان باز، بی‌حرکت روی تخت افتاده‌ام. اتاق را حس می کنم، پنجره را که نیمه‌‌باز است، ظرف آب یخ را کنار تخت، بسته‌های خالی قرص، پاکت مچاله‌شده سیگار و عریانی زنی که از روبه‌رویم می‌گذرد. نمی‌توانم سرم را بگردانم تا ببینم کجا می‌رود. ناگهان با حرکت نرم دستی زیر گردنم بلند می‌شوم. راه نمی‌روم انگار دارم پرواز می‌کنم به سمت سقف و به پشت می‌چسبم به آن. خودم را می‌بینم روی تخت کنار همان زنی که چند لحظه پیش از روبه‌رویم گذشته‌بود. خوابیده‌ام. آنقدر آرام و عمیق که انگار هزار سال است. بعد ناگهان زن دست‌هایش را حلقه می‌کند دور گلویم و فشار می‌دهد ناخن‌هایش در پوست نازک گردنم فرو می‌رود و خون فواره می‌زند، زیر دستش بی‌خودانه تقلا می‌کنم، جیرجیر تخت مشمئزکننده است. رویم را بر می‌گردانم سمت پنجره، زن را می‌بینم که بلوز مردانه سفیدی پوشیده است و سیگاری را به آرامی روشن می‌کند. بی‌حوصله بر‌می‌گردد سمت تخت، خودش را می‌بیند که غرق خون به پیکر مردی پیچیده، فریاد می‌زند آنقدر بلند که من نیز ناخودآگاه با او همراه می‌شوم، بعد شروع می‌کند به خندیدن، خنده‌هایی لرزان که به خش‌خش نا‌مفهومی ختم می‌شوند. راه می‌افتد سمت تخت، سایه اندام خوش‌تراشش می‌افتد روی زمین، نزدیک پیکر نیمه‌جان من روی تخت که می‌رسد سیگار را محکم لای لب‌هایش فشار می‌دهد و با صبر و لذت ناخن هایش را فرو می‌کند توی چشم‌هایم. نفس‌های تندی که در اتاق پیچیده مرا محکم و محکم‌تر به سقف می‌فشارد. حس می‌کنم دست و پایم دارند جمع می‌شوند، حالم به‌هم می‌خورد، محتویات ناچیز معده‌ام پخش می‌شود روی صورتم، هر لحظه انگار کوچکتر می‌شوم. کلیدی در قفل در می‌چرخد. او پیش‌بندش را می‌بندد و ظرف‌هایی را که قبلاً شسته دوباره می‌شوید. با یک ساقه کرفس از روبه‌روی تخت می‌گذرد. ساقه را درون گلدان می‌گذارد و ملحفه‌هایی را که به شکل سه پیکر تنیده در هم مچاله شده‌اند، صاف می‌کند. پاهایم درون شکمم جمع می‌شود، سرم در سینه‌ام فرو‌ می‌رود، حس می‌کنم از برگ‌های کرفس هم کوچک‌تر‌ شده‌ام. رطوبت تمام بدنم را برداشته انگار زیر بارانم یا دوش حمام. مانتوی سفیدش را می‌پوشد، می‌خواهد برای آخرین بار به گلدان کرفسش سر بزند که قطره‌ای آب از سقف می‌افتد روی گونه‌اش، مثل قطره اشکی که انگار سال‌هاست آنجا نشسته و دیگر توجهی جلب نمی‌کند. آخرین لبخند را هم به گلدان می‌زند، با دست بوسه‌ای می‌فرستد و در را محکم پشت سرش می‌بندد. #هفتداستان۱۳۹۱

  • ساعدی به روایت ساعدی

    من در ماه اول زمستان ۱۳۱۴ روی خشت افتادم. بچه‌ی دوم پدر و مادرم بودم. بچه‌ی اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود. و از‌‌ همان روزی که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم، همیشه سر خاک خواهر می‌رفتم که قبر کوچکی داشت، پوشیده با آجرهای ظریف و مرتب. و من در خیال همیشه او را داخل گور، توی گهواره‌ای در حال تاب‌خوردن می‌دیدم. هرچند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرین بچه‌ی خانواده بود گهواره نداشتیم. گهواره ما پاهای مادربزرگ بود. در منزل درندشت و گَل‌وگشادی زندگی فقیرانه‌ای داشتیم. پدرم کارمند ساده دولت بود با مختصر حقوق بخورنمیر، هرچند که خود از خانواده‌ی اسم و رسم‌دار «ساعد‌الممالک» بیرون آمده بود که منشیگری گردن کلفتهای دوره‌ی قاجار را می‌کردند، اما پدرش که زنباره‌ی غریبی بود، و در تجدید فراش مهارت کافی و وافی داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سیر کند، و پدرم از شاگرد خیاطی شروع کرده بود و بعد دکه‌ای ترتیب داده بود و آخر سر شریک پدر بزرگ مادری‌ام شده بود، بالاخره تنها بچه‌ی او را که دختر جوان و خوشگلی بود به زنی گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدت‌ها بعد دری به تخته خورده بود و با چندرغاز، تن به کارمندی دولت داده بود. مادرم پانزده شانزده‌ سالی‌با من تفاوت داشت و همیشه او را خواهر خود می‌دانستم. درست تا لحظه‌ای که مادربزرگم با رنج فراوان زندگی کوفتی و آلوده به فقر را ترک کرد، با اولین مرگ در فضای‌ پُرعشق خانواده، دل همه را به آتش کشید. برادرم چهارده ‌ماه بعد از من به‌دنیا آمد، ما دو تا همبازی، رفیق و همدم هم بودیم، که گاه‌گداری به جان هم می‌افتادیم و من هنوز مزه‌ی مشت‌های‌کوچولوی او را به ‌یاد دارم و اکنون با چه حسرتی می‌توانم آن روز‌ها را آرزو کنم. حیف! هیچوقت ما را لوس و ننر بار نیاوردند. حقیقت این بود که امکان لوس‌کردن و حتی وسایلش را هم نداشتند. و در عوض حسرت به ‌دل هم نبودیم. با گل و خاک بازی می‌کردیم و به جای معلم سرخانه و یا کودکستان، پدر بزرگ بود که عصر‌ها خواندن و نوشتن یادمان می‌داد. دنیای بیرون خانه راز و رمز غریبی برای ما داشت. از صدای‌ پا‌ها، همسایه‌ها را می‌شناختیم. حاج عباس، همیشه سلانه سلانه راه می‌رفت و بچه‌های مشد جعفر آهنگر به جای‌راه رفتن همیشه می‌دویدند، و من هنوز صدای قدمهای خفیف عده‌ای را در یک سحرگاه بهاری‌ به‌یاد دارم و پدربزرگ و مادربزرگ را که نجوا‌کنان از در بیرون می‌رفتند: بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود و کلمه‌ی «مرگ» درست از‌‌ همان روز همچون جای زخم عمیقی بر ذهن من نشست. نه تنها نام این عفریت کثیف بدنهاد، که خودش چهل ‌سال تمام با من بوده است، چه مرگ‌ها که ندیده‌ام و چه عزیزانی را که به خاک نسپرده‌ام. سایه‌ی این شبح لعنتی، همیشه قدم به قدم با من بوده است. پیش از اینکه مدرسه بروم خواندن و نوشتن را از پدر یاد گرفتم. و به‌ناچار انگ شاگرد اولی از‌‌ همان اولین سال روی من خورد، و شدم یک بچه‌ی مرتب و مؤدب و ترسو و توسری‌خور، متنفر از بازی و ورزش و شیطنت و فراری از شادی‌ها و شادابیهای ایام طفولیت. همه‌اش غرق در اوهام و خیال و عاشق کتاب و مدرسه و شبهای طولانی زمستان که پای چراغ نفتی بنشینم و تا لحظه‌ای که بختک خواب گرفتارم نکرده، داستان پشت داستان بخوانم. دوره‌ی ابتدایی را تمام نکرده، جنگ شروع شد و ما پناه بردیم به یک ده، و پدربزرگ با قمه و تفنگش به نگهداری خانه و کاشانه نشست. قمه‌ای که تا آخرین لحظه‌ی زندگی زیر بالینش بود و تفنگی که بعد‌ها حتی نعش پوسیده‌اش را کفن کرده زیر خاک دفن کرده بود. بماند که چه قصه‌ها از آن روز‌ها می‌شود گفت و رنگین کمانی از شجاعت و مقاومت و پایداری می‌شود ساخت. از‌‌ همان روزگار چشم من یکباره باز شد. نمی‌دانم، چیزی شکست و فروریخت و هجوم هزاران حادثه‌ی نوظهور و هزاران آدم و غوطه‌زدن در صد‌ها کتاب و آشنائی با عشق، عشق به ده‌ها نویسنده‌ی ناشناخته که خود زیر خاک پوسیده بودند ولی در خواب هم، بله در خواب هم مرا‌‌ رها نمی‌کردند. من صد‌ها بار چخوف را روی پله‌های آجری خانه‌مان، زیر درخت بِه، لم داده در اتاق ‌نشیمن دیده بودم. از فاصله‌ی دور، جرأت نزدیک‌شدن به او را نداشتم. و هنوز هم ندارم. آیا «رؤیای صادقانه» همین نیست؟ و همزمان با این حال و هوا، در خفا نوشتن، سیاه‌مشق بچگانه، و همانطوری و همانسان تا این لحظه با من ماندگار ماند که ماند که ماند. اولین چِرت و پِرت‌هایم در روزنامه‌های هنری‌ـ سیاسی تهران چاپ شد. و خودم در‌‌ همان مسقط‌الرأس یکباره دیدم که دارم سه روزنامه را اداره می‌کنم. و روزی چندین ساعت مدام قلم می‌زنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظیم اخبار. درگیریهای زیادی پیش آمد و یکباره سر از دانشکده‌ی پزشکی درآوردم. ولی اگر یک کتاب طبی می‌خواندم در عوض ده رمان هم همراهش بود. اولین و دومین کتابم که مزخرف‌نویسی مطلق بود و همه‌اش یک جور گردن‌کشی در مقابل لاکتابی، در سال ۱۳۳۴ چاپ شد. خنده‌دار است که آدم در سنین بالا، به بی‌مایگی و عوضی‌بودن خود پی‌می‌برد و شیشه‌ی ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جائی نوشتند و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کرده بودم که خودکشی کنم. ولی، ولی یک پروانه‌ی حیرت‌آور در یک سحرگاه مرا از مرگ نجات داد. و زیبایی او به ‌جای اینکه مرا به عالم هنر سوق دهد به طرف دانشمندبازی کشاند، دانشمند جوان قلابی. شروع کردم شکار پروانه، و مطالعه درباره‌ی پروانه‌های حومه‌ی تبریز، که خوشبختانه این هوس نابجا زود دست از سرم برداشت و تنها چیزی که به من داد این بود که زود نشکنم. بله، نشکستن. چیزی که با تمام ضربه‌هایی که خورده‌ام هنوز حس می‌کنم نشکسته‌ام. و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد. و من یکی اعتقاد دارم که داستان پُرحادثه، فضای غریبی لازم دارد که سرهم‌ کردن آن‌ها با جمله چه فایده؟ اگر می‌شد با آمار مدار تغییر تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوق‌العاده بود. یک طبیب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است، ‌ و مدتی سرگردانی کشیده و آخر سر روی به روانپزشکی آورده. و بعد سالی نبود که یک یا دو ضربت جانانه‌ی روحی و جسمی نخورده باشد. و بقیه خواندن و نوشتن. حال که به چهل‌سالگی رسیده‌ام احساس می‌کنم تمام این انبوه نوشته‌هایم پرت و عوضی بوده، ‌شتابزده نوشته شده، ‌ شتابزده هم چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می‌زنم خیال می‌کنند که دارم تواضع به‌خرج می‌دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع درنمی‌آورم. من اگر عمری باقی باشد‌ـ که مطمئناً طولانی نخواهد بود‌ـ از حالا به ‌بعد خواهم نوشت. بله، از حالا به‌بعد که می‌دانم در کدام گوشه بنشینم تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتی‌گیری ندارد، فن کشتی‌گرفتن را خیال می‌کنم اندکی یاد گرفته باشم. چه در زندگی، و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن. [۱۳۵۳] به نقل از مجله چشم‌اداز #طاهرهطاهرهیعزیزمن #کاروانسفیرانخدیومصر

  • زنده در تاریکی

    درباره نمایش­نامه “نوشتن در تاریکی“ علیرضا نراقی یک صدا بیشتر در جامعه باقی نمی‌مانْد اگر درام وجود نمی داشت. درام زمانی آغاز می‌شود که صدایی با صدایی دیگر شکسته می‌شود. در این نقطه روایت که خود با یک عدم تعادل به وجود می‌آید تبدیل به امری چالش برانگیز وگفت­وگومند می‌گردد که تک صدایی در آن ناممکن است. این روند مبین این واقعیت است که درام صداها را افزایش می‌دهد وخود تبدیل به صدایی تازه می‌شود که حضوری خودبسنده و منحصر به فرد است. به همین سبب رفتن درام به سمت رخدادهای روز، اعم از سیاسی و اجتماعی یعنی ایجاد امکان شنیدن صداهای متفاوت. صداهایی که هیچ­گاه از گفتمان رسمی که کالای لوکسی به نام آرامش را می‌فروشد شنیده نمی‌شوند. گفتمان رسمی جایی است که با سنتز نمایی ووانمود کردن به دانستن همه پاسخ‌ها بر روی نتایج مکث می‌کند وبه بیانی دقیق‌تر تمامی صداها را می‌بلعد. این در عین کلیت بخشیدن و تمامیت دادن، تقلیل دهنده و ساده‌ساز است. به همین دلیل پیچیده‌ترین داستان‌ها در دست هنر سفارشی و شیوه‌های رسمی بیان هنری تبدیل به پیام‌هایی ساده می‌شوند. در چنین شرایطی که شاید واقعیت دورتر از همیشه می‌ایستد، درام روزنه‌ای است متخیل به سمت واقعیت، به سمت گوشه­ای از صداهایی که پوست و گوشت زنده انسان موجود اند و برساخته و تولیدی نیستند. قصدم این نیست که از درام یک ناجی بسازم که حتی واقعیت را به جهان هر چه مجازی شده و دور از تطابق نشان می‌دهد، بلکه تنها می‌خواهم بگویم درام تلاشی است انسانی‌تر، همین! “نوشتن در تاریکی” نوشته محمد یعقوبی اثر بسیار مهمی است. این نمایش­نامه با نزدیک شدن به یک رویداد روز لحظه‌ای از تاریخ معاصر ایران را ثبت کرده که در گفتمان رسمی تمام پاسخ‌ها به آن داده شده و نتایج لازم از آن گرفته شده است. درام محصول التهابات، تردیدها، گسست‌ها و نقاط بیرون افتاده از تفکرات یکه ومنظم است. به همین جهت این شیوه از تفکر و نگاه خود تاریخ ساز و درواقع صدایی ناکوک است دربرابر تاریخ بدون اتفاق فاتحان؛ تاریخی که از مجموعه ای به هم پیوسته ساخته می‌شود که قدرت آن را پرداخت کرده است. با این زاویه واضح است که “نوشتن در تاریکی” نوشته محمد یعقوبی اثر بسیار مهمی است. این نمایش­نامه با نزدیک شدن به یک رویداد روز لحظه‌ای از تاریخ معاصر ایران را ثبت کرده که در گفتمان رسمی تمام پاسخ‌ها به آن داده شده و نتایج لازم از آن گرفته شده است. به همین سبب تولیدی است در برابر هنر نظم یافته و “غیر دراماتیک” که نتایجی بدیهی شده را پیش فرض قرار داده و از پیچیدگی عاری است. یعقوبی با اجرا و چاپ “نوشتن در تاریکی” در این میان صدایی دیگر در برابر تک صدایی است. نمایش­نامه دارای دو روایت یا داستان موازی است که به یکدیگر ربط منطقی دارند اما درعین حال داستان و موضوعاتی متفاوت و جداگانه را پی می‌گیرند. یک سطح رابطه چند روزنامه نگار و روند تصمیم گیری آنهااست (تصمیم برای ساعت سفر به لنگرود) و سطح دیگر رویارویی یکی از آنها (نیما) که در جریانات پس از انتخابات سال 88 دستگیر شده با یک بازجو است. یعقوبی با ساختار سیال و روان خود در گفت­وگو نویسی موفق می­شود ربط ضمنی این دو خط موازی را نمایان کند.­ از دیگر سو فرم در کار یعقوبی واقعیت را نه در افق آشنای واقع گرایی بلکه از طریق درگیری اثر با واقعیت بازتاب می­دهد. در “نوشتن در تاریکی” واقعیت به مانند بسیاری از آثار گذشته نویسنده­اش پیچیده در نوعی انتزاع و تمهید است و اثر چیزی بیشتر از بازنمایی صرف را در مواجهه با امر واقع بروز می دهد. دو روایت پیوسته در نمایش­نامه یعقوبی یعنی سفر روزنامه نگاران و بازجویی یکی از آنها به نوعی مینیاتوری از یکدیگر می‌شوند. یعنی هر کدام سطحی از گفت­وگو را نشان می‌دهند و به نوعی با مسئله کلان و ملتهبی که جامعه با آن درگیر است ربط منطقی و واقعی پیدا می‌کنند. اما یکی از نقصان های چنین اثری در عین فضیلت و اهمیت رویارویی با اعتماد به نفس با یک واقعیت روز، عدم عمق در بازنمایی و پرداخت شخصیت‌های آن است (که البته تا جایی طبیعت رویارویی هم­زمان و جسور با یک رویداد است). “نوشتن در تاریکی” در سرنوشت شخصیت­ها و تغییر دراماتیک اساسی شخصیت محمد (بازجو) گویا نیست. روشن نیست محمد چرا تغییر کرده و پرداخت کافی روی شخصیتی که نمایش­نامه با تغییر او پایان می‌پذیرد صورت نگرفته است. ما وارد خلوت و آنچه در درون محمد می‌گذرد نمی‌شویم و او را از فاصله‌اي دور نگاه می‌کنیم، در واقع بیشتر از همراه شدن و صمیمیت با محمد به او می­خندیم. البته این خنده می‌تواند بخشی از تضاد او با شخصیت روبرویی­اش و موقعیت آنها باشد ولی با این وجود باز هم برای شناخت و باور دگرگونی عمده او از یک بازجو به یک متهم سیاسی مفید نیست. این در حالی است که یکی از جذابیت‌های نمایش­نامه که پتانسیل آن و ظرفیت اش را هم دارد تضاد عمیق شخصیت­های دیگر با محمد است. یعقوبی بدون تعمیق این تضاد به نوعی به فرضیات ما بسنده کرده است. یعقوبی با ساختار سیال و روان خود در گفت‌وگو نویسی موفق می‌شود ربط ضمنی این دو خط موازی را نمایان کند. از دیگر سو فرم در کار یعقوبی واقعیت را نه در افق آشنای واقع گرایی بلکه از طریق درگیری اثر با واقعیت بازتاب می‌دهد. “نوشتن در تاریکی” را  می توان با استفاده از نظریه بازتاب از معدود آثار صادق بازتاب دهنده جامعه خود دانست. در این نظریه آنچه اهمیت دارد این است که اثر ادبی و و هنری تا چه حد در ارتباط با ساختارها، وضع موجود و تحولات اجتماعی معنا می‌شود و بازنمای آن چیزی است که در جامعه می‌گذرد؟ ساختار و طبقات اجتماعی تا چه حد در متن گویا است؟ از این زاویه متن یعقوبی در نمایش بخشی از نیازها و خودآگاهی طبقه متوسط مدرن موفق و گویاست، هرچند که آنچه نشان می‌دهد در مواجهه با این طبقه اکتفا کردن به خصوصیات کلی و عمومی است، دلیل این نوع از شخصیت­پردازی هم بدون شک نوع روایت و ساختار داستان است. اساسن داستان “نوشتن در تاریکی” به دلیل سادگی و سیالیت طلب افزون‌تر نمی‌کند. شخصیت‌ها را در یک اندازه نگه می‌دارد و با وجود نمایش سبک زندگی آنها نیازی نمی‌بیند که به خلوت شان سرک بکشد. لذا انسان ایرانی طبقه متوسط شهری با خصوصیات کلی خود در “نوشتن در تاریکی” حضور دارد. بخشی از این نگاه کلی ناشی از رویارویی هم­زمان با یک رخداد تاریخی است که رویداد در آن مهم­تر از جزئیات احساسی و فردی آدم­هاست. اما نکته طلایی و مهم­اش زنده بودن شخصیت هاست، اانسان ایرانی “در نوشتن تاریکی” زنده است هر چند که تصویراش دور و عاری از جزئیات سازنده‌اش باشد. عکس از مصطفی قاهری | برگرفته از وبسایت شخصی محمد یعقوبی #نوشتندرتاریکی

  • دیگر با انگشت ورق نزنید!…

    آیا ممکن است صفحات کتاب را تنها با قدرت ذهن ورق زد؟ اگر تا به حال عادت داشتید فکر کنید صفحات یک کتاب را فقط می‌توان با انگشت و دست و گاهی حالا پا یا حداکثر نوک دماغ ورق زد، تمام قاطعیت‌هایتان را به دور بیاندازید… از این پس می‌توانید دستان‌تان را روی کتاب‌خوان یا تبلت الکترونیک نگه دارید و با یک نگاه کتاب مورد علاقه‌تان را ورق بزنید!… تکنولوژی PredictGaze از این پس این امکان را فراهم کرده و به شما اجازه می‌دهد که با جهت نگاه‌تان صفحه‌های کتاب الکترونیک را ورق بزنید. این تکنولوژی در ابتدا برای صفحات اینترنت و راست به چپ و بالا به پایین رفتن این صفحات ابداع شده بود، یا حتی برای جایگزینی دستگاه کنترل از راه دور تلویزیون. اساس این تکنولوژی شناسایی نگاه، صورت، حرکات و حتی جنسیت خواننده است. #هفتداستان۱۳۹۱

Perse En Poche
La Librairie du Monde Persan​

11 Rue Edmond Roger, 75015 Paris
Métro : Commerce ou Charles Michel

Tel : 01.45.74.99.86


info@naakojaa.com

با روش‌های زیر می‌توانید از ناکجا خرید کنید

  • Facebook Clean
  • Twitter Clean
  • White Instagram Icon
  • White YouTube Icon

ناکجا نام ثبت شده موسسه اتوپیا است و مطالب تولیدی این سایت طبق قوانین حقوقی کشور فرانسه محافظت می شوند.

© Copyright 2012-2022 Naakojaaketab.com, All rights reserved

bottom of page