
نتایج جستجو
487 results found with an empty search
- با خرید پنجاه یورو سی درصد تخفیف بگیرید
از امروز با خرید حداقل پنجاه یورو از کتابهای ناکجا میتوانید از تخفیف 30 درصدی ما بهره مند شوید. این خرید میتواند ترکیبی از نسخه های الکترونیک و نسخه چاپی از ناکجا باشد. برای خرید از ناکجا میتوانید ابتدا در کمتر از دو دقیقه عضو شوید به راحتی کتابهای مورد نظرتان را وارد سبد خریدتان کنید و این تخفیف در مرحله آخر به صورت اتوماتیک محاسبه خواهد شد. این تخفیف مخصوص کاربران خارج ازایران است. برای دریافت پاسخ سوالهایتان دراین مورد می توانید با ما مکاتبه کنید: support@naakojaa.com
- ناکجا یک ساله شد
یکسال است که هر صبح را به شوق پیامهای مهربان شما آغاز کردهایم… با هر کلام دوستیتان، ایمانمان را به هدف، قویتر و یقینمان به فردایی روشن و آگاه را محکمتر کردید… دوستان نادیدهمان ناکجایمان یک ساله شده و مفتخریم که بیش از هفتاد عنوان کتاب حاصل این روزهای سخت و فراموشنشدنیمان است. میبالیم و مینازیم به بودنتان گروه ناکجا *** گروه ناکجا به همین مناسبت به مدت ده روز برای خرید بیش از 40 یورو کتاب الکترونیک و یا چاپی از وبسایت، تخفیف 40 درصدی در نظر گرفته است. این تخفیف تا پایان شب 28 فوریه 2013 اعتبار دارد. #هفتداستان۱۳۹۱
- کندن از کلمهها
رسول رخشا شبنم آذر شاعري است که صاحب خط فکري مشخصي در شعرهايش است و در دورنماي نزديکي که با خوانش شعرهايش به تصوير کشيده ميشود، خطوط و مرزهاي انديشه و تفکرش آشکارا ديده مي شود. هر چند که شعرهاي اين مجموعه چه از نظر فيزيک و چه از بعد متافيزيک تفاوتهايشان به سادگي قابل تشخيص هستند اما پيگيري و اصرار شاعر بر سر بن مايههاي فکري شعرهايش چيزي نيست که به راحتي بتوان از نظر دور داشت. توجه به نظرگاههاي فکري و زمينههاي مشخص انتقادي در انديشه شعر شبنم آذر طوري برجسته مي شود که خواننده آن نميتواند از کنار دغدغههاي شاعر –که زمينههاي مشترکي هم دارند– بي توجه عبور کند. نزديک تر بيا / اين چهره را پيشتر / ديدهاي / چاه عميق / در لحظه سياهي مطلق / به انعکاس صدا مي رسد / نزديک تر بيا نگراني، اضطراب، بيقراري و طرح پرسشهاي انساني و اخلاقي در زمينههاي فردي و جمعي در فرآيند ذهني شاعر در نهايت بدل به نتيجهاي ميشود که همراه است با پررنگ شدن نوميديها، تيرگيها و تاريکيهاي تاريک پيرامونمان در شعر. توجه و حساسيت شاعر نسبت به مسائل جمعي و بيرون از خودش در روزگار اصرار به زيستن در غار تنهايي موضوع قابل ارزشي است و بايد با احترام از آن ياد کرد اما از سمتي ديگر، ميتواند وزنهایي باشد براي پايين کشيدن سمتي از شعر به سمتي که شعر مدعي فيگورها وحرفهاي روشنفکرانه شود و ديواري برپا کند ميان خودش و مخاطبش. به گمانم اين آسيبي است که دامنگير شعرهايي ميشود که معمولا همراه هستند با مفاهيمي که به نوعي به زندگي جمعي و موضوعات اخلاقي و انساني ميپردازند. در اين ميان هشياري شاعر ميتواند نقش فيلتر مهمي را بازي کند، چراکه انتقال معنا و پيام ذهني شاعر به مخاطب نزد او از اهميت بالايي برخوردار است، علاوه بر اين، معمولا شعرهايي که در چنين جهان وارهاي سير ميکنند در اطراف خود با انبوهي از کلماتي روبهرو ميشوند که تنها بنا به شرايط اضطراري و اورژانسي در شعر وارد شدهاند و جايگاه مناسبي براي خود در ساختار شعر نمييابند، جدا از اينکه شعر را محکوم به طولاني شدن ميکنند. …يک غلت ديگر اگر بزنيم / اين خواب شيرين را چنگيز برايمان تعبير مي کند / و از اين همه کلمه تاريخ را تسخير / و من / اين همه جان ميکنم / تا از اين کلمه بکنم حرف بيراهي نيست اينکه شاعران خودشان پيش و بيش از هرکسي با شعرشان انس ميگيرند و زير و بم آن را ميشناسند، شعر گفتن براي آذر دغدغهاي است که هجوم انديشههاي ذهنش را به سامان ميرساند اما به گمانم شبنم آذر بايد خودش را از هراس و وسواس چگونه روبهرو شدن با کلمهها نجات دهد. توجه، حساسيت و حضور شاعر در شکلگيري شعرهايش و برجسته ساختن ديوارههاي بيروني شعرها و تاثير مفهومي واژههايي نظير شعر، کلمات، لغت، حرف، سطر، حاشيه شعر و… در ساختار دروني و بيروني در برخي از شعرها مانع از حرکت مناسب و شکل يافته در جهان واره آنها ميشود، شاعر بايد تنها به واژههايي در شعرش اجازه حضور دهد که بداند آنها برايش دستمايهاي ميشوند که تنديس و پيکره شعر از چينش و ترکيب و تراشيدن مناسب آنها پديدار میشود بي آنکه راه و روش و ابزارهاي اين کار ديده شوند در واقع چنين واژههايي نقش استراکچري را در يک ساختمان بازي ميکنند که در شکلگيري بنا اهميت فراواني دارد اما فقط وقتي ميتوانيم آن را ببينيم و لمس کنيم که آن بنا را منهدم کنيم. وقتي که شبنم آذر به تخيل واقعي خود رجوع ميکند و در پي آن به خلق تصويرهايي برآمده از زبان شکل يافته شعرش دست مييابد، خواننده روبهرو ميشود با شعري مطبوع و مطلوب: زمستان / پرچمش را آويزان کرده در باد / از شليک کوچ پرندگان / سوراخ ميشود آسمان. روزنامه اعتماد ملي، شماره 942 به تاريخ بیست و سوم خراد هشتاد و هشت □ #هیچبارانیاینهمهرانخواهدشست
- شبنم آذر شاعر معترض؛ شعری با صورتی سنگی
تعجبی ندارد اگر ما شاعران پریشانحال نسل شعری اواخر هفتاد و اوایل هشتاد، قدری بدخلق و خشمگین باشیم. سرنوشت، دوره فعالیت ادبی ما را به برههای پرتاب کرد که ابتدای آن پس از ختم توپ و مسلسل، پر از حرفزدن (و فقط حرفزدن) درباره آزادی و دلخوشکنکهای مقطعی و بینتیجهای بود که تنها عمر و انرژیمان را به باد داد و اواخر آن هم -که به طرز رقتانگیزی دارد با اواخر دوران جوانیمان مصادف میشود- عصر لالمانی و لالبازی است. خاصه آن که نسلی هم از پی ما آمدهاند که بر وضعیت معلق بین زمین و آسمانمان رحم نمیکنند و در پی قطع کردن رشته باریکی هستند که ما را به حیات وصل نگه داشته. طبیعی هم هست. آنها میگویند نمیخواهیم اشتباه شما را تکرار کنیم و زیرپای نسل پیشین له و لورده شویم. پس به مصداق علاج واقعه قبل از وقوع، پیشاپیش شما را لت و پار میکنیم. دست مریزاد و خدا قوت! گفت «زنده بودن ما از بیکفنی است». او مدام در حال اعتراض به وضعیت موجود است؛ اما در عین حال پیشنهاد بهتری هم برای برون شد از این تنگنا ندارد. چرا که اعتراضاش عاطفی است، نه سیاسی. در چنین گیروداری، همه ما در خلوت خودمان میدانیم که عجالتاً شاعری یعنی کشک و جسارتاً ول معطلیم… میگویید نه؟ امتحان کنید! یک روز بروید مثلاً وسط یکی از واگنهای مترو و یکی از بهترین شعرهایتان را به طور رایگان و live برای ملت دکلمه کنید، تا ببینید چه قدر زرشک تعارفتان میکنند. فردایش گیتاری به دست بگیرید و همان شعر را به آواز بخوانید و ببینید اوضاع چه قدر عوض میشود؟… اینها را چرا گفتم؟ احتمالا میخواستم بگویم که خشم و رنج مستتر در شعر شبنم آذر را به خوبی درک میکنم. چون همجنس خشم و رنج خود من و خود ماست. این است که پیش از هر گونه افاضات منتقدانه، باید اعتراف کنم که حیطه و هوای وقوع شعرش را دوست میدارم و برایم ذرهای بیگانگی ندارد. شاید چون من هم از همین نسل مجروحی هستم که میکوشد جراحاتاش پیش چشم اغیار لو نرود و وانمود میکند همهچیز عادی است. روشن فکر ماندن، نیازمند قدری جنتلمن بودن است و به قول رومن گاری: «جنتلمن کسی است که یک چاقو را تا دسته در سینهاش فرو کردهاند و او به روی خودش نمیآورد». شعر شبنم آذر، از منظر مضمون در چنین حال و هوایی جان میگیرد. راوی از سویی نمیتواند میل به انتلکتوئل بودن را پنهان کند و از دیگر سو انگار میداند که فاتحه انتلکتوئلبازی خوانده شده و تا حد کرمپودری برای پوشاندن جوشها و حفرههای صورت فروکاسته شده است. این است که موقعیت بینابین خود را حتی در بعد ریتوریک شعرش نیز، حفظ میکند: او زبانی را به کار میگیرد که نه تا حد پسند عوام ساده است و نه تا حد شعر زبان محور دهه هفتاد افراطی است، او مدام در حال اعتراض به وضعیت موجود است؛ اما در عین حال پیشنهاد بهتری هم برای برون شد از این تنگنا ندارد. چرا که اعتراضاش عاطفی است، نه سیاسی. به همین خاطر هم شبنم آذر در این قسمت از بازی برنده میشود. یعنی علیرغم آن که بنیان شعرش نقد اجتماعی و گاهی فرهنگی وضعیت موجود است، شعار نمیدهد و اسیر سنت مهوع هارت و پورت نمیشود. به همین خاطر بیشتر گزارش دهنده است تا منتقد و باز به همین دلیل اتکایش بیشتر به تصویر است تا چینش استقرایی زبان محور در متن. این سردی، میل به خلق فضای رمانتیک را از شعر او زایل کرده و نهایتا منجر شده به شعری که با صورتی سنگی، جدی و منفعل، میکوشد حتی بازیهای زیرپوستیاش را از شما پنهان نگاه دارد. حسن بزرگ او در این گزارش، آن است که به هیچ وجه زن بودناش را به رخ نمیکشد. راوی شعرهای آذر، نه اعتراضی به زن بودنش دارد و نه از این خصیصه برای تاثیرگذاری حسی بر مخاطب بهره میگیرد. بدون تعارف باید بگویم که شعر شبنم آذر، شعری کمنظیر است. وقتی به ذهن خود رجوع میکنم و شاعرانی را به یاد میآورم که با تفاوتهای اجرایی بسیارشان، نهایتا در همین جغرافیای فکری کار میکردند؛ باز میبینیم که شبنم آذر، از حیث مذکور، موفق به خلق شعر سردتر و خاصتری است. این سردی، میل به خلق فضای رمانتیک را از شعر او زایل کرده و نهایتا منجر شده به شعری که با صورتی سنگی، جدی و منفعل، میکوشد حتی بازیهای زیرپوستیاش را از شما پنهان نگاه دارد. اما لبه تیغ شعر شبنم آذر هم درست همین جا است. همهچیز بیش از حد برای او جدی است، و این جدیت گاهی رنگی از اغراق میگیرد و در عین حال که حتی انتزاعیترین سطرهای او نیز در خدمت نوعی واقعگرایی متخیل هستند، بازی ندادن او به طنز، بنمایههای رمنس و متلکم وحده بودن راوی در اغلب موارد، شعر او را قدری دکوراتیو جلوه میدهد. یعنی شعری که انگار همهچیزش بیش از حد تر و تمیز و براق و سرجای خود است و این امر، قدری من خواننده را معذب و باور واقعگرایی شاعر را دشوار میکند. این وضعیت، حتی در ناتورالیستیکترین لحظات شعر او نیز وجود دارد: در شعر او جنازهها نهایتا مضطرب و کتابها نهایتا فرسوده و اسطورهها فوق فوقش پوسیدهاند و اینها همگی صفاتی بسیار مودبانه و شیک هستند. اشتباه نشود! قرار نیست شعرمان را به چاله میدان بدل کنیم و به اسطورههای محترم فحشهای آب نکشیده خواهر و مادر بدهیم. اما تصویر کردن انزجار، نیازمند بیان و اجرایی جسورانهتر است. کاش میشد که به جای بیان مستقیم این فرسودگی، این موقعیت برای ما تصویر میشد. ماجرا اصلا این نیست که چنین کاری ارزشمند یا بیارزش است. قصد من یادآوری موقعیتی است که با رویکرد سختگیرانه شبنم آذر به شعرش تزریق و یا از شعرش گرفته میشوند. در شعر او ظرفیتهایی است که میتواند وی را به شاعری کاملا مستقل و پیشرو بدل کند و گمان من بر این است که او هنوز نتوانسته به اندازه کافی، از شعر نسل دوم دهه هفتاد فاصله بگیرد. اگر بتواند این فاصلهگیری را با مسافتی مناسب و بدون گریز از مرکز انجام دهد، یقینا به فتحی بزرگ نایل خواهد شد که “قلهها خواب پرچمش را میبینند”*. علی مسعودینیا از سایت تاسیان *فتحی بزرگ که قله ها خواب پرچمش را می بینند #هیچبارانیاینهمهرانخواهدشست
- برگی از کتاب “آه، استانبول” نوشته رضا فرخفال
آه، استانبول … چشمهایش خاکستری بود. از پلکان سه طبقه ساختمان که بالا آمده بود، در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی که دیوارهایش را بستههای کتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشمها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم که از پسرک پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم کار خودم بود. در اتاق نیمهباز بوده است. روی ترجمهی یک متن خستهکنندهی جامعهشناسی کار میکردم. جملهها را مینوشتم، پاک میکردم و دوباره مینوشتم. یک لحظه که سرم را از روی کاغذ برمیدارم، زنی را میبینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره ـ به رسم این روزها ـ که از برابر اتاقم گذشت. عینکم را برداشتم و با انگشت گوشهی حدقههایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگهای چشم آرام گیرند. چشمها از همان ساعات اول روز با من راه نمیآمدند. از بیخوابی شب بود. به ساعتم نگاهی انداختم. نیم ساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود. سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیک پنجره رفتم. آفتاب چشم را میزد، اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیرهکنندهی تابستان نبود که یک فصل تمام راستهی کتابفروشیها را میگداخت و خلوت میکرد. صدای باز شدن درِ اتاق و خندهی پیرمرد، مدیر انتشاراتی، را شنیده بودم و با خود فکر کرده بودم که باز هم یکی از آشنایان قدیمش به سراغ او آمده است و دوباره مشغول کار خود شده بودم. متن جامعهشناسی خوب پیش نمیرفت. پسرک پادو آمده بود و گفته بود: «آقا، شما را میخواهد.» و پیرمرد، در میان ابر بنفشرنگی از دود پیپ گرداگرد صورتش، مرا به آن زن معرفی کرده بود که «ارباب، یا به قول امروزیها ویراستار ما!» و به دنبال این حرف یکی از آن خندههای بلند و کِشدارش را سر داده بود که تنها میتوانست از سینهی آدمهای همنسل او بیرون بیاید. پوشهی زردرنگی روی میزش بود. همچنان که به پیپش پک میزد، به آن زن گفته بود: «این را برایت بگویم که درآوردن یک کتاب این روزها مثل درافتادن با یک حیوان وحشی است. حیوان وقتی از پا درمیآید که خون زیادی از خود آدم رفته باشد. من که یک ناشرم…» و این تکیهکلام همیشگیاش بود. وقتی که زن پرسیده بود: «شعر چی؟ چاپ شعر هم توی برنامهی کار شما هست؟» من با خود زمزمه کرده بودم که او دیگر کیست و پیرمرد، انگار که بخواهد به سؤال مشکل و حزنآوری پاسخ بدهد، نفس عمیقی کشیده بود و گفته بود: «نه، نه مثل ترجمهی رمان یا کتابهای تاریخی… چاپ شعر این روزها اشکالات زیادی دارد.» پیرمرد پشت سر هم پیپش خاموش میشد و ناچار صحبتش را قطع میکرد و آن را آتش میزد. یک هفتهای بیشتر نبود که سیگار را ترک کرده بود و به تفنن پیپ میکشید. هنگام خداحافظی زن را تا سر پلهها بدرقه کرده بود. آن روزها همهجور آدمی به دفتر انتشاراتی میآمد. از مغازهی کتابفروشی در طبقهی همکف نشانی دفتر را میپرسیدند و بالا میآمدند. گاهی فضلی آدمهای پرت و مزاحمی را فقط برای آزار ما بالا میفرستاد. میتوانست همان جا توی مغازه دستبهسرشان کند. استعدادهای جوان و دورافتادهای هم بودند که کارهایشان را با پست سفارشی از شهرستان میفرستادند. پیرمرد همهی این کارها را به من حواله میداد که بخوانم و نظر بدهم. به پشتی صندلیاش تکیه میداد، با انگشت مرا نشانه میگرفت و میگفت: «نه، نه، اشتباه نکن، من که یک ناشرم این را به تو میگویم که همیشه بهترین استعدادها را درست همان جاهایی میتوانی پیدا کنی که هیچ به فکرش نبودهای…» دروغ میگفت. میدانستم که تا به حال حتی یک صفحه را هم بیتوصیه و نظر دوستی یا آشنایی چاپ نکرده است. اما بادی به غبغبش میانداخت و همچنان که به تکهای از آسمان بیرنگ راستهی کتابفروشیها در قاب چرک پنجره نگاه میکرد، میگفت: «توی این حرفه گاهی وقتها هست که نباید ترسید. باید جرئت داشت و انتخاب کرد و در یک کلام، باید توپ زد!» … #آهاستانبول
- برگی از کتاب “صدایم کن خضرا” نوشته علیرضا بهنام
حکم تیر تمام این روزها بگذرند از من ببرند مرا به خیابانی بلند از زیر قارچ اتمی با آن منارهاش که میدرد آسمان را تا میدان مجسمهای بیسر بیاشوبم بلند خدایا بلند چشمهای تو همراه من است همراه من است زیبایی جهان لکنت گرفتهام از این همه زیبایی لکنت گرفتهام از این همه رعنایی لکنت گرفتهام حکم تیر از روی مناره که میآید چشمهای تو همراه من است حکم تیر از روی بام که میآید چشمهای تو همراه من است بلند میشود صدایم اوج میگیرد با چشمهای تو این وسط جاری روی زمین و موجموج چشمهای تو میآید تا امتداد این بلند الله اکبر حکم تیر میآید این جهان قرار بود گل بشود جایی که انقلاب و آزادی به هم میرسند این جهان قرار است گل بشود در امتداد زیبایی خجستهی آن دو چشم و چشمهای دیگر که از روزگار زیبایی ازلی آزاد خرامیدهاند دوزخ بهجا مانده از آن همه زیبایی و میبینم با پهلویی شکسته یک گل با صورتی شکسته یک گل با ابرویی شکسته یک گل توفان رنگ از ترعههای بلند خیابانها میگذرد الله اکبر هان بنگرید این چله هم میگذرد با پرچم عزا و باریکهای از نور هنوز میتابد بر این بلند اینجا خیابان من است خیابان من است اینجا و زیبایی جهان همراه من است #صدایمكنخضرا
- برگی از کتاب “کجا مینویسم” نوشته نیلوفر دهنی
دوم زیاد معطل نشدم. منشی دفتر کمک کرد و خیلی زود به اتاق سردبیر راهنمایی شدم. او هم، تا نشستم سر اصل مطلب رفت. با خود کلی از مطالب چاپ شدهام را برده بودم که بینگرانی به من کار بدهد. قرار شده بود که برای پرتیراژترین روزنامهی آن روزها بنویسم. خیلی از نویسندهها و اهالی ادبیات فقط همین روزنامه را میخواندند. اینجوری شاید من هم بیشتر خوانده میشدم، آن هم با خوانندگانی که خودم خوانندهی آثارشان بودم. اما آقای سردبیر زیاد فرصت نداد که برایش از سوابقم بگویم یا پروندهای را ورق بزند که با خود آورده بودم. پیشنهادش را مطرح کرد و باز اصلا صبر نکرد من حرفی بزنم. بیمعطلی گفت: “خب، اولین مطلب را کی به دست من میرسانید؟” از سوژهاش کمی جا خوردم. به نظرم عامهپسند آمد اما او معتقد بود که موضوع جالبیست و خوانندگان بسیاری پیدا خواهد کرد. بعدها وقتی یکی دو سال پس از پایان این پروژه از بعضیها میشنیدم که مطالبم را خواندهاند، بدون اینکه حتی آن موقع من را بشناسند یا اسمم را به خاطر بسپرند، کلی ذوق میکردم. گفتوگویمان ده دقیقه بیشتر طول نکشید و زود از دفترش بیرون آمدم. قرار بود بروم سراغ نویسندهها و مترجمها و ازشان بپرسم چطور کار میکنند؟ با آنها وعده ملاقات بگذارم و ببینم اتاق کارشان چطوریست؟ و بعد همهی اینها را برای خوانندگان روزنامه بنویسم. روزنامهی شرق بخش جدیدی داشت به اسم «کافه شرق» که قرار بود پنجشنبهها منتشر شود. اولین شماره هم چند روز بعد از دیدار من و سردبیر همان کافه چاپ میشد. وقت زیادی برای آماده کردن مطلبم نداشتم. یکراست رفتم خانه و دفترچه تلفنم را درآوردم. یک ساعته لیستی از نویسندگان و مترجمانی که به نظرم شروع گفتوگو با آنها بد نبود، تهیه کردم و به دستیار سردبیر که قرار بود از آن روز با او برنامههایم را هماهنگ کنم، بلافاصله تلفن زدم. همه را تأئید کرد و گفت بعد از مشخص شدن زمان اولین گفتوگو به عکاس خبر بدهم. شانس با من یار بود. به اولین نفری که زنگ زدم همانی شد که نخستین مطلب را در موردش نوشتم. تا موضوع گزارش را گفتم، خیلی زود موافقت کرد و برای روز بعد قرار گذاشت. عصر یکشنبه ساعت هشت و نیم، خیابان دربند. خانه جمال میرصادقی. جمال میرصادقی را بیشتر از کتابهایی که ازش خوانده بودم نمیشناختم. چند تا داستان او را خوانده بودم و کتاب«اصول داستاننویسی»اش را خیلی دوست داشتم. کتاب «واژهنامه هنر داستاننویسی» از میمنت میرصادقی، همسرش را هم خیلی وقت بود که توی کتابخانهام گذاشته بودم. چند سالی بود که کارم گفتگو با نویسندهها و مترجمها شده بود. خبرنگاری سیاسی را که با آن وارد مطبوعات شده بودم درست بعد از یک سال کنار گذاشتم. حوزه مورد علاقهام ادبیات بود و ترجیح میدادم دنیایم میان آدمهایی بگذرد که کتابهایشان را خوانده بودم تا در فضای هایوهوی و هیجانات سیاسی. قبل از آن هم پیش آمده بود با بعضی از نویسندههایی که همیشه تحسینشان میکردم از نزدیک آشنا بشوم، اینطوری که بشود برایم از نوشتن بگویند و اتاق کارشان را ببینم اما نه زیاد یا اینکه بتوانم در این مورد با آنها حرف بزنم و از آن بنویسم. آن عصر یکشنبه که داشتم به خانه میرصادقی میرفتم، آنقدر هیجان داشتم که توی راه به گیتا تلفن زدم و سوالهایم را با او مرور کردم. برایم جالب بود بدانم که چرا اغلب شخصیتهای داستانهای جمال میرصادقی کودک یا نوجوان هستند یا چرا بیشتر وقتها پایان داستانهایش تلخ و سیاه است؟ به نظرم از آن نویسندههایی بود که زیاد اهل جمع و محفل نبود، برای همین از آن محبوبیتها که برای حضور در همه جا نصیب خیلیها میشود، شاید نداشت. یادم بود که یکبار توی مراسم تجلیل از خودش گفته بود: “آنقدر به من فحش دادند تا باعث معروفیتم شدند.” اما به نظر من جمال میرصادقی، داستاننویس مطرحی بوده است و این به خاطر داستانهاییست که نوشته، نه بدگویی دیگران از او یا هرچیز دیگری. جدا از ترجمههایش یا همان کتاب اصول داستاننویسی که خیلیها توی کلاسهای آموزش داستاننویسی به دانشجویان توصیه میکنند آن را بخوانند. میخواستم از او بپرسم که کی مینویسد؟ فضای ایدهآل نوشتنش چیست و این حرفها اما گیتا چیز دیگری میگفت: “وقتی توی خانه و اتاق کار میروی باید به یک چیزهایی دقت کنی تا بیشتر نویسنده را بشناسی. مثلا ببین اتاق و فضای کار نویسنده به تو چه حسی میدهد. به تابلوها و اشیا و حتی تمیزی اتاق دقت کن، اینکه کتابهایش چقدر قدیمی و جدید هستند؟” میگفت: “برای اینکه بفهمی این نویسنده یا هر هنرمند دیگری دوست دارد دنیای بیرون وارد اتاق کارش شود یا نه به جزئیات دقت کن. مثلا اینکه آیا توی اتاق کارش صندلی برای نشستن آدمهای دیگر هست یا نه؟ اصلا جای مجزایی برای نوشتن دارد یا نه؟ ببین جای نوشتن و مطالعه و موسیقی گوش کردنش مشترک است یا نه چون خیلیها برای ازدست ندادن تمرکزشان حاضر نیستند محل نوشتنشان با کتاب یا چیزهای دیگر پر شود.” … #کجامینویسم







