
نتایج جستجو
487 results found with an empty search
- ژان آنوی، نمایشنامهنویس تسکینگرا
نقد آثار ژان آنوی این مقاله نقد و بررسی کارهای ژان آنوی است. بررسی مسئله مهمی که ذهن بسیاری از دستاندرکاران تئاتر را به خود مشغول داشته است. مسئله «لذت» و «تسکین» و چگونگی نمایش آن به وسیله هنر تئاتر است. آیا فرار از درمان قضایای جدی فکری و مشکلات اجتماعی میتواند به تئاتر کمک کند و عامل «تسکین» را، بین مردم رواج دهد؟ یا تئاتر را از جامعه دور میکند و آن را در انزوا قرار میدهد؟ پاسخ این سؤال را به عهدهی مبلغان هزلگرا و سطحیگرا و ابتذالگرا میگذاریم. کسانی که مدعیاند تئاتر از این طریق میتواند جامعه را به خود جذب کند و تسلی بخشد. نگارنده، پس از پژوهش و تحلیل آثار ژان آنوی و پیگیری تماشای همه اجراهای این آثار ودیگر امور خاص، در رابطه با موفقیت مادی آنها، مانند بسیاری از نویسندگان با بحث و جدلهای فراوان، به این نتیجه رسیدم که آنوی زمانی به موفقیت چشمگیر و بزرگ دست یافت که افکار جدی را با اسلوب جدی مورد بررسی قرار داد، و زمانی، در تحقق این پیروزی ناکام ماند که از پرداختن به امور جدّی، سر باز زد و صرفاً به مسئله «تسکین» پرداخت. ژان آنوی، بیست و شش نمایشنامه نوشت. که بهجز دو نمایشنامه، همه آنها موفقیتآمیز بود و او افتخار میکند نویسندهای «تسکینگرا» ست، و از تکرار این موضوعها در آثارش خسته نمیشود. او وظیفه تئاتر را این میداند: «لذت و تسکین و لاغیر». از نظر او کسی که بتواند در خلال سه ساعت کاری کند که مردم گرفتاریهایشان را فراموش کنند، و مرگ را از یاد ببرند، بدون شک کاری بزرگ انجام داده است و بهتر از این چیزی وجود ندارد. او معتقد است کار تئاتر طرح افکار مذهبی، سیاسی یا فلسفی نیست، تئاتر، طراح اندیشه شبیه به واقعیت و یا ضرورت ایجاد پیچیدگی یا دادگاهی برای شرح و تفصیل نیست او اصرار دارد که اساساً کار تئاتر این است: «بازی آزادانه عقل». ولی سؤال این است: آیا آنوی نویسندهای صرفاً «تسکینگرا» ست یا اینکه این امکان را میدهد که به او چون نمایشنامهنویسی جدی، نگاه کنیم که افکار فلسفی و متافیزیکی را تعبیر میکند؟ این سوال اصلی این مقاله است، و تلاشی برای پاسخ به آن. همه حقایق شناخته شده دربارهی زندگی آنوی نشان میدهد که او دراماتیستِ موفق در میدان عمل بوده است. و اگر که به مضامین نمایشنامههایش نگاه کنیم، او را مثل رهبر گروه «کُر» میبینیم که همه تلاش او تسکین مردم است و قبول این مسئله، دشوار مینماید. او برخلاف آنچه که دربارهی تئاتر میگوید که مردم در آن مرگ را فراموش میکنند؛ بیشتر کارهایش حکایت از ناامیدی و دلزدگی دارد. و به مسئله مرگ انسانی با عمق هر چه بیشتر نگاه میکند. در نمایشنامههای «فارویل» و «کلاس بازیگری» شاهد آن هستیم که این دو نمایشنامه با خودکشی تمام میشود. و در نمایشنامهی «آنتیگونه» و «اوریدیس» مرگ را بهترین چیز میداند تا آنجا که در نمایشنامهی «رومئو و ژانت» به این نتیجه میرسند بهترین راه حل غرق کردن خودشان است. و بدین ترتیب خودکشی مفهومی اجتماعی پیدا میکند چرا که دائماً و بهطور منظم به قصه تجربه تراژیک نزدیک میشود. در نمایشنامههای آنوی، ازدواج مبارک وجود ندارد، و بهاستثناء ژنرال در نمایشنامهی «گیج» کسی را نمیبینیم که کودکانش را دوست داشته باشد، و کسی جز اورنیگل را پیدا نمیکنیم که از عمل خود راضی باشد. شخصیتهای کمی هستند که از غذا و مسائل جنسی، و کتاب و هنر و شراب خوششان بیاید. توماس بکت تنها شخصیتی است که علاقهمند به سیاست است، با این حال به سرعت آن را کنار میگذارد آنگاه که فرصتی برای خودکشی پیدا میکند. ولی جامعهای که شخصیتهای آنوی در آن زندگی میکنند خشن، بیرحم و قساوتپیشه است مثل آدمهای نمایشنامهی «بیتوس بیچاره». با حمایتهای سست و بیریشهای که مردم برای رهایی از رسواییهای آرمانگرایی یا آنارشیسم میکنند. این درست شبیه نظام اجتماعی است که کرئون در نمایشنامهی «آنتیگونه» از آن دفاع میکند بیآنکه نشانی از عدالت یا انسانیت داشته باشد. او معتقد است کار تئاتر طرح افکار مذهبی، سیاسی یا فلسفی نیست، تئاتر، طراح اندیشه شبیه به واقعیت و یا ضرورت ایجاد پیچیدگی یا دادگاهی برای شرح و تفصیل نیست او اصرار دارد که اساساً کار تئاتر این است: «بازی آزادانه عقل» ما در نمایشنامهها شاهد مجهولات انسانی نه بهصورت مسخره یا رمزی و یا پیچیده هستیم. بلکه شاهد رویکرد شدیدی به سمت موانع سختی هستیم که سرمایه و نظام طبقاتی بر سر راه گذاشته است تا تحولی ایجاد کند بیآنکه رغبتی به عشق یا خوشبختی داشته باشند. این شخصیتها، رو به بیارزشیهای سرنوشت خود میکنند که گریزی از آن نیست. و در تعلیق گذاشتن آنها، هیچ شکلی بهخود راه نمیدهد. آنتیگونه میتواند با صلحی خفتبار زندگی خود را بخرد با اینحال آن را نمیپذیرد و مرگ را بر آن ترجیح میدهد. در نمایشنامهی «رومئو و ژانت» عشق واقعی در خودکشی تجسم مییابد. و در این نمایشنامه مانند نمایشنامهی «مدهآ» به وضوح میبینیم که فکر استحاله عشق به فکر الهه قساوتپیشه پیوند میخورد. اما در نمایشنامههایی که پایان خوش دارند مثل «مسافر بیتوشه»، تحقق این خوشبختی با انکار مطلق روبهرو شدن با واقعیت امکانپذیر است. در کارهای آنوی «خطابه» های کوتاه مانند جنگ آرمانگرایان و واقعیت و «خطبه» اینکه انسان در بهترین و نابترین شکل خود به یقین در دنیایی فاسد و شرور شکست میخورد. و به قول «روبرت کانترز» منتقد بزرگ فرانسه: «تکرار این خطابه با تمام تنوعی که در آن وجود دارد، بیانگر ضعف بزرگ قوهی تخیل نزد ژان آنوی است. مردی که اصرار بر این دارد که اولین و مهمترین وظیفه او تسلی مردم است. نباید فراموش کند مردم از او بیزار شدهاند.» بدون شک همه منتقدان با این نظر موافق نیستند. در سالهای پس از جنگ، اکثر نویسندگان شاهد وجه تشابهی بین افکار آنوی، سارتر و کامو بودند. و دربارهی کارهایش تفسیرهای فلسفی و متافیزیکی بسیار قوی، ارائه دادند… بهطور مثال ر. م. البریه دربارهی کارهای آنوی چنین نوشته است: «آثار آنوی تحلیلی از جایگاه «انسانی» است و «تسکینگرا» بودن او را نفی میکند، چرا که برخوردی منافقانه با مردم ندارد بلکه ارزش او را در جایگاهی والا قرار میدهد. تصویری رومانتیکی که او ارائه میکند چیزی نیست مگر زمینهی خیزش او. از نظر آنوی تنها راه نجات انسان عشق است و انسان میبایست از این ابزار استفاده کند». ولی منتقد انگلیسی «ماروح» ضمن پژوهش در کارهای آنوی معتقد است تفاوت بسیار عمیقی بین او و اگزیستانسیالیزم سارتر، وجود دارد. او زیربنای افکار اگزیستانسیالیزم الحادی را، عزلت انسانی میداند او معتقد است که اندیشه انسان خلاصهی اعمال اوست که در چشم دیگران دیده میشود، دیگر اینکه آزادی انسان در این است که ارزش خاص خود بیافریند. و نهایت اینکه آنوی این افکار را ستون اصلی نمایشنامهی «باغوحش» قرار میدهد تا انسان جایگاه عقیدتی، درونی و طبقاتی خاص خود را تصرف کند. لئونارد یرونکو منتقد آمریکایی چنین عقیدهای دارد: «همه نمایشنامههای آنوی بیانگر موضع فلسفی به شکل عام است. دلمشغولیهای این آثار همه عشق و ثروت و طبقات اجتماعی است. چرا که عشق و ثروت به موضوع سرنوشت انسانی مربوط میشوند. درونمایه این آثار چنین است و بهصورت بسیار گستردهای، این تصویر را به ما منتقل میکند.» در اینجا ما شاهد تناقضی ژرف بین نظریات منتقدین و چهره آنوی هستیم. همه حقایق شناخته شده دربارهی زندگی آنوی نشان میدهد که او دراماتیستِ موفق در میدان عمل بوده است. و اگر که به مضامین نمایشنامههایش نگاه کنیم، او را مثل رهبر گروه «کُر» میبینیم که همه تلاش او تسکین مردم است و قبول این مسئله، دشوار مینماید. آنچه که آنوی در دفاع از نمایشنامهی «والس جنگ گاوان» نوشته است درست برخلاف نظر منتقدان پاریس است. او این نظر را رد میکند که مضامین نمایشنامههایش فلسفیاند. او میگوید: «من افکار عوامپسندانه را کنار میگذارم و بینوایی و بیچارگی، و خواریهای انسانی را به تصویر میکشم که مردم فقط به آنها بخندند.» البته این شک وجود دارد که آنوی همان کاری را میکند که مولیر انجام میداد. او مولیر را بسیار دوست دارد و از او بسیار نام میبرد. آنوی معتقد است که اصالت شگفتانگیز مولیر در تئاتر برای این است که مولیر، تلاش میکرد آن نظریاتی را که ما دو دستی به آن چسبیدهایم، و آن رسواییهایی که بار آوردهایم، بیان کند. و ما از حقیقت اصلی خودمان فرار نمیکنیم چرا که ما اصولاً «مضحک هستیم». و بدین ترتیب نمایشنامههای آنوی بازگوکننده این دیدگاه انسانی است. با آنچه که دربارهی مولیر گفته شد میتواند پاسخ به سؤال مطرح شده باشد که آیا ژان آنوی در درجه اوّل نمایشنامهنویسی «تسکینگرا» است یا نمایشنامهنویسی که مسائل جدی را مطرح میکند؟ آنوی چهار نمایشنامه نوشته است. دو تای آنها دربارهی خود مولیر، و دو تای دیگر اقتباسی از کمدیهای اوست دو تای آنها کارهای «تسکینگرا» است: «مدرسه پدران» و «مولیر کوچک». اما در نمایشنامههای «اورینفل» و «گیج» دو عنصر «بیان» و تکنیک «دراماتیک» جایگاهی صحیح و ارزشمندی دارند. مورفان لیسبک در رابطه با این دو، چنین میگوید: «تفاوت اساسی که میان آنوی و مولیر وجود دارد این است که، مولیر نزاع خود را با طبقه حاکم که مشکلات اجتماعی میآفرینند و بهطور علنی آشکار میسازد و خود را به مخاطره درحالیکه آنوی، بهطور مثال در نمایشنامهی «بیتوس بیچاره» همیشه از مسائل اجتماعی که جدالبرانگیز است دوری میکند و هرگز خود را به مخاطره نمیاندازد. مولیر در نمایشنامهی «تارتوف» به «اردوگاه نظامی ساکریمنت» حمله میکند درحالیکه اورینفل فقط بهعنوان یک رهگذر از موضع آنوی دفاع میکند: آنوی به جایگاه نمایشنامهنویسی مولیر که پیرو اوست نمیرسد. و خود آنوی این سخن را تأیید میکند و میگوید علت پنهان این امر، این است که نمیخواهد به آنجایگاه برسد. و همین اصراری که آنوی را بر قناعت کردن صرف به ارائه سرگرمی وامیدارد، تسلی را بر ما روشن میسازد البته مفهوم این گفته این نیست که برای بیان افکار با تسلی مردم و لذتهای آنها به معارضه برخیزیم بلکه چهبسا که باعث افزایش لذت واقعی شود. اینجاست که ما این نویسنده «تسکینگرا» یا رهگذر را خواهیم شناخت که او با ذائقه مردم همراه میشود ولی هرگز در شکل بخشیدن این ذائقه سهیم نمیشود. و لازمه این امر این است که نویسنده بداند کی و چه وقت مردم را از تقلیدی معین منصرف سازد. که این بخش تعریف، شامل آنوی نمیشود. اما در رابطه با بخش اول که اسطوره و قصه و افسانه و خرافات شامل او میشود. در دورهی بیکاری و کمدرآمدی دهه سی، او را میبینیم که نمایشنامههایش را بر درامهای خانوادگی متمرکز میکند. همه نمایشنامههای آنوی بیانگر موضع فلسفی به شکل عام است. دلمشغولیهای این آثار همه عشق و ثروت و طبقات اجتماعی است. چرا که عشق و ثروت به موضوع سرنوشت انسانی مربوط میشوند. درونمایه این آثار چنین است و بهصورت بسیار گستردهای، این تصویر را به ما منتقل میکند. او تلاش میکند از نمایشنامه موفق «روزهای سخت» نوشته ادوارد یوردیه تقلید کند. و زمانی که ژیرودو به اسطورههای یونانی روی آورد، آنوش به دنبالش میرود ولی نمیتواند موفق از آن بیرون بیاید چرا که ذائقه مردم تغییر یافته بود. در دههی سیاه چهل شروع به ارائه کارهای بهاصلاح «صورتی» کرد. ادبیاتی گریزان که به او امکان میداد علتش را از مضامین جدلی که او را محاصره کرده بود نجات دهد. ولی این نوعی سادهنگری افراطی بود. اما بعد در افکار و تکنیک او تحولی حاصل شد که بیانگر دگرگونیهای بنیادین در موضعش بود و تحولی که نشاندهندهی تلاشی سترگ برای رسیدن به هویتی تازه در تئاتر مدرن شد. او در دههی پنجاه آرمانگرایی را به شکلی ارائه کرد که مورد قبول تماشاچی نبود. با این تصور که مردم چنین میخواهند یا از کارهای مولیر تقلید کرد تا صرفاً مورد تأیید و قبول مردم قرار گیرد. جایگاه نهایی او در تمثیلگرایی گفتوگوی با خود بود. در نمایشنامهی آنتیگونه و گرهای که در «کولومب» بهوجود آورد و مادهای که در «بیتوس بیچاره» و «گیج» و «بازار دزدان» بهوجود آورد. تا آنجا که نمایشنامههایی را که ارائه کرد با وجود «تسکینگرا» بودنشان خالی از ریتمهای جدی نبود. منتقدان، نمایشنامههای جدی او را و نمایشنامههایی را که با افکار بازی میکند از یکدیگر جدا میسازند. آنوی در نمایشنامهی «بیتوس بیچاره» و «جشن دزدان» به نمایشنامههای آموزشی نزدیک میشود. و در نمایشنامههای تخیلی خود، افکار را صرفاً پسزمینهی کار میگیرد و ظهورشان را تصادفی جلوه میدهد چرا که آنها را در درجه دوم اهمیت قرار میدهد. منتقدان، نمایشنامههای تخیلی او را از نمایشنامههای خانوادگی او با تأکید بر انتقال پدری دم دمی و خودخواه تا عمهای بییار و یاور، جدا میکنند. اگر آنتیگونه را بهترین نمایشنامه جدی او بدانیم، که بیانگر نگرش او به جهان در دورترین حد ممکن شدت و اقناع است، پس نمایشنامهی «دعوت به قصر» او را باید موفقترین نمایشنامههای تخیلی یا فانتزی او بهشمار آوریم. در این نمایشنامهها عنصر «تسلی» در بالاترین حدّ خود است. چون در آنها افکاری لذتبخش و آرامشدهنده میبینیم که هرگز از آنها خسته نمیشویم چرا که این افکار را در بافت نمایشنامه وارد میکند. اگر آنوی به مشکلات جدی میپردازد فقط هدفش این است که از آنها فرار کند، او رهگذر امینی نیست چرا که بیش از آنچه هست بخشنده مینماید، و اگر به مسئله خلوص و فقر در بعضی از نمایشنامههایش اشاره میکند فقط شکوهای غمانگیز است. پس بنابراین او نمیتواند نمایشنامهنویسی «تسکینگرا» و «جدی» باشد. واقعیت این است که آنوی موفقیت خیرهکنندهای بهعنوان نمایشنامهنویس «جدی» در بیشتر آثارش مانند: «مسافر بیتوشه»، «بیتوس بیچاره»، «بکت»، «اورنیفل»، و «گیج» به دست آورد. شگفت اینکه نمایشنامههای «تسکینگرای» او مانند «جشن دزدان رقصنده»، «لیوکاریا»، «دعوت به قصر» به این موفقیت نمیرسند. در اینجا حقیقتی مهم بر ما آشکار میگردد و آن این است که او در تحقق لذت، به عمد عنانگسیخته میشود با این هدف که تماشاچی را تسلی بدهد و آرامش ببخشد، شکست میخورد. و اینکه در نمایشنامههای جدی خود از ترس اینکه مبادا تماشاچی خسته شود شکست میخورد. و این امر بر ما آشکار میشود که آنوی با این اندیشه که او مردی تسکینگراست غالباً «نوعیت» کارهایش را زیر سؤال میبرد. ژان آنوی نمایشنامهنویسی بزرگ و ممتاز است، او همه توان خود را برای ایجاد تنوع در تکنیک تئاتری یا زبان دراماتیک به کار میبرد، ولی آنچه به کارهای او آسیب جدی وارد میسازد همان آرمانگرایی است که واقعیت آن را نابود، میسازد. از نظر «کانترز» این مسئله نشانگر فعالیتهای محدود نمایشی اوست و این نشئتگرفته از پرداختن به مسائل اجتماعی و قضایای مردم است. این موضوع در بیوگرافی او کاملاً روشن است. او هیچ حزبی را تأیید نمیکند. و هیچ موضع روشنی در برابر هیچ یک از مسائل اجتماعی ندارد. هنگامی که دربارهی سیاست حرف میزند موضعی کاملاً محافظهکارانه دارد. پلژیلار منتقد چپگرا در این رابطه آنوی را بهشدت مورد انتقاد قرار داده میگوید که شخصیت کرئون بهگونهای است که مورد پسند مؤیدان حکومت ویشی است که فاشیزم را تأیید کردند. دشمنی آنوی با جناح چپگرا به حادثه دوست منتقدش روبرت براژیلاک که به اتهام همدستی با آلمان نازی اعدام شد بازمیگردد. آنوی تلاش کرد دوستش را از همه اتهامات تبرئه کند ولی موفق نشد و در مقدمه کارهایش اینگونه نوشت که آنها کوشش کردند تا با این اتهام، او را نابود کنند درحالیکه کمک کردند حقانیت او آشکارتر شود. و در نمایشنامهی ژاندارک این گفتهاش را به بالاترین شکل ممکن به تصویر کشید. او ژاندارک را شخصیتی جذاب و مؤثر ترسیم کرد. ژان آنوی نمایشنامهنویسی بزرگ و ممتاز است، او همه توان خود را برای ایجاد تنوع در تکنیک تئاتری یا زبان دراماتیک به کار میبرد، ولی آنچه به کارهای او آسیب جدی وارد میسازد همان آرمانگرایی است که واقعیت آن را نابود، میسازد. ژاندارک برای او تجسم روح و قدرت والای انسان است که فراتر از ظروف است و ژاندارک در لحظههای خوار شدن بر عظمت و جایگاه اصلی خود که تنها سرچشمهاش ارزشهای اخلاقی و روحی است تأکید میورزد. این نمایشنامه علیرغم اینکه تفسیری از روح و انسانیت خویش است، با اینهمه هرگونه معجزه الهی و به صلیب کشیدن نفس خویش را، رد میکند. دیگر اینکه آنوی اجازه نمیدهد که ژاندارک در لباس دوشیزهای کاتولیک، مطرح شود. چرا که در میدان مبارزه هیچ معجزه آسمانی به کمکش نیامد. او محصول جنگ انگلستان و فرانسه است در ظروف و شرایطی مرده که سپاهیان انگلستان آنقدر بهخود مطمئن شدند تا مغرور شدند، درحالیکه سربازان او دلاورانه و با شور و هیجانی بزرگ جنگیدند. ولی حدیث مفتّش در نمایشنامهی «چکاوک» حساسیت سیاسی او را آشکارتر میسازد. مفتّش با قساوت هر چه تمامتر نظم اجتماعی را به باد تمسخر میگیرد. کمونیستها این حمله را به خود گرفتند. و این مسئله دلیلی است بر استعداد غیر عادی آنوی برای وارد کردن سیاست به تئاتر. آنوی در نمایشنامههای تاریخی و سیاسیاش به اوج عظمت میرسد، چون رهگذری لذت را هدیه میکند و چون یک نویسنده جدی امور جدی را برای بررسی مجدد مطرح میکند. آنوی خوب میداند چگونه افکارش را به شکل موضوعی برای بیشتر ماندن بهصورت شخصیتی تاریخی یا مسئلهای سیاسی را جانشین مشکلات گذرا یا طرح اسطورهای انحرافی سازد. و اینجاست که تناقض این آثار با آنچه که او میگوید که فقط به کمدی ایمان دارد آشکار میگردد. و در نمایشنامهی «کهف» به این مسئله اشاره میکند. هنگامی که مفتّش از نویسنده سؤال میکند که: «چرا کمدی نمینویسد؟» پاسخ میدهد: «برای اینکه شخصیتها آمدند و زمام امور را در دست گرفتند». و در بعضی شرایط به انسان حق میدهد که لذت بردن را از مشاهدهی گرفتاریهای دیگران ادامه دهد. پیام نمایشنامهی «کهف» و «گیج» این است که انسان حیوانی است شاد و سرخوش که اندوه و غم را نمیپذیرد، و در ضدیت لذت کلید اصلی رسیدن به طبیعت خود را پیدا میکند. در اینجا ما حداقل، شاهد هیچگونه جدایی بین آنوی رهگذر و آنوی نمایشنامهنویس جدی و فلسفی نیستیم. به نقل از وبسایت انتشارات سوره مهر #آنتیگون
- غیرت روستایی
Cavalleria Rusticana داستان کوتاه نوشته: جووانی وارگا ترجمه: شجاعالدین شفا توریدو، پسر سنیورانونتیسیا، از وقتی که داوطلبانه وارد خدمت ارتش شده بود، هر روز یکشنبه که تعطیل داشت، مدتی در میدان شهر قدم میزد تا همه لباس قشنگ “برسالیر” را که بر تن داشت و کلاه قرمزی را که مثل گل شقایقی در میان یک مزرعهی گندم میماند، ببینند. دخترهای جوان که برای دعای یکشنبه به کلیسا میرفتند، او را با چشم میخوردند. پسربچهها نیز مثل مگسهایی که دور شیرینی پرواز میکنند، دور و بر او چرخ میزدند. توریدو علاوه بر سر و وضع آراسته، یک وسیلهی دیگر برای جلب توجه داشت و آن چپق قشنگی بود که چندی پیش در رم خریده بود و روی آن شاه را سوار بر اسب نقاشی کرده بودند. توریدو این پیپ را با طمأنینه به لب میگذاشت و سپس دست این جیب و آن جیب میکرد تا کبریتی را که همیشه در جیب آخری داشت، پیدا کند و پیپ را آتش بزند و بعد از چند پک دوباره آن را در جیب شلوار بگذارد. دختران ده، هر یکشنبه از زیر چشم ولی با دقت و سماجت، سر تا پای او را برانداز میکردند و هر بار دلشان به دیدن او به تپش میافتاد. اما با همهی اینها، لولا، دختر استاد آنجلو از وقتی که با یکی از اهالی دهکدهی همسایه نامزد شده بود، دیگر روزهای یکشنبه پیدایش نمیشد و حتی کنار پنجرهاش هم نمیآمد. توریدو، هر یکشنبه از یکشنبهی پیش خشمگینتر و آتشیتر میشد، زیرا مدتها بود که دلش پیش این سر گل دخترهای دهکده گرو بود. اولین باری که این خبر را شنید، بیاختیار به کلهاش زد که سراغ رقیب مزاحم برود و شکمش را پاره کند. اما کمی فکر کرد و بهنظرش رسید که ممکن است اینکار چندان بیدردسر انجام نشود، در نتیجه راه دیگری را برای ابراز خشم خود پیدا کرد. چند شب تمام زیر پنجرهی لولا رفت و هرچه تصنیف نیشدار و زننده میدانست، با صدای بلند خواند. همسایهها، از شب سوم غرغر کنان میگفتند: – عجب، مثل اینست که توریدو، پسر گنانونتیسیا، هیچ کاری غیر از آواز خواندن ندارد؟ شب تا صبح مثل خروس جنگی عربده میکشد و شعرهای بد میخواند. یک روز بالاخره توریدو با لولا که از میدان دهکده به سمت خانهاش میرفت برخورد کرد. توریدو انتظار داشت که لولا با دیدن او دست و پایش را گم کند، اما لولا نه سرخ شد و نه رنگش پرید. اصلا مثل این بود که توریدو برای او با سنگ بیابان فرقی ندارد. ناچار توریدو خودش جلو رفت و گفت: – چقدر خوشحال شدم که شما را دیدم. – اوه! آقای توریدو، شمایید؟ به من گفته بودند که شما اول ماه به دهکده برگشتهاید که مدتی در آنجا در مرخصی بگذرانید. – بلی، اما به من خیلی چیزهای دیگری هم گفتهاند. مثلا گفتهاند که قرار است شما با استاد آلفیو عروسی کنید. راست است؟ لولا دو طرف روسری خود را زیر چانه جمع کرد و به سادگی گفت: – اگر خدا بخواهد. – خیلی آسان میگویید اگر خدا بخواهد!… آیا این را هم خدا خواسته که من از این همه راههای دور بیایم و این خبرهای خوب را بشنوم؟ توریدو سعی میکرد خودش را خونسرد و دلیر نشان دهد. اما صدایش بیاختیار میلرزید و حالت خشم و زنندهای به خود گرفته بود. در حین صحبت کردن شانه به شانهی دختر جوان راه میرفت، و لولا بدیدن قیافهی افسرده و رنگپریدهی او بیاختیار متاثر شد. اما نمیخواست برای تسکین نگرانی توریدو او را با وعدههای شیرین و بیاساس فریب دهد. ناچار با ملایمت گفت: – توریدو، همینقدر که گفتگو کردیم بس است. حالا دیگر بهتر است مرا تنها بگذارید. فکر کنید چقدر بد است که ما را با هم ببینند. هزار جور حرف پشت سرمان خواهند گفت. – البته! البته حالا که سرکار خانم میخواهید با آقای آلفیو که صاحب چهار طویله قاطر است عروسی کنید، صلاحتان نیست که پشت سرتان حرف بد بزنند. چه میشود کرد! آقای آلفیو چهار طویله قاطر دارد، اما مادر بیچارهی من در مدتی که من سرباز بودم مجبور شد آن یک دانه قاطر و چهار درخت انگور را هم که داشتیم بفروشد و خرج زندگی کند. البته شما حق دارید دیگر یاد آن وقتها که از کنار پنجره با من حرف میزدید و یکبار هم این دستمال را برای من پایین انداختید، نباشید. خدا میداند من وقت دوری از ده چقدر غصه خوردم و چقدر یاد شما کردم. حالا باید بشنوم که لولا خانم، زن یک مردکهی غریبه میشوند. برای اینکه چهار طویله قاطر دارد و من هیچ ندارم. خیلی خب، لولا، به سلامت. امیدوارم خوش باشید. من هم از این ساعت، دیگر زحمت را کم میکنم. سنیوریتالولا با استاد آلفیو عروسی کرد و اولین روز یکشنبه بعد از عروسی به میدان ده رفت تا حلقههای طلایی را که شوهرش به او هدیه داده بود، با تکان دادن دست به همه نشان دهد. توریدو مثل همیشه چپقش را بر لب و دستها را در جیب داشت و چپ و راست پایین و بالا میرفت و به همهی دخترها نگاههای عاشقانه میافکند. اما در دلش طوفانی برپا بود و خون در رگهایش میجوشید. دائما با خود میگفت: چرا باید شوهر لعنتی لولا اینقدر پول داشته باشد که لولا مرا ببیند و اصلا به روی خودش نیاورد؟ بالاخره تصمیم جدی خود را گرفت. تصمیم گرفت که به این زن فلان فلان شده نشان دهد که توریدو آنقدرها هم که او خیال میکند، بیچاره نشده است. روبروی خانهی آلفیو، خانه استاد کولای شراب ساز بود که از پولدارهای دهکده بود و یک دختر جوان در خانه داشت که به سن شوهر کردن رسیده بود. توریدو آنقدر خوشخدمتی کرد که با تعارف و تملق، دل استاد کولا را بدست آورد و به عنوان کمک با او مشغول کار شد و از این راه به خانهی او راه پیدا کرد. وقتی که توانست وقت و بیوقت به خانهی استاد کولا برود، شروع به زمزمهی حرفهای عاشقانه با دختر جوان کرد. آخر یک روز سانتا از او پرسید: – چرا این حرفهای قشنگ را به لولا نمیزنید؟ – لولا حالا دیگر خانم مهمی شده. خودش عقیده دارد که مقامش از مقام ملکه پایینتر نیست. شما صد برابر بهتر از لولا هستید و من کسی را میشناسم که اگر خواسته باشید حاضر است حتی یک نگاه هم به لولا نیندازد. اصلا لولا قابل نیست که کفش شما را هم تنیز کند… – توریدو، اینقدر دستهایتان را بر سر و صورت من نکشید. – چرا؟ میترسید شما را بخورم؟ – اوه! من از شما و هیچکس نمیترسم. – میدانم، همه میدانند که مادر شما اهل لیکودیا بود و مردم لیکودیا از اژدهای هفتسر هم نمیترسند. – خیلی خب. پس حالا کمک کنید تا این بسته را زودتر ببندیم. – برای خاطر شما من حاضرم همهی خانه را بهم ببندم. سانتا احساس کرد که چهرهاش از فرط خجالت و خوشحالی سرخ شده است. برای اینکه توریدو به سرخی او پی نبرد، هیزمی را که در دست داشت بطرف او افکند و فقط تصادف معجزهآسایی توریدو را از ضربت آن برکنار داشت. توریدو گفت: – سانتا، اگر من پولدار بودم، دلم میخواست زنی مثل شما داشته باشم. – البته من مثل لولا ملکه نخواهم شد. اما خدا را شکر که اگر یک آدم حسابی از من خواستگاری کند، چندان بی جهاز هم نیستم. – اوه! لازم به گفتن نیست. ما همه خبر داریم که پدر شما خیلی پولدار است. – اگر میدانید، پس زود باشید کار این بستههای هیزم را تمام کنیم. الان پدرم میآید و نمیخواهم مرا با شما در حیاط تنها ببیند. با این وصف که پدر سانتا، چند بار آنها را تنها دید و اندک اندک نگاههای تند و تیزی به دخترش انداخت، اما سانتا خود را به نفهمی زد و به روی خود نیاورد که متوجه اوقات تلخی پدرش شده است، زیرا کلاه قرمز توریدو و سبیلهای نازک و سیاه او بیشتر از همیشه جلوی چشمش بود. بالاخره پدر سانتا عذر تورید را خواست و در خانه را به رویش بست. اما از آن روز به بعد، دختر او پنجرهی اطاق خودش را به روی توریدو باز کرد و هر شب مدتی از پای پنجره با او راز و نیاز کرد و هر شب مدتی از پای پنجره با او راز و نیاز میکرد، بهطوری که همسایهها همه در این باره به گفتگو پرداختند. توریدو هر شب میگفت: – سانتا، من دیوانهی تو هستم. از عشق تو خواب و خوراک ندارم. – دروغ میگویی! – دلم میخواست پسر ویکتور امانوئل باشم تا تو را خواستگاری کنم. – دروغ میگویی؟ – قسم به حضرت مریم که دلم میخواهد تو را مثل نان شیرینی بخورم. – دروغ میگویی! – به شرافتم قسم راست میگویم. اینقدر در حرفهایم شک نکن. لولا، که هر شب پشت ستون خانهی خود مخفی میشد تا ناظر معاشقهی توریدو و سانتا باشد، همهی این حرفها را میشنید و از فرط خشم،گاه سرخ و گاه سفید میشد. بالاخره یک روز توریدو را از کنار پنجره صدا کرد و گفت: – توریدو، چطور شده که دیگر یادی از دوستان قدیم نمیکنی، دیگر از سلام و علیک هم مضایقه داری؟ توریدو آهی کشید و گفت: – خوشا به حال آنهایی که میتوانند هر وقت دلشان بخواهد به شما سلام کنند و جواب بشنوند. – اگر تو هم خواسته باشی، راه خانهی ما را بلدی. توریدو منتظر تکرار دعوت نشد و همان روز به خانهی لولا رفت. فردا شب هم رفت. پس فردا شب هم رفت. همهی این شبها لولا در خانه تنها بود، زیرا آلفیو شوهر او، برای چند هفته سراغ کارهای خودش به رم رفته بود. رفت و آمد توریدو به خانهی لولا آنقدر تکرار شد که سانتا فهمید و از آن روز دیگر پنجرهی اتاق خودش را به روی او باز نکرد. کم کم وقتی که توریدو با لباس پر زرق و برق خودش از کوچه میگذشت، همسایهها او را به هم نشان میدادند و لبخند میزدند و غالبا سری هم تکان میدادند. روز جمعه، لولا به توریدو گفت: – این روز یکشنبه خیال دارم برای اعتراف و آمرزش پیش کشیش بروم. دیشب مرغ سیاهی در خواب دیدم. خیلی میترسم. توریدو التماس کنان گفت: – لولا، نرو! خانه بمان! بگذار همهی روز را با هم باشیم. – نه! آخر عید پاک نزدیک است، اگر شوهرم بفهمد که من پیش کشیش نرفتهام شک خواهد کرد. روز یکشنبه وقتی که او به کلیسا رفت تا پیش کشیش به گناهان خود اعتراف کند، سانتا نیز در کلیسا بود. سانتا در تمام آن مدت که منتظر نوبت خودش بود، حتی یک لحظه چشم از لولا بر نداشت. چند بار در دل گفت: “صبر کن! به عیسی قسم بلایی به سرت بیاورم که محتاج نباشی برای توبه کردن به رم بروی.” چند روز بعد آلفیو با قاطرهای خودش از سفر برگشت. معلوم بود که از این سفر با جیب پر پول باز گشته، زیرا همراه خود، پیراهن نو و زیبایی برای زنش ارمغان آورده بود. وقتی که از راه رسیده بود و میخواست به خانه برود، سانتا دختر استاد کولای همسایه، پنجره را باز کرد و گفت: – سلام آلفیو. رسیدن به خیر، اوه! راستی مثل اینکه در این چمدان هدیهای برای زنتان آوردهاید. حق دارید، باید زنتان هر قدر میتواند خوشگلتر شود تا بهتر کلاه سر شما بگذارد. آلفیو مثل همهی مردم لیکودیا غیرتی بود. وقتی که این حرف را دربارهی زنش شنید، چندینبار رنگ برنگ شد. حتی یکدفعه چنان رنگش پرید که گویی ضربت خنجری به قلبش خورده است. چند لحظه مستقیما در چشمهای دختر استاد کولا نگریست. سپس گفت: – به مریم مقدس قسم، اگر چشمهای شما عوضی دیده باشند، کاری میکنم که دیگر چشمی نداشته باشید که گریه کنید. سانتا شانهها را بالا افکند و مردانه گفت: – استاد آلفیو، من از آنهایی نیستم که عادت به گریه کردن داشته باشم. حتی آنوقت هم که با این دو چشم خودم، توریدو، پسر گنانونتیسیا را دیدم که نصف شب وارد خانهی زن شما میشد، گریه نکردم. – بسیار خب. بسیار خب. خیلی از راهنمایی شما ممنونم. از وقتی که صاحبخانه برگشته بود، دیگر دور و بر خانهی لولا از توریدو خبری نبود. دیگر روزها کسی او را با لباس پر زرق و برقش در اطراف خانهی لولای خوشگل نمیدید. شبها را توریدو با رفقا در قهوهخانه میگذراند. شب عید پاک، او و رفقایش مثل هر شب دور میزی نشسته بودند و هر کدام یک بشقاب غذا جلوی خود داشتند. ناگهان در باز شد و استاد آلفیو به درون آمد. همهی میزها را نگاه کرد تا به توریدو رسید و یکراست به طرف او رفت. از نگاه اول، همان نگاه ممتدی که او به چشمهای وی دوخت، توریدو فهمید که آلفیو برای چه کار آمده است. چنگال خود را در بشقاب گذاشت و به سادگی پرسید: – استاد آلفیو، فرمایشی با من داشتید؟ آلفیو همانطور خونسرد جواب داد: – بلی! خیلی وقت بود شما را ندیده بودم و لازم بود که هرچه زودتر دربارهی موضوعی که خودتان میدانید با شما صحبت کنم. در اول صحبت: توریدو گیلاس شراب خودش را به او تعارف کرد. ولی آلفیو گیلاس را با دست پس زد. معنی این کار اعلان جنگ بود. توریدو در میان سکوت وحشتزدهی حاضرین، از سر میز بلند شد و گفت: – حاضرم، استاد آلفیو. آلفیو نیز بلند شد دست به گردن او انداخت و او را در آغوش گرفت، سپس گفت: – اگر فردا در انجیرستان کنار ده بیایید، خواهیم توانست در این باره صحبت کنیم. – بسیار خب. اول آفتاب کنار جاده منتظر من باشید. از آنجا با هم به انجیرستان خواهیم رفت. وقتی که حرف توریدو تمام شد، هر دو یکدیگر را طبق اصول بوسیدند و توریدو گوش حریفش را گاز گرفت تا بدین طریق قول مردانه داده باشد که سر وعده حاضر خواهد شد. رفقای توریدو ظرفهای غذای خود را نیمهکاره روی میز گذاشتند و او را تا در خانه همراهی کردند. گنانونتیسیا، مادر پیر توریدو که عادت داشت هر شب تا دیر وقت در انتظار او بنشیند، طبق معمول منتظر بود. توریدو اول گونههای مادرش را بوسید، سپس به او گفت: – مادر، یادتان هست وقتی که من برای خدمت سربازی رفتم، خیال نمیکردید که دیگر مرا ببینید، حالا هم مثل آنوقت مرا گرم ببوسید، زیرا فردا صبح خیال دارم به سفر خیلی دوری بروم… #هفتداستان۱۳۹۱
- از تئاتر ابزورد چه میدانیم؟
تصویرهای شاعرانه علی حجازی کارکرد هنر در جهان بیهوده چیست؟ بازتاب واقعیت انسان است. در جهانی که دانستن قوانین اخلاقی و درک ارزشهای مطلق و یقینی در مورد جایگاه و اهداف انسان بر بشریت تسلط داشت، کارکرد هنر نیز علم به شمار میآمد: ثبت تصویری اشیاء آنطور واقعیت عینی میپذیرفت. اما با شکست عقل و منطق و تائید علمی نسبیت و در نهایت توضیح ناپذیر بودن پدیدهها، منطق رئالیسم عقلیاش دیگر گویای واقعیت اوضاع و احوال حقیقی، غیرمنطقی، غیرعقلی استمرارناپذیر و ناهماهنگ انسان نبود. بنابراین از اواخر قرن ۱۹ تعمق هنری با انتخاب شکل جدید، بیشتر معرف شرایط روحی انسان در این جهان بیمنطق بود. کوبیسم، فوتوریسم، سورئالیسم، و دادائیسم همه بخشی از تلاش برای کشف ذات حقیقی هستی، در جهانی بودند که ارزشهای سنتی زدوده شده و نور عقل خاموش شده بود. یعنی جهانی که انسان در تاریکی و ویرانی آن رها شده بود. سورئالیستها دنبال واقعیتی ژرفتر میگشتند. آنان معتقد بودند که دید هنرمند-تخیل و مکاشفه-انسان را به حقایق جوهر هستی بهتر نزدیک میکند تا کار رئالیستهائی که از وقایع عکس میگیرند. آنها برای رهانیدن ذهن انسان از وابستگی به اشکال عقلی و قراردادهای دست و پاگیر اجتماعی از پدیدههای عجیب و غریب و صورتکهای ناموزون و مضحک استفاده کردند و با نفی واقعی بودن شکل بیرونی پدیدهها، هنرمندان به دنبال حرکات خودبهخودی و در عین حال غیرمنطقی یا گستردهای بودند که حقیقتا بازگوکننده ژرفترین پاسخهای درونی آدمی به اوضاع و احوال موجود باشد. از تئاتر ابزورد نباید پرسید درباره چیست؟ و چه خواهد شد؟ تئاتر ابزورد به تماشاگر، تجربه بیهودگی را نشان میدهد و تقدم زبان و منطق را به عنوان ابزار انکشاف ژرفای واقعیت کنار میگذارد دادا پا را از سورئالیسم نیز فراتر گذاشت و منطق خود را از جهان بیشکل و بیمنطق و بیمعنا به آنارشیسم محض رسانید. جورج گروس گفت: نماد مکتب ما «هیچ» بود، خلاء بود. دادا تمام تصورات کیفی درونی را به استهزا گرفت: «چگونه ممکن است در جهانی سراپا دگرگون شونده به دنبال معیارهای ثابت گشت.» تریستان تزارا گفت: «دادا همه چیز است، دادا به همه چیز شک میکند، دادای واقعی علیه داداست.» دادا برای بهتر بازگوکردن شرایط انسان معاصر در ویرانسازی اشکال کهنه و جایگزین کردن اشکال نو فعالیت میکرد. این سبک توان انجام کاری بیش از پروردن «بیهودگی» موقعیت اجتماعی و هنری را نداشت. اگر هیچ قانونی وجود ندارد پس معیار برد و باخت چیست؟ شکلناپذیری و انتزاعی بودن سورئالیسم و دادائیسم تاثیرات زیباشناسانهای نسبت به سبکهای قبل از خود گذاشتند. همچنین آنها بر هنرهای موسیقی، رقص و در نهایت تئاتر که هنری است پیچیده و مشتمل بر همکاری اجتماعی، اثر گذاردند. آلفرد ژاری در نمایش شاه ابو (ubu) به رئالیسم حمله کرد و بیمعنائی زندگی انسانی را با شکلهای سورئالیستی و گروتسک (شکلهای مضحک) نشان داد، با بکارگیری ماسک و حرکات اضافی و بیش از حد معین و پرهیز از عینی کردن شخصیت و صحنه، بیرحمی و بیهودگی جهان را با همگونی نشان داد به همین دلیل ژاری را پیشکسوت شیونو تئاتر میدانند. لوئیچی پیراندلو در سال ۱۹۲۰ درحالیکه نمایشنامههای وی رنگ رئالیستی داشت تئاتر را به شکل سایهای نشان داد که کارش تفکیک واقعیت از وهم است. ویژگیهای تئاتر ابزورد در دهه ۱۹۵۰ تئاتر شاهد پیشرفت شکل دراماتیک در ارائه نشان دادن شرایط بیهودگی زندگی انسان بر تماشاگر بود. تئاتر ابزورد انسان را موجودی معرفی کرد که در زندگیش اهداف بزرگ ندارد. عادات و تعلقات مادی آزادی او را محدود میکند. نقصان گفتاری و بیان از تفهیم واقعیت درونی جلوگیری میکند. انسان طبیعی متناسب با خودش ندارد و بهترین شکلش تودهای از اعمال و رویاروئیها با خلاء روحی و اخلاقی است و محکوم به گذراندن زندگی کم ارزش خویش است. تئاتر ابزورد از ساختارهای طراحی شده برپایه روشهای سنتی، کشمکش و اوج و فرودها استفاده نکرده و عناصری را از سورئالیسم برای بیان خردگریزی به عاریت گرفت. انسانهائی با سه بینی، بیسر، استحاله شده به کرگدن، یا شناور در هوا را به عنوان یک بخش ضروری این سبک بکار برد. این شیوه قصد تشریح منطقی چیزی ندارد و از رویدادپردازی به دور است. از تئاتر ابزورد نباید پرسید درباره چیست؟ و چه خواهد شد؟ تئاتر ابزورد به تماشاگر، تجربه بیهودگی را نشان میدهد و تقدم زبان و منطق را به عنوان ابزار انکشاف ژرفای واقعیت کنار میگذارد و درست این است که پرسیده شود «تجربه محسوس که از طریق ضرباهنگها و صداها و تصاویر برقرار میکند چیست؟ درامنویسان سبک ابزورد با پذیرش این نکته که رویارویی با وضع حقیقی انسان تلخ و ناامیدکننده است، معتقدند اگر قرار است این انسانها در این شرایط زندگی کنند پوچی تنها زمینهای است که فهم انسانی میتواند به آن اطمینان داشته باشد. ساموئل بکت در عبارت نغزی میگوید: «هیچ چیز از «هیچ» واقعیتر نیست.» و اگرچه پذیرش «هیچ» ظاهرا تجربه منفی است اما برداشت درامنویسان در نهایت برداشتی مثبت است. زیرا نمایشنامهنویس تماشاگرش را با تجربهای از پوچی روبرو میکند که بتواند با رهائی از جزمیت، توهم و پندارهای واهی با واقعیت حقیقی آشنا شود و قدرت فعالیت پیدا کند. در تئاتر ابزورد زندگانی بیهدف و ناآگاهانه، مکانیکی و بیمعنا تقبیح میشود و مراد از این کارآگاه کردن انسان از حقیقت و صورت واقعی و مطلقهای بزرگی چون زمان و مرگ است. دو تجربهای که تنها یکبار در زندگی پیش نمیآیند. شیوه بازی بیهودگی است. لودگی، طنز، تمسخر، آئینهای مذهبی (گرفته شده از نمایشهای سنتی فرانسه) که در نمایش پوچی بکار برده میشود برای نشان دادن راههای بیپایان و بیهودهای است که انسان برای پر کردن خلاء زندگی میپیماید، انسان را بازیگر «دور دنیا» نشان میدهد. زیرا بدون ارزشهای مقبول تمامی تجارب زندگی به یک اندازه جدی و در عین حال مضحک هستند. شکل و فرم در تئاتر عبث در نمایشنامه «در انتظار گودو» اثر بکت یکی از شخصیتها میگوید: «هیچ چیز رخ نمیدهد، هیچکس نمیآید، هیچ کس نمیرود، وحشتناک است». این اثر به عنوان نمایشی معرفی شده است که در آن «هیچ چیز دوبار رخ نمیدهد» پوچی سعی در زدودن هرگونه ویژگی یک درام خوش ساخت دارد. هیچ نوع اوج و فرود و پیچیدگی و کشمکش به قصد نشاندن تماشاگر بر سرجایش وجود ندارد. مشکل درامنویسان ابزورد آشتی دادن کیفیت ذاتا عقلگریز و شکلناپذیر این مکتب با مقتضیات ساختمان تئاتر است، بدین معنا که چگونه میتوان از اشتباهات سارتر و کامو و تناقضات شکل و محتوا پرهیز کرد؟ و پاسخ این سوال اجتناب کردن از متمرکز شدن روی محتوا و جزئیات آن است و همچنین آشنا کردن بیننده با تجربه بیهودگی است. تجربه مورد بحث اساسا دورانی و تکراری است. زندگی بیمعنا نمیتواند به سوی هدفی گرایش داشته باشد. زندگی آنقدر که در خود تکرار میشود به پیش نمیرود. شکل دورانی تئاتر عبث انتقال دهنده معنای فقدان یک رشد حقیقی با راه حل است، حرکت دورانی در اجرای نمایش مبین حس پایان ناپذیری و گردشی است که همیشه ادامه دارد. جائی برای رفتن وجود ندارد، گوئی انسان محبوس در قفس است. احساس نیستی و پوچی همهگیر شده است. نمایش (در انتظار گودو) با این جمله آغاز میشود «هیچ چیز رخ نمیدهد» دایره شبیه این نماد است O -یعنی هیچ. انسان دیگر آن موجود آرمانیخواه با میل تعالی دم افزودن نیست. با این اعتقاد فرم و شکل نمایش ابزورد گسترده میشود. مانند گسترانیدن فضای تصویری در هنر کوبیزم و گستردگی زمان در رمان جدید. زیرا جها عاری از هدف و ارزشهای معین زمینه وسیعی از بیاهمیتی است. شکل هنر ابزورد گرایش به دورانی بودن و تکرار دارد. این پدیده را در «گودو» و «بازی» اثر بکت یا «درس» و «آوازهخوان طاس» اثر یونسکو میتوان دید. همچنین حرکت به سوی پوچی و حلناپذیری در این سبک دیده میشود مثلا در «آخر بازی»، «آخرین نوار کراپ» از بکت و «صندلیها» و «آینده در تخم مرغها قرار دارد» از یونسکو. در جهانی که همه چیز بیمعنا است، تنها یک نقطه اوج وجود دارد. اوج منفی مرگ: یعنی «راهی که در آن جهان پایان میپذیرد، نه با یک انفجار، که با نالهای!» پرداختن به واقعنگاری قصهپردازی و ترسیم شخصیتها و همچنین ارائه شخصیت افراد در شکل و موقعیتی که زندگی روزمره را تجربه میکنند. کار نمایش ابزورد نیست. نمایشنامههای این سبک گرایش به تصویرهای شاعرانه دارد. صحنه عبث پر از فعالیتهائی است که تغییری در موقعیت صحنه بوجود نمیآورد سرشار از عناصر بیارزش از زندگی روزانه و بکارگیری این عناصر به شکل نمایشی است. شیوه بازی بیهودگی است. لودگی، طنز، تمسخر، آئینهای مذهبی (گرفته شده از نمایشهای سنتی فرانسه) که در نمایش پوچی بکار برده میشود برای نشان دادن راههای بیپایان و بیهودهای است که انسان برای پر کردن خلاء زندگی میپیماید، انسان را بازیگر «دور دنیا» نشان میدهد. زیرا بدون ارزشهای مقبول تمامی تجارب زندگی به یک اندازه جدی و در عین حال مضحک هستند. یونسکو میگوید: «همه چیز به یک روال پیش نمیرود. کمدی و تراژدی دو جنبه از یک موقعیت هستند و تفکیک اینها مشکل است. خنده از نومیدی میکاهد و کمدی با اندوه همبالین میشود». #اسبهایپشتپنجره #نهمنوآمدورفت #همهافتادگان #داستانخرسهایپاندا #فاجعههفتنمایشنامهکوتاه #سهشببامادوکس #تماشاچیمحکومبهاعدام
- هولناکی و رئالیسم کافکا
یادداشتی بر آثار و زندگی فرانتس کافکا از جورج لوکاچ فرانتس کافکا نمونة کلاسیک نویسنده مدرن است که گرفتار تشویش کور و ترس میباشد. وضع استثنایی او ناشی از این حقیقت است که شیوه مستقیم و روشنی را برای بیان تجربه اساسی برگزید و بدون کمک از تجربههای فرمالیستی این کار را انجام داد. در آثار او محتوا تعیینکننده شکل زیباییشناختی است. به این معنی کافکا در شمار نویسندگان بزرگ رئالیست است. درواقع او یکی از نویسندگان بزرگ است، زیرا کمتر نویسندهای توانسته است در توصیف تخیلی تازگی محسوسِ جهان مهارت او را داشته باشد. کیفیت اثر کافکا هرگز به اندازه امروز که اغلب نویسندگان به تجربهگرایی خوشفرم سقوط میکنند نظرگیر نبوده است. تاثیر کافکا تنها ناشی از صداقت پرشور او نیست – که این نیز در عصر ما بسیار کمیاب است- بلکه همچنین به دلیل روشنی موافقی است که او از جهان میآفریند. این است اصلیترین پیروزی کافکا. کیرکه گارد میگفت: «هرچهقدر اصالت فرد بیشتر باشد، بیشتر دچار هراس است.» کافکا که در اندیشة «کیرکه گارد» ی بدیع است، این تشویش و جهان تجزیهشدهای را توصیف میکند که هم مکمل و هم علت آن است. اصالت او در کشف وسایل جدید بیان نیست بلکه در بیان کاملا نافذ و دائماً هراسانگیز دنیای آفریدهاش و واکنش شخصیتهایاش به آن است. آدرنو مینویسد: «آنچه انسان را شگفتزده میکند هولناکی آثار کافکا نیست، بلکه واقعی بودن آنان است.» ویژگی ددمنشانة جهان سرمایهداری مدرن و ناتوانی انسان در مواجهه با آن، مضمون واقعی نوشته کافکا است. صداقت و صمیمیت او مسلما محصول نیروهای پیچیده و متضاد جامعه است. اکنون جنبهای از آثار او را بررسی میکنم. نیروی شگفتانگیز توصیف جزئیات در آثار کافکا به واقعیت فراتجربی امپریالیسم تکاملیافتهای اشاره میکند که اسلوب کافکا آن را در بیزمانی تصویر میکند. جزئیات در آثار کافکا مانند رئالیسم گرههای کور زندگی فردی یا اجتماعی رابیان نمیکند، بلکه نمادهای مرموز فراتجربة غیرقابل فهم است. کافکا زمانی مینوشت که جامعة سرمایهداری، موضوع تشویش او، هنوز از اوج تکامل تاریخی خود دور بود. جهان ددمنشانهای که توصیف کرد جهان بهدرستی ددمنشانه فاشیسم نبود بلکه پادشاهی هابسبورگ بود. تشویش مداوم و توصیفناپذیر در این دنیای بیزمان و بیتاریخ و مبهم در هالهای از فضای پراگ کاملا منعکس شده است. کافکا از وضع تاریخی خود به دو روش سود برد. از یک طرف جزئیات روایتی او از جامعة اتریش آن دوران ریشه میگیرد. از سوی دیگر، غیرواقعی بودن هستی انسان را که هدفش فهم آن است، میتوان مربوط به احساس همانندی از غیرواقعی بودن و دلواپسی جامعهای دانست که او میشناخت. یکساننگری آن با وضع انسان بسیار قانعکنندهتر از نگرشهای بعدی مُلهم از دنیای ددمنشانه و ترسآور است که در آن با تجربهگرایی فرمالیستی چیزهای بسیاری را باید حذف یا مبهم بیان کرد تا آن تصویر بیزمان و بیتاریخ مطلوب از وضع بشر بهدست آید. اما این ویژگی اگرچه دلیل تاثیر شگفتانگیز و قدرت ماندگار آثار کافکا است نمیتواند ویژگی اساسا تمثیلی آنان را بپوشاند. نیروی شگفتانگیز توصیف جزئیات در آثار کافکا به واقعیت فراتجربی امپریالیسم تکاملیافتهای اشاره میکند که اسلوب کافکا آن را در بیزمانی تصویر میکند. جزئیات در آثار کافکا مانند رئالیسم گرههای کور زندگی فردی یا اجتماعی رابیان نمیکند، بلکه نمادهای مرموز فراتجربة غیرقابل فهم است. هر اندازه قدرت محرک بیشتر و ورطه عمیقتر باشد، شکاف تمثیلی میان معنی و هستی آشکارتر است. برای نویسنده دشوار و پیچیده ولی ممکن است که نگرش خود را به خودش، همنوعانش و عموماً جهان عوض کند. قطعاً نیروهایی که علیه او عمل میکنند بسیار نیرومند هستند. هیچانگاری و بدبینی، ناامیدی و تشویش، سوةظن و بیزاری از خود محصول خودبهخودی جامعة سرمایهداری است که روشنفکران ناگزیر از زندگی در آن هستند. عوامل بسیاری در آموزش و پرورش و جاهای دیگر علیه او جبههآرایی کردهاند. برای نمونه در نظر بگیرید که بدبینی برای نخبگان روشنفکر فلسفهای اشرافی و ارزشمندتر است تا اعتقاد به پیشرفت انسان. یا این عقیده که فرد – دقیقاً به عنوان عضوی از نخبگان- ضرورتا قربانی نیروهای تاریخی است. یا این اندیشه که پیدایی جامعة مردمی فاجعة مطلق است. اکثر روزنامهها به ایجاد چنین جانبداریها خدمت میکنند (در حقیقت این نقش آنان برای تداوم مبارزه در جنگ سرد است). گویی که برای روشنفکران داشتن عقیدهای جز نظرات جزمی مدرنیستی دربارة زندگی، هنر و فلسفه، بیارزش است. حمایت از رئالیسم در هنر، بررسی امکانات همزیستی مسالمتآمیز میان ملل، کوشش برای ارزیابی بیطرفانه مردمگرایی، همه اینها ممکن است نویسنده را در نظر همکاران و اشخاصی که او برای ادامه حیات زندگی متکی به آنان است طرد کند. وقتی نویسندهای در منزلت «سارتر» ناگزیر از تحمل چنین حملههایی باشد احتمالا موقعیت برای نویسندگان جوانتر و کممشهورتر چهقدر خطرناک خواهد بود. اینها و بسیاری دیگر حقایق دشواری است. اما نباید فراموش کنیم که نیروهای مقابل نیرومندی، به ویژه امروزه، در فعالیت است. نویسندهای که به منافع اساسی خود، ملت خود و نوع بشر بهطور کلی توجه دارد و تصمیم میگیرد که علیه نیروهای مسلط بر جامعه مبارزه کند اکنون دیگر تنها نیست. هراندازه او در پژوهشهایش پیشتر رود انتخاب او محکمتر و احساس تنهاییاش کمتر خواهد بود، زیرا او خود را با نیروهایی در جهان مرتبط میکند که روزی حاکم خواهند شد. دورانی که در طول آن فاشیسم به قدرت رسید، مانند دوران حاکمیت فاشیستها و دوران جنگ سرد بعد از آن برای رشد رئالیسم انتقادی اصلا مناسب نبود. با این همه، کارهای عالیای در این دوران انجام گرفت، نه ترور فیزیکی و نه فشار فکری هیچ یک موفق به جلوگیری از آن نشدند. همواره نویسندگان رئالیست انتقادی بودهاند که با جنگ در شکلهای سرد و گرم آن و نابودی هنر و فرهنگ مخالفت کردهاند. آثار هنری برجستهای که در طول این مبارزه پدید آمد کم نبودهاند. برگردان: اصغر مهدیزادگان از وبسایت دیباچه #ازکافکاتاکافکا #مسخوداستانهایدیگرجیبی #امریکا #قصر #محاکمه #داستانهایکوتاهکافکا #تمثیلاتجیبی #ازنوشتن #مسخ
- وحشت از جهان بدون شوخی
گفتگو با میلان کوندرا مصاحبهی فیلیپ راث، نویسندهی برجستهی آمریکا با میلان کوندرا در سال ۱۹۸۰ منتشر شد، یعنی زمانی که هنوز بساط کمونیسم برچیده نشده بود و کشورهای اروپای شرقی تحت قیمومیت شوروی سابق بودند. سالها بعد، کوندرا در کتاب جهالت نوشت که همهی پیشبینیها به خطا میروند. این گفتوگو مصداق مناسبی برای این گفتهی کوندراست. اینکه در چهانی که در آن زندگی میکنیم با یک فرض درست و یک تحلیل درست، همیشه نتیجهای قابل پیشبینی نخواهد داشت. این مصاحبه خلاصهای است از دو گفتوگویی که پس از خواندن ترجمهی رمان «کتاب خنده و فراموشی» میلان کوندرا با او داشتم، گفتوگوی اول زمانی انجام شد که برای اولین بار از لندن دیدن میکرد و گفتوگوی دوم وقتی صورت پذیرفت که برای اولین بار به آمریکا آمده بود. او این سفرها را از فرانسه شروع کرده بود، از سال ۱۹۷۵ که به عنوان یک پناهنده سیاسی با همسرش در شهر رن زندگی کرده و در دانشگاه آنجا تدریس کرده است. در گفتوگوهایمان، میلان کوندرا گاهی به زبان فرانسه، ولی اکثراً به زبان چک حرف میزد و همسرش، ورا نقش مترجم را برای من و او ایفا میکرد. متن نهایی گفتوگو را پیتر کوسی از زبان چک به انگلیسی ترجمه کرد. فیلیپ راث: آیا فکر میکنید زمان نابودی جهان به زودی فرا میرسد؟ میلان کوندرا: بستگی دارد منظورتان از «به زودی» چه باشد. فیلیپ راث: فردا یا پس فردا. م. ک: این احساس که جهان با عجله به سوی نابودی میرود، احساسی دیرینه است. ف. ر: پس نباید نگران چیزی باشیم. م. ک: برعکس. اگر یک ترس در ذهن انسان در طول سالها وجود داشته است، حتماً باید چیزی باشد. ف. ر: در هر حال، به نظر من این نگرانی پسزمینهای است علیه همهی داستانهایی که در کتاب اخیرتان اتفاق میافتد، حتا در داستانهایی که آشکارا ماهیتی خندهدار دارند. م. ک: اگر پسر بچهای به من میگفت: روزی ملت شما از جهان محو خواهد شد، آن را بیمعنی میدانستم. چیزی که نمیتوانستم اصلاً تصورش کنم. انسان میداند که فناپذیر است، اما مسلم میداند که ملتش به نوعی از زندگی ابدی برخوردار است. اما پس از اشغال چک توسط روسها در سال ۱۹۶۸، هر شهروند چک با این فکر روبه رو شد که کشورش میتواند به سرعت از جهان حذف شود. درست همانطور که بیش از پنجاه سال پیش، ۴۰ میلیون اوکراینی، از جهان حذف شدند، بیآنکه جهان توجهی به این مساله بکند. یا لیتوانیاییها. میدانید که در قرن هفدهم، لیتوانی، یک کشور قدرتمند اروپایی بود؟ امروز، روسها، آنها را در محل اسکانشان مثل قبیلهای نیمهجان نگهداری میکنند. بازدید کنندگان حق ندارند وارد آنجا شوند تا هیچ اطلاعی از وجود آنها به خارج نرسد. نمیدانم آینده چه چیزی برای کشور من خواهد داشت. مسلم است که روسها هر کاری که بتوانند میکنند تا به تدریج کشورم را در تمدن خودشان حل کنند. کسی نمیداند آیا موفق خواهند شد یا نه. اما امکانش وجود دارد. و این درک ناگهانی که چنین امکانی وجود دارد، کافی است تا کل درک آدم از زندگی تغییر کند. این روزها حتا اروپا را متزلزل و فناپذیر میبینم. برای یک نویسنده، تجربهی زندگی در چند کشور، نعمت بزرگی است. تنها در صورتی میتوان جهان را بفهمید که آن را از چند وجه ببینید. ف. ر: با این وجود، آیا سرنوشت اروپای شرقی و اروپای غربی اساساً با هم تفاوت دارد. م. ک: به عنوان یک مفهوم تاریخ فرهنگی، اروپای شرقی، روسیه است، با تاریخ کاملاً مشخصش که در جهان بیزانس متوقف شد. بوهم، لهستان و مجارستان مثل آمریکا، هرگز جزیی از اروپای شرقی نبودهاند. از سالهای خیلی دور، این کشورها در ماجرای عظیم تمدن غرب، با گوتیکاش، با عصر رنسانساش، با نهضت اصلاح دیناش، جنبشی که خاستگاهش دقیقاً در این ناحیه است. اینجا بود، اینجا در اروپای مرکزی که فرهنگ مدرن، حرکتهای عظیمش را یافت؛ روانکاوی، ساختارگرایی، موسیقی دوازده نتی، موسیقی باروک، زیباییشناسی جدید رمانهای کافکا و موزیل. ضمیمه شدن اروپای مرکزی (یا حداقل بخش بزرگی از آن) به تمدن روسی پس از جنگ جهانی دوم، باعث شد که فرهنگ غرب، مرکز ثقل اصلیاش را از دست بدهد. این مهمترین اتفاق در تاریخ غرب در کشور ماست و ما نمیتوانیم این امکان را رد کنیم که پایان اروپای مرکزی، نشانهای از آغاز پایان کل اروپا بود. ف. ر: در دورهی «بهار پراگ»، رمان «شوخی» و مجموعه داستان «عشقهای خندهدار» شما در ۱۵۰ هزار نسخه چاپ شد. بعد از اشغال چک توسط روسها، شما شغل تدریس در آکادمی فیلم را از دست دادید و همهی کتابهایتان از کتابخانههای عمومی جمعوری شد. هفت سال بعد شما و همسرتان چند تا کتاب و لباس را انداختید پشت ماشینتان و به سوی فرانسه راه افتادید و در آنجا یکی از پرخوانندهترین نویسندگان فرانسه شدهاید. به عنوان یک پناهنده سیاسی چه احساسی دارید؟ م. ک: برای یک نویسنده، تجربهی زندگی در چند کشور، نعمت بزرگی است. تنها در صورتی میتوان جهان را بفهمید که آن را از چند وجه ببینید. آخرین کتابم که در فرانسه منتشر شد، در فضای جغرافیایی ویژهای پدیدار میشود: اتفاقاتی که در پراگ رخ میدهد، از چشمان فردی از اروپای غربی دیده میشود. در حالیکه آنچه در فرانسه اتفاق میافتد، از چشمان فردی از پراگ مشاهده میشود. این برخورد دو جهان است. در یک طرف کشور زادگاهم در دورهای فقط پنجاه ساله نه تنها دموکراسی، فاشیسم، انقلاب و وحشت استالینی بلکه فروپاشی استالینیسم، اشغال آلمان و روسیه و تبعیدهای گسترده و مرگ غرب در سرزمین خودش را تجربه کرد. به این ترتیب زیر سنگینی تاریخ میافتد و به جهان با بدبینی شدید مینگرد. در طرف دیگر، فرانسه: چهار قرن مرکز جهان بود و این روزها از فقدان اتفاقات مهم تاریخی رنج میبرد. به همین دلیل است که از ژستهای رادیکال ایدئولوژیکی لذت میبرد. این امیدی تغزلی و بیمارگونه به وقوع عمل بزرگی است که اتفاق نمیافتد و هرگز نخواهد افتاد. ف. ر: در فرانسه به عنوان یک غریبه زندگی میکنید یا از نظر فرهنگی احساس میکنید در خانه خودتان هستید؟ م. ک: من به فرهنگ فرانسه بسیار علاقمندم و بسیار مدیونش هستم. به ویژه به ادبیات کهناش. از بین نویسندگان فرانسوی، فرانسوا رابله، برایم محبوبترین است و دیدرو و «ژاک و ارباب قضا و قدریاش». دیدرو را همانقدر دوست دارم که آثار لارنس استرن را. آنها بزرگترین تجربهگران تمام تاریخ در شکل رمان هستند و تجربیاتشان، جذاب کننده بود، سرشار از شادی و لذت که حالا از ادبیات فرانسه پاک میشوند و بدون در نظر گرفتن این واقعیت که هیچ اثر هنری اهمیتش را از دست نمیدهد. استرن و دیدرو، رمان را به عنوان یک «بازی بزرگ» میفهمند. آنها «شوخیِ» فرم رمان را کشف میکردند. وقتی بحثهایی را میشنوم مبنی بر اینکه امکانات رمان ته کشیده است، میبینم من دقیقاً درک مخالفی دارم: رمان، در دورهی تاریخ حیاتش، بسیاری از امکاناتش را از دست داده. برای مثال حرکتهایی را برای پیشرفت رمان که در آثار استرن و دیدرو نهفته است، هیچ یک از جانشینان آنها پیدا نکرده است. ف. ر: کتاب اخیر شما رمان نامیده نمیشود ولی در متن کتاب میگویید این کتاب، رمانی در فرم واریاسیون است. حالا رمان هست یا نه؟ م. ک: تا جایی که به قضاوت زیباییشناسی کاملاً مشخص من ارتباط دارد، این کتاب مطمئناً رمان است، اما نمیخواهم این عقیدهام رابه کسی تحمیل کنم. در فرم رمان، آزادی پنهان خیلی زیادی وجود دارد. این اشتباه است که یک ساختار کلیشهای را به عنوان اصل تخطیناپذیر رمان تلقی کنیم. ف. ر: ولی قطعاً چیزی هست که رمان را رمان میکند واین آزادی را محدود میسازد. م. ک: رمان، قطعهای بلند از نثر ترکیبی است که بر اساس بازی با شخصیتهای خلق شده شکل میگیرد. این تنها محدودیتهایی است که وجود دارد. از اصطلاح «ترکیبی» اشتیاقمان نویسنده را برای چنگ آوردن موضوعش از هر طرف و در کاملترین وجه ممکن مد نظر داشتم. مقالات طعنهآمیز، روایت مختص رمان، تکههای خودزندگینامهای، واقعیت تاریخی، پرواز تخیل، قدرت «نرکیبی» رمان میتواند همه چیز را با هم بیامیزد و کلیت یکپارچهای مثل صداها در موسیقی چندصدایی بسازد. یکپارچگی یک کتاب ضرورتی ندارد که از طرح سرچشمه بگیرد و میتواند از طریق زمینه مهیا شود. در کتاب اخیر من، دو تا از این زمینهها وجود دارد: خنده و فراموشی. ف. ر: خنده همیشه به شما نزدیک بوده است. کتابهای شما به وسیلهی شوخی و طعنه، خنده را برمیانگیزد. وقتی شخصیتهایتان غمگین میشوند، دلیلش این است که از برخورد با جهانی رنج میبرد که حس شوخیاش را از دست داده است. م. ک: من ارزش شوخی را در دورهی وحشت استالینی فهمیدم. آن موقع ۲۰ سالم بود. همیشه میتوانستم شخصی را پیدا کنم که طرفدار استالین نباشد، کسی که لازم نبود ازش بترسم، چون لبخند میزد. حسی طنز نشانهی موثقی از شناخته شدن بود. از آن موقع به بعد، از جهانی که دارد حس شوخیاش را از دست میدهد، وحشت زدهام. ف. ر: در کتاب آخرتان چیزهای پیچیده دیگری هم هست. در یک نمونه کوچک، شما خنده فرشتگان را با خنده شیطان مقایسه میکنید. شیطان میخندد، چون جهان خداوند به نظرش بیمعنی است؛ فرشتگان با لذت میخندند چون همه چیز در جهان پروردگار معنای خودش را دارد. م. ک: بله، انسان از دو نمود روانشناختی همسان، خنده، برای بیان دو نگاه استعاری متفاوت استفاده میکند. کلاه یک نفر روی تابوتی میافتد که در قبری که تازه کنده شده، قرار دارد. مراسم خاکسپاری معنایش را از دست میدهد و خندهزاده میشود. دو عاشق دست همدیگر را میگیرند و در علفزار میدوند و میخندند. خندهی آنها ربطی به جوک یا طنز ندارد، بلکه خندهی جدی فرشتگانی است که شادی وجودشان را ابراز میکنند. هر دو نوع خنده، به لذتهای زندگی تعلق دارند. با این وجود خنده، مکافشهای دوگانه میبخشد: خندهی مشتاقانهی فرشته- آدمهای متعصبی که آنقدر از اهمیت جهان خود مطمئن هستند که حاضرند هر کسی را که در لذتشان شریک نشود، حلق آویز کنند. و خندهی دیگر، از سوی مقابل جلوه میکند که اعلام میدارد که همه چیز بیمعنی میشود و حتا خاکسپاریها هم مضحک هستند. زندگی بشر به دو پرتگاه محدود میشود: از یک طرف تعصب و کوتهفکری و در طرف دیگر بدبینی مطلق. ف. ر: چیزی که شما خندهی فرشتگان مینامید، اصطلاح جدیدی است برای «نگرش تغزلی به زندگی» که در رمانهای قبلیتان به آن اشاره کردید. در یکی از کتابهایتان، شما دورهی وحشت استالینی را حکومت جلادان و شاعران توصیف میکنید. م. ک: توتالیتارسیم نه تنها جهنم نیست، بلکه رویای بهشت است، نمایش قدیمی جهانی است که در آن همه با نظم زندگی میکنند و حول خواسته و ایمان مشترکی متحد میشوند، بیآنکه چیزی را از یکدیگر پنهان کنند. آندره برتون هم وقتی از خانهای شیشهای حرف میشد که دلش میخواهد در آن زندگی کند، رویای چنین بهشتی را در سر میپروراند. اگر توتالیتاریسم از این کهن الگوها که در عمق وجود همهی ما هستند و در همهی ادیان ریشهای عمیق دارند، بهرهبرداری نکرد، به ویژه در دورههای اولیهی وجودش، نظر عدهی زیادی را جلب کند. روزی که رویای بهشت به واقعیت بپیوندد، اینجا و آنجا مردم در مقابلش میایستند و بنابراین حاکمان بهشت باید، گولاگ کوچکی در کنار بهشت بسازند. با گذشت زمان، این گولاگ بزرگتر و کاملتر میشود، در حالیکه بهشت همجوارش کوچکتر و ناچیزتر میشود. من ارزش شوخی را در دورهی وحشت استالینی فهمیدم. آن موقع ۲۰ سالم بود. همیشه میتوانستم شخصی را پیدا کنم که طرفدار استالین نباشد، کسی که لازم نبود ازش بترسم، چون لبخند میزد. حسی طنز نشانهی موثقی از شناخته شدن بود. از آن موقع به بعد، از جهانی که دارد حس شوخیاش را از دست میدهد، وحشت زدهام. ف. ر: در کتاب شما، پل الوار، شاعر بزرگ فرانسوی از بهشت و گولاگ بالا میرود و نغمه سرایی کرد این تکهی تاریخی که در کتاب به آن اشاره میکنید، صحت دارد؟ م. ک: پس از جنگ، پل الوار سوررئالیسم را رها کرد و بزرگترین نمایندهی چیزی شد که من «شعر توتالیتاریسم» مینامم. او برای برادری، صلح، عدالت، فرداهای بهتر نغمه سرود. او برای رفاقت و علیه انزوا، برای شادی و علیه اندوه، برای معصومیت و علیه بدبینی نغمه سرایی کرد. وقتی در سال ۱۹۵۰، حاکمان بهشت، دوست سورئالیست الوار، زالویک کالاندرا را که اهل پراگ بود، به مرگ با چوبهی دار محکوم کردند، الوار جلوی احساسات شخصی دوستانهاش را به خاطر آرمانهای فراشخصی گرفت و علنا موافقت خود را با اعدام رفیقش اعلام کرد. جلاد گشت، درحالی که شاعر، نغمه میسرود. و نه فقط شاعران، کل دورهی وحشت استالینی، دورهی جنون تغزلی بود. تا حالا شاید کاملا فراموش شده باشد، اما این گره مساله است. مردم دوست دارند بگویند: انقلاب زیباست، تنها وحشتی که از آن سرچشمه میگیرد، شیطانی است. اما این حقیقت ندارد. شیطان دره زیبا حاضر است، جهنم در رویای بهشت جای دارد و اگر میخواهیم وجود جهنم را بفهمیم، باید وجود بهشت را که جهنم از آن سرچشمه میگیرد، بررسی کنیم. محکوم کردن گولاگها تقریباً راحت است، اما کنار گذاشتن شعر توتالیتاریسم که از راه بهشت به گولاگ میبرد، سختتر از همیشه است. این روزها مرد در چهارگوشهی جهان صراحتا ایدهی گولاگها را رد میکنند ولی هنوز مایلند به خودشان اجازه دهند تا شعر استبدادی محسورشان کند و با ملودی همان نغمهی رمانتیکی به سوی گولاگهای جدید بتازند که پل الوار مثل فرشتهی مقرب چنگ بر فراز پراگ اوج میگرفت، زمای که دود جسد کالاند را از دودکش کورهی آدم سوزی به آسمان میرفت. ترجمهی مجتبا پورمحسن، به نقل از وبسایت هفت #پرده #هویت #ژاکواربابش #بیخبری #مهمانیخداحافظی #وصیتخیانتشده #هنررمان
- نگاهی به کتاب “کافکا به روایت بنیامین”
نگاهی به کتاب “کافکا به روایت بنیامین” احمد مرادی جالب است که بین سرنوشتهای جداگانهی والتر بنیامین و فرانتس کافکا، شباهتهای روشنی وجود دارد. زندگی والتر بنیامین به پایانی کافکایی ختم میشود، که با همهی جذابیتهایش برای ما تنها مایهی تأسف است. والتر بنیامین گرچه در طول عمرش، به گمنامیِ کافکا نبود، اما اهمیت حضورش در حلقهی نظریهپردازان “مکتب فرانکفورت” حداقل تا ۱۵ سال پس از مرگش بر دنیا آشکار نشد. در ۱۹۵۵ به کوشش تئودور آدورنو و همسرش، که از نزدیکترین دوستان بنیامین بودند، جلد اول از مجموعه آثار این نویسنده و فیلسوف آلمانی منتشر شد و پس از انتشار این کتاب بود که نگاهها به او خیره شد. بنیامین و کافکا اصولاً ارتباطات نزدیکی در دنیای متن با یکدیگر دارند. بنیامین نیز صاحب همان نگاهِ سنتشکنیست که کافکا نبست به هستی دارد. همانطور که دنیا برای شناخت نبوغ کافکا، نیاز به زمانی طولانی داشت، در برخورد با بنیامین نیز کم و بیش همین اتفاق افتاده است. جذابیتهای موجود در دنیای کافکا، بنیامین را به سوی او جذب میکند و این علاقه تا آنجا پیش میرود که بنیامین در نامهای به گرشوم شولم، داستان “جلوی قانون” را بهترین اثر داستانی در دنیای ادبیات آلمانیزبان مینامد. والتر بنیامین، ۱۰ سال از عمرش را صرف بررسی آثار کافکا کرد. در طی این زمان، با وجود همهی انتقاداتی که نسبت به کارش میشنید، بررسیهایش را ادامه داد و نهایتاً نوشتههایش را در قالب چهار مقالهی مهم سامان داد. از این چهار مقاله، تنها بخشهای اول و سوم، در زمان حیات بنیامین به چاپ رسیدند و انتشار کامل آن برای اولین بار در مجموعه آثار بنیامین صورت گرفت. “کافکا به روایت بنیامین” بهجز چهار مقالهی موجود، نامهنگاریهای بنیامین با گرشوم شولم، تئودو آدورنو و ورنر کرافت را هم در بر گرفته است، که همگی در زمان نوشتن مقالات و پیرامون همان نوشتهها رد و بدل شدهاند. ضمن اینکه کتاب بخش سومی هم دارد که شامل یادداشتهای بنیامین در ارتباط با کافکاست. دنیای تمثیلات گردآوری این مجموعه توسط هرمان شوپن هویزر فرصت تازهای در اختیار خوانندگان قرار داده است. تا پیش از این، تحلیلهای بنیامین از کافکا، تنها به شکل پراکنده در دسترس بود و امکان شناخت دقیق ذهنیت بنیامین نسبت به کافکا کمتر وجود داشت. “کافکا به روایت بنیامین” با چهار مقالهی نگارنده آغاز میشود که هستهی اصلی بحثهای موجود در کتاب را تشکیل میدهد. با نگاهی به این چهار نوشته، میتوان فهمید که چرا مقالات بنیامین در زمان حیات، غالباً مورد پذیرش قرار نمیگرفتند. او حتی از حمایت مالی مناسبی هم برخوردار نبود و در نامهنگاریهای موجود با شولم، قضیهی دستمزد ناچیز ۶۰ مارکی برای این نوشتهها مطرح میگردد که حتی آن دستمزد را هم به او پرداخت نمیکنند! اما بنیامین بر سر نگاه خود بر دنیای کافکا میماند و بدون حامی مالی اما با نهایت دقتی که در این کتاب بر ما روشن میشود، متن را پیش میبرد و آنرا در شکوهِ تمام به پایان میرساند. عمر بیکرانی که در دنیای تمثیلات، ایماها و انگارههای کافکایی وجود دارد، باعث محقق شدن داستانهای کافکا در هر برههای از تاریخ میشود. چنانکه بنیامین شرح میدهد، همیشه این احتمال هست که هیولای دورنمان بر ما چیره شود و در صبح یک روز معمولی، به حشرهای نکبتبار تبدیل شویم. نویسنده در مقالهی نخست، بیشتر به فهم تمثیلات کافکا با تمرکز بر سه رمان او پرداخته است. نکتهسنج بودن بنیامین، و خصلت نظریهپردازانهاش باعث شده که تفسیرهای متداول در دههی ۱۹۳۰ را رد کند و اضمحلال آنها را در نوشتههایش نشان بدهد. نگاه بنیامین به کافکا، چه در زمانهی خودش و چه اکنون، دیدگاهی منحصر بهفرد است که ما را به سوی حقایق تازهای دربارهی کافکا رهنمون میکند. نگاهِ سنتشکنی که نویسنده در پیش گرفته، در سر راه خود بسیاری از نوشتهها را پس میزند و با آنها به مقابلهای جدی میپردازد. از این جمله، میتوان نوشتههای ویلی هاس، برنهارد رانگ و ماکس برود را نام برد که بنیامین آنها را طرد میکند. بنیامین مینویسد: “اصولاً دو روش به درک نادرستی از نوشتههای کافکا منتهی میشود. یکی تفسیر طبیعی و دیگری تفسیر مابعدالطبیعی آنهاست؛ در اساس هر دو روش – چه تفسیر روانکاوانه و چه تفسیر مبتنی به الهیات یکسان به خطا میروند.” (ص ۴۴- ۴۵) بهنظر میرسد که در زمانهی بنیامین، طرح تفسیرهای الهیاتی پیرامون نوشتههای کافکا، رشد غالبی داشته است. میتوان انگیزههای بنیامین برای نگارش دقیق نظریاتش را در باطل اعلام کردن تفسیرهای غالب بر کافکا دانست. در این حلقه، ماکس برود به نوعی پیشتاز است. بنیامین برود را فاقد ذکاوتی میدانست که برای درک صحیح آثار کافکا لازم است. نویسندههای طرفدار تفسیرهای الهیاتی، “قصر” را نشانهای از رحمت الهی دانستهاند، “محاکمه” را نماد عالم مکافات و داوری پنداشته و “آمریکا” را تمثیلی از دنیای خاکی و تقدیر دنیوی اعلام کردهاند. بنیامین در هر چهار مقاله، به این گروه از نویسندگان میتازد و سعی دارد با نگاه متفاوتش به کافکا، ما را به پاسخهای صحیح در مورد او نزدیکتر کند. کمتر منتقدی به موفقیت بنیامین در طرح درونیات نوشتههای کافکا دست یافته است. خواندن چندبارهی نوشتههای کافکا، و درکی فیلسوفانهای که بنیامین از هستی دریافت کرده بود، او را به حقیقتی “ابرآلود” در دنیای کافکا راهنمایی کرده است. چکیدهای از نظریات بنیامین را در چند سطر میخوانیم: “برای او [کافکا] مسئلهی اساسی این است که زمان حال را بهطور کامل حذف کند. او فقط گذشته و آینده را میشناسد، گذشته به منزلهی هستی انسانهای مردابزی با تمام روابط بیبند و باری که با موجودات دیگر دارند، یعنی گناه، و آینده در حکم مجازات و مکافات.” صحبت با سه دوست بخش دوم از کتاب “کافکا به روایت بنیامین” ، نامهنگاریهای نویسنده با سه تن از دوستانش در مورد کافکا را در بر گرفته است. تفاوت طرح دیدگاههای نویسنده با این سه تن، از نکات جالبیست که در نامهها دیده میشود. گرشوم شولم نویسندهی معتبرِ عرفان یهودیست، که در طی سالهای نگارشِ مقالاتِ بنیامین، سعی دارد توجه چند ناشر را به خرید و چاپ مقالات جلب کند. گرچه در نهایت این تلاشها به جایی نمیرسد، اما نگاه شولم از منظر عرفان یهود به نوشتههای دوستاش از جذابیتهای نامههای رد و بدل شده بین ایندو است. امروز دیگر نوشتن از کافکا، با ترس همراه است. جسارتی که تنها در کافکا یافت میشد، راز این ترس را بر ما گشود و آیا بهجز کافکا نویسندهی دیگری هست که ما را تا پایان عمر همراهی کند؟ او میگوید: “مرا یک رویا بینگارید.” تغییر نوع نگاه به مقالات، نزد وارنر کرافت به خوبی دیده میشود. او با اندیشهای آزادتر از شولم، نقدهای بنیامین را ارزیابی میکند و پیشنهادات صادقانهای را به گوش بنیامین میرساند. اما نامهنگاری با تئودور آدورنو، دیگر فیلسوف «مکتب فرانکفورت» از همه جذابتر است. احتمالاً در آن زمان، هیچکس به خوبی آدورنو نوشتههای بنیامین را درک نمیکرده است. او بهخوبی مایههای فلسفی اندیشهی دوستاش را در ارتباط با دنیای کافکا لمس کرده بود: “اثر شما چه نسبت تنگاتنگی با فلسفهی هگل دارد.” (ص ۱۳۹) در نامهنگاری با این سه دوست، شرحی دوباره از نوشتههای کافکا ارائه میشود، که اینبار همچون یک مباحثهی قوی و میزگردی آموزنده بهنظر میرسد. مرا یک رویا بینگارید در بخش نهایی، مجموعهی کاملی از یادداشتهای بنیامین در زمان نگارش مقالههایش را شاهد هستیم، که با همهی پراکندهنویسیهای مخصوصی که در یادداشتبرداری وجود دارد، دقت و وسواس نگارنده در جمعآوری دیدگاهایش نسبت به کافکا را نشان میدهد. یادداشتها، شامل تحقیق و بررسیهای شخصی، برداشتهای فلسفی و نقل و قولهایی از چند تن پیرامون کافکاست. در میان یادداشتها، متن جذابی وجود دارد، که شرح گفتوگوی نگارنده با برتولت برشت بر سرِ کافکا و مقالههای نوشته شده است. دیدگاه برشت نسبت به متنِ بنیامین، چندان خوشبینانه نیست: «پریروز بحث طولانی و داغی در مورد مقالهی کافکا درگرفت. مبنایش این اتهام بود که این مقاله آب به آسیاب فاشیسم یهودی میریزد. به جای زدودن ابهامی که بر چهرهی این شخصیت افتاده است آنرا دامن میزند.» (ص ۲۰۴- ۲۰۵) بهنظر میرسد که برشت در برخورد با مقالات بنیامین، اندکی پیشداوری به خرج داده است. بد نیست در شرح ترجمهی فارسی اثر، به این نکته هم اشاره شود که چرا هنر نزد ایرانیان است و بس! کوروش بیتسرکیس، که ترجمهی روانی از این کتاب ارائه داده، در صفحههای ۱۰۱ تا ۱۰۳ از کتاب، شعری آلمانی را که دارای درونیات مذهبیست و شولم آنرا برای بنیامین ارسال کرده، در قالب مثنوی به فارسیِ سلیس ترجمه کرده است! یکی از بندهای این شعر بلند را میخوانیم: Schier vollendet bis zum Dache ist der groβe Weltbetrug. Gib dann, Gott, daβ der erwache, den dein Nichts durchschlug عالم از نیرنگ دنیا رنگرنگ تا به طاقش میرسد آن تنگتنگ پس بده ما را تو هوشیای صنم تا که بودت را ببینیم در عدم مترجم به گفتهی خود، سعی داشته “فضایی قابل مقایسه” بسازد تا خواننده “تصوری از اصل داشته باشد”، چرا که به عقیدهی او “شعر را اساساً نمیتوان ترجمه کرد.” اما نتیجه گیری به عهدهی متخصصان این فن. امروز دیگر نوشتن از کافکا، با ترس همراه است. جسارتی که تنها در کافکا یافت میشد، راز این ترس را بر ما گشود و آیا بهجز کافکا نویسندهی دیگری هست که ما را تا پایان عمر همراهی کند؟ او میگوید: “مرا یک رویا بینگارید.” و ما فقط میتوانیم در مقابلش حیرت کنیم. منبع: رادیو زمانه #کافکابهروایتبنیامین
- خرید از آی تیونز
شما میتوانید نسخهی e-Pub برخی از کتابهای ناکجا را برای استفاده بر روی iPad , iPhone, ipod touch از روی وب سایت ما و از طریق iTunes تهیه کنید. یک کتاب الکترونیک با فرمتِ Pdf ماکتِ فرمت کاغذی را بازتولید میکند. اگر ابعاد دستگاه کتابخوان سیار شما کوچکتر از ماکت اصلیِ فرمت کاغذی باشد، دستگاه اندازهی صفحه را کاهش خواهد داد تا بتواند به صورت کامل ظاهر شود، مطالعه در این حالت سختتر از خواندن نسخهی کاغذی کتاب خواهد بود. در عوض، فرمت Pdf برای رایانه و کتابخوانهایی که مشخصاً برای این فرمت ساخته شدهاند بسیار مناسب است. یک کتاب الکترونیک با فرمت ePub به صورت خودکار با ابعاد دستگاه کتابخوان شما سازگار میشود. ابعاد، نظم و ترتیب کاراکترها و فاصلهی بین خطوط، از پیش توسط ناشر انتخاب شده است، به طوری که متناسب با بیشترین تعداد خطوط باشد؛ با این حال، خودتان این موارد را بر روی دستگاه تنظیم میکنید تا سهولت مطالعه در بالاترین حد ممکن باشد. #هفتداستان۱۳۹۱
- خرید کتاب چاپی – چاپ بر اساس تقاضا
برای خرید کتابِ چاپی به صفحهی اطلاعاتِ کتاب مورد نظر در سایتِ LuLu بروید و بر روی گزینهی «Add to Cart» کلیک کنید. • در صورت نیاز، کتاب یا کتابهای مورد نظر خود را به لیست خرید اضافه یا از آن حذف کنید. سپس بر روی گزینهی «Continue Shopping» یا «Checkout» کلیک نمایید. • نشانیِ محل دریافت سفارش خود را وارد نمایید و سپس بر روی گزینهی «Save & Continue» کلیک کنید. • روش ارسالِ کتاب یا کتابهای خریداری شده را با کلیک بر روی گزینهی مناسب انتخاب کنید. سپس بر روی گزینهی «Save & Continue» کلیک نمایید. • شیوهی پرداخت مورد نظرتان را انتخاب کرده و در صورت لزوم نشانیِ فاکتور خرید را وارد نمایید. سپس بر روی گزینهی «Save & Continue» کلیک کنید. • اطلاعات سفارش خود را مرور کرده و اشتباهاتِ احتمالی را اصلاح نمایید. سپس بر روی گزینهی «Place Order» کلیک کنید. • در صورتی که پرداخت از طریق سیستم Paypal را انتخاب کرده باشید، به سایتِ Paypal هدایت خواهید شد. #هفتداستان۱۳۹۱
- جستوجوی زمان و مکان از دست رفته
گفتگو با گلی ترقی گلی ترقی از مصاحبه بیزار است و چنانکه خواهید دید در پایان همین مصاحبه نیز نفسی به راحتی میکشد و میگوید خدا را شکر که پرسشها تمام شد. او در پاریس زندگی میکند اما در زمان این مصاحبه در سفر تابستانی خود در تهران بود. در داستانهای شما نوعی گزارشگری و وقایع نگاری دیده میشود. میدانیم که پدر شما لطف الله ترقی، که در آثارتان بسیار از او یاد میکنید، روزنامه نویس مشهوری بود و مجله معروف و پرتیراژی داشت، و نویسندگان بنامی مانند علی اکبر کسمایی، جواد فاضل، ذبیح الله منصوری، و دیگران با مجله او کار میکردند. برای من همواره ضمن خواندن آثار شما این سوال پیش آمده است که با توجه به حضور لطف الله ترقی و مجله ترقی، شما که ذوق نویسندگی هم داشتید چطور کار پدر را دنبال نکردید؟ و چگونه به شاخه دیگری از نوشتن که ادبیات باشد، روی آوردید؟ روزنامه نگاری کار من نبوده و نیست. روزنامه نگاری طرز فکر و سلیقه و جهان بینی خاصی میخواهد که با روحیهٔ من سازگار نیست. روزنامه یا مجله، مجموعهای است از اخبار و اطلاعات فریبنده به اضافه داستانهای عوام پسند و تفسیرهای هنری اغلب حساب شده و بیارزش. مجله ترقی به خاطر سر مقالههای سیاسی پدرم طرفداران زیاد داشت و باقی مطالب آن عبارت بود از داستانهای عشقی – تاریخی – پاورقی- و مقدار زیادی هم چاخان پاخان. سایر مجلهها نیز به همین شکل بودند. حتا، مجلهها ی پر تیراژ فرنگی هم، به ظاهر بسیار آراسته و پیراسته، مملو از مقالههای حساب شده جنجال انگیز و اخبار اغراق آمیز و دسته بندیهای سیاسیاند. همه چیزهایی که من از آنها فراریام. ادبیات دنیای دیگری است. حساب و کتاب ندارد. ادبیات واقعی را میگویم. نویسندهای بزرگ، مثل کنراد یا ناباکف را در نظر بگیرید: هر دو جهان بینی خاص خود را دارند و طرح پرسش از مسائلِ بنیادی میکنند. ناباکف واقعیت تبعید را به گونهای فلسفی مطرح میکند، به عنوان مقولهای اگزیستانسیل. تولد سرآغاز تبعیدهاست و مرگ آخرین صورت آن است. چه گونه میتوان بر درد تبعید فائق شد؟ تنها از راه آفرینش هنری و خلاقیت ذهنی و باز سازی دنیای گم شده از طریق تخیل. این پرسشها و پاسخها خارج از حیطه روزنامه نگاری است. تهران آن وقتها زمان کشف دنیای فرنگ و شگفتیهای جهان مدرن و پدیدههای حیرت آور غربی بود. سینماها، فیلمهای آمریکایی، کافههای نیمه اروپایی، کفاشی باتا، مغازه پچلا، ترجمه رمانهای فرانسوی، همه اتفاقی تازه و بدیع به شمار میرفت. و کشف این دنیا مصادف با زمان جوانی من بود که واقعیت کیف آور آن را صد چندان میکرد تهران در آثار شما شهر زیبایی است؛ کوچه برلن، کافه نادری، خیابان لاله زار، استامبول، کتابفروشی معرفت، سرپل تجریش، کوچه باغهای باغ فردوس، و بسیاری جاهای دیگر در این آثار میدرخشند. چیزها و جاهایی که امروز یا منزلت پیشین را ندارند و یا آنکه مانند خانه شمیران به کلی از صفحه روزگار محو شدهاند، اما به هر حال سبب شدهاند علاقه شما به تهران محفوظ بماند، چنانکه هر سال تابستان به تهران میروید. ظاهرا این شهر برای شما سرشار از خاطره است. وقتی به تهران دیروز فکر میکنید، تهران امروز در ذهنتان چگونه جایی است؟ تهران دیروز دنیای کودکی و جوانی من بود. شمیران و محلههای فریبندهاش، شبهای جادویی و تب و تابهای عاشقانهاش، عطرهای خواب آور خیابان هاش، نورها و رنگهای سکرآور و دنیای امن و شیرین کوچه پس کوچه هاش، بدجنسیها، ترسها و غصه هاش، همگی بازتاب دنیای درونی من بودند. شکی نیست که تهران دیروز جمع و جور و گرم و نرم بود. اما در جوار آن «تهران مخوف» هم وجود داشت که با من و خانه امن و آرام شمیران فرسنگها فاصله داشت. تهران آن وقتها زمان کشف دنیای فرنگ و شگفتیهای جهان مدرن و پدیدههای حیرت آور غربی بود. سینماها، فیلمهای آمریکایی، کافههای نیمه اروپایی، کفاشی باتا، مغازه پچلا، ترجمه رمانهای فرانسوی، همه اتفاقی تازه و بدیع به شمار میرفت. و کشف این دنیا مصادف با زمان جوانی من بود که واقعیت کیف آور آن را صد چندان میکرد. فروشگاه فردوسی تازه افتتاح شده بود. دو طبقه بیشتر نبود. از طبقه هم سطح با پله کانی برقی به بالا میرفتیم. و در آنجا کافه کوچکی بود – کافه آلمانی – که سوسیس و سیب زمینی میداد. بالا رفتن از این پله برقی به منزله صعود به دنیایی دیگر بود – دنیای سحرآمیز غرب. و آن سالاد سیب زمینی مزهای داشت که نمیتوان طعم آن را دوباره چشید و یا خوشبختی نشستن در آن کافه را دوباره تجربه کرد. من بیست و پنج سال است که در پاریس زندگی میکنم و بیشتر شهرهای اروپا را گشتهام. اما هیچ کافهای برایم جذابیت کافه نادری را نداشته است. کوچههای سنگفرش رم یا فلورانس دلم را ربوده است اما پرسه زدن در خیابان لاله زار و استانبول چیزی دیگری بود. یا صد بار رفتن و برگشتن از خیابان سعدآباد و خیره شدن به پسرهای تازه بالغ چشم خمار و ایستادن جلوی بستنی فروشی ویلا و مردن و زنده شدن از خوشی. هر بار که به تهران بر میگردم به دنبال زمان از دست رفته و مکانهای گم شده میگردم و میبینم که از دنیای آن وقتها، جز تکه پارهایی مجروح و مخدوش چیزی باقی نمانده است. مثل ته مانده زیبایی زنی پیر، که لابلای چروکها ی صورت شکستهاش، همچنان، باقی مانده است. چندی پیش، با دو تا از دوستان قدیم، دو تا از گلهای شیراز (با اشاره به داستان گلهای شیراز در کتاب دو دنیا)، که بعد از سالها اقامت در خارج به تهران بازگشته بودند، هیجان زده و دلتنگ، به کافه نادری رفتیم. از در که وارد شدیم خشکمان زد. چشمهایمان به دنبال باغ کافه نادری و آبگیر بزرگی که در وسط آن قرار داشت، میگشت، به دنبال پیست رقص و دسته ارکستر و خانوادههای خوشبخت و رفت و آمدها. به دنبال آن روزها. سالنی دیدیم خلوت و بیروح. بیرون از آن حیاطی زشت با چند درخت خشک قرار داشت و حوضی خالی از آب، پر از سطلهای آشغال و اجناس درب و داغون. پشت یکی دو میز مردانی افسرده سرگرم خوردن بودند و پیشخدمتی غمگین تکیه به دیوار داده بود و به جایی دور در فضا نگاه میکرد. سری به خیابان لاله زار و سینما متروپل زدیم و جز مغازههای سیم و لامپ فروشی و الکتریک چیزی ندیدیم. پشیمان از آمدن به خانه برگشتیم و فهمیدیم که از گلهای شیراز هم جز خاطرهای به جای نمانده است. این از تهران امروز. با این همه، از این تهرانِ کج و کوله و شلوغ و دودآلود نمیتوان گذشت. نمیتوان فراموشش کرد و به سویش بر نگشت. نمیدانم خاطرات حاج سیاح را خواندهاید یا نه؟ این شخص یک عمر در حال گریختن از وطن و بازگشتن به آن است، از فلاکت و فقر و عقب ماندگی شهرهای ایران رنج میبرد (زمان ناصرالدین شاه است)، سفر به شهرهای اروپا و آمریکا میکند، آثار تمدن و تجدد را میستاید، ولیکن، چندی نگذشته، از نو فیلش یاد هندوستان میکند، زشتیها و بدیهای تهران و سایر شهرها از یادش میرود (خاطره کوتاه است) و بر میگردد. همان آش و همان کاسه. دوباره فرار و دوباره دلتنگی برای جایی به اسم وطن، دلتنگی برای شهری خیالی. به گمانم شما از معدود نویسندگانی هستید که پیش و پس از انقلاب هیچگاه با سیاست درگیر نشدهاید. اگر چه در خارج از کشور زندگی میکنید و برخی شما را از نویسندگان خارج کشور به حساب میآورند (لابد به این حساب که آثارتان در خارج نوشته شده است) اما تمام آثارتان در داخل کشور چاپ میشود و گویا خوشبختانه هیچگاه مشکلی نداشته است. آیا این به این دلیل است که شما همانطور که در رشته فلسفه تحصیل کردهاید، بیشتر به مسایل فلسفی میاندیشید یا اینکه به مسایل سیاسی علاقهای ندارید؟ دو دنيا يعنی دو ساحت هستی: تولد و مرگ ، حقيقت و دروغ، خا نه امن و معقول شميران در مقابل دنيای آشفته بيرون، دنيای شيرين و معصوم کودکی و دنيای بزرگ ترها – بزرگ ترهای کلک و متظاهر. من دوست ندارم مفسر داستان هايم باشم ولی دلم می سوزد وقتی می بينم که منتقدين ادبی کمتر به اين جنبه از داستان هايم توجه کرده اند سیاست و اندیشه سیاسی در رابطه با تاریخ است و تاریخ تافتهای بافته از اتفاقهای موقتی است. من، مثل نقاشی که نیاز به رنگ و روغن دارد، به رویدادهای واقعی و حادثههای اجتماعی، برای ساختن فضا و شخصیتها نیاز دارم. آنچه در واقعیت شکل میگیرد، حرفها، برخوردها، اتفاقها، آدمها، ابزار کار من هستند. واقعیت زمینه کارهایم است اما دوست دارم در این واقعیت دخل و تصرف کنم یا نشان دهم که خواستههای محدود و دردمند انسان تک ساحتی، شعارهای انقلابی، ترسها و حسرتهای فرد منتشر، تا چه اندازه بیاعتبار و موقتی است. سیاست، ایدئولوژیها، اصالت ماده و حقانیت مطلق عقل، احکام اجتماعی و بودنیهای روزانه و جنگ و انقلاب و امر به معروف و نهی از منکر، همه هیاهو بر سر هیچ است. همه این بودنیهای ظاهری در دل جهانی بزرگ شکل میگیرد و آن جهان صور ازلی و حقایق مثالی است، جهانِ بیزمان ایدههای ابدی. سادهتر بگویم. حقیقت عشق یا زیبایی یا خوبی امری مطلق و بنیادین است. همیشگی است. پرسش از مرگ، از حقیقتی متعالی، از هستی و بودن و شدن، پرسش از عدم و نیستی، از معنای زندگی، همگی پرسشهایی آغازین و همیشگیاند. راز جاوادانگی هملت و اودیپ و سایر آثار بزرگ در چیست؟ در طرح فکنی مسایل بنیادین. ادبیات سیاسی دورهای است. ناپایدار است. مسائل اجتماعی موقتیاند. خلاصه اینکه، من دوست دارم در لابه لای اشکال واقعی و برشهایی از زندگی اجتماعی پرسشهایی فلسفی مطرح کنم اما یواشکی و پنهانی. بهترین نمونه این نوع ادبیات چخوف است. داستانهایش لبریز از حیات و طنز و وضعیت تراژیک انساناند. ادبیات دوره پهلوی سراسر گرفتار ساواک و زندان شاه و آه و نالههای سیاسی ست. امروز این ادبیات ارزش و اثر خود را از دست داده است. مثل ادبیات سفارشی در زمان استالین. کتاب دو دنیا با تأکید بر این موضوع شروع میشود که نویسنده در آسایشگاه روانی به سر میبرده است، و با این تأکید به پایان میرسد که قصههای کتاب در آنجا به پایان رسیده و خانم دکتر از بهبودی نویسنده آن هم با دست پر بسیار راضی است. این یک شگرد برای قصه گفتن است مانند آنچه مارکز در خوابهایم را میفروشم به کار برده است یا واقعیت دارد؟ اگر واقعی است چه تألماتی داشتید و چرا کارتان به آسایشگاه روانی کشید؟ من داستان نویسام و داستان ترکیبی از واقعیت و خیال است. بارها در مصاحبههای گوناگون تاکید کردهام که کتاب دو دنیا و داستانهایی که مربوط به خاطرات کودکی و جوانی من میشوند (در خاطرات پراکنده) عکس برگردان واقعیت نیستند و نباید آنها را زندگی نامه من دانست. درست است که من از افراد خانوادهام: عمه و خاله و داییها و پدر مادرم، به عنوان شخصیتهای داستانی، استفاده کردهام و تهران آن وقتها زمینه داستانهایم است، اما این داستانها، بیش از هر چیز، داستاناند. فقط خاطره گویی نیستند. پدر من شخصیتی در رمان است، بخشی از او واقعی و بخشی تخیلی است. ساخته و پرداخته ذهن داستان نویس من است. مجموعه داستانهای پیوسته در کتاب دو دنیا داستان بزرگ شدن یک دختر بچه و تشرف او به زندگی است. در هر فصل اولین تجربه او از مرگ، از عشق، از دلهره بزرگ شدن، از کشف رازهای بلوغ، توهمها و دروغها، مسئله انتخاب و آزادی، همه به نوعی مطرح میشوند. متاسفانه کسی به این جنبه داستانها توجه نکرده است. دو دنیا یعنی دو ساحت هستی: تولد و مرگ، حقیقت و دروغ، خا نه امن و معقول شمیران در مقابل دنیای آشفته بیرون، دنیای شیرین و معصوم کودکی و دنیای بزرگترها – بزرگ ترهای کلک و متظاهر. من دوست ندارم مفسر داستانهایم باشم ولی دلم میسوزد وقتی میبینم که منتقدین ادبی کمتر به این جنبه از داستانهایم توجه کردهاند. رفتن به کلینیک روانی میتواند واقعی یا تخیلی باشد. از جنبه داستان نویسی و ساختار ادبی به آن نگاه کنید. آنچه اهمیت دارد این است که آیا این ورود و خروج به کلینیک روانی، در آغاز و خاتمه کتاب، کاربرد ادبی دارد یا نه؟ در این کتاب همه چیز دو وجه دارد، بخصوص زمان و مکان: گذشته و حال – پاریس و تهران. نگاه راوی، هنگام ورود به آسایشگاه روانی، معطوف به گذشته است. و گذشته تنها زمانی است که برای او واقعیت دارد. آنچه در دل زمان کنونی شکل میگیرد برایش ناآشنا و دردناک است. افق آینده را هم تاریک و بسته میبیند. در نتیجه، خودش را به سوی گذشته پرتاب میکند. از اینجاست که خاطرهها شروع میشوند. بازگشت به دنیای گذشته، از نظر روانی، جنبه درمانی دارد. سفر کشف و شهود است. باید به انتهایِ مطلق چاه سقوط کرد و از آنجا برخاست و سرشار از نیروی حیات و دست پر بازگشت. این شرط تولدهای دوباره است. در پایان داستان، نگاه راوی رو به آینده است. زمان انتظار است، انتظار اتفاقهای خوب، زمان حرکت و جنبش و انتخاب و جهش. رفتن به آسایشگاه روانی و خروج از آن، تجربهای واقعی بود. بازگویی آن به صورت اتفاقی شخصی معنی ندارد. من از آن برای نوشتن داستان و ساختار رمان و بیان دوگانگی زمان و هستی و موجودیت روان آدمی استفاده کردم. کدام یک از نویسندگان ایرانی پیش از خود را بیشتر میپسندید و فکر میکنید کدامشان بر شما تأثیر گذاشتهاند یا بیشتر تأثیر گذاشتهاند؟ بعضی از داستانهای هدایت و ساعدی را دوست دارم. شیفته طنز بهرام صادقی هستم. اما تحت تاثیر هیچ یک نبودهام. زبان فروغ فرخزاد و سهراب سپهری، بخصوص استفادهای که هر دو از کلمههای ساده و، در عین حال، سخت شاعرانه، میکنند، بیشک من را تحت تاثیر قرار داده. همچنین، شیوه فارسی نویسی داریوش آشوری. من از پانزده سالگی به آمریکا رفتم و تحصیلات دبیرستانی و دانشگاهی خود را در آنجا تمام کردم. زبان فارسی و شیوه نگارش و درست نویسی آن را پیش خود آموختم. نثر محکم شاهرخ مسکوب و روان نویسی و زیبایی نثر داریوش آشوری کمک بزرگی برایم بود. همین طور خواندن ادب کلاسیک. اما در پی یافتن نثری برای خودم بودهام و هستم که ماجرایی بس مشکل و وسوسه انگیز است. وقتی نویسندهای در خارج از کشور زندگی میکند نمیدانم چرا این ذهنیت پیش میآید که به علت زندگی طولانی مدت در خارج از کشور باید زبانش پس برود. این اواخر یکی از دوستان مرا دچار تردید کرد و مثالش نثر فارسی شما و یکی دیگر از نویسندگان مقیم خارج بود. شاید مقوله ادبیات به اصطلاح مهاجرت که بحث دیگری است، این فرض را پیش آورده باشد. آیا به نظر شما وقتی نویسندگان ایرانی، مدتی طولانی در خارج از کشور و دور از جریان اصلی زبان مادری زندگی میکنند زبانشان خراب میشود؟ به نظر من، بدترین و آشفتهترین نثر داستان نویسی، در حال حاضر، متعلق به نویسندگان درون مرزی است. بجز چند استثنا. کتابهایی به دستم میرسد که حیرت زدهام میکند و از خودم میپرسم آیا این زبان فارسی دری است؟ کلمههای عربی، کلمههای خارجی (ترجمه از زبانهای غربی). کلمههای فارسی قدیم و کلمههای من درآری، به شیوهای گنگ و نامفهوم، برای زجر دادن خواننده کنار هم ردیف شدهاند. همه هم به اسم مدرن و پست مدرن و ابر پست مدرن و مینی مالیسم و چند گونه زمانی و مکانی و جریان ذهنی و غیره. همه تقلیدی نادرست از ادبیات خارجی با ترجمههای نادرست. در خارج و یا در داخل بودن شرط شناخت بهتر و یا کمتر زبان فارسی نیست. نویسندگان ایرانی در خارج، به نظر من، از آنجا که به دور افتادن از زبان فارسی آگاهی دارند، میکوشند تا رابطه با این زبان را تا حد امکان حفظ کنند. همین آگاهی و تلاش باعث به وجود آمدن نثرهای خوب و روان بعضی از آنها شده است. مهم خواندن ادب کلاسیک فارسی و شعر و حساس بودن نسبت به امکانات و زیبایی درونی زبان فارسی است. گیرم شما در ایران زندگی میکردید، چه میشنوید؟ زبان عجیب غریب جوانان، گفتار اکثر غلط مردمان کوچه و بازار، زبان گویندگان رادیو و تلویزیون. از داستانهای شما میتوان این طور استنباط کرد که ماجراها و شخصیتها را از واقعیات و رویدادهایی که در زندگی اجتماعی اتفاق میافتد میگیرید. مثال روشنش بازی ناتمام است و انار بانو و پسرهایش. میخواهم بدانم چقدر در واقعیت دستکاری و دخالت میکنید؟ مثلا پایان بندی انار بانو – لابد مانند کل داستان – دستکاری شده به معنای دخالت در واقعیت به نظر میآید وگرنه باید پذیرفت که برخی واقعیات روزمره زندگی از کابوس هولناک ترند. من از آن دسته نویسندگانی که داستانهایشان را ابداع میکنند و با قوه تخیل مینویسند، نیستم. باید که اتفاقهای داستانم را تجربه کرده باشم. حتا اگر یک برخورد ساده باشد. یک اتفاق کوچک تلنگر به ذهنم میزند، در یادم میماند و یواش یواش تبدیل به داستانی مفصل میشود. بعضی از قصههایم از ابتدا تا آخر واقعیاند مثل سفر بزرگ امینه، خدمتکار، انار بانو. بعضیها به دور یک حرف یا یک شخصیت تنیده شدهاند. مثل درخت گلابی یا جایی دیگر. اما، همان طور که گفتم، بازگویی رویدادهای واقعی کافی نیست. امینه خدمتکار بنگالی من بود و به پاریس آمد. اما من حرفهای خودم را در لابلای واقعههای واقعی آن قرار دادم. در قصه امینه موضوع انتخاب و سرنوشت بن مایه آن بود. آیا امینه میتوانست سرنوشتاش را تغییر دهد؟ زینب، در قصه خدمتکار از پیش محکوم است زیرا همه حقوقِ انسانی و مدنی از او سلب شده. او متعلق به جامعهای مرد سالار است که برای زنی مثل او حق زیستن قائل نیست. امینه، بر عکس، از آنجایی که وارد جامعهای دمکراتیک شده و چیزی به نامِ قانون را کشف کرده است، علیه قوانینی که دست و پایش را بسته عصیان میکند و موفق میشود. انار بانو را به راستی در فرودگاه تهران دیدم و شناختم. داستان او را، لحظه به لحظه، به همان شکلی که اتفاق افتاد، نوشتم. انار بانو، مثل صدها مادر پیر، قربانی انفلاب است. به دنبال پسرهایش در به در و آواره شده است. اما، در جوار زندگی او، زندگی دیگری هم جاری است و آن حیات سرگردان راوی داستان است. او نیز، میان رفت و برگشتهای مداوم، به دنبال جایی دیگر میگردد، شهری خیالی که دست یافتنی است. او نیز مانند انار بانو مسافری گم گشته است و در جستجوی مکانی فراسوی مرزهای آشناست، جایی که شاید به باورهای درونی و خواستههای دلش نزدیک باشد، جایی دیگر. آخر داستان هم معلوم نیست. بر عهده نویسنده است تا آن را تعیین کند. دهها تلفن از آدمهای مختلف داشتم که نگران سرنوشت انار بانو بودند و میخواستند بدانند چه بر سر او آمد؟ آیا گم شد؟ به پسرهایش رسید؟ برگشت ایران؟ من نمیدانم و دلم میخواهد کسی دیگر به من بگوید. خاطرات پراکنده در عین حال نوعی خاطرات کودکی هم هست. آیا در زندگی واقعی خود، خاطره مینویسید؟ مثلا از روزگار گذشته خاطراتی نوشتهاید که در نوشتن داستانهای خاطرات پراکنده به کمکتان میآید؟ نخیر ژورنال یا کتابچه خاطرات شخصی ندارم. یادداشتهایی پراکنده، در کتابچههایی که نمیدانم کجا انداختهام، دارم. گهگاه، درباره یک کتاب یا ملاقاتی شیرین با دوستی در سفر، یا حرفی که سخت به دلم نشسته، روی تکه کاغذی سفید، یا در حاشیه یک روزنامه، یا رسید بانک و قبض لباسشویی، دو سه خط نوشتهام. همین. آیا از شمارگان کتابهایتان در ایران راضی هستید؟ این تیراژ در مقایسه با تیراژ کتابهایی که به فرانسه چاپ کردهاید، چگونه است؟ خدا را شکر پرسشها تمام شد. بله، از فروش کتابهایم در ایران راضی هستم من خوانندههای باوفایم را دارم. مهم نیست که تعدادشان به صد هزار نفر نمیرسد. یا چاپ کتابهایم به هفده و بیست و سی نرسیده است. همین تعداد خواننده وفادار از سرم هم زیاد است. به نقل از وبسایت بی بی سی فارسی #خاطرههایپراکنده #خوابزمستانی #جاییدیگر #بزرگبانویهستی #دودنیا #منهمچهگواراهستم
- گفتگو با ماه منیر کهباسی، برگزیده جایزه روزی روزگاری
ماه منیر کهباسی با نوشتن کتاب«خط تیره، آیلین» جایزه ادبی روزی روزگاری را به خود اختصاص داد. داستان بلند «اوج پرواز» 1376 انتشارات سوره، مجموعه داستان «یک کلاه بهار نارنج» 1378 انتشارات سوره، داستان بلند «مهربانم سلام» 1381 انتشارات سوره، مجموعه داستان «با تو باید دروغگو باشم» 1382 انتشارات علم و رمان «خط تیره، آیلین» 1385 انتشارات ققنوس حاصل فعالیت ماهمنیر کهباسی تاکنون بودهاند. اما خط تیره، آیلین نخستین رمان اوست که توانست بیش از آثار دیگرش نظر منتقدین را جلب کند. این کتاب شنبه 15 اردیبهشت جایزه ادبی روزی روزگاری را از آن خود کرد و طبیعتاً نخستین سوال را برای گفت و گو با نویسندهاش شکل داد… رمان خط تیره، آیلین در اولین دوره جایزه روزی روزگاری عنوان بهترین رمان را به دست آورد. گرفتن این جایزه چقدر میتواند برایتان جالب باشد؟ داشتن عنوان بهترین یا برگزیده شدن، چه کسی را خوشحال نمیکند. من هم خوشحالم، گرچه انتخاب شدن یا نشدن حرف اول را نمیزند. مهم آن است که در کتابهای بعدی بهتر بنویسم و خدا نیاورد آن روز را که بهترین اثرم را خلق کنم، چون آن وقت شوقی برای نوشتن نمیماند. به نظر شما اصولا گرفتن جایزه و برگزاری جوایز ادبی که این اواخر زیاد هم شدهاند چقدر بر فرایند خلق ادبی اثر مثبت یا منفی میتواند داشته باشد؟ جایزهها زیاد نیست. در مقابل جوایز ادبی دیگر کشورها خیلی هم کم است. ما مگر چند جایزه ادبی در کل ایران داریم؟ تعداد جوایز باید بیشتر باشد و تخصصیتر تا در آفرینش ژانرهای دیگر و بوجود آمدن جنبشهای فکری جدید تلاش شود و اما راجع به اثرش، باید بگویم در چند سال گذشته بیشتر اثر مثبت داشته است تا منفی.در هر صورت، جوایز ادبی بر ادبیات یک کشور و در کشورهای پیشرفته بر ادبیات جهانی هم تاثیرگذار بوده است. به اعتقاد من کتاب شما خسته کننده است و اتفاق یا شوک خاصی که خواننده را از خواب بیدار کند در آن نیست. خودتان این ایراد را قبول دارید یا نه و فکر میکنید اساسا رمان نیاز به شوک و جذابیت دارد یا نه؟ دیدگاهها متفاوت است. خط تیره، آیلین را باید با تأنی خواند. من سعیام این نبوده که یک نفس آن را بخوانید و زمین بگذارید، هدفم این بوده که وقتی کتاب را زمین گذاشتید نتوانید به آن فکر نکنید. تعلیقی را که در رمان حادثهای، پلیسی، جنایی و… هست و چرتتان را دمادم پاره میکند، نمیشود در این رمان پیدا کرد. بعضی حادثهها آرام اتفاق میافتند اما در ذات، واقعههای بزرگی هستند و در این رمان کم نیستند از این وقایع.در ضمن، رمانها بر اساس هدفهای هنری و جنبههای دیگر از هم متفاوتند. شاید بلعیدن یک رمان به نظر بعضی از خوانندگان از محاسنش باشد، این دیگر سلیقه است که حکم میکند وگرنه قانونی عام نیست. کار شما تا حد زیادی زنانه به نظر میرسد، چقدر در آثارتان از تجربه شخصی و خصوصی استفاه میکنید؟ در خلق یک رمان حتی اگر نویسنده ابراز بیطرفی کند، نمیتوان نقش او را در انتخاب موضوع، نوع نگرش به آن و گزینش صحنههایی که برای روایت لازم دانسته، نادیده گرفت. پس در بیطرفانهترین شرایط، ناخودآگاه نویسنده در اثر دخالت میکند و آن را شکل میدهد و به همین دلیل، گروهی از منتقدان در نقد یک اثر، گاهی به نقد شخصیت نویسنده و بررسی زندگیاش هم میپردازند.من وقتی مینویسم تلاش میکنم حداقل در خودآگاهم از نوشتن خاطرات و تجربیات شخصی پرهیز کنم، چون در غیر این صورت با یکی دو کتاب سوژه برای نوشتن کم میآید. مگر یک نویسنده چقدر میتواند خودش را روایت کند؟ پس وفاداری به ادبیات چه میشود؟ شخصیتها و راویها باید حرف خودشان را بزنند، آنها هویت خاص خودشان را دارند که برگرفته از همان جامعه یا عصری است که درآن زندگی میکنند. این رمان اگر اشتباه نکنم رمان اول شماست. پیش از این کتابهای شما مجموعه داستان بودهاند. فکر میکنید بیشتر رماننویس هستید یا داستان کوتاهنویس؟ هم رمان مینویسم، هم داستان کوتاه. مایل نیستم بین این دو، یکی را انتخاب کنم. کارم نوشتن است، چه رمان، چه داستان کوتاه .اما این را هم در نظر بگیرید که استقبال خوانندگان و به تبع آن ناشران، از رمان بیشتر است. خودتان کدام را بیشتر دوست دارید؟ بستگی دارد به این که زمان، روحیه و شرایط محیطی چگونه اقتضا کند. در هر صورت هر دو را دوست دارم. دغدغههایی هستند که مرا میکشانند به سوی نوشتن. گاه لحظه میطلبند به اندازه یک داستان کوتاه کوتاه و گاه سرریز میشوند در حجم یک رمان. نویسنده ها به دوشکل رمان مینویسند؛ دستهای با طرح مشخصی کار را شروع میکنند و دستهای مینویسند تا چه پیش آید. شما چه طور مینویسید؟ طرح رمان از اول همین بود یا تغییر کرد؟ بر اساس یک طرح کلی رمان را شروع کردم. این رمان بیش از 7 یا 8 بار بازنویسی شد. هر بار در بازنویسی، محیط، توصیفها، دیالوگها عوض شدند. گاهی شخصیتها طوری رفتار میکردند که مطابق میل من نبود. با این حال گذاشتم هر کدام همان کاری را کنند که میخواهند و آنها پیش بردند. سزاوار رهنما #خطتیرهآیلین
- گفتگو با علیرضا محمودی ایرانمهر
از علیرضا محمودی ایرانمهر تا به حال سه کتاب چاپ شده. «بیا بریم خوشگذرونی» از طرف انتشارات روشنگران که بعد از یکی دو ماه چاپش اولش تمام شد و تا به امروز تجدید چاپ نشده. کتابی از او «درباره اشعار صائب» از طرف کانون پرورش فکری نوجوانان نیز به چاپ رسیده. او در سال 88 جدیدترین اثرش، مجموعه داستان «ابر صورتی» را با نشر چشمه منتشر کرد. او تا به امروز جشنوارههای ادبی زیادی را داوری کرده و همچنین فیلمنامهی فیلم سنمایی «دلخون» را نیز نوشته است. با او درباره ادبیات و ادبیات و ادبیات گپی زدم و برخورد دوستانه و شخصیت مهربانش را هیچوقت فراموش نخواهم کرد. علیرضاجان میخواستم صحبت رو از «ابر صورتی» شروع کنیم چون این معروفترین اثریه که تو داشتی و خیلیها تو رو با این داستان میشناسن. داستانی که تونست جایزه بهرام صادقی رو بگیره و هم از نظر روایت و هم از نظر داستانی حرفهای زیادی برای مخاطب داشته باشه. اصلاً این داستان رو کِی نوشتی؟ تاریخ نوشتن «ابر صورتی» به طور دقیق یادم نیست اما برمیگرده به خیلی سال پیش، شاید سال 78 79 و از یه ایده شروع شد و وقتی شروع به نوشتن کردم فکر میکردم که قراره یه رمان بنویسم ولی یکم یکم به مرور زمان این داستان شکل گرفت و کاملتر شد تا به این چیزی رسید که شما الان دارید میبینید. «ابر صورتی» رو داستانی جنگی میدونی یا نه؟ به عنوان یه داستانِ صرفاً درباره جنگ نه؛ اما قبول دارم که جنگ یکی از مهمترین عناصریه که تو داستان استفاده شده. موضوع این داستان درباره یه نفریه که تو جنگ کشته شده و فعلاً مفقودالاثره، به نظرت نویسندههای دهه پنجاه یا در کل متولدین دهه پنجاه چه دیدگاهی درباره جنگ میتونن داشته باشن و چقدر جنگ رو لمس کردن؟ جنگ برای تمام آدمایی که تو ایران زندگی کردن و میکنن یه مصیبت بزرگ و فراموش نشدنیه. من سنم قَد نمیده که تو جبهه حضور داشته باشم ولی تبعاتش زندگی ما رو هم تحت تاثیر قرار داده؛ ما دهه شصت رو تجربه کردیم که دیگه احتیاجی نیست توضیح بدم که چه دههای بود. چه اون موقع دو سالت بوده؛ چه شصت سال، دهه شصت برای همه مردم ایران… مایه بدبختی؟ نمیتونم بگم بدبختی یا فاجعه. واقعاً نمیشه رو دهه شصت اسم گذاشت که یعنی چی. فقط میتونم بگم که مراجعه کنید به ترانه محسن نامجو که ببینید دهه شصت چی بوده. خب ما همه اینا رو تجربه کردیم. بمببارون، آژیر خطر و مرگ. مفقودالاثر و شهید چی؟ آدمای زیادی دور و بر ما بودن که دیدیم… روزهای زیادی که مدارس رو تعطیل میکردن و کنار خیابون وای میستادیم و کاروان کشتههای جنگ رو میدیدیم که میان و میان و میان، تابوت و مرگ و تصاویر آدمای تکه پاره شده اصلاً تمومی نداشت… ما با اینا زندگی کردیم و بزرگ شدیم. پس «ابر صورتی» از جای غریبی نیومده و حرف یه نسل رو داره میزنه؟ بله. زندگی روزمره ماست. حتی برای شمایی که از من کوچیکتری و دهه شصت رو تو بچهگیت تجربه کردی؛ این تجربه برای تو هم وجود داره. جنگ از تو هم دور نیست و رو لحظه لحظهی زندگیت تاثیر گذاشته. اما نسل من خیلی بیشتر درگیر حواشی جنگه و تقریباً چیزی زیادی از خود جنگ ندیده. درسته، حواشی جنگ و تاثیراتش. متاسفانه در ایران به دلیل بافت سیاسی و اجتماعی و مسائل مختلف، این نوع تاثیرات خیلی خیلی موندگارتر، ویرانکنندهتر و عجیب و غریبتره. یه سری نشانهها توی داستان ابر صورتی وجود داره که زیاد معین نیستند مثل خودت ابر صورتی یا رژ مسی براق. این نشانهها از کجا اومدن و چرا انقدر مبهم هستند؟ اینهایی که تو گفتی استعاره یا نماد نیستند که بخوان به یه چیز خاص یا یه مفهومی اشاره داشته باشند. اینا نشانه هستند و من دلم نمیخواست توضیحی برای اون تو داستان وجود داشته باشه. اما همین نشانه نباید به یه مدلولی اشاره داشته باشن؟ درسته اما این مدلول زیاد متعیین نیست، یه مدلولِ سیار و سرگشتهست. ابر صورتی میتونه نشانهای از حسِ اون آدم باشه لحظه مرگ. میتونه تمایل جنسیش باشه و در عین حال میتونه تمایل معنویش باشه و چیزهای مختلف. وقتی یه آدمی داره میمیره شما دقیقاً نمیتونید بگید در اون لحظه مرگ داشته به چی فکر میکرده. اصلاً در کل ما تو یه لحظه به یه چیز واحد فکر نمیکنیم و میتونیم حتی چند تا احساس متضاد داشته باشیم. این چیزیه که تو این داستان سعی میشه با نشانه بیان بشه، درست مثل خود زندگی… من خودم به شخصه همیشه تصوری که از ابر صورتی داشتم این بود که روح اون آدم که حالا مرده، توی داستان همیشه همراه اونه و همراهش تو آسمون داره باهاش اینور و اونور میره. آفرین! دقیقاً. این اتفاقاً یکی از چیزایی بود که خودم هم بهش فکر کرده بودم. دوست همچین تصوری نه لزوماً به معنی روح، چون اساساً ما در این داستان روحی نمیبینیم و تماماً مادهی بدنِ این آدم به عنوان اساسِ وجودیش در نظر گرفته شده. یعنی تخیلی که ما درباره آدمی که مرده داریم که یه وجودی داره، حداقل چند تا تیکه استخون که هست. راجع به رژ مسی چی؟ رژ مسی هم دقیقاً یه احساسه. اما این دو موردی که اختصاصاً تو داری بهش اشاره میکنی کدهای شخصی منه. شما رژ مسی رو تو بیشتر داستانهای من میبینی و رنگ صورتی هم تقریباً تو همه داستانهام وجود داره. من دوست ندارم زیاد توضیح بدم و فقط همین رو میتونم بگم که اینا کدهای شخصی منه. مثل یه کارگردانی که عادت داره همیشه تو فیلماش بیاد از اون پشت رد بشه و بره. این حرکت تو فیلم اهمیتی نداره اما یه جورایی… یه جورایی امضای اثرت هست؟ آره یه جورایی امضای اثرم هست اما نه اینکه من خودم رو ملزم بدونم که حتماً حتماً این رو تو همه کارهام رعایت کنم. به نظرم این کار توی آثار بیشتر نویسندههای دنیا وجود داشته. مثل امضایی که نقاشها یه گوشهی اثرشون میزدن و زیاد هم به چشم نمیومده. البته این حرفها دقیقاً برای این دوتا چیزی که تو گفتی صدق میکنه و نه چیزهای دیگه. مثل شمعدانیها که دقیقاً نشانهای برای خود متنه. حالا ما با یه مجموعه طرفیم که به نظر میرسه در مجموع به هیچ ژانری پایبند نیست. این موضوع را قبول داری؟ بله. به نظر من مجموعه داستان کوتاه با رمان خیلی فرق داره و اصلاً نباید خودت رو ملزم به این چیزها بکنی. آخه مثلا نگاه کن، توی داستان اول ما با یه راویت سیال ذهن و یه فضای سمبولیک روبهروییم. تو داستان دوم تمام داستان مونولوگه. داستان سوم راوی عجیب غریبی مثل سوسک داره و فضا خیلی استعاریه و همینطور تا آخر. به نظرت این پرشها یکم مخاطب رو اذیت نمیکنه؟ من بار اول با خودم فکر کردم این داستانها هر کدوم مربوط به یه دوره داستاننویسی تو میشده و الان کنار هم قرار گرفتن. اینطوری نیست؟ این داستانها که تو دورههای مختلف نوشته شده اما زیاد به این موضوعی که تو داری میگی ربطی نداره. بازم میگم به نظرمن خوندن مجموعه داستان کوتاه با رمان فرق داره. بعضی مجموعهها هستن که به هم پیوسته هستن. مثل کار آخر پیمان هوشمندزاده، «شاخ». تو این مجموعهها این یک دستی که میگی باید رعایت بشه ولی من خودم رو ملزم به رعایت یک ژانر برای همه داستانها نمیدونم. میخواستم درباره زبان داستانها ازت سوال کنم. به غیر داستان «ابر صورتی» که زبان خاص خودش رو داره و داستان “یک جلد چنین گفت زرتشت و یک شمشیر سامورایی” باقی داستانها زبانی شبیه به هم دارند. ویراستاری تاثیر داشته یا این خواست خودت بوده؟ ویراستار که بیتاثیر نیست اما در کل اینطور نثر، نثر مورد علاقه منه. من ساده نویسی رو دوست دارم. دوست دارم همه اضافات زبان رو بگیرم و نثری شسته رفته و بدون اضافات تحویل مخاطب بدهم. به نظرت این دیدگاه زبان رو نزدیک به زبان روزنامهنگارها نمیکنه؟ یا لحنی که کتابهای جامعهشناسی و فلسفی دارند؟ من دوست دارم که ساده بنویسم. دوست ندارم زبانم هیچ نوع پیچیدگی داشته باشه و حالم از نثر شاعرانه به هم میخوره. من عاشق قلم غلامحسین ساعدی هستم و اونو بزرگترین نویسنده ایران میدونم و همینگوی رو به عنوان بزرگترین نویسنده جهان قبول دارم. حتی این موضوع شاعرانه نوشتن تو کتابی مثل «بوف کور» که به نظرم شاهکار ادبیات ما هست هم اذیتم میکنه. جاهایی از بوف کور رو دوست دارم که نثر ساده و بدون پیچیدگی داره. قبل از مجموعه «ابر صورتی» مجموعه «بیا برم خوشگذرونی» از تو از طرف نشر روشنگران چاپ شده. چرا این کتاب با وجود اینکه خیلی زود نایاب شد تجدید چاپ نمیشه؟ مشکل از ناشره یا جای دیگه؟ نه ناشر بیتقصیره، ارشاد جلوی چاپ کتاب رو گرفته. من خودم هم از اون کتاب ندارم و همین چند روز پیش تو انقلاب، از یه دست فروش افستش رو هفت هزار تومن خریدم. مجموعه «صائب» چطور به چاپ رسید؟ اصلاً چی شد که رفتی سراغ شعر؟ خب ببین من «صائب» رو خیلی دوست داشتم و از قدیم هم میخوندمش ولی اون کار یه سفارش کلی بود به چند تا نویسنده که در مورد شاعرهای مختلف، شخصیتهای بزرگ فرهنگی ایران کتاب بنویسند البته با رویکرد کلی اون مجموعه که من «صائب» رو انتخاب کردم و هنوز هم معتقدم که صائب آخر شاعر بزرگ ایران تو شعر کلاسیکه. ولی قبول داری تو مقدمه اون کتاب نسبت به “بیدل” بیانصافی کردی؟ آره… شاید… الان که نگاه میکنم یکم بیانصافی بوده ولی من “صائب” رو خیلی بزرگتر از “بیدل” میدونم. شاید به همون دلیلی که درباره داستانهام گفتم. من سادگی و صراحت رو به پنهان شده پشت بازیها زبانی ترجیح میدم، حتی در شعر. من دلم نمیخواد موقع شعر خوندن معما حل کنم. من دوست دارم شعر به عمق جانم نفوذ کنه و این تاثیر رو “صائب” خیلی بیشتر رو من میذاره. در ضمن اون نوع حکمتهای ماورالطبیعهی فلسفی رو دوست ندارم یعنی نگاه فلسفی و حکمت آمیز رو. اما صائب هم نگاه فلسفی و حکمتی تو کاراش زیاد داره! درسته داره ولی بیشتر حکمت عملیه، در مورد زندگیه، درمورد مفاهیم بنیادین زندگیه. در مورد ماورالطبیعه صحبت نمیکنه. هر چیزی که غیر ماده باشه. کلاً انگار با ماورالطبیعه میونه خوبی نداری؟ هیچ رابطهای ندارم… اون چیزی که مادهست و قابل روئیته و قابل لمسه رو وقتی در موردش صحبت میشه میفهمم ولی وقتی در مورد چیزی که غیر قابل لمسه و غیر قابل تخیله… خب در مورد کتابی که برای صائب چاپ شده، واقعاً این سفارشی بودن کار چقدر تو نوشتارت تاثیر گذاشته؟ اگه به خودت بود هیچوقت همچین کتابی رو چاپ می کردی؟ تقریباً همین کار رو میکردم، شاید البته یه سری جاها رو تندتر مینوشتم ولی نه خیلی. چون یه سری جاها صائب تو شعراش به شبهات و شطحیات طعنههایی زده که نمیشه زیاد بازشون کرد… در مورد فیلمنامه نویسی. تا حالا فقط همین “دلخون” رو نوشتی؟ نه، فیلمنامه زیاد نوشتم. ولی «دلخون» اولین کار سینمایی از منه که اکران شده و البته تنها کاری که اکران شده. خیلی جاها شما رو با علیرضا محمودی فیلمنامه نویس یکی دونستن. قضیه چیه؟ شما نسبتی با هم دارین اصلاً؟ نه، نسبتی با هم نداریم و فقط دوست هستیم با هم. ایشون خیلی بیشتر از من درگیر سینما و فیلمنامه نویسی هستن و خیلی بیشتر از من سینمایی هستن. خیلی جاها کتابای من رو به اسم ایشون زدن و فیلمهای ایشون رو به اسم من. ایشون بیشتر از من تو فضای سینما نفس میکشه و من ادبیاتیتر هستم. توی این چند وقته ما به کررات دیدیم که نویسندههای ما سراغ فیلمنامه نویسی میرن و به نظر میرسه دلیل اصلیشون بحث مالی قضیه باشه. به نظرت این آسیب نیستش؟ نه چرا آسیب باشه؟ به خود آدم برمیگرده… به نظرت کار رو سفارشی نمیکنه و جلوی خلاقیت رو نمیگیره؟ خب شما فرض کن به جای این کار بری توی یه اداره بشینی و به کارهای ارباب رجوع برسی. در عوض الان میتونی بشینی پشت لپتاپت و فیلمنامهات رو بنویسی. خب این کار حداقلش اینه که من رو کمتر اذیت میکنه. البته سفارشی بودن کار هم هست اما مطمئن باش من اگه ببینم یه فیلمنامهای زیادی بر خلاف عقاید منه قبولش نمیکنم. چیزی رو مینویسم که خودم هم یه نیمه اعتقادی بهش داشته باشم. تا حالا، تو این فیلمنامههای جدیدی که نوشتی، از کارهای داستانی خودت هم اقتباس کردی؟ اجازه بده زیاد در اینباره توضیح ندم، ولی یه کاری هست که احتمال زیاد اوایل مهرماه کلید میخوره و یه پروژه خیلی خیلی بزرگ هم هست و یه اقتباسه از یکی از داستانهای «ابر صورتی». امیدوارم ابر صورتی باشه چون من اون داستان رو خیلی دوس دارم البته اقتباس ازش خیلی سخت میشه. نه ابرصورتی نیست. یکی دیگه از کارهای همین مجموعه هستش و یه ایده کلی از اون داستان برداشته شده و باقی نوشته شده. اساساً به نظرم نمیشه هیچ داستانی رو بدون کم و زیاد کردن، فیلمنامهاش کرد. این فیلمنامهای هم که صحبتش رو کردم شاید تلفیقی باشه از یکی از داستانای این مجموعه با چند تا داستان دیگم. من اون کار رو خیلی دوست دارم، یعنی به اندازه خود داستانام دوسش دارم. عوامل مشخص نشدند؟ کارگردان یا بازیگرها؟ اجازه بده بیشتر از این توضیح ندم. فقط پروژه در حال انجامه و از اول مهر با بهترین عوامل کارش رو شروع میکنه. به نظرت فرق یه داستاننویس با یه فیلمنامه نویس تو چیه؟ دو تا فضای کاملاً جدا هستند. ببین مثل یه راننده تاکسی میمونه با یه راننده رالی! هر دوتایی قابل احترامند. اونوقت داستاننویسه راننده رالیه یا فیلمنامه نویسه؟ خب داستاننویسی مثل رالی میمونه. با پیچیدگیهای وحشتناکی که داره و یه اشتباه میتونه تو رو منحدم کنه. در فیلمنامه نویسی بیشتر با مردم سر و کار داری، طبیعیتره، شهریتره، عمومیتره. داستاننویسی خیلی تجریدیه. دقیقاً مثل رالی میمونه. شما وقتی تو ماشین رالی نشستی تو یه دنیا با حساسیت خیلی بالاتر و شخصیتری هستی. تو یه دنیای تجریدی هستی و داری با سرعت بالا حرکت میکنی و همه چیز حالت استعلایی به خودش میگیره. داستان این حالت رو داره ولی وقتی فیلمنامه مینویسی با مردم سر و کار داری مثل یه راننده تاکسی، آدما میان، سوار میشن، پیاده میشن و گپ میزنید باهاشون. حالا اگه یه اشتباهی هم بکنی و به چیزی بزنی زیاد مهم نیست، پلیس میاد و جریمت میکنه و میره ولی تو رالی یه اشتباه کوچیک منجر به مرگ میشه. واسه این وضعیت بد فیلمنامه نویسی تو ایران چه پیشنهادی داری؟ وضعیت خیلی بدیه و واقعاً نمیدونم چه کاری میشه کرد. به نظرت ورود ادبیاتیها یا اقتباس از رمانها و داستانهای خوبمون وضعیت رو نمیتونه کمی بهبود بده؟ به نظر منم یکی از راه حلهاش همینه ولی این در مجموع مشکلی رو حل نمیکنه. مشکل سینمای ما سیاسیه، مثل مشکل فوتبال. حالا منظورم از سیاست شخص خاصی نیست، منظورم سیاستگذاریهای غلطیه که تو این زمینه بوده. وقتی یه مدیر یه تصمیم اشتباهی رو میگیره، یه روند اشتباه رو طراحی میکنه و یه جماعتی رو با هم دیگه میفرسته ته دره. تو حالا میخوای نویسنده باش یا کارگردان یا بازگیر، فرقی نمیکنه؛ در هر صورت همه با همدیگه سرنوشت شوم و محتومی داریم. به نظرت امیدی به درست شدن این وضعیت هست؟ چرا امیدی نباشه. همه چی باید از بدنه درست بشه ولی به هر حال تا اون مدریت درست نشه هیچچی عوض نمیشه. مسیر جاده رو منحرف کردن به سمت پرتگاه و این فاجعهست. اما در نهایت ایران به عنوان یه کشوری که واقعاً تاریخچه سینمایی داره و زمانی -دهه چهل و پنجاه- یکی از بهترین سینماهای آسیا و جهان رو داشته نیاز به سینما داره و و این پتانسیل رو داره که دوباره به اون روزها برگرده. توی اون دوره طلایی سینمای ما، حداقل 20-30 تا کار بزرگ سراغ دارم که هر کدوم تو دوره خودشون شاهکار بودن. بعضیها رو الان به تحقیر بهشون فیلمفارسی میگیم در صورتی که اونها به نظر من شاهکار بودن. منظورت فیلمهای مطرح اون دوره مثل قیصر و سوتهدلان و … یا سینمای بدنه اون روزها. فیلمهایی مثل قیصر که همیشه خوب بوده و هستند. منظورم دقیقاً فیلمهای بدنه اون موقع هستند. مثل مخمصه یا خیلی مثالهای دیگه. پس در مجموع به آینده سینما امیدواری. در کل آدم خوشبینی هستم. به ادبیات هم خیلی خوشبینم. جداً. خیلی خوبه. آره به نظر من نسل حاضر، این بچههای دهه پنجاه و شصتی میترکونن. حداقل 10-15 نویسنده میشناسم که کارهای درخشانی داشتند و حداقل 7-8 تاشون هنوز کارهاشون رو چاپ نکردن. به نظر من اگه مجموعه همین داستانها رو اگه منتشر کنیم یه اتفاق بزرگ، یه اتفاق خیلی بزرگ تو ادبیات میافته. من کارگاه دارم اینجا، همین بچههایی که اینجا داستان مینویسن، اگه همینها رو منتشر بکنم به نظرم یکی از بهترین مجموعه داستانهای تاریخ ادبیات ایران بشه به ضرث قاطع میگم. خب این نویسندهها چرا انقدر گم نام موندن؟ خب اینا اکثراً جوونن. البته این که میگم کارگاه من نه اینکه شاگردای من باشن. یه سریها میان اینجا و داستان میخونن و شاید دیگه هم نیان. یعنی کارگاه با اعضای ثابت نداری؟ نه ثابت نیستن. اینجا در واقع یه فضائیه واسه خوندن داستان و صحبت دربارهاش. کارگاه همینجا تو سینما ایران تشکیل میشه دیگه؟ بله. چهارشنبهها ساعت 3 تا 5. حتی میتونم نام هم ببرم از بچههای با استعدادی که تا حالا اینجا اومدن. کریم رَشنوی. شاید بشناسیش. وبلاگنویس قدیمیای هستش. داستانهاش پراکندس ولی اگه اونا رو جمع کنه و چاپشون کنه یکی از بهترین مجموعههای این چند ساله ایران میشه. شک نکن. خب برای چی این کار رو نمیکنن؟ دلایل مختلفی داره. گاهی وقتا دلایل شخصی خودشون. گاهی وقتا به خاطر دوری از تهران و گاهی ترس از ارشاد. واقعاً میترسن. من خودم هم خیلی موقعها میترسم کارم رو به ارشاد بدم چون یه وقت دیدی نتیجه یه سال زندگیم به باد رفت. سانسور تو مجموعه “ابر صورتی” چه طوری بود. چقدرش حذف شد؟ سه تا داستانش کامل حذف شد، نزدیک به هفتاد صفحه. چرا؟ مشکلش چی بود؟ کی واقعاً میتونه به این سوال جواب بده؟ اونا که توضیحی ندادن. حدس خودت چیه؟ احتمالاً به خاطر یه سری کلمات بوده چون اساساً سانسور تو ایران بر اساس کلمهست و وقتی اون مسئول ارشاد ببینه تعداد کلماتی که باید از داستانت حذف بشه زیاده کل داستان رو حذف میکنه. این قضیه سانسور و ترس از ارشاد چقدر موقع نوشتن اذیتت میکنه؟ وحشتناکه اما من سعی میکنم موقع نوشتن به این چیزها فکر نکنم. مینویسم و میذارم کنار. یه انبوهی کار نوشته شده دارم که گذاشتم واسه خودم و به چاپش امیدی ندارم. البته خیلیهاش ترجمه شده و روزنامهها و مجلات خارج کشور چاپ شده اما داخل کشور نه. کجاها تا حالا چاپ شده؟ تو سایتها و مجلات مختلف. مثلاً همین چند وقت پیش یه مجموعهای تو انگلیس از طرف نشر لاینلانژ چاپ شد که مجموعهای بود از بهترین داستانهای جهان که یه داستان از من توش هست و از ایران هم فقط من توی اون مجموعه داستان دارم. یه داستان به اسم «سونات زنان» که واسه مجموعه قبلیم بوده. تبریک میگم. این خیلی اتفاق خوبیه. بریم سراغ داوریها و جشنوارههای ادبی. توی این چند ساله خیلی داوری کردی درسته؟ آره تقریباً هر دو سه هفته یه بار دارم یه جایی داوری میکنم! معروفترین جایی هم که داور بودم جشنواره منتقدین مطبوعات سال گذشته بود. درسته. رای خودت هم به همین دو کتاب برگزیده یعنی «برف و سمفونی ابری» و «نگران نباش» بود؟ آره اونجا عموماً اینجوری بود که با هم صحبت میکردیم و همدیگه رو قانع میکردیم ولی من قانع نشدم چون از همون اول رایم به همین کتابا بود و تقریباً تمام دوستانی هم که اونجا بودن نظرشون همین بود. درباره سال 88 چی فکر میکنی و با وجود اینکه کتاب خودت یکی از کاندیداهای بردن جایزه هست چه کتابایی رو رقیب خودت میدونی؟ والا نمیدونم. من دو سه تا کار هست که خیلی نسبت بهشون احساس خطر میکنم و از همه بیشتر کتاب مهدی ربی «برو ولگردی کن رفیق» هستش که به نظرم کار خیلی خیلی خوبیه. البته فکر میکنم اون کتاب برا سال 89 باشه. خب اینجوری یکم خیالم راحت شد. 2-3 نفر دیگه هم هستن که به نظر من اینها زنان و مردان آینده ادبیات ایران تو زمینه داستانِ کوتاه هستند. کسایی مثل پیمان اسماعیلی، حامد حبیبی و یا آقای خورشیدفر که با وجود اینکه احساس میکنم مجموعه من رو دوست نداره اما من داستانهاش رو دوست دارم. اینها آدمهایی هستند که هر وقت کتابی چاپ کنند من به عنوان یه رقیب جدی بهشون نگاه میکنم و همیشه بهشون امید دارم. کسی مثل مهسا محبعلی. البته اینا تو بحث داستانکوتاه هستش و تو قسمت رمان فرق میکنه. مثلاً اگه حسن شهسواری میخواست داستانکوتاه بنویسه من رو نگران میکرد یا کامران محمدی و خانم بلقیس سلیمانی. نتیجههای جشنوارههای ادبی همیشه با اعتراض همراه بوده و هر سال ما دیدیم که خیلیها جشنوارهها رو به باند بازی متهم کردند. نظرت درباره این موضوع چیه؟ اصلاً به نظر من باندی وجود نداره. ما مگه کلاً چند نفر هستیم؟ من خندم میگیره این حرفا رو میشنوم. ما نهایتش 7-8 هزار نفر هستیم که مستقیم و غیر مستقیم درگیر ادبیاتیم. از نویسندهها و روزنامهنگارها گرفته تا کتاب فروشیها و خوانندههای جدی ادبیات. نزدیک صد تا دویست هزار نفر هم هستند که ادبیات رو غیر حرفهای دنبال میکنن که همینا میتونن یه کتاب رو تا چاپ پنجاهم و صدم هم برسونند. حالا تو این وضعیت و در مقایسه با جمعیت هفتاد میلیونی ایران واقعاً میتونه گَنگی وجود داشته باشه؟ اینها به نظرم حاشیههای ادبیات هستند و زیاد هم اهمیت ندارند و به نظر من این اعتراضات بیشتر توهمات آدمهائیه که به اون نتیجهای که میخواستند نرسیدند. در مورد جایزه بهترین کتاب ده سال اخیر هم نظرت با نظر نهایی یکی بود و به کتاب رضا قاسمی رای دادی؟ بله. من حتا کتاب رضا قاسمی رو از ده سال هم بیشتر قبولش دارم و به نظرم یکی از زیباترین کتابهائیه که تو تمام عمرم خوندم. علتی که من از رضا قاسمی نام نبردم این بود که اون رمان نویسه. تو از من پرسیدی بهترین نویسنده ایران رو کی میدونی منم گفتم ساعدی و در مورد داستان کوتاهاش نظر دادم. چون میدونم که ساعدی رو چقدر دوست داری برام خیلی جالبه که رضا قاسمی رو در کنار اون قرارش میدی. چاه بابِل رو هم ازش خوندی؟ نه، ولی «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» رو حداقل جزو 5-6 رمان برتر تاریخ ادبیات ایران میدونم در کنار احمد محمد. «همسایهها» یا «مدار صفر درجه»؟ همه کارهای احمد محمود عالی هستند. در کل همه کارهای احمد محمود در یه سطح خیلی خوب هستند و اون رو در کنار هدایت، دولت آبادی و چند نفر دیگه جز بزرگان ادبیات ایران میدونم. همین کار خسرو دوامی، مجموعه «هتل مارکوپولو» یکی از درخشانترین مجموعههای ادبیات ما هستش. همین دوست خوبمون آقای خورشیدفر به رغم اینکه داستانای من رو دوست نداره ولی من مجموعه «زندگی مطابق خواسته تو پیش میرود»ش را جزو یکی از بهترین کتابهای این چند سال اخیر میدونم. خب در آخر اگه صحبتی باقی مونده… نه صحبت خاصی ندارم، فقط امیدوارم که موفق باشید و امیدوارم به این فضا. امیدوارم این موج جدیدی از خوانندهها و بچههای جوونی که دارن میان فضای ادبیات ایران رو دگرگون کنند. دلم میخواد درباره این موضوع تو یه جلسه جدا مفصل صحبت کنیم. به نظر من چیزی که ایران امروز بهش احتیاج داره نهادینه شدن مدرنیته هستش؛ چون اگه مدرنیته تو ایران نهادینه بشه، فردیت تعریفِ روشنی پیدا میکنه. آخه با این سیستم فرهنگی و سیاسی که ما داریم مگه میشه به فردیت فکر کرد؟ ببین آخه همه اینا به هم وابستهان. نهادینه شدن فردیت رو حاکمیت تاثیر میذاره، حاکمیت رو فردیت. اینا باید به صورت مستمر در کنار هم دگرگون بشن. مطبوعات، نهادینه شدن دموکراسی. اینها در یه اِشِل بزرگتر فقط مسئله فرد نیست، حاکمیت نیست، فقط مسئلهش یه دوره تاریخی نیست، یک گذار مَدَنیه. انقلاب مشروطه یکی از هزینههایی بود که برای مدرنیته دادیم و شاید یکی از نقاط اوجش بود. انقلاب 57 هم همینطور یه نقطهی دیگهای بود و اینها همه هزینههاست که ما داریم برای مدرن شدن به به معنای صنعتی شدن و مکانیزه شدن بلکه به معنا مفهوم مدنیش و انسانیش پرداخت میکنیم. خیلی خیلی ممنون که وقتت رو بهم دادی و صمیمانه پای صحبتها نشستی و به سوالها جواب دادی. با تشکر ادبیات ما / سینا حشمدار http://adabiatema.com/index.php?option=com_content&view=article&id=88:1389-05-31-22-00-19 #ابرصورتی
- گفتگو با محمود دولت آبادی؛ از ادبیات دل نمی کنم
طبقه بیست و یکم، تابلویی از پیکاسو و دری قهوه ای رنگ! اینها همه تصویرهای اولیه یک گفتگو با محمود دولت آبادی است، مردی که انگشتهایش شکل نوشتند و دود سیگارش حتی، کلمات انباشته شده در ذهنش را در فضا ترسیم میکند. آدمها حرمت دارند. بعضی بیشتر. اما حرمت محمود دولت آبادی را باید جور دیگری نگه داشت. نه فقط به خاطر “گل محمد” «کلیدر» که در حافظه ادبی ما اینجور زنده نفس میکشد، به خاطر عمری که این مرد برای نوشتن گذاشت تا بنویسد و نشان دهد تبار رنج دیده مردمی را که ماییم. او از سرزمین غولهای زیبا آمده است. همولایتی عطار و خیام و فردوسی و بیهقی و شاید برای همین، به این خوبی تبار کلمه را میشناسد و درک میکند. گفتگو با محمود دولت آبادی بر سر ادبیات معاصر به درازا کشید. مصاحبهای که گرچه روای دلتنگیهای آقای نویسنده است، ولی فقط دلتنگی و نه خستگی. در خبرها خواندم آثار جدید شما مربوط به جنگ هستند. این بهانه خوبی است برای این که از شما بپرسم چرا اتفاقات مربوط به انقلاب و جنگ اینقدر در میان آثار ادبی معاصر ما کمرنگ هستند. اگر موافق باشید مصاحبه را از این نقطه آغاز کنیم. خب، میدانید که پیش از اتمام جنگ، من، نخستین مطلب را درباره آن با مقالهای به عنوان “صلح و جنگ؛ پایان کابوس” نوشتم که در مجله تایم لایف و چند مطبعه دیگر دنیا و همزمان در ایران به چاپ رسید و هنوز هم معتقدم که جنگ یک کابوس بشری است، اما مطمئنا عقایدی مثل عقاید من و دیگران باعث نمیشود زرادخانههای دنیا کرکرهشان را پایین بکشند ولی بهرحال گفتن این حرف که جنگ به گمان من زشتترین داعیه بشری است از طرف نویسنده یا شاعر یا نمایشنامهنویس یا هر هنرمند دیگری یک فریضه است. به این ترتیب باید بگویم اثر جدید من گرچه درباره جنگ نوشته شده ولی اصلا در تایید آن نیست. بلکه تبیین این واقعیت خشن شقی و بیرحمانه است که آدمها را میبلعد و پیش از این که ببلعد، احتمالا مسخ میکند. به این اعتبار در ادامه همان نگاه و نظری که در سال پایانی جنگ نوشتم این داستان هم نوشته شد تا هم ادای دینی باشد نسبت به جوانان این مملکت و هم بیانگر نوعی احساس دریغ برای نابود شدن آدمها. خوشبختانه این رمان زمانی نوشته و منتشر میشود که تبلیغات درباره جنگ دیگر از مد افتاده است. چون محال بود چنین داستانی را من در زمان خودش بنویسم چرا که کار ادبیات پرداختن به روزمرگیها و مسائل روز نیست هرچند این مسائل بسیار تراژیک باشند. ادبیات میبایست که رسیده شود و شما به چیزی برسید ورای واقعیت که در عین حال میتواند واقعیت هم داشته باشد. اثر دیگر من درباره وضعیت گذشته دور ــ نزدیک ما و مسائل مربوط به آن است، که با نگاه به یک کاراکتر ایرانی روایت شده است. این داستان را البته خیلی خیلی پیش از اینها نوشتهام، تقریبا بین سالهای شصت و دو تا شصت و چهار و در طول گذر این سالها آن را مدام صیقل دادهام و ویرایش کردهام و متاسف هم نیستم که چرا اینقدر دیر آن را به چاپ میسپارم چون گذشت زمان به من کمک کرد داستان به ادبیات خودش بیشتر نزدیک شود. آقای دولت آبادی شما به طور حتم بهتر از من میدانید که ادبیات جنگ در تمام جهان، آثار شاهکار و عظیمی در چنته دارد. چون اکثر نویسندگانی که نویسندگان متعهد و روشنفکر به معنای واقعی آن به شمار میرفتند از منظری به جنگ نگاه کردهاند که احتمالا شما در اثر جدید خود به آن پرداختهاید. منظری که از نفی جنگ و خشونت برمیآید. اما در کشور ما یک تفاوت وجود دارد و آن این که جنگ، در سرزمین ما “جنگ” نامیده نشد، چیزی نام گرفت با عنوان “دفاع مقدس” که این اسم باعث تغییر نگاهها یا تغییر داده شدن نگاهها گردید. هنوز هم این اسم به نوعی تابو است. یعنی داشتن نگاه انتقادی به این دفاع مقدس با مشکلات بسیاری روبه روست این مسئله روی نوشتن رمان شما چقدر تاثیر گذاشته؟ قطعا ناظر به این مسئله هست برای این که به واقع از لحاظ فیزیکی اول، به ما حمله شده. ولی آنچه برای من اهمیت دارد، این است که در یک جنگ هر دو سوی آن میبازند، و هر دو طرف به نابودی یکدیگر میکوشند وگرنه، این موضوع انکار کردنی نیست که واقعا نیروهای عراقی به ایران حمله کردند. البته پشت قضیه را امثال من و شما نمیدانیم، ولی به لحاظ عینی و فیزیکی واقعیت این است که آنها حمله کردند. اما آنچه در این رمان بسیار فشرده مد نظر من بوده مقوله همذات بودن و همذات شدن بشری است. شاید این نگاه، نگاهی ایده آلیستی به نظر رسد ولی به گمان من آدمها با کشتن یکدیگر خودشان را میکشند و من با همین دید به زندگی و ادبیات نگاه میکنم. چون در چنین شرایط خشونت باری گاهی انسان ناچار میشود به ایده آلیزم پناه ببرد و شاید بشود گفت از ناگزیری! من دیگر نمیتوانم بپذیرم کدام طرف از آن یکی طرف چند نفر را کشته است پس برنده فلان طرف است. نه؛ من معتقدم در خشونت، هیچ برنده ای وجود ندارد. در نتیجه آنچه در این داستان برایم اهمیت داشته همین است. در واقع دستاویز شما بایدها و نبایدهای بشری است نه آنچه که در واقعیت وجود دارد؟ به معنایی دیگر نه همه آن، چیزهایی که در عینیت وجود دارد و تحمیل میشود. من معتقدم که بین تک تک آدمیان هیچ خصومتی وجود ندارد. به طور عادی جوانان دنیا چه خصومتی میتوانند با یکدیگر داشته باشند؟ بنابراین جنگ یک شغل است و این شغل ــ قدیمی ترین شغل آدم ــ کارفرماهای خودش را دارد، اما من به عنوان یک آدم معتقدم که جنگ هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد. و جز این که دو طرف در یک جنگ فرسوده و منهدم شوند هیچ چیز دیگری نصیب نخواهد شد. بنابراین نه روحیه شوونیستی در این اثر وجود دارد و نه برعکس. به عنوان یک امر بشری این رخداد فجیع در کشور ما رخ داد و من هم به عنوان یک امر انسانی آنچه را که ذهنم دریافت کرد به داستان آوردهام و واقعا هیچ هدف خاصی هم در موردش نداشتم چون، همانطور که شما اشاره کردید هیچ کدام از نویسندگان دنیا هم از جنگ ستایش نکردهاند. آن آثاری هم که در توجیه جنگ نوشته شده به هیچ وجه در قالب آثار ادبی قابل تامل ظاهر نشدهاند. اما از آن طرف ما با آثار بزرگی روبرو هستیم. مثلا من در جوانی کتابی از یک نویسنده آلمانی خواندم به نام «در غرب خبری نیست»، اثر اریش ماریا رمارک. شما با خواندن این داستان به خوبی متوجه تباهی ناشی از جنگ میشوید. چون به تجربه و آگاهی نسبی من، همه نویسندگان در تمام جهان یک نگاه انسانی به امور دارند حتی اگر تاریخ یک واقعیت دیگری باشد که ما میبینیم هست و همانطور که گفتم ممکن است این صدا در کل امور تاثیری نداشته باشد ولی صدای “صلح بهتر از جنگ است” به نظر من باید همیشه وجود داشته باشد. برای نوشتن این اثر نگاهی به ادبیات جنگ ایران یا همان دفاع مقدس داشتید و اصلا نظرتان در مورد این ادبیات چیست؟ به نظر شما ما میتوانیم قائل به چیزی به نام ادبیات جنگ در ایران باشیم؟ متاسفانه نه، برای این که این بچههایی که درباره جنگ نوشتند ابتدا خودشان را از ادبیات جدا کردند و هیات حاکمه هم آنها را از بقیه جدا کرد و بعد به آنها جهت نشان داده شد. در نتیجه اثر ادبی که برجسته باشد و بتواند نظر دیگران از جمله نظر مرا جلب کند کم پدید آمد. متاسفانه به نظر من چه ادبیات و چه سینمای دفاع مقدس بیشتر ظاهری بود و به باطن جنگ نپرداخت. من هرگز ندیدم یک معضل تراژیک یا دراماتیک در این آثار سینمایی بخصوص خوب بیان شده باشد. در این ادبیات من بیان هنری را ضعیف دیدم در حالی که امکانات بسیاری در اختیار آن اشخاص بود. از متون و یادداشتها و وصیتنامهها گرفته تا فیلمها و عکسها و … ولی آن ذهنیت خلاق که انتظار میرفت، پدید نیامد. البته من هم مدعی نیستم که کاری توانستهام انجام دهم. برایتان یک مثال میآورم. من در آغاز جنگ، دبیر سندیکای تئاتر بودم. آن زمان ما حدود ۱۲ نمایشنامه آماده داشتیم که حاضر بودند بروند و در جبههها اجرا داشته باشند. من این پیشنهاد را دادم ولی هیچ استقبالی نشد، و خیلی زود فهمیدم که اصلا روال نگاه کردن به دفاع مقدس کاملا متفاوت است و با پیشنهاد من ــ که عملا یک پیشنهاد مدرن بود ــ همخوانی ندارد. چون بردن نمایش به پشت صحنههای جنگ یک امر مدرن است ولی تمام جریانی که از لحاظ صوتی و تصویری جنگ ــ دفاع را هدایت میکرد یک جریان سنتی بود. کما این که در همان زمانها با من مصاحبه ای صورت گرفت مبنی بر این که شما چرا درباره جنگ هیچ چیزی نمینویسید و من پاسخ دادم برای این که ادبیات معمولا در زمان جریان یک اثر پدید نمیآید، دیگر این که چگونگی مواجهه فرهنگی با این جنگ ــ دفاع مقدس به گمان من متعلق به حوزههای قدیم ادبیات ماست. مثلا اگر بخواهیم دقیقتر بیان کنیم از جنس و با محتوای مناجاتهای خواجه عبدالله انصاری. به همین دلیل است که ادبیات مدرن درش نمیتواند جایی بیابد. اما مقاله نوشتم. مجموعه فرهنگ جبهه را خیلی پسندیدم ، سند معتبری است، چون همه چیز را به طور عینی توضیح داده است. آقای دولت آبادی شما انیمیشن “پرسپولیس” ساخته مرجان ساتراپی را دیدهاید؟ بله دیدهام. اگر خاطرتان باشد، وقتی شخصیت اول داستان به وین میرود و دوستانش میفهمند که او از ایران آمده با نوعی حسرت به او میگویند تو یک انقلاب و یک جنگ را پشت سر گذاشتهای. در واقع به گمان آنها این شانس یک آدم است که در طول زندگیاش دو اتفاق به این مهمی را پشت سر گذاشته باشد. حالا من میخواهم از شما بپرسم نسلی که این دوران را گذراند، شاهد اتفاقات چندان کوچکی نبود پس چرا ردپای این دو رویداد در ادبیات جدی معاصر این قدر کمرنگ است؟ این نکته را دولت آبادی با نگاه و با انگشت اشاره به من گوشزد میکند: “فقط دلتنگی، نه خستگی که تا نفس هست، باید بود و باید نوشت. من از ادبیات دل، نمیکنم”… شخصا نمیتوانم بپذیرم که انقلاب و بخصوص جنگ برای اشخاص خوش شانسی بیاورد، نمیدانم؛ اما تا آنجایی که به من مربوط میشده همین دو کتاب من، تلاشهایی است در این راستا. و بازنمایی تراژیک آن چه در تاریخ رخ میدهد. منظورم صرف آثار شما نبود. از منظر شما به عنوان یکی از قلههای داستان نویسی ایران میخواهم بدانم نگاهتان به این جریان کلی چیست؟ به نظرم اتفاقی که توی کشور ما افتاد با همه اتفاقاتی که توی تاریخ خوانده بودیم فرق میکرد. بر اثر این اتفاق که مانند یک انفجار صورت گرفت همه ناگهان بهت زده شدند و تا به خود آمدند در شرایطی خود را بازیافتند که میبایست بروند، و رفتند. یعنی یا مهاجرت کردند یا از بین رفتند. در بین این رفتگان، نویسندگانی هم بودند که هنوز داشتند قوام میگرفتند. اینها باید میماندند و به نوشتنشان ادامه میدانند اما مجبور به مهاجرت شدند. بعد هم که جنگ پیش آمد، خود جنگ باعث شد یک نوع فترت به وجود بیاید چون بعد از اتمام جنگ بلافاصله همه چیز عادی نمیشود. این فترت خیلیها را از گذشته گسیخته کرد. و حالا هم میبینید که مثلا هیچ کس حوصله چندانی ندارد که سالها پای کاری بنشیند. بهرحال خیلیها گذاشتند و رفتند. مثلا نسیم خاکسار و امثال او باید میبودند و این تجربیات را که از گذشته آمده بود منتقل میکردند .او و امثال او یا برادر من (حسین دولت آبادی) که الان در خارج زندگی میکند و یک رمان سه جلدی مربوط به وقایع قبل از انقلاب نوشته باید میماندند و آن جریانی را که نویسندگانی مثل گلشیری، احمد محمود، جمال میرصادقی و بهرام صادقی ادامه داده بودند، ادامه میدادند. اما این انفجار انقلاب و بعد جنگ و بعد مسائل سیاسی که ناگهان “بلق” زد به قول ما خراسانیها، همه چیز را سیاسی کرد و به گمان من مسائل رخداده برای این که اصل موضوع ادبیات فراموش شود بیتاثیر نبودند. من هم معتقدم ملتهایی که این ماجراها را از سر میگذرانند منطقا میبایست ادبیات غنی در همه ابعاد آن ازشان باقی بماند و هنوز ما نتوانستهایم یا نشده این کار را انجام دهیم. من به سهم خودم سعی کردهام ادبیات را رها نکنم. ولی بخش عمده جامعه ادبیاتی ما از هم گسیخته شد. برخورد با نویسندگان، سخت گیریهای غیر لازم، فشارهایی که منجر به خروج افراد از کشور شد، همه و همه تاثیر داشتند. مثلا رضا قاسمی، رضا دانشور، نسیم خاکسار، عباس معروفی، دکتر براهنی و … همه رفتند. خب، نویسنده هم که گیاه نیست هر سال سبز شود. اینها همه باعث شد بنیه جمعی ادبیات ما تضعیف شود و نقد ادبی هم همین طور و ماجرا ناگهان به ورطهای بیفتد که نتیجهاش این شده که جوانهای نویسنده ما حالا بیشتر تحت تاثیر شیوههای ادبی قرار بگیرند تا مضامینی که بایست این شیوهها درش دیده شود. شما درست می گویید، اما من فکر میکنم که همه کارها را همگان میتوانند انجام بدهند. اگر بخواهیم موجز بیان کنیم گسیختگی جامعه و فترت و جدا افتادگی نسبت به موضوعات باعث این جدایی از جدیت ادبیات شد ولی برای پرداختن به تاریخ هیچ وقت دیر نیست. البته اگر زندگی مجال بدهد. که امیدوارم زندگی و مجال اندیشیدن و، آفرینش ادبی برای نویسندگان و همگان فراهم شود. در صحبتهایتان بحث نقد ادبی را پیش کشیدید. در سالهای پایانی دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ ما با مجلات ادبی بسیار معتبری مثل آدینه یا گردون روبرو بودیم. مجلاتی که نقش عمدهای در وضعیت جامعه ادبی ما بازی میکردند. ولی حالا من وقتی جلوی کیوسک مطبوعات میایستم هیچ مجله دندانگیر ادبی نمیبینم که بتوانم برای مطالعه انتخابش کنم و از خودم میپرسم پس جوانهای این دوره از کجا میخواهند تغذیه شوند؟ فکر نمیکنید این مسئله در ده پانزده سال آینده مشکل ساز شود؟ نه تنها در ده ۱۵ سال آینده، در ده ۱۵ سال گذشتههم تاثیر گذاشته. من هم مثل شما هستم و وقتی میخواهم یک نشریه ادبی انتخاب کنم نهایتا به “گلستانه” میرسم که بیشتر مسائل تئوریک را بیان می کند. در واقع آن مجتمع روشفنکری که باید نقد ادبی را هدایت میکرد از هم گسیخته شده و ضمنا آدمها خسته هم میشوند. خب شما بازتولید که نداری، چون جامعه در وضعیتی نیست که آن بازخورد لازمه نشان دهد. بعد شما مجبوری یک تنه، سیزیف وار این بار را به دوش بکشی اما این هم حدی دارد. خود شما به عنوان یک مطبوعاتی قضاوت کن. من ۱۲ سال به علاوه سه سال روی کتاب بسیار مهم “روزگارسپری شده مردم سالخورده” کار کردهام. این کتاب از نظر من ورقی از شناسنامه ملت ما است ولی به من نشان بده چند جا این اثر به نقد و بررسی گذاشته شده، چند جا افراد احساس مسئولیت کردند این کتاب را معرفی کنند تا اکثریت آدمها بفهمند پدر و مادر تاریخیشان کی بوده و از کجا آمدهاند. فقط دوست من جواد مجابی آن را دریافت و به قلم آورد و جواد اسحاقیان به گمانم. هیچی نیست، و نکته جالبتر از این به شما بگویم، من هم هیچ انتظاری ندارم شاید چون خیلی تلخ طعم است! ۱۵ سال، خانم خسروی، عمر کودکی است که به بلوغ میرسد و من آن را برای این کار گذاشتم. دو سه سال هم منتظر شدم برای اجازه چاپ ولی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، اینجا کجاست؟ مردابه؟ باتلاقه؟ واقعا کجاست؟ من پختگی عمرم را گذاشتم برای این کتاب. و مطمئنم که از عهده بر آمده ام ولی کو؟ نه انگار. خب، حالا به اصطلاح نویسندگان جوانی که میخواهند نویسنده شوند یا در حال شدن هستند یا عشق شدنش را دارند نگاه میکنند میگویند این ریشسفید ما است دیگر! ممکن است من بگویم هیچ چیز نمیخواهم که واقعا هم نمیخواهم. چون خواسته من این بوده که توانایی را که خداوند به من داده به کار بندم و کارهایی را به انجام برسانم و تا حدودی رساندهام و واقعا هم به اصطلاح آرد را بیختیم و الک را هم داریم میآویزیم، ولی آن جوان ۲۵ و ۳۰ ساله چنین بنیهای در خودش نمیبیند. از خودش میپرسد برای چی باید گرسنگی بکشم؟ تازه اگر قریحهاش را داشته باشد، اگر آموزش و دانش لازم را به دست آورده باشد، از خودش میپرسد که چرا باید گرسنگیاش را بکشم؟ میپرسد چرا بچه من نباید ماهانه فلان قدر پول توجیبی داشته باشد؟ در کشور ما ــ نویسندگی به تجربهای که من دارم ــ یک امر استثنایی است و آن این است که فقط آدمهایی میتوانند این بار را به دوش بکشند که اصل هیچ چیزی نخواستن را شناخته و پذیرفته باشند، چون شما هیچ انتظاری نمیتوانی داشته باشی و نباید داشته باشی. یعنی در واقع ایثار محض است. و همه حاضر نیستند ایثار بکنند آن هم در دوره مدرن. جامعه دارد به سمت مدرنیته پیش میرود ــ اگرچه توی تلویزیون مدام خلاف این را میگویند ــ و در جامعه مدرن افراد به چه دلیل باید خودشان را وقف ادبیات و به آن مقید کنند؟ من ۵ سال مینشینم روی یک داستان کار میکنم اما یک جوان ۲۵ ساله دلیلی برای این کار نمیبیند. او میخواهد داستانش چاپ شود، پولش را هم بگیرد و زندگیاش را بگذراند، ولی وقتی که میبیند اینطور نیست ایردی به او وارد نیست اگر همه چیز را رها کند. یک دلیل دیگر برای این مطلبی که شما میگویید این است که نویسندگان ما هیچ کدام از طبقه بالای متوسط جامعه نیستند. یادمان نرود نویسندگان بزرگ دنیا از قرن ۱۹ به بعد جزو خانوادههای اشراف بودند. استاندال، فلوبر، تولستوی و… همه از اشراف بودند ولی ما نویسنده طبقه بالاتر از متوسط نداریم. اصلا ما (نویسنده) که هستیم توی این جامعه؟ ما اشرافیت نداشتیم. یعنی از جماعتی که با لقب اشراف میشناختیم، ادبیات به ما نرسیده مگر خاطرات. بنابراین تمام نویسندگان ما متعلق به زیر طبقه متوسط هستند و این یعنی نقص. کی بوده ، خیلی پیش از این من گفتم ای کاش ما در میان اشراف نویسندگانی میداشتیم. بنابراین ما معضلات بسیاری داریم که هنوز ادبیات به آن نپرداخته و امیدواریم مگر در آینده … آقای دولت آبادی زمان قبل از انقلاب هم جامعه ما با چیزهایی مثل سانسور و اختناق روبرو بود. اصلا به خاطر همین چیزها هم انقلاب شد و در آن دوران آثار درخشانی منتشر شد. از شازده احتجاب گلشیری گرفته تا داستانهای کوتاه بهرام صادقی ولی حالا… آن زمان یک تفاوتی با حالا داشت و آن این که نویسندگان میدانستند با “چی” طرفند ، “چی” هم میدانست که با “کی” طرف است؛ اما اکنون این گسیختگی فقط در میان جمع نویسندگان نیست که باعث شده هر کسی به یک گوشه دنیا پرتاب شود. این گسیختگی نگاه در درون طیفی که مسئول سانسور و ممیزی است هم وجود دارد. من یقین دارم بسیاری از بررسان در وزارت ارشاد، آثار ادبی را با لذت میخوانند ولی وقتی مثلا نوبت مجوز باشد فکر میکنند اگر آن یکی امضا کند شاید بهتر باشد. خب این دوگانگی و چندگانگی در کشور ما امر تازهای نیست و عیب کار هم عیب سیاسی است. برای این که جریانهای مختلف سیاسی در کشور ما آشکار نیستند. آنها هم دوگانه عمل میکنند و در نتیجه شما نمیتوانید بفهمید این جریانی که الان در بخش مطبوعات و وزارتخانه فعال است چه جور نگاهی دارد. شاید موافق باشد، ما نمیدانیم. شاید مخالف باشد، این را هم نمیدانیم. با چی مخالف است؟ نمیدانیم. با چی موافق است؟ نمیدانیم . برای این که معیارها مشخص نیست. وقتی یک کتاب تحقیقاتی که مربوط به صد سال پیش است میرود و در ارشاد متوقف میشود، من از این چی بفهمم؟ این اثر که دیگر به امروز نپرداخته و مثلا تحقیقی است درباره دکتر غنی، چرا جلوی این کتاب را میگیرید. در آن زمان بهرام صادقی به عنوان یک نویسنده نیهیلیست وضعش مشخص بود. گلشیری به عنوان نویسندهای که میخواست بر نیهیلیسم خودش پیروز شود وضعش روشن بود. احمد محمود به عنوان کسی که نگاهی به گذشته نزدیک داشت وضعش روشن بود. من به عنوان نویسندهای که معتقد بودم در جامعه عقب افتادهی ما که مایل به حرکت به سمت جلو است ادبیات باید افراد را به شناخت از خود و جامعه نزدیک کند وضعم روشن بود. و غلامحسین ساعدی هم به عنوان کسی که پشتوانه انقلاب مشروطیت در تبریز را داشت و دنبال دگرگونی بود وضعش روشن بود. در واقع برای یک به یک اینها و کارشان میتوانستیم شناسنامه تعریف کنیم. دولت هم میدانست که کی چیکاره است و کی چیکاره نیست. ولی الان ما در وضعیت مجهولی هستیم. هیچ کس نمیداند که دیگری چیکاره است. نه نیهلیست داریم ،نه لیبرال ،نه اجتماعی گرا داریم و نه انتزاعی گرا و همه چیز هم داریم (!) اما عملا جامعه ادبی ما دچار سرگیجه و دوران است. پس قضاوتی هم روی آن نمیتوانم داشته باشم. شنیدم کلیدر با بازخوانی مجدد شما منتشر میشود. من این اثر شما در خانههای بسیاری از مردم دیدهام، آدمهایی که لزوما مخاطب جدی ادبیات نبودند ولی کلیدر را خوانده بودند و از خوانش بسیار لذت برده بودند. طی این سالها همیشه دلم میخواست از شما بپرسم کلیدر چطور توانست در عین جلب رضایت منتقدان ادبی، اینطور با عامه مردم هم ارتباط برقرار کند؟ این اتفاقی است که در زمینه هنر بخصوص در ایران اتفاق نادری است. در مورد کلیدر باید بگویم حقیقتا الان که آن را بازخوانی میکنم داستان طوری مرا با خودش میبرد که فراموش میکنم قرار است نقطه، ویرگولها و چیزهایی از این دست را تصحیح بکنم. پدید آمدن کلیدر به گمان من یک اتفاق است. و این اتفاق در یک زمان ۱۵ ساله رخ داد. علاوه بر این قبل از آن ۱۰ ــ ۱۵ سال هم من گاهی ذهنم را با این فضا دور و نزدیک میکردم و منتظر بودم تا ببینم زمان آغاز کار کی فرا میرسد و بالاخره زمانش رسید و من سال ۴۷ اولین جملهها را نوشتم. و جالب است که در آن سال دقیقا پاره پایانی داستان را در طرح کلی نوشتم که البته بعد تغییر کرد. یعنی جایی که این پدر راه میافتد به سمت کوه و بلندیها و بچههایش را صدا میزند. اما این که چطور این اتفاق افتاده به گمانم فقط میشود با زبان سعدی به آن پاسخ داد که “هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند”. از سوی دیگر کلیدر تلفیقی است از سنت ادبی ایرانی و آموزههای ادبی یک نویسنده این زمانی از ادبیات دنیا. خوشبختانه من دانشگاه نرفتم و خوشبختانه دبیرستان هم نرفتم و شبانه را هم نیمه کاره رها کردم ــ میگویم خوشبختانه ، چون توانستم جایش را پر کنم ــ ولی درعوض، همه مدت عمرم کتاب خواندم. در نتیجه تا به نویسندگان امریکای لاتین برسیم تمام آثار ادبی برجسته ترجمه شده به زبان فارسی را خوانده بودم. از ادبیات فرانسه، روس و انگلیس گرفته تا آلمان، آمریکا، ایتالیا و … همه را خواندم. آثار برجسته ادبیات ایران را هم که قطعا خوانده بودم بنابر این کلیدر در حقیقت تبدیل به فرایندی شد که ایرانیان در حافظه تاریخیشان دارند البته با معیارهایی که ادبیات مدرن دویست ساله گذشته به آنها داده است. و دیگر اینکه کلیدر با خلوص تمام نوشته شده و من انتظاری هم جز این نداشتم که با همان خلوص دریافته شود که خوشبختانه دریافته شد. این مهم ترین امتیاز یک نویسنده در زمان حیات خودش است. و گمان میکنم کمتر نویسندهای میتوانیم سراغ کنیم ــ مگر کسانی که در اوایل قرن نوزده پاورقی مینوشتند ــ که اثرش در زمان حیات به موفقیت کاملا معقول و منطقی دست بیابید و به درون مردم راه پیدا کند. من قدرشناس این قدرشناسی هستم. خوب شد که این کار انجام گرفت. توماس مان یک سخن تاریخی دارد که بعد از کلیدر و حتی بعد از یکی ـ دو مجلد روزگار سپری شده به آن برخوردم که من همیشه آن را میآورم به عنوان توضیح و تبیین دقیق یک نویسنده ــ فیلسوف از ادبیات؛ و آن این است که میگوید: “آثار بزرگ ادبی در مقطعی پدید میآیند که دوره تجربی آنها (در زندگی تاریخی) در حال به پایان رسیدن باشد.” و کلیدر و دیگر آثار من مربوط به این مقطع هستند. دورهای که نه فقط عشایر ما تخته قاپو میشوند و شدند و آن حالت ایلی و ایلیاتی از بین رفت بلکه روستاهای ما هم داشتند جا به جا میشدند و شباهتا چنین سرنوشتی را پیدا میکردند و پیدا کردند با اجرای اصلاحات ارضی. بر این ویژگیها لذت بردن ادبی ــ داستانی را هم میتوان افزود. یعنی آن افسون داستانگویی. الهه خسروی یگانه روزنامه نگار #جایخالیسلوچگالینگورجیبی #سلوکگالینگورجیبی










