لوزالمعده چشمهایش را گشاد کرد. آمد توی صورتم. با صدای پستی گفت: این خیلی قشنگه که شما توی داستانتون بدون مراعات، اسم مارکهای خارجی و مبتذل رو میآرین؟ خیلی قشنگه که یه خرس مذکر بیاد با یه دانشجوی دختر که ازهمون مارکها میپوشه، برن توی یه کافهای باهم بشینن، دست هموبگیرن... به هم شماره تلفن بدن. بعد هم روشن نباشه چی به هم گفتن؟ _ دود را فوت کردم توی صورتش، گفتم: ...
آستینهای رنگی
نویسنده: تایماز افسری
ناشر: نشر نی
داستان کوتاه | نشر نی | داستان کوتاه ایرانی | تایماز افسری
چاپ اول: 1388
104 صفحه






























































