
نتایج جستجو
487 results found with an empty search
- « بادبادک باز» تنها یک رمان نیست!
مقدمه: باید اعتراف کنم که تابحال رغبت چندانی به خواندن رمان نداشته و ندارم اما بادبادک باز را باید مطالعه می کردم چراکه توانسته بود علاقه بسیاری از خوانندگان حرفه ای رمان را به خود جذب کند.به نظر من هر ملتی به تراژدی هایی بامضمون رستم و سهراب نیازدارد بویژه کشور هایی که با تعدد اقوام ،مذاهب یا زبان ها برخوردارندو احتمال وجود تنش های حاصل از برخورد آنها در حال یا آینده بالاست.این رمان نیز با کمی اغماض داستان رستم و سهراب است چرا که نبرد دوطرف خودی و غیر خودی است که نمی دانند دراصل یک تن هستند ودیگری ساخته ذهنیت هدایت شده آنهاست.داستان امیر و حسن یا داستان پشتون و هزاره داستان رستم و سهراب اما بازبانی به روز ودر قالبی جدید البته پس از تاخیری صدها ساله است. خلاصه ای از داستان بادبادک باز اولین رمان نویسنده افغان خالد حسینی است که جایزه کتاب سال نیویورک در 2003 برای وی به ارمغان آورده است. قهرمان داستان کودکی افغان بنام امیر از قوم پشتون واز طبقه مرفه قبل از ظهور طالبان است که با حسن کودک نوکر خانه زاد پدرش که شیعه واز قومیت هزاره است قد کشیده اند. دوستی عمیق وکودکانه امیر گاهی آلوده به خودخواهی ناشی قوم مرکز بینی است،هرچه باشد حسن شیعه وهزاره ای است ودوستی با اوبرای امیرتمسخر همسن و سال های پشتونش را به همراه دارد.اما شخصیت مقابل قهرمان داستان یعنی حسن کودکی است که فرودستی خود را قبول کرده اما محبتش به امیر و تعصب و یاری اش نسبت به او خالصانه است و این محبت ووفاداری در جریان درگیری برای پس گرفتن بادبادک امیر از چنگ پسران شرور همسایه شان با فداکاری پسرک هزاره ای و خیانت پسرک پشتون و نهایتا آزار جنسی هزاره ای توسط پسرک شر دورگه همسایه به اوج خود میرسد.این پشت کردن امیر به دوست تمام عیار خود گناه نابخشودنی است که در سراسر داستان و گذشت سالیان و حتی دور شدن و هجرت ناخواسته از افغانستان گلوی امیر را فشار می دهد . مسئله بزرگ امیر پس از سالها اقامت در آمریکا اورا وامی دارد تا امنیت و آرامش و خانواده را رها کند به به قلب آتش و خون ، به سرزمین ویران شده ورعب آور تحت تسلط طالبان جهت نجات فرزند حسن که ازقضا در بحبوحه بحران این کشور به خاطر حراست از عمارت اربابش کشته شده برگردد و قصور بزرگ خود را برای همیشه با نجات فرزند حسن جبران کند. نسبت بادبادک باز و انسان شناسی مردم نگاری روشن وروان نویسنده از فضای اجتماعی وفرهنگی افغانستان دوره ظاهر شاه ، تعجب خوانندگانی را که عادت به تصویر عقب افتاده وبه شدت سنتی از افغانستان دارند رادر پی دارد، هرچند توصیف وی طبقه مرفه و مالکان را شامل می شود.توصیف زنده و گرم نویسنده ازسرگرمی ها و عشق کودکان افغان به مسابقات بادبادک بازی ،گذری اجمالی بر ترانه ها و خوانندگان افغان،تماشای میمون ها در بازارو غیره،درکنار این ها صحبت از کودک آزاری وشیوه های غیر متعارف طالبان برای سرگرم شدن، پرداختن به برخوردهای غیر انسانی افراطیان مذهبی به اسم دین با کم ترین آزادی های مدنی وگذاری برآداب و رسوم ازدواج ازقسمت های اصلی و مورد علاقه نویسنده است. در میانه داستان قهرمان داستان بواسطه دوست قدیمی پدرش با این حقیقت باورنکردنی مواجه می شود وآن اینست که حسن پسرنا مشروع پدرش بوده واینکه جان خود و همسرش رابرسر دفاع از امارت پدرش در برابرزیاده خواهی طالبان گذاشته است وبدتر از آن اینکه برادرزاده ای یتیم دارد که در کوران دهشتناک حوادث ودر ناامن ترین نقطه زمین آواره و به امداد عمویش نیازمند است. نویسنده با طرح مسائلی عجیب مانندآکاهی به هویت واقعی حسن (نسبت هم خونی ولو نامشروع ) وآگاهی از هویت سرکرده گروه طالبان در کابل( پسرک فاشیست دورگه افغانی ،آلمانی همسایه) ، خواننده و قهرمان داستان رابه شدت غافلگیر می کند.در حقیقت حسن که برای امیر یک هزاره ای شیعه و غیر خودی بود اکنون خودی است هرچند غیر مشروع اما به هرحال ازفرزند پدرش است پس غیر خودی نیست و برعکس سرکرده طالبان اگرچه در ظاهر افغانی و پشتون است اما هم به لحاظ زیستی، ذهنی و اعتقادی غیر خودی است. به نظر نگارنده،نویسنده رمان می خواهد بواسطه نوعی سمبولسم برای هم میهنانش که درگیر جنگ قومی ، مذهبی هستند و به نوعی به پاکسازی قومی ، مذهبی می اندیشند پیام مهمی بفرستد.در واقع در این داستان نسبتا بلند، پدر امیر که همیشه برای وی قابل تحسین و مباهات بوده سمبل سرزمین افغانستان ویا عقلانیت و حسن مظهراقلیت های انسانی و مذهبی مظلوم این کشور است که به بهانه نوع مذهب یا قومیت مورد بی مهری وآسیب قرار گرفته اند. تلاش نویسنده اینست که آگاهی کاذب فاشیستی اقوام را نسبت به خود وتحقیر دیگر اقوام را با نوعی از آگاهی مبتنی برانسان گرایی و نوع دوستی جایگزین سازدوبه عبارتی بهتر جهان بینی جدیدی را مبتنی بر درهم تنیدگی خودی و غیر خودی عرضه کند .سعی داستان اینست که به افغان ها بیاموزد که حق خون یا حق برادری (خواسته و ناخواسته ) بسیار پیچیده تر از آن تصوری است که آنها از خودودیگری دارند. اما موضوع محوری این رمان بی گمان «گناه» است،به جرات می توان گفت نه تنها موضوع اصلی این مردم بلکه مسئله محوری و تراژیک مردمان(درگیر جنگ های قومی ،مذهبی) منطقه از مسلمانان سوریه و عراق تا بوداییان میانمارمسئله ی بزرگی بنام گناه است.گناه بهانه کشتار و قتل عام وتجاوز و آواره ساختن اقلیت ها در این کشورهاست وگناهکار بودن مجوز تمامی این اعمال غیر انسانی است. این مسئله با تیز بینی رمان نویس در قالب سخن پدرامیر درمورد ماهیت گناه به نوعی بازتعریف از گناه می انجامد که به بهترین و تکان دهنده ترین عبارت کتاب وشاه کلیدی تبدیل می شودکه مارا در یافتن منظور نویسنده از نگارش هزاران کلمه و جمله یاری می کند.این نوع تعریف از گناه هم واجد غنای فکری وهم ادبی نویسنده است که با تمام کتاب برابری می کند.بنابراین به خاطرآسیب نرساندن به روح کلام آنرابا جابجایی اندک به عنوان حسن ختام می آورم . « بابا گفت : فقط یک گناه وجوددارد ، فقط یکی و آنهم دزدی است، هرگناه دیگری صورت دیگری از دزدی است.حرفم را می فهمی؟بابا گفت : وقتی مردی را بکشی ،زندگی راازاودزدیده ای، حق زنش رااز داشتن شوهردزدیده ای،همین طور حق بچه هایش را از داشتن پدر.وقتی دروغ بگویی ،حق طرف رااز دانستن راست دزدیده ای، وقتی کسی را فریب بدهی ، حق را از انصاف دزدیده ای،می فهمی؟» #بادبادکباز #بادبادکباز
- بخشی از کتاب “ذوزنقه تجریش”
پیشدرآمد چاپ اول «یک» کلاسبندیِ سوم ابتدایی، چشمهایم را بستم روی خاکی که چسبیده بود به باد نمدار اولین روز پاییز؛ باز برگشتم سمت آبخوری. دستهایم پیاله شد زیر شیر، تصمیم گرفتم جای خلبان شدن نویسنده بشوم. اما اولین داستانم کلاس سوم راهنمایی نوشته شد. ثلث دوم، داستان «سوسن نصف اهواز را خرید» را به معلم آموزش دفاعی دادم برای ارسال به مسابقات قصه نویسی آموزش و پرورش با موضوع دفاع مقدس. از مدرسهمان فقط من شرکت کردم. قصههای برگزیده میرفتند مرحله نهایی در مناطق بیستگانه تهران. قصهی من جنگی نبود، محیط قصه را بردم اهواز تا به جبهه نزدیک شود. سوژه هم جور شد: وقتی کشور در جنگ باشد، احتکار خیلی بد است و گناهکار به سزای اعمالش خواهد رسید. ایده اولیه که هیچ پیوندی با جنگ نداشت را از کارتِ بازی گرفته بودم. کارتهای ماشین که زیر عکس اتومبیل: گزینههای سرعت، صفر تا صد بر مقیاس ثانیه، وزن، گنجایش موتور بر حسب سیسی، تعداد سیلندر و قدرت موتور بر حسب اسب بخار درج شده بود. کارتها بین بچهها تقسیم میشد، هرکس در نوبت خودش یک گزینه میگفت و اگر بیشتر بود، کارت طرف مقابل را میبرد و از او میگرفت تا بگذارد زیر کارتهای خودش. اگر کمتر بود، کارتش را میباخت. راه جرزنی هم داشت، روی گزینه وزن. هیچ وقت مشخص نشد کارت برده برای سنگینی ماشین است یا سبکی! عاشق کارت دوج ۱۹۶۹ بودم، با وجودی که به خیلی از کارتها میباخت. بازی موقعی برایم جذاب بود که کارت محبوبم دستم باشد. برای حفظ این کارت، حاضر بودم بازی را به هم بزنم. زدم. بارها. زبری آن کارت با تیزی لبهی باریکش راحالا موقع نوشتن هم سر انگشتان دست چپم حس میکنم. در مسابقات روزنامهدیواری، بچهها با سریش و چسب اوهو، پوست از دیوار راهروها میکنند. همه دوست دارند تکخوان یا عضوی از گروه سرود کلاس باشند. برای انتخاب تیم فوتبال ۷ نفره دعوا میشود و هرکی زورش بیشتر باشد اسمش میرود توی تیم. تیم فوتبال هر کلاس، تیم قلدرهای کلاس هم هست! بین ۵۰ مسابقه علمی، فرهنگی، ورزشی و هنری وزارت آموزش و پرورش در طول سال تحصیلی، بیاهمیتترین مسابقه برای دانش آموزان، همین قصه نویسی است. اولیای مدرسه راهنمایی امام جعفر صادق روبروی مقبره الشهداء در بلوار شاهد شهرک شهید محلاتی، این را میدانستند که اعلانی نچسباندند روی کریدور؛ فقط معلم آموزش دفاعی یک تعارفی کرد که بچهها این مسابقه هم هست. پنج روزه داستان «سوسن نصف اهواز را خرید» را نوشتم. چهار روزه نوشتم و یک روز هم پاکنویس. توی پوشه، دادم به آقای ختم روزگار (معلم آموزش دفاعی). زورش میآمد بگیرد. وقتی گرفت، سختش آمد نگهش دارد. وقتی نگه داشت، انگار دمبل بدنسازی دادهام به او. با دست راست پوشه را گرفت و بعد به دست چپش داد. نگاهم کرد. ورق زد. بیست و هفت ورق بود. ریشش را خاراند. گمان میکرد کلکی توی کارم است. برای او که تمام مشاغل جهان را منوط به خرخوانی میدانست و هیچ راه میانبری به رسمیت نمیشناخت، از بین ما کسی میتوانست نویسندگی کند که درس را فوت آب باشد و نمره انضباطش هم ۲۰. اما من شاگرد متوسطی بودم با نمره انضباط ۱۴ در ثلث اول. بزهکار نبودم، فقط پیش از ورود معلم به کلاس، دست به سینه نمینشستم، مبصر اسمم را روی تخته سیاه در قسمت بدها مینوشت و هربار نیم نمره انضباط کسر میشد. پوشه را به دست راستش برگرداند و اینبار، خارش ریش با دستچپ. میتوانست بگوید برادرت، خواهرت، عمهات نوشته یا از جایی کش رفتهای. اما نگفت، فکر نکنم از سر خیرخواهی! پذیرفت چون میدانست برای جلب نظر مدیران آموزش و پرورش منطقه، بد نبود در مدرسه تحت تعلیم او هم یک قصه تولید شده باشد. اما از نظر خودش که همیشه تاکید میکرد ختم روزگار است، داستان را برادر بزرگتر، خواهر بزرگتر یا عمهام نوشته و شاید از جایی کش رفتهام. دهه فجر، هوشنگ مرادی کرمانی دعوت شد سخنرانی برای دانشآموزان. سریال «قصههای مجید» ترکانده بود. صبحگاه، وقتی مراسم «ازجلونظام و خبردار» تمام شد مدیر مدرسه گفت: هرکسی همانجایی که هست بنشیند. سوالهایتان را روی کاغذ بنویسید. نفرات اول صفها جمع کنند تا استاد بعد از سخنرانیاش جواب بدهد. بچههای مدرسه، مرادی کرمانی را سوالپیچ کرده بودند که مجید آخرش چه میشود یا بیبی بیرون از سریال، چه نسبتی با مجید دارد؟ با سوالهای کلاس خودمان که به او رسیدم، ناامیدانه سعی میکرد پرسش متفاوتی بیابد از لابلای کاغذهای کلاسهای دیگر. آقای گنابادی (ناظم) پشت بلندگو گفت: سه تا صلوات بفرستید خستگی از تن استاد مرادی کرمانی در بره. موقع صلوات اول، سوالهایی که توی دستم بود را ریختم روی میز مقابلش. موقع صلوات دوم گفتم: «میخوام نویسنده بشم». از او سوال نکرده بودم. فقط گفته بودم میخواهم نویسنده بشوم. موقع صلوات سوم گفت: برای نویسنده شدن درس بخون. سپس بلندگو را از ناظم گرفت برای پاسخ به سوالهایی که دستهبندی کرده بود. از فروردین به بعد کمکم نتایج مسابقات منطقه در رشتههای قرائت قرآن، اطلاعات عمومی، تئاتر، کاردستی، حفظ حدیث، سرود و تواشیح، رقابتهای ورزشی و مشاعره را سر صف اعلام کردند. خیلی لذت دارد شنیدن اسم خودت از بلندگوی مدرسه برای تشویق. لذتی که قسمتم نشد. ثلث سوم رسید، امتحانات نهایی را هم دادیم و خبری نیامد از نتیجه مسابقه قصه نویسی در منطقه یک آموزش و پرورش تهران… #ذوزنقهتجریش
- تخفیف ویژه سال نو 1393
به مناسبت سال نو ۱۳۹۳ به خودتان و دوستانتان کتاب هدیه بدهید ۵۰ درصد تخفیف از ۵ تا ۱۱ مارس ۲۰۱۴ ۴۰ درصد تخفیف از ۱۲ تا ۱۸ مارس ۲۰۱۴ ۳۰ درصد تخفیف از ۱۹ تا ۲۵ مارس ۲۰۱۴ ۲۰ درصد تخفیف از ۲۶ تا ۲ آوریل ۲۰۱۴ روی تمام کتابهای الکترونیک و چاپی وبسایت ناکجا هر چه زودتر به دوستانتان عیدی بدهید، تخفیف بیشتری خواهید داشت. نشر ناکجا سال نو ۱۳۹۳ را به همهٔ فارسیزبانان تبریک میگوید. برای دادن هدیه کافیست به آدرس ایمیل ناکجا بنویسید و مشخصات و آدرس ارسال را همراه با یادداشتی که میخواهید در بسته هدیه باشد برایمان بفرستید.
- گفت و گو با رضا رضایی
شقایق عرفینژاد رضا رضایی مترجمی است که با نگاهی متفاوت و برنامه ریزی شده، از چند سال پیش قلم ترجمه به دست گرفته تا مجموعهای از برترین آثار کلاسیک ادبیات را به فارسی ترجمه کند. رضایی بر آن بوده تا همه آثار یک نویسنده را به فارسی برگرداند و نه فقط یک یا دو اثر را. او تاامروز تمام آثار جین آستین و خواهران برونته را ترجمه کرده است و قصد دارد این کار را با ترجمه تمام رمانهای جورج الیوت ادامه دهد. رضایی میگوید مترجم خوش شانسی است که فرصت و امکان چنین کاری را پیدا کرده است و وقتی می گوید خوش شانس است منظورش این است که خوب بازی کرده است. رضایی که قهرمان شطرنج هم بوده معتقد است اگر خوب بازی کنی شانس میآوری. با او درباره ترجمه آثار کلاسیکی که برخی از آنها به شکل گزینشی و توسط مترجمان دیگر ترجمه شده است گفتوگو کردیم. چه چیزی در آثار کلاسیک وجود دارد که برای شما جذاب است؟ من به عنوان خواننده طالب رمان خوب هستم، چه کلاسیک وچه مدرن. آثار نابوکوف را بسیار دوست دارم و ترجمه هم کرده ام. دلیلم برای ترجمه کردن کارهای کلاسیک صرفا علاقه ی شخصی خودم نیست. این دلیل چیست؟ ضرورتی است که برای این کار احساس میکنم. تعداد کمی از آثار کلاسیک به فارسی برگردانده شده اند، در حالی که این آثار خوانندگان زیادی دارند. سنت ترجمه ی آن ها در اینجا وجود نداشته است، ضمن اینکه مترجمان بزرگی هم که از پس این کار بربیایند کم داشتیم. ترجمه ی این کارها مسئولیت زیادی دارد و کار طاقت فرسایی است. باید کسانی یا نهادهایی وجود داشته باشند تا از مترجمانی که توانایی این کار را دارند حمایت کنند. چند دهه پیش سازمان هایی مثل فرانکلین، بنگاه ترجمه، نیل و امیرکبیر کارهایی میکردند. تعدادی مترجم (خوب و ضعیف) کتاب هایی را ترجمه کردند. ولی کافی نبود. الان هم در بازار همان ترجمه ها را می بینید، در صورتی که در کشورهای پیشرفته سازمان های دولتی یا سازمان های وابسته به دانشگاه ها و ناشران بزرگ از مترجمان آثار کلاسیک حمایت می کنند و ترجمه های متعددی از کارهای کلاسیک انجام گرفته است. باید هم این طور باشد، یعنی باید از هر اثر ترجمههای مختلف وجود داشته باشد تا مخاطب انتخاب کند. فکر میکنید چرا چنین حمایتی از مترجمان در کشورهای دیگر صورت میگیرد تا بتوانند آثار کلاسیک را ترجمه کنند؟ آثار کلاسیک بخش مهمی از سواد عمومی جامعه به حساب میآیند. نهادهای مسئول وظیفه ی خودشان می دانند که سواد جامعه را بالا ببرند و در نتیجه از انتشار آثار کلاسیک حمایت میکنند. اصلاً وجود آثار کلاسیک در قفسه های کتاب اهمیت دارد، چه فروش برود و چه فروش نرود. از این وجه عمومی که بگذریم، کسانی که علاقهمند به ادبیات هستند، چه ادبیات کلاسیک و چه ادبیات مدرن، باید کلاسیک ها را بخوانند، چون پایه ی ادبیات هستند. تمام مباحث نقد، به خصوص در حوزه ی رمان، مبتنی بر آثار کلاسیک اند. منتقدی که آثار کلاسیک را نخوانده باشد، یا با دید منتقدانه نخوانده باشد، نقدش بی پایه است. عدهای حرفهایی می زنند که فکر می کنند جدید است، غافل از اینکه خیلی از این حرفها ۲۰۰ سال قبل گفته شده است. ولی چون ترجمه نشده اند ما خبر نداریم. باید شرایطی به وجود بیاید که مترجمانی که از عهدهٔ ترجمه ی کلاسیکها برمی آیند این آثار را ترجمه کنند. چه شرایطی؟ حمایت عمومی، ناشر خوب، ایجاد فراغتی برای مترجم تا با خیال راحت کار کند. من خوش شانس بودم که فراغتی نسبی برایم به وجود آمد و توانستم کل آثار جین آستین را ترجمه کنم. البته یکی دو تا از کتاب هایش قبلا ترجمه شده بود، اما فکر می کنم اگر خواننده ی کارهای نویسنده ای را با ترجمههای واحد بخواند به دریافت درست تری از آن نویسنده دست پیدا می کند. بعد از جین آستین هم سراغ برونتهها رفتید؟ بله. بعد از جین آستین به این نتیجه رسیدیم که کار را ادامه بدهیم. یکی دو سال بعد ترجمه ی آثار خواهران برونته را شروع کردم. خواهران برونته در مجموع هفت رمان نوشته اند. از این هفت رمان چهار رمان چاپ شده و دو رمان همین روزها منتشر میشود. هفتمی هم ترجمهاش روی میزم است. به این ترتیب امسال پرونده ی برونته ها بسته می شود. کار بعدیام هم ترجمه ی کل آثار جورج الیوت است. این مجموعه ۸ تا ۱۰جلد است که در ظرف شش یا هفت سال باید آن را به پایان برسانم. با پایان این پروژه کار من معنادار می شود. یعنی اگر موفق شوم، می توانم بگویم مجموعه ی آثار مهمترین زنان نویسنده ی انگلیسی قرن ۱۹ را ترجمه کرده ام. در قرن نوزدهم، در سه قطب بزرگ ادبیات، یعنی روسیه، انگلیس و فرانسه، فقط در انگلیس با نویسندگان بزرگ زن روبه رو می شویم. بنابراین، وقتی از بیرون نگاه کنید، مترجمی را می بینید که تمام آثار زنان نویسنده ی مهم قرن نوزدهم انگلیس را ترجمه کرده است. این کار با مشقت زیادی همراه است و پانزده سال وقت میبرد. در این مدت آثاری با قیمت بالاتر به من پیشنهاد شدند که هم ساده تر بودند و هم زمان کمتری می بردند. باید از این امتیازات می گذشتم تا بتوانم پروژهام را به پایان برسانم. پشیمان نیستید که پیشنهادها را رد کردید و بیشتر وقتتان را برای این پروژه گذاشتید؟ به هیچ وجه. احساس می کنم چیزی به دست آمده که ارزش این صرف وقت و هزینه را داشته است. به نظرم این نوع کار دراز مدت پروژه ای می تواند الگویی برای بقیه باشد تا آن ها هم به صورت جامع و معنادار کار کنند. الان فضای ترجمه ی ما تفننی و آماتوری است و مترجمان بر اساس علاقه و استقبال مردم و البته مد به طرف کتاب ها می روند. ولی اگر مترجمی چند سالی همت کند و بحران را پشت سر بگذارد نتیجه اش دلچسب است. بالاخره آدم در عمرش باید کاری بکند. برای خوانندگان هم خوب است که تمام آثار یک نویسنده را بخوانند. یادم است در نوجوانیام اگر کتابی را می خواندم، دوست داشتم کارهای دیگر نویسنده اش را هم بخوانم، اما امکانش نبود. چون فقط یک یا دو کتاب از آن نویسنده ترجمه شده بود. اگر مترجمی چند سالی همت کند و بحران را پشت سر بگذارد نتیجه اش دلچسب است. در ترجمههایتان به متن اصلی وفادار هستید یا زیبایی برایتان مهم است؟ هر دو. به نظرم اصلاً این بحث کاذبی است. این دو جنبه هیچ تناقضی با هم ندارند. هر دو در کنار هم باید وجود داشته باشند. مترجم باید درک و شناخت دقیقی از متن داشته باشد و بعد اثر را به زبان خودش برگرداند. اگر متن رمانتیک است باید این رمانتیسم در ترجمه هم دیده شود. اگر متن خشن است باید متن ترجمه هم خشن باشد. مترجم باید درک درستی از سبک در متن اصلی داشته باشد. باید بفهمد متن شاعرانه است، ثقیل است یا خوش خوان است. بعد از دریافت سبک می تواند با ابزاری که در دست دارد متن را به فارسی برگرداند. این ابزار همان زبان فارسی امروز است که البته پشتوانه ی هزار ساله دارد. هر چه احاطهٔ مترجم به زبان مقصد بیشتر باشد و از ابزار دیگری به نام دانش هم استفاده کند موفق تر خواهد بود. ممکن است دو مترجم فهم متفاوتی از متنی واحد داشته باشند. طبیعتاً ترجمه یشان هم متفاوت خواهد بود. اشکالی هم ندارد. این راز ترجمه است. ممکن است از یک اثر سه ترجمه وجود داشته باشد و به فرض درست بودن ترجمه ها، شما با سه متن مختلف رو به رو هستید و می توانید به عنوان خواننده انتخاب کنید یا به عنوان منتقد این سه متن را مقایسه کنید. برداشت مترجم از اثر بسیار تعیین کننده است. منظورم برداشت آزاد نیست. بلکه برداشتی است که مبتنی بر دانش باشد. ترجمه ی هر اثر خود به خود کار نقادانهای است. من مترجم فیلتری هستم بین زبان مبداء و زبان مقصد، یعنی برداشتی از متن دارم و آن را به زبان فارسی به مخاطب منتقل می کنم. نقد ترجمه در مطبوعات ما این طور است که متن را با متن اصلی تطبیق می دهند تا ببینند چه قدر به آن نزدیک است. اشکالی هم ندارد. اما طور دیگری هم می شود نقد کرد که به نظرم درست تر است. باید اول ببینیم می توانیم کتاب ترجمه شده را به عنوان یک اثر ادبی بخوانیم یا نه. بعد وفاداریاش به متن اصلی را بسنجیم. این نقد در مطبوعات ما انجام نمی شود. به نظر من این نوع نقد رادیکالتر است. شما اگر ترجمهای را خواندید و احساس کردید اثری ادبی خوانده اید آن ترجمه قطعاً ترجمه ی خوبی است. ترجمه در زبان فارسی اتفاق میافتد، پس باید اول در زبان فارسی سنجیده شود. ترجمه ی خوب ترجمه ی نقدپذیر است. بعد هم میشود میزان وفاداری به متن اصلی را سنجید. متاسفانه بیشتر نقدها در حال حاضر معکوس اند، یعنی بلافاصله میروند سراغ اینکه ببینند متن ترجمه شده با متن اصلی انطباق دارد یا نه (که البته باید داشته باشد)، اما نگاه نمی کنند که آیا این متن در زبان فارسی معنا دارد یا نه. به این تعبیر است که میگویم ترجمه ی خوب نقدپذیر است، یعنی تن به نقد می دهد. وفاداری به متن حسن است؟ حتماً حسن است. من از بیدقتی دفاع نمی کنم. حرف من این است که اول باید با اثری روبه رو باشید، بعد ببینید دقت دارد یا نه. برایتان مهم است که در همان زمانی که مشغول ترجمه اثری هستید مترجم دیگری هم در حال ترجمهٔ آن باشد؟ استقبال میکنم، چون تازه مبنایی برای مقایسه شکل میگیرد. البته معتقدم که وقتی مترجمی تمام کارهای یک نویسنده را ترجمه کند، شناخت کامل تر و دقیق تری پیدا میکند نسبت به مترجمی که فقط یک کار از آن نویسنده را ترجمه کرده است. از همین مجموعه ی برونته ها، یکی دو ترجمه ی قابل اعتنا وجود داشت. همین طور از کارهای جین آستین یک ترجمه ی خوب داشتیم. اما من مجموعه ی این کارها را ترجمه می کردم. اگر تعدادی از کارها هم قبل از این ترجمه شده بودند من آن ها را هم ترجمه می کردم. این خوانندگان و منتقدان هستند که باید ترجمه ها را مقایسه کنند. به نظرتان در زمینه ترجمه متون کلاسیک چه قدر فقیر هستیم؟ خیلی. قبل از اینکه من مجموعهٔ کارهای جین آستین و خواهران برونته را ترجمه کنم، از کل ادبیات انگلیسی قرن نوزدهم جز آثار پراکندهای از دیکنز و تاماس هاردی آثار مهم دیگری ترجمه نشده بود. می توانم فهرست بلند بالایی بدهم از آثار مهم قرن نوزدهم که شاهکار هم هستند، اما معدودی از آن ها به فارسی ترجمه شدهاند. تازه این مربوط میشود به کتاب های انگلیسی. تعداد ترجمه از کلاسیکهای فرانسه هم زیاد نیست. از روسیه هم جز تولستوی و داستایفسکی بقیه زیاد ترجمه نشدهاند. تازه این در حوزه ی رمان است. در زمینه ی شعر و داستان کوتاه و نقد که وضعیت خیلی بدتر است. در صورتی که در کشورهای مشابه و مجاور ما مثل ترکیه ترجمه های زیادی از آثار کلاسیک صورت گرفته است. دلیلش همان حمایت دولتی است که از آن صحبت کردید؟ بله. یک وقتی دولت تشخیص داد که این آثار باید ترجمه شوند. به همین دلیل به مترجمان حقوق داد و از آنها حمایت کرد تا این کار بشود. این کار باید از بالا صورت بگیرد، چون ناشران خصوصی ما اعتقادی به سرمایه گذاری درازمدت ندارند. فکر میکنید علت عدم حمایت از این کار در ایران چیست؟ علتش همان است که در حوزه های دیگر هم گرفتارش هستیم. به کار دراز مدت اعتقاد نداریم. آماتور هستیم. مترجم و ناشر می خواهند کاری کنند و زود پولش را بگیرند. برای ده سال بعد برنامه ریزی نمی کنند. ناشر منتظر است تا مترجم با پیشنهادی سراغش بیاید. مترجم هم از کتابی خوشش می آید، پولی می گیرد و ترجمه می کند. کل زنجیره معیوب است. نمی خواهم بگویم علاقه و ذوق چیز بدی است، ولی دنیای نشر نباید صرفا بر اساس علاقه ها کار کند، بلکه باید حرفه ای باشد، باید تبدیل به صنعت بشود و سرمایه گذاری کند و تبلیغات داشته باشد. یکی از دلایل پایین بودن تیراژ کتاب این است که کتاب به دست مخاطبش نمی رسد. اصلا اطلاع رسانی یا تبلیغی صورت نمی گیرد که مخاطب از چاپ شدن کتاب مطلع شود. یک طرف تولید است، یک طرف هم توزیع، و متأسفانه هر دو اشکال دارند. توزیع ما کاملاً سنتی و حتی تصادفی است. تولید هم مبتنی بر استراتژی تعریف شده نیست. من بدون اینکه در استخدام جایی باشم آمدهام با ناشری برای شش سال قرارداد بسته ام و ترجمه کرده ام و محصولمان هم در درازمدت به ثمر رسیده و این واقعا معجزه است. برای پروژه ی بعدی (یعنی جورج الیوت) هم من حدس می زنم جواب بدهد و ناشر بر اساس فروش خوبی که کتاب های آستین و برونته ها داشته امیدوار است این پروژه هم جواب بدهد. من از بیدقتی دفاع نمی کنم. حرف من این است که اول باید با اثری روبه رو باشید، بعد ببینید دقت دارد یا نه. ممکن است این حرکترا ناشران دیگر هم ادامه بدهند؟ بله. ولی مشکل این جاست که اگر هم ناشری تصمیم بگیرد این کار را بکند، مترجمش نیست. مترجمی که به پختگی نرسیده باشد نمیتواند کار کلاسیک ترجمه کند. روزی که این پروژه را شروع کردم بعضیها به من می خندیدند. باور نمی کردند شدنی باشد. می گفتند چرا می خواهی همه را ترجمه کنی؟ دو سه تا را ترجمه کن کافی است. هنوز به ضرورت این کار پی نبرده ایم. ترجمه کلاسیکها چه دشواریهایی دارد؟ در ترجمه ی کلاسیکها، با متونی رو به رو هستید که متعلق به گذشته هاست. معنای کلمات، گرامر و حتی نقطه گذاری در زبان انگلیسی تغییر کرده است. مترجم باید این تغییرات را بداند. ضمن اینکه مثلاً وقتی جین آستین در سال ۱۸۱۶ رمانی می نویسد که وقایعش در سال ۱۸۰۵ اتفاق میافتد، شما باید بدانید انگلستان در این برهه چه وضعیتی داشته، چه اتفاقاتی در آن افتاده، زمین دارها چه موقعیتی داشته اند و خیلی چیزهای دیگر. برای دانستن این ها، مترجم باید نوشته های مختلف را بخواند. درباره ی نویسنده و سبک و زبانش مطالعه کند و با شگردها و عادتهایش آشنا شود. مجهز شدن برای این نوع ترجمه کار و زحمت زیادی می برد. من وقتی که برای ترجمه ی یک اثر کلاسیک می گذارم تقریبا سه برابر وقتی است که برای یک رمان مدرن می گذارم. شاید یکی از دلایلی که مترجمان سراغ کارهای کلاسیک نمی روند، همین دشواری زبان و مجهز شدن برای ترجمه است. در دورهای اکثر روشنفکران ما گرایش چپ داشتند. انتخابهای این روشنفکران چه قدر در ترجمه نشدن آثار کلاسیک موثر بوده است؟ من معتقدم اصلاً هیچ چیز این طور برنامه ریزی شده نبود. کاش برنامه ریزی شده بود. من اصولاً از کاری که جریان راه بیندازد استقبال می کنم. ببینید، من از زیر و بم فضای انتشاراتی ایران تا حدودی خبر دارم. هیچ انتشاراتی چپ یا راست به صورت برنامه ریزی شده و هدفمند کتاب چاپ نمی کرد و نمی کند. در همان انتشارات فرانکلین که می گفتند درباری است و کتاب های آمریکایی چاپ می کند، نجف دریابندری و منوچهر انور و کریم امامی کار می کردند. این ها را می خواهید به کدام سنت فکری وصل کنید؟ با انتخاب من و شما که کتاب ترجمه نمیشود. قبل از انقلاب هیچ ناشری پیدا نمی کنید که در جهت فکری خاصی کتاب چاپ کرده باشد، مگر ناشران مذهبی. بعد از انقلاب هم همین طور. حتی دایره المعارف بزرگ اسلامی هم نمی تواند صرفا با گرایش فکری خاصی کتاب چاپ کند. اصلاً ابزار این کار را نداریم. البته که گرایش فکری من نویسنده یا مترجم مهم است. ولی این تصور که یک طیفی یک طور فکر کنند و با هم قرار بگذارند یک مدل کار چاپ کنند به کلی تصور غلطی است. من هم در جاهایی خوانده ام که فضای انتشارات دست چپی هاست، اما، خیلی حرف اشتباهی است. کدام ناشر است که فقط کتاب چپی یا راستی چاپ کرده باشد. ناشر توان فنی و بازار را در نظر می گیرد. مترجم هم همین طور. قبل از انقلاب تمام کتاب ها باید از وزارت اطلاعات برای نشر اجازه می گرفتند. مگر به اثر چپی اجازهٔ چاپ می دادند؟ ساواک همه چیز را کنترل می کرد. البته مترجمان ما آدم های تحصیل کرده ای بودند و خیلی از تحصیل کرده ها هم چپ بودند. ولی این نمیتوانست در انتخاب هایشان تأثیر بگذارد، چون اجازه اش را نداشتند. به آذین چپ بود، ولی از بالزاک کتاب ترجمه کرد. می توانید بگویید به دلیل اندیشه ی چپ بالزاک ترجمه کرد؟ نجف دریابندری چپ بود، ولی آثار آمریکایی را معرفی کرد. صادق هدایت که به هرحال چپ بود، کافکا یا کامو را معرفی کرد. اتفاقا کتاب های گورکی زیاد ترجمه نشدند. نمایشنامه هایش که اصلاً ترجمه نشده اند. اصلا این طور نبود که اگر یک نفر عقاید چپی داشت، حتماً کارهای چپ ترجمه می کرد. بعد از انقلاب البته گروههای سیاسی، چه چپ و چه راست، کتاب های خودشان را چاپ می کردند. اما بعد که برچیده شدند، کدام انتشاراتی را میشناسید که صرفا آثار چپ یا راست منتشر کرده باشد؟ به نظرتان در این چندماه تغییری در حوزه نشر صورت گرفته است؟ شکی نیست که صورت گرفته است. ممیزی البته همیشه وجود داشته. کارهای ما از دهه ی شصت به این طرف ممیزی می شوند. گاهی این ممیزی سخت گیرانه بوده و گاهی هم آسان می گرفتند. گاهی افرادی کارها را بررسی می کردند که کم و بیش اشرافی به کارها داشتند، گاهی هم کسانی بررسی می کردند که حتی نمی دانستند چه می خوانند. در دولت قبل کارها مدت ها معطل می ماند. یعنی برای سانسور شدن باید خواهش میکردیم که تعجیل کنند. حالا دولت جدید میخواهد کاری کند که در صف نایستیم. البته آن قدر کار انباشته شده در ارشاد هست که دلم برای تیم جدید می سوزد! به هرحال ممیزی تسهیل میشود. کلا فضا عوض شده است. این مسئله در محتوای کتاب ها هم تأثیر می گذارد. حداقل روی الفاظ کم تر حساسیت نشان میدهند. با برداشتن ممیزی پیش از چاپ موافق هستید؟ بله. ولی متأسفانه ناشران نپذیرفتند. اگر این اتفاق می افتاد، می توانستند به صلاحدید خودشان کتاب چاپ کنند و بعد هم جواب گو باشند. به هر حال قوانینی برای نشر کتاب وجود دارد که باید رعایت شود. همه جای دنیا همین طور است. اگر نویسنده ای در کتابی به کسی توهین کرد، نویسنده و ناشر باید در دادگاه جواب بدهند. عدهای فکر کردند حذف ممیزی پیش از چاپ به معنای اعمال ممیزی بعد از چاپ است. ممیزی بعد از چاپ به تعبیری همین الان هم وجود دارد. شدت و ضعف اش بستگی به فضای اجتماعی دارد. یک وقت فضا باز است، یک وقت هم بسته. اینکه عده ای حذف ممیزی پیش از چاپ را مترادف گرفتهاند با ممیزی بعد از چاپ به نظرم شگفت انگیز است. یعنی خیال کردهاند همه این بررسیهای پیش از انتشار موکول میشود به بعد از چاپ؟ این چه دریافت عجیبی است! عدهای معتقدند این کار ناشران را محافظه کار میکند… ربطی به محافظه کاری ندارد. بی مسئولیتی را از بین میبرد. ناشر باید خودش صاحب تشخیص باشد و خلاف عرف و مقررات کشور چاپ نکند. درست مثل مدیر مسئول روزنامه که حواسش به همه ی نوشته های روزنامه اش هست. این خیلی بد است که تلویحا گفته می شود ناشران محافظه کارتر از بررسهای ارشاد هستند.. نشر مدرن نشر مسئول است. آزادی با خودش مسئولیت می آورد. ناشران باید با ارشاد وارد مذاکره می شدند و در مورد قوانین و مقرراتی توافق میکردند و در چارچوب ضابطهای کار می کردند که هم مورد قبول ناشر باشد و هم مورد قبول دولت. مگر تا حالا نمیگفتند این کتابهایی که مجوز نگرفتهاند بلااشکال هستند؟ خب، حالا همینها را چاپ کنند. مگر ناشر می خواهدچه کتابی چاپ کند که میترسد؟ ما باید مسئولیتی را که همراه این آزادی بود می پذیرفتیم، که نپذیرفتیم. ناشرانی را می شناسم که بدون اینکه زحمت یک بار خواندن کتاب را به خودشان بدهند آن را به ارشاد می فرستند تا آنجا خوانده شود و درباره اش تصمیم گرفته شود. معلوم است که این ناشران با برداشتن ممیزی مخالفت می کنند. چون باید خودشان تک تک کلمات کتاب را بخوانند و تصمیم بگیرند، در حالی که نمی خواهند چنین زحمت و مسئولیتی را بپذیرند. برگرفته از سایت انسانشناسی و فرهنگ #غروروتعصب #کارلگوستاویونگواژههاونگارهها #ویلتجلدگالینگور #مدرنیسم #دفاعلوژین #جانوصورت #ذهنروسیدرنظامشورویگالینگور
- پارهای از کتاب زندان سکندر
پارهای از فصل «سهیلِ آسمانِ خانه ما» عمو سرانجام از خیال مدیر مدرسة تبریز بیرون آمد و لبخند زد: – چه روزگاری، ذغالکشی، هه، یه عمر از اون سالها گذشته. یک عمر ررر… آره، هیچ کسی باور نمیکرد که آجودان دفتر شاهنشاهی بره با کامیون بارکشیکنه، دوست و رفقا میگفتن: «تیموردانش مغز خر خورده.» ولی پدر تو خر نبود، فلسفة خودش رو داشت. زیر بار زور و منت برو نبود. حتا موقع سختی هم دست به سوی کسی دراز نمیکرد و ورد زبانش بود که «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من» و اضافه میکرد: «گر بخارد پشت من انگشت من، خم شود از بار منّت پشت من». بابات همیشه در جواب انتقادات رفقاش که چرا پشت پا به زندگی درباری زد این بیت را دائم تکرار میکردکه: چو رسی به طور سینا «ارِنی» مگو و بگذر – که نیارزد این تمنا به جوابِ «لن ترانی!» آره، اون سالها، بعد از جنگ، اوضاع مملکت به هم ریخته بود، ما رو نزدیک شهر زنجان بازداشت کردن، سران دموکرات استاد سابق شاه رو میشناختن، ازش میخواستن تا با فرقه همکاری کنه، نیروهای مسلح فرقه رو آموزش بده، مسؤلیّت تشکیل ارتش نوبنیاد حکومت دموکراتهای آذربایجان رو به عهده بگیره. بابات قبولنکرد. حالاچرا؟ خدا بهتر میدونه، گمونم به آقای پیشه وری گفته بود از نظامیگری خسته شده و به همین خاطراز ارتش استعفا داده. به هرحال به هر علّتیکه بود بابات زیر بار نرفت و فرقه دستور داد تا «استاد» از آذربایجان خارج بشه. تو هنوز دو ساله بودی، با مادرت و آنا پیشخواهرم در تبریز موندین، ولی دانشحق نداشت پیشزن و بچهش بمونه. آره، یه دسته «سالدات» ما رو تا زنجان اسکورت کردن و بعد برگشتن… خلاص! – آخه چرا با حکومت دموکراتها همکاری نکرده بود؟ – خسته بود، از همه چی… بریم، بیا بریم سراغ صندوق آنا. از سالها پیش، آنا لباسهای نظامی دانش را کنار وسایل سهیل در صندوق چوبی چیده بود و آن را مانند میراث گرانبهائی به این سو و آن سو میبرد. صندوق چوبی آنا مانند تابلوِ آفتابِ انور با ما سفر میکرد. در کوی کلیسا، باربرهای گاراژ دانش و شرکاء آن را به زیرزمین برده بودند و مدّتها بود که در آن گوشة نیمه تاریک از یادها رفته بود: «صندوق؟» – آره، صندوق چوبی خاطرات آنا، بیا، بریم. راه افتاد، یکدم روی ایوان خانه مکثی کرد و با اشاره به صلیب بام کلیسای ارامنه، با لحن رفیقانه و دلپذیری پرسید: – راستی، میانه ت با دخترهای خوشگل ارمنی چطوره؟ لبخندی زد، منتظر جواب نماند و از پلّهها سرازیر شد: «بیا» آن شب همراه عمو سهیل به زیر زمین رفتم تا خاک و غبار سالها را کنار میزدم و درگوشهای به تماشای صندوق مینشستم. عمو انگار از بحرین آمده بود تا در شبی دمکرده و گرم نبش قبر میکرد و استخوانهای پوسیده را از زیر خاک بیرون میکشید. برادرش، دانش، آن بالا توی بستر بیماری افتاده بود و او گوئی در جستجوی آن برادری بود که آنا سالها او را در صندوق محبوس کرده بود. سهیل پشت به نور ایستاده بود، پیراهن، کراوات، واکسال و فرنج نظامی دانش را یکی یکی از صندوق بر میداشت، مانند فروشندههای دوره گرد به من نشان میداد و بعد، بیخ دیوار روی هم میانباشت. وقتی به چکمهها رسید، تکانی خورد، درصندوق چوبی را بست، روی لبة آن نشست و چکمهها را لنگه به لنگه بالا گرفت: – میبینی؟ من هنوز این چکمهها رو فراموش نکردم. در کلام عمو اثری از کینه و نفرت نبود، نه، اندوه و حسرت بود و با لبخند محزونی روزگاری را به یاد میآورد که «گماشتة» برادرش بود: -… آره، یه زمانی این چکمهها رو من واکس میزدم. نه، نگفت که تیموردانش، سالها پیش، با این چکمهها به سینهام کوبید. صدای پائی درراه پلهها برخاست و سخن سهیل نیمه کاره ماند. رو به صدا برگشتم، تیمور دانش شمد سفیدی روی شانههایش انداخته بود و نرم نرمک جلو میآمد. دانش اگرچه غل و زنجیری به پا نداشت، ولی با آن پیژامة گشاد، راه راه و چروکیده، موهای تنک خاکستری و ژولیده، ریش چندروزه، رنگ و رخ زرد و شانههای استخوانی و فرو افتاده به زندانیهای محکوم به اعمال شاقه شباهت پیدا کرده بود. محکومی رنجور ومحجور که سالها در دخمهای محبوس مانده بود و رنگ آفتاب را ندیده بود. نور بیرمق از بالا بر موهای آشفته وتنک محکوم میتابید و سایهاش روی دیوار دود زده آرام آرام جا به جا میشد. سهیل، گماشتة دوران جوانی «استاد» بیاختیار از جا پرید، پیش پای او راست ایستاد و سرش را به زیر انداخت. دانش یکدم زیر نورلامپ پا سست کرد و من مجالی یافتم و نک سیگارم را دور از چشم او به دیوار مالیدم. سکوت! هیچ کدام ازجا جنب نمیخوردند، سهیل به پشت پایش خیره مانده بود، دانش مثل تندیس موریانه خوردة سلیمان افسانهها به عصا تکیه داده بود تا با وزش تند بادی فرو میریخت و من، مثل تصویری رنگباخته، روی دیوار نقش بسته بودم و در آن سکوت سربی سنگین صدای طپش قلبم را میشنیدم. سکوت، سکوت مرگ! زمان و مکان انگار یکدم از حرکت باز ایستاد و در آن چند لحظة کوتاه که عمری بر من گذشت، کسی از جا تکان نخورد. گیرم خاموشی به درازا نکشید، آن تندیس موریانه خورده قدمی به جلو گذاشت، رو به جعبة چوبی ذخیرة ودکا رفت، بطری گرد گرفتهای را از جعبه برداشت، آن را زیر نور بیرمق چراغ بالا گرفت و انگار خطاب به بطری گفت: – آنا اون بالا دلواپس شده، سراغ تو رو میگرفت. بعد، به صندوق اشاره کرد و با لحن تلخ و گزندهای پرسید: – دنبال چی میگردی سهیل؟ دنبال گنج یا رنج؟ سهیل تا آخر سر به زیر ایستاد و لب از لب بر نداشت، دانش روی پاشنة پا چرخید، بطری ودکا را از روی بشکة نفت گذاشت و گفت: – شاید دیگه فرصتی پیش نیاد، سهند برو چند تا استکان بیار. توی راه پلّه لحظهای گوش ایستادم، برادرها هنوز ساکت بودند. این سکوت سمج تا به آخر ادامه یافت. دانش استکانها را لبا لب پر کرد، یکی را به دست من داد ودیگری را روی صندوق گذاشت، استکانش را بالا برد: «سلامتی!». من و عمو از استاد اطاعت کردیم: «سلامتی!» استکانها چندبار پر و خالی شدند و افاقهای نبخشیدند. دانش که از خاموشی برادر به تنگ آمده بود، آخرین استکان را یک نفس سرکشید، بطری نیمه خالی را از روی بشکة نفت برداشت و راه افتاد. سر راه، تیپائی به چکمهها زد و از پلّههای زیر زمین بالا رفت: – فردا… سهند، فردا همه رو بریز توی سطل آشغال. از نیمه راه برگشت و با انگشت لرزان چکمهها و لباسها را نشان داد: «آشغال…» نفساش یاری نکرد و در تاریکی تلو تلو خورد: «… فردا» سهیل آهی به آسودگی کشید، روی لبة صندوق چوبی نشست و به جائی ناپیدا خیره شد و تا مدتی از بهت بیرون نیامد. سهیل دو باره در مه و محاق فرو رفت، زبان به کام گرفت و دیگر هیچ اشارهای به چکمهها وگذشتهها نکرد. چرا؟ ایکاش میدانستم چه افکاری پشت پیشانی عمو میگذشت؟ ایکاش میفهمیدم چرا خاموش نشسته بود و چشم از زمین بر نمیداشت: چرا؟! شاید آن سایة مرگی که در چین و چروک چهرة نزار تیمور دانش جا به جا میشد، او را به فکر واداشته بود، شاید با حضور آن تندیس پوک و تکیده همه چیز ناگهان بیهوده ومبتذل شده بود، شاید بعد از سالها دوری، دَر به دَری وغربت پیوندهای عاطفی عمو گسسته بود و هر گونه مهری دردل او مرده بود، شاید درآن لحظه، روی صندوق چوبی آنا، روی گور گذشتهها، به این حقیقت تلخ پی برده بود و سرانجام به پوچی و ناامیدی رسیده بود. شاید به همین خاطر از زمین به زمزمه میپرسید: -ها؟ چه فایده؟… چه فایده؟ از روی صندوق برخاست، نگاهی پرسا و ناباور به من انداخت، گیج و منگ لبخندی زد و زیر لب گفت: «گنج یا رنج؟!» نه، ویرانی خانة دل سهیل هنرور هرگز تعمیر و ترمیم نشد. #زندانسکندر3جلد
- از اینجا رانده از آنجا مانده
سروش رهگذر – نگاهی به مای نیم ایز لیلا در سالهای اخیر و با افزایش مهاجرتهای مردمی از ایران به سایر کشورها و به طبع ایجاد مسایل و مشکلات عدیده ناشی از برخوردهای ناگزیر فرهنگی در سرزمینهای مقصد، شاهد افزایش بازتولید ادبیاتی در میان اهالی قلم ایرانی شدهایم که پیشتر آنرا ادبیات مهاجرت میخوانند. عمدتا در این سبک ما با ادبیاتی معلق و غیروابسته-چه از لحاظ خواستگاه اجتماعی و چه فرهنگی و حتی ژانرشناسی هنری- روبرو هستیم؛ اصطلاحا از اینجا رانده، از آنجا مانده. نه میتوان ادبیاتِ اثر را یک ادبیات بومی-ایرانی با تمام فاکتورهای یک داستان ایرانی قلمداد کرد و نه یک اثر اصطلاحا غربی با فاکتورهای ادبیات مدرن و آوانگارد. گرچه این بالذات نمیتواند ضعف قلمداد شود، اما دستکم میتواند همواره برای مخاطب این پیشفرض را حاصل کند که به محض رویارویی با یک اثر ادبی که در دستهبندی آثار ادبی مهاجرت قرار میگیرد، قرار است شاهد برخوردهای فرهنگی، زبانی ناشی از پدیده مهاجرت و همچنین بررسی توامان پدیده غربت و تاثیر آن در زندگی کاراکترهای اصلی اثر باشیم. حالا خواه این اثر، اثر لاهیری باشد یا کونداری فرانسوی شده. در میان وطنیها نیز میتوان به اسامی شاخص و پرکارتری همچون معروفی، قاسمی و مندنیپور اشاره کرد. «مای نیمایز لیلا» عنوان اثریست که اخیرا و با توجه به حساسیتهای تمام نشدنی دستگاه نظارتی و انتشار داخلی، در خارج از ایران و به صورت اینترنتی توفیق انتشار یافته است. در ابتدا ناگفته پیداست، کوشش پدیدآورنده در وفاداری به اثرش و جلوگیری از هرگونه تعرض و ممیزی آن قابل تقدیر و تحسین است. گواینکه اثبات شده با پذیرفتن ریسک انتشار اثر به صورت مجازی تا حدود زیادی پذیرفتهاید که اثری که سالها جهت نگارش و بازنویسیاش وقت و انرژی صرف کردهاید، نادیده انگاشته و خیلی زود به ورطهٔ فراموشی سپرده شود. اثر متشکل از هفده فصل است. حول و حوش لیلا، کاراکتر اصلی. میتوان اثر را یک داستان بلند قلمداد کرد یا یک مجموعه داستان بهم پیوسته متشکل از هفده داستان کوتاه. داستان تولد، کودکی در محله منیریه پایتخت، نوجوانی آغشته به انقلاب و جریاناتش، جوانی و خروج از کشور برای یک ازدواج غیابی و در ادامه داستان بزرگسالی و روزمرگیهایش در غربت، آمریکا. هویتی پراکنده، از بحبوحه فعالیتهای خانههای تیمی و اعدامهای اوایل انقلاب در تهران تا حادثه تاثیرگذار و جهانی ۱۱ سپتامبر در نیویورک. از حیث تعیین روایتکننده داستان در انتخاب راویاش موفق عمل کرده و تقریبا در هرفصلی نسبت به فصل قبل از خود با تغییر زاویه دید با موفقیت توانسته داستان را از زبان یکی دیگر از شخصیتهای مجاور با زندگی لیلا تعریف کند؛ پس صرفا نمیتوان این اثر را یک اتوبیوگرافی تقریبا طولانی خستهکننده دانست. روند داستانها کمو پیش قابل پیشبینیاند و نمیتوان در این داستان بلند در پی اتفاقی فوقالعاده و یا حادثهای غیرمترقبهای باشیم . به راحتی میشود اثر را با چند اثر شاخص همین ژانر مقایسه کرد و دلخوش هم بود که دستکم داستانها برای کشش و تعلیق بیشتر دست به دامان حوادث دراماتیکِ اغلب ساخته و پرداخته ذهن نویسندهها نشده است. در عوض نویسنده این اثر تلاش داشته تا با قلمی تقریبا موجز و تاحدود زیادی فارغ از زبانبازیهای رایج این روزهای ادبیات ایران، تنها روایتگر داستان زنی باشد که کودکی و جوانیاش را همچون هزاران فرد دیگر در آن وهله زمانی و مکانی کشور، از دست رفته دیده و حالا در غربت در پی آرامشیست که گو آنهم با پیروی از مسیر طبیعی زندگی آدمی -فارغ از هر مکان و زمانی- مرتب دستخوش تغییرات و وصل وهجرانهای توامان میشود و انگار غیر از انتهای داستان نمیتوان برای کاراکتر اصلی زندگی شاد و آرام را انتظار داشت. صد البته سایر شخصیتهای داستان، فارغ از جنسیت، قومیت و حتی ملیت نیز در بهشت کذایی موعود بیهوده در پی آرامشی میگردند که گویا سالها پیش آنرا به زیادهخواهی و یا افکار و رفتار دگم و خرافاتی اکثریتی باختهاند. به درستی جای گله نیست؛ گریه هست، احساس شکست هست اما شخصیتها کم، پیش میآید غر بزنند و یا صرفا در پی متهم کردن دیگری باشند. نکته حایز اهمیت همینجاست. شخصیتها در پی سرخوردگیهای متعدد، تنهایی و غربت در جامعهای کلانِ هفتاد ودو ملتی صرفا حالتی منفعل به خود نمیگیرند. بلکه مرتب در جستجوی بیشترند. دوستی جدید، لذتی جدید، خانواده جدید، زندگی جدید و جالب اینجاست که تنها شخصیتی که به استقبال مرگ میرود و خود به شخصه خلاصی و رهایی را در مرگ مییابد، شخصیت فرعی فوأد، دوست عرب ناصر، شوهر سابق لیلاست که از بلندای پل واشنگتن خود را به پایین پرت میکند. حتی هانا، دختر کردِ همکار لیلا پشت بار که در تمام این داستان بلند تنها یک دیالوگ دارد، لیلا را ترغیب به پیدا کردن دوستپسر جدید خوشتیپی میکند. صرفا برای خوشگذرانی. برای اینکه باید اجازه داد این مسیر سخت و دشوار اندکی راحتتر بگذرد. سرانجام این لیلاست؛ در داستانِ خوشخوان و زنانه زندگیاش؛ در پس سالها سختی، سرکوبی، تهمت و نادیده انگاشتن، در صحن اصلی کلیسایی خودش را به زبانی غیر زبان مادری معرفی میکند. سینه صاف میکند، سر بالا میگیرد و به زبان مادری آواز میخواند. پیش چشمان مردمی که سالهاست او را عرب دانسته، و یا ایرانی بودنش را مهم جلوه ندادهاند. هویت گمشدهای که لیلا پس از سالها عاقبت موفق به کسب آن میشود. گو آینده بسیار بسیار پیشبینی ناپذیرتر مینماید. برگرفته از سایت ادبیات ما #ماینیمایزلیلا
- تلاش برای بقا در فضایی دور از سرزمین مادری
داوود آتشبیک – گپوگفت با بیتا ملکوتی اغلب رمانهایی که به صورت الکترونیکی و در خارج از ایران، منتشر میشوند کیفیت قابل اعتنایی ندارند. «مای نیم ایز لیلا» نوشته بیتا ملکوتی که به تازگی توسط نشر ناکجا به انتشار رسیده، از این قاعده پیروی نمیکند. «مای نیم ایز لیلا» رمانیست خوشساخت که به مساله مهاجرت و تبعاتش میپردازد. بیتا ملکوتی فارغالتحصیل تئاتر (گرایش نمایشنامهنویسی) از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران است. او به مدت هشت سال (۸۴-۷۶) در رابطه با تئاتر در مطبوعات قلم زده. قبل از این رمان، دو مجموعه داستان و یک مجموعه شعر در ایران منتشر کرده. کتابی هم درباره سوسن تسلیمی نوشته که توسط نشر ثالث، در سال ۸۴ به انتشار رسیده. مای نیم ایز لیلا نخستین رمان اوست. بگذار رک و صریح بپرسم قبول داری اغلب نویسندههایی که مهاجرت کردهاند، بعد از مدتی افت کردهاند و هیچوقت نتوانستهاند چه به لحاظ کمی و چه کیفی، به تولید ادبی قابل قبولی برسند؟ اگر مثلا یکی دو مورد، مثل رضا قاسمی را استثنا بدانیم. – شاید حرف شما تا حدودی درست باشد. اما سئوال من اینست که چقدر در خود ایران ادبیات به قول شما قابل قبول تولید میشود؟ چند اثر قابل تامل و شاخص و درخشان در طول سال در ایران منتشر میشود در سالهای اخیر؟ ادبیات امروز ما ادبیات متوسطی است جز استثناهایی. از سوی دیگر مهاجرت ایرانیان یک پدیده نو است. قدمتش یه صد سال هم نمیرسد. اگر در این سالها یک رضا قاسمی مقیم پاریس هم در ادبیات ایران بدرخشد، خودش خیلی است. اگر چه که مثالها برای نویسندگانی که ادبیات موفق و در خورد تعملی خلق کردهاند، بیشتر از اینی است که گفتید. میتوانم از گلی ترقی نام ببرم. یا شهریار مندنیپور و یا مهشید امیرشاهی. ولی میپذیرم که نویسندگانی هم بودند که بعد از مهاجرت خاموش شدند و یا کم فروغ و دیگر اثر موفقی ننوشتند. به هر حال آدم از فضا و مردم دور میشود. از زبان دور میشود. اما با وجود اینترنت من معتقدم که همه ما در یک دهکده کوچک زندگی میکنیم. هر اتفاقی در ایران میافتد تنها به فاصله چند دقیقه یا کمتر و به واسطه اینترنت و شبکههای اجتماعی به من خارج نشین منتقل میشود. دیگر نویسندهٔ ایرانی مهاجر یک غارنشین دورافتاده از وطن نیست. به واسطه فضای مجازی در بطن ماجراست. فکر نمیکنی اگر کتابت در داخل ایران چاپ شود مخاطب بیشتری پیدا میکند؟ و ترجیح نمیدهی کار بعدیت را در داخل ایران چاپ کنی؟ مثلا با رعایت «خطوط قرمز»؟ – صددر صد چاپ کتاب در ایران مخاطب بیشتری خواهد داشت. شکی نیست. در مورد این رمان چون از ابتدا به خودم قول داده بودم که بدون کلمهای کم و زیاد منتشرش کنم، اصلا به چاپ در ایران فکر هم نکردم. میخواستم یک بار هم که شده کتابی منتشر کنم تمام و کمال. اما در مورد کارهای بعدی هنوز نمیتوانم نظر قطعی بدهم. خیلی دوست دارم که مجددا اثری در ایران منتشر کنم اما انتظار نداشته باشید که در اینجا هم با فکر ممیزی وزارت ارشاد داستان بنویسم. اگر در روند خلق اثر به سمتی برود که خط قرمزها در ایران را رعایت کرده باشد، حتما به چاپش در ایران فکر میکنم. البته در ایران هم ناشر با ناشر و نوع پخش و توزیع کتاب در دیده شدنش تاثیر دارد. هر چقدر ناشر معروفتر باشد، اثر بهتر و بیشتر دیده میشود و اگر جایزهای هم بگیرد که دیگر فبها. متاسفانه اثری که خارج از ایران منتشر میشود، انطور که باید دیده نمیشود و مخاطب زیادی ندارد. از طرف دیگر بسیاری از دوستان داخل ایران به عمد و قصد کارهای منتشر شده خارج از ایران را نادیده میگیرند و این باعث تاسف است. اگر چه معتقدم اثری که درخشان و ماندگار است در نهایت روزی دیده میشود، شاید بعد از مرگ خالقش. نظرت راجع به نشر الکترونیک چیست؟ چطور بوده؟ راضی بودی تا الان؟ بازخوردها نسبت به کارهای قبلیت و آنقدری که انتظار داشتی چطور بوده؟ کار بعدیات را هم به صورت الکترونیکی منتشر میکنی؟ – چاپ کتاب الکترونیکی یک پدیده تازه است در ایران و همهجای دنیا. و اگر جا بیافتد میتواند به تربیت یک نسل کتابخوان و علاقهمندان به کتاب و ادبیات کمک کند. هنوز خیلیها نمیشناسندش. نمیتوانند با آن ارتباط برقرار کنند یا احساس راحتی در قبال آن داشته باشند. هنوز خیلیها احساس در دست گرفتن یک کتاب کاغذی و لمس آن را ترجیح میدهند. ولی شما فکر کنید که با یک کیندل کوچک سیصد گرمی میتوانید صدها جلد کتاب را با خودتان حمل کنید و هرجای دنیا که هستید بخوانید. اما امکان حمل کتابهای واقعی وجود ندارد. من خودم هنوز که هنوز است بعد از این همه سال کتابهام را نتوانستم از ایران با خودم بیاورم و با اینکه خیلی وقتها به آنها احتیاج پیدا میکنم یا دلم برایشان تنگ میشود. هنوز نتوانستم آن حجم از کتاب را با خودم به اینجا بیاورم. من از کار با نشر ناکجا در پاریس خیلی راضی هستم. و از اینکه مای نیم ایز لیلا هم به صورت الکترونیکی و هم به صورت نسخه چاپی در دسترس است خوشحالم. چون هرکسی در هرکجای دنیا که باشد، میتواند به راحتی به آن دسترسی پیدا کند. ما چه بخواهیم چه نخواهیم آدمها و نویسندههای قرن ۲۱ هستیم. چاپ کتاب الکترونیکی یک پدیده تازه است در ایران و همهجای دنیا. و اگر جا بیافتد میتواند به تربیت یک نسل کتابخوان و علاقهمندان به کتاب و ادبیات کمک کند. خب، برویم سراغ خود مای نیم ایز لیلا. ایده این رمان چقدر به تجربه زیسته خودت مربوط میشود؟ به هر حال «مای نیم ایز لیلا» درباره زندگی بخشی از مهاجرین است. – این رمان به تجربه زیسته خودم مربوط میشود و ایده نوشتنش هم از جایی شروع شد که خودم مهاجرت کردم به امریکا. من که کاری جز نوشتن در مورد تئاتر و شعر و داستان بلد نبودم، که مستقیما با زبان فارسی سر و کار داشت، تبدیل شدم به آدمی که از صفر باید شروع کند. آدمی که هیچ کس نیست. اما به هر حال باید برای ادامه زندگی تلاش کند. باید دوباره شروع کند. باید با مشکلات مبارزه کند. خودش را پیدا کند. و منم که از قبل وسوسه نوشتن یک کار بلند را داشتم به سراغ مدیوم رمان رفتم. نوشتن این رمان اول از همه درمانی بود برای حس غم و غربتی که در ابتدا راه داشتم. و دوم تلاشی بود برای بقا و احساس زنده بودن. تمام اینها در شخصیت لیلای رمان هم هست. شاید این وجه مشترک من و خود لیلا باشد. اگرچه لیلای این رمان، دورترین شخصیت به شخص بیتا ملکوتی است ولی وجه مشترک هر دوی ما، تلاش برای بقا در فضایی خارج از خانه و دور از سرزمین مادری است. هر فصل رمانت یک راوی دارد. لحن اینها هم متفاوت است که این به شخصیتپردازی خیلی کمک کرده. از پس لحن توانستهای به خوبی بر بیایی. ضمن اینکه داشتن چند راوی به تو کمک کرده تا بخش بیشتری از تاریخ معاصر را پوشش بدهی. چطور به این فرم رسیدی؟ – من معمولا قبل از اینکه به خود داستان و روند شکل گیری رواییش فکر کنم به تکنیک و فرمی که میخواهم آن را بنویسم فکر میکنم. از ابتدا میدانستم که یک شخصیت محوری دارم به اسم لیلا که دو مرد در زندگی او هستند. بعد به این نتیجه رسیدم که برای هر کدام از آنها یک راوی متفاوت انتخاب کنم. تا بتوانم بهتر به زبانهای متفاوتی که آنها دارند برسم. از طرف دیگر چون یک داستان کوتاه نویس بودم تصمیم گرفتم که هر فصل این رمان، به مانند یک داستان کوتاه، یک هویت مستقل داشته باشد. شروع، نقطه اوج و پایان داشته باشد. و در عین حال که هر فصلی به کمک حلقهای، المانی، موتیفی به فصل بعدی متصل میشود ولی هر فصلی یک داستان کوتاه مستقل هم باشد. در نتیجه شما میتوانید این رمان را از آخر به اول بخوانید. از وسط بخوانید. فصلها را جابهجا بخوانید. من همیشه دغدغه فرمی داشتم. زبان همیشه برایم مهم بوده. لیلا، همسرش ناصر و یوسف که نویسنده است، هر کدام زبان و دایره لغات متفاوتی دارند. من تلاش کردم تا برای هر کدام، لحن، موسیقی و زبان خاص خودشان را بسازم. خوشحالم که حالا تو نقدها میخوانم که این تفاوت زبانی در آمده. فکر نمیکنی اتفاقا همین تدبیر و تاکید تو بر چنین فرمی باعث شده رمانت در پایانبندی دچار مشکل شده باشد؟ – نمیدانم منظورتون از مشکل چیست. یعنی عجولانه به پایان رسیده؟ من طبعا این طوری فکر نمیکنم وگرنه حتما عوضش میکردم. اما اگر منظورتان این است که جای مناسبی رمان تمام نشده؛ من به عمد میخواستم رمان در اوج لیلا به پایان برسد. و البته پایان قطعی هم ندارد. میخواستم خود مخاطب ادامه زندگی لیلا را در ذهنش بنویسد و یا تصور کند. دوستانی هم بودهاند که گفتهاند رمان جا داشته تا ادامه یابد. من میخواستم که رمان کوتاه باشد. توضیح زیادی ندهد. حرفهای قلمبه سلمبه نزند. نصیحت هم نکند. درس اخلاق هم ندهد. فلسفه هم نبافد. معتقدم قرن بیست و یکم قرن رمانهای بلند و پرحرف نیست. حالا چرا مهاجرت را برای اولین رمانت انتخاب کردی؟ به این فکر نکردی حالا که رفتهای آنجا به زبان و فرهنگ همانجا بنویسی؟ انگار اغلب هنرمندای ایرانی وقتی از ایران خارج میشوند، دل از ایران نمیکنند و مهاجرت موضوع اصلی نوشتههایشان میشود. چرا کمند هنرمندایی مثل سهراب شهید ثالث که بروند آلمان و به زبان و فرهنگ همانجا کار کنند؟ – به نظر من فیلم ساختن با یک زبان جدید، در یک فضای جدید، با نوشتن به زبان دیگر متفاوت است. چون فیلم ساختن یک کار گروهی است. هرچقدر هم که به زبانی مسلط نباشی میتوانی به کمک مترجم، دستیارهات و با گروهی که در اختیار داری کار را جلو ببری و بسازی. ولی در ادبیات، خودت هستی و قلمت یا کیبورد کامپیوترت. کسی نیست که کمکت کند و مثلا بگوید چه کلمهای را بهکار ببری بهتر است. یا این کلمه چه معنایی دارد. این سوال پیش میآید که چقدر باید به یک زبان مسلط باشی تا بتوانی با آن زبان شعر، داستان کوتاه یا رمان بنویسی. فکر میکنم باید مثل ناباکوف هم نابغه باشی، هم از هجده سالگی مهاجرت کرده باشی، هم از بچگی معلم زبان داشته باشی تا بتوانی لولیتا را به انگلیسی بنویسی. من تازه در ۳۲ سالگی مهاجرت کردم و به علت مشکلات مهاجرت و کار کارمندی و دغدغه پول در آوردن نمیتوانستم حتا به انگلیسی نوشتن فکر کنم. در شرایط آرمانی شاید نوشتن به انگلیسی خیلی هم خوب باشد. ولی نوشتن درباره خود مهاجرت به نظر من بین نویسندگان ایرانی یک اتفاق نو و جذاب است. در کارهای بعدی هم درباره مهاجرت خواهم نوشت. البته نه لزوما صرفا درباره مهاجرت. در حال حاضر روی مجموعه داستانی کار میکنم که داستانهاش در فضای مجازی میگذرند و همچنین روی طرح رمانی که شخصیت اصلیش، شهر محبوب من تهران است. به نظرم در فضای مجازی نمیشود خیلی خانه و خارج از خانه را از هم جدا کرد و همه ما در یک فضای انتزاعی و جدید زندگی میکنیم که میشود آن را وارد ادبیات کرد و به آن وجه زیباییشناسانه داد. از طرف دیگر در کارهام همیشه به ادبیات اعتراف یک نگاهی داشتم؛ و به تبع در رمان مای نیم ایز لیلا. راوی اول شخص دست نویسنده را در اعتراف کردن باز میگذارند و این ادبیاتیست که مورد علاقه من است. اینها مواردی هستند که در حال حاضر برای نوشتن یک کار جدید به آنها فکر میکنم. شخصیتهای این رمان، با اینکه در مجموع زندگی سختی ندارند، «شاد» نیستند. انگار از وضعیتشان راضی نیستند. تلاشهایشان برای زندگی بهتر و شادتر هم با شکست مواجه میشود. نقطه اوجش هم پایان فصل چهاردم است؛ ناصر که مدتهاست به این در و آن در زده، یکهو با یک حادثهٔ تلخ روبهرو میشود. چرا؟ – قبول دارم که این آدمها زندگی شادی ندارند. و این بخشیش برمیگردد به گذشته آنها. و اینکه نمیتوانند از گذشته خود خلاص شوند. گذشتهای که پر از کامپلکس، گره، کابوس، تناقض و نقاط تاریک است. اگرچه بخشهای شیطنت آمیز و رازآمیز هم دارد ولی بخش بیشتر آن نقاط تاریک است. که این هم برمیگردد به کودکی و نوجوانی خودم که در دوران انقلاب و جنگ و بمباران و تغییر و تحولات سیاسی و سرکوب آن دوران گذشت. و آن دورانی بود که من داشتم تازه خودم را میشناختم. و به هرحال چون رمان هم نگاهی به تاریخ معاصر ایران دارد و این تاریخ را با شخصیت اصلیاش که لیلاست، از کودکی و نوجوانیش طی میکند و ما از ورای این شخصیت نگاهی داریم به انقلاب، جنگ، آثار آن و تحولات اجتماعی بعدش و در نهایت مهاجرت. که داستان زندگی خیلی از ایرانیهاست. و خب، این آدمها مثل خود من و نسل من بخاطر همین مسائل که گفتم نمیتوانند عمیقا شاد باشند. لیلا هم نه هم سن من ولی از نسل من است. البته بخش دیگری هم برمیگردد به جدال این آدمها با زندگی روزمره، دغدغه پول درآوردن، و هماهنگی با فضا و جامعهای که فرسنگها از او دور است و ساز مخالف میزند. این داستان، داستان آدمهای مهاجر است، آدمهای دورگه، چندرگه. شما به هر کشوری که نگاه کنید این آدمها را میبینید. الان همهجا پر است از آدمهایی که پدرشان مال یکجاست، مادرشان جای دیگر، بعد حتا پدربزرگ و مادربزرگشان هرکدام مال یک کشور دیگر هستند و حالا هم خودشان یکجا، خانوادههایشان هرکدام در یک کشور متفاوت زندگی میکنند. همچنین همهجا پر است از آدمهایی که همجنسگرا یا دوجنسیاند. حالا صدای این آدمها شنیده میشود. شاید در گذشته صدایی نداشتهاند. فکر میکنم در ادبیات امروز ایران باید صدای اینها شنیده شود. در ادبیات ما تا به حال به این بخش از جامعه کمتر توجه نشان داده شده و کاملا پدیده نویی است. برگرفته از سایت ادبیات ما #ماینیمایزلیلا
- نگاهی به رمان «مای نِیم ایز لیلا»
مهام میقانی لیلا همان زن متناقض و مضحک «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» است؟ همان زن ایرانی بزک کردهای که در طی سالها نخست ظاهرش عوض شد و بعد، با سرعت و میزان کمتری، افکارش؟ لیلا شبیه کدام زن ادبیات فارسی است؟ زری ِ «سووشون»؟ مارال ِ «کلیدر»؟ آهو خانم که نمیتواند باشد اما شبیه همای «شوهر آهو خانم» نیست؟ اگر شبیه هیچ کدام آنها نباشد دست کم گوهر را در «سنگ صبور» به تداعی میکند؟ زن سابق حاجی متمکنی که حالا برای ارتزاق خود و پسر خردسالش تنفروشی میکند. نه؛ لیلا، گوهر نیست؛ نمیشود. او «انسیه خانم» جعفر شهری هم نمیشود. زن اثیری ِ روی قلمدان یا بیبی ِ تحصیل کرده در فرنگ نیست که برای فاحشه لباس طراحی میکند و در ایران همنشین هنرمندان روشنفکر است؟ * پس اگر شبیه هیچ کدام آنها نیست چرا انقدر آشنا به نظر میرسد؟ تا جایی که نمیخواهیم لیلا را شخصیتی یگانه در ادبیات فارسی سالهای اخیر بدانیم اما وقتی برای یکتا نبودنش دنبال دلیل میگردیم سرافکنده میمانیم. اما از طرفی «مای نِیم ایز لیلا» رمانی نیست که فقط درباره لیلا باشد. این رمان گرچه نه به اندازه لیلا اما پادرهوایی، انزوا و اندوه بیدرمانِ یوسف را هم نشانمان میدهد. کاری میکند برای ناصر ِ بیچاره و خوشخیال دل بسوزانیم و نگران آینده تانیا باشیم. امثال ِ فوءاد را به خوبی میشناسیم، شاید برای امیرعلی اشک بریزیم و مادر لیلا را نفرین کنیم؛ مثل سایر عجوزههای خشکه مقدسی که اگر خون خودمان را در شیشه نکردهاند همیشه در کمین یکی از اطرافیانمان بودهاند. . «مای نِیم ایز لیلا» درباره انسانی است که نمیتواند مکانی را خانه بنامد. این انسان، زن یا مرد، اهل هر کشوری میتواند باشد اما یقینا میان سال است پس به این ترتیب، اگر «مای نیم ایز لیلا» رمانی درباره هویت زن متجدد ایرانی نیست، قصهای است برای روایت مصائب مهاجرت؟ برای واکاوی زندگی ایرانیانی که فکر بازگشت به کشور را –تقریبا- برای همیشه از سر بیرون کردهاند و در کشور میزبان خود دست و پا میزنند؟ اما نه؛ این رمان روایت مهاجرت هم نیست. گرچه کمابیش تاریخ سی و اندی ساله کشور را با حسرتی کنترل شده مرور میکند اما رمانی درباره تاریخ معاصر هم نیست. «مای نِیم ایز لیلا» درباره انسانی است که نمیتواند مکانی را خانه بنامد. این انسان، زن یا مرد، اهل هر کشوری میتواند باشد اما یقینا میان سال است. به همین خاطر شاید بهتر باشد این رمان را با اینکه زندگی تانیا و امیرعلی و مادر لیلا را هم با ریزبینی برایمان شرح میدهد رمانی درباره میانسالانی بدانیم که در خانه خود زندگی نمیکنند. این اصطلاح شاید لفاضی مزورانهای برای پرهیز از واژه «رمان مهاجرت» نیست، اگر میان سالی، رسیدن به قله خاطرات باشد، سراشیبی پیش رو یا همان سالخوردگی، سراشیبی ِ رو به سوی خانه است. آدمی که مثلا چهل سال عمر کرده و گمان میکند چهل سال دیگر در این دنیا دست و پا خواهد زد، دیگر میداند چه طور با انبار خاطرات خود کنار بیاید. از این رو ادامه زندگیاش سرازیری ملایمی است که به طرف خانهاش، کشورش، جایی که در آن آرام میگیرد کشیده شده. اما نه لیلا میداند کدام خانه را باید خانه خود بداند و نه یوسف و ناصر. لیلا از میانسالی به بعد است که به کمک یوسف جرئت میکند به میل محبوس و طولانی خوانندگیاش عینیت ببخشد. اما برای خواننده شدن دیگر خیلی دیر نشده؟ بعد از اینکه متوجه میشود شوهرش ناصر به دختر جوانی علاقهمند شده، تانیا را برمیدارد و میرود در خانهای اجارهای روبهروی خانه یوسف زندگی میکند. در حالی که هر روز خانه پدریاش در ایران را به یاد میآورد، کلبی مسلکی و سرخوشی پدرش را، معصومیت برادرش امیرعلی را و غضب همیشگی مادر به هر آنچه خلاف میل و مذهب او رخ دهد. اما این یادآوریها چه سودی دارد؟ آیا مرور این خاطرات به سبب میل رقیق او برای بازگشت است؟ ولی بازگشت به کجا؟ ایران که دیگر آن ایران کودکی نیست. تازه اگر باشد هم مگر مسئله لیلا از دست رفتن سرزمین مادری است؟ برای ناصر هم انگار همین طور است. بعد از اینکه دیپلم میگیرد ایران را ترک میکند. ظاهرا آنقدر از کشور خود دور بوده که دیگر میلی برای بازگشت به آن ندارد. سر میانسالی اضطرار ِ لذت از زندگی او را در خود بلعیده. با فواءد دوست سرخوش عربش به کلابهای شبانه میرود به امید یافتن دخترکی که دلش را بلرزاند. اما تناقضات یوسف گویی بیش از لیلا و ناصر است چرا که او گرفتار سودای ِ موذی نویسندگی است و آیا مگر نه اینکه آرزوی نوشتن برای یک جهان سومی همیشه از نقطه آغاز شکست شکل میگیرد؟ یوسف هم خانه کودکی خود را به یاد میآورد اما او خلاف لیلا کودکی سبکبالانهای را گذرانده در زیر سایبان عشق پرحرارت پدر و مادرش. اما خانه کودکی او به حکم گذر زمان ویران شده. زمان میسازد و خراب میکند، نمیایستد و چون صبر نمیکند و دل نمیسوزاند همه چیز را با خود میبرد. اما یوسف در ینگه دنیا هم خانه خود را نیافته است. دل لیلای میانسال و ظاهرا زیبا را به دست میآورد اما بازهم خانه راستینش را پیدا نمیکند. در این رمان خانه، مسئلهای والاتر –حتی- از عشق است. انگار به خاطر نبودن یک خانه روشن و ثابت است که این رمان راهی ندارد به جای تعریف داستان خود روی بند بلند بالای گذر طبیعی زمان، روایت خود را میان تارو پود نامنظم خاطرات بنا کند. در زمان جلو و عقب برود. به خاطرات چنگ بیندازد، راوی و نظرگاه خود را تغییر دهد و دست به دامن تاریخی شود که آن خاطرات پراکنده میراث خوار خلف او بودهاند. در این سفرهای کوتاه و مقطع میان خاطرات آدمها، لیلا آرام آرام خود را پیدا میکند و یا خیال میکند که پیدا کرده است. ناصر با تمام تجاربی که در دوران افول علاقهاش به لیلا در دختربازی کسب کرده دل باخته یک مخنث ِ فریبکار میشود، یوسف که هنوز مثل سواری بیاسب نویسندهای بیکتاب است ینگه دنیا را ترک میکند اما نمیداند برای همیشه میرود و یا تنها برای مدتی کوتاه. اما لیلا در کلیسایی محلی آرام میگیرد. برای او دیر است که بخواهد بر صحنه تالاری بزرگ بایستد و بخواند، اما همان کلیسا هم کافی است تا پس از سالها نخستین کنسرت خود را با ترانهای آغاز کند که در آخرین دیدارش با برادر اعدام شدهاش آن را خوانده بود. هویت لیلا موقتا تثبیت میشود. برای همین است که میتواند جلوی جمعیتی نه چندان زیاد بایستد و بگوید: «مای نیم ایز لیلا…» خانه او آوازی میشود که میخواند، و چون یوسف هنوز خانه به دوش است در جشن تثبیت هویت لیلا غایب است. گرچه او لیلا را به معلم آواز ِ در خور اعتمادی معرفی کرده که بتواند به آرزویش برسد اما نمیآید که بشنود لیلا از لالهزار شدن کوهها میخواند. لیلا بیاو ترانههایش را یک به یک میخواند و پیش میرود. گرچه ناصر در میان حُضار است، اما او که حالا خانهای برای خود ساخته دیگر هویتش را در گروی بودن یا نبودن ناصر نمیبیند. از این بابت است که میخواهم لیلا را شخصیت یگانهای بدانم. زنی مبارز گرچه همیشه آگاهانه مبارزه نمیکند. زنی زیبا، با اینکه زیبایی همه جا به دردش نمیخورد. یک معشوق، خواهر، دختر و مادری که یک دنیا تناقض دارد اما انتقام مسائل حل ناشدنی زندگیاش را از کسی نمیگیرد. او یک خاورمیانهای معمولی است که سرنوشت خود را با صدها هزار نمونه مشابه شریک شده است. سرنوشتی که بلوغ را در میانسالی ممکن میکند تا او تبدیل به زن مهاجری شود که آرامش را در بازگشت به خانه پدری نمییابد و گرچه نه به زبان مادریاش اما به زبان میزبانانش میتواند رو به مردم بایستد و بگوید: My name is Leila and it' s my first show…. برگرفته از سایت ادبیات ما #ماینیمایزلیلا
- مصائب کار نشر به روایت خسرو ناقد
نمیتوان دست روی دست گذاشت و کار فرهنگی نکرد خسرو ناقد با اشاره به مشکلات عرصه نشر گفت: به رغم همه این مسائل، نمیتوان دست روی دست گذاشت و کار فرهنگی نکرد. اگر امروز امکان انتشار آثارم نبود، وضع مسلماً چنین نمیماند و آثار من و همکارانم روزی امکان نشر و پخش مییابند. خسرو ناقد، فرهنگنویس و پژوهشگر حوزه ادبیات و فلسفه که پیشتر فرهنگ زبان دو سویه آلمانی ـ فارسی خود را با همکاری ناشری آلمانی راهی بازار کتاب در کشورهای آلمانیزبان کرده بود، در گفتگو با خبرنگار مهر از آمادهسازی فرهنگ زبان بزرگتری خبر داد و گفت: در حال حاضر مشغول تدوین فرهنگ زبان آلمانی ـ فارسی بزرگتری هستم تا بعد از آن فرهنگ جیبی که در آلمان منتشر شد، این فرهنگ تازه را با همکاری ناشری ایرانی منتشر کنم. وی در پاسخ به این سئوال که «آیا از همکاری با ناشران آلمانی رضایت دارید؟» گفت: تجربه بسیار خوبی در همکاری با ناشران آلمانی داشتهام. همین فرهنگ جیبی دوسویه آلمانی ـ فارسی که حاصل همکاری من با انتشارات «لانگنشایت» است، تقریباً هر سال تجدید چاپ میشود و خبر دارم که تا سال ۲۰۱۱ میلادی ۹ بار تجدید چاپ شده است. او همچنین اضافه کرد: ناشر آلمانی ۵۰۰۰ نسخه از این فرهنگ را هم در دو نوبت و ویژه پخش در ایران در آلمان به چاپ رساند و در اختیار مؤسسهای انتشاراتی در تهران گذاشت تا با قیمتی مناسب در ایران عرضه کند. با این کار میخواست از چاپ غیرمجاز این فرهنگ در ایران جلوگیری کند. با این همه و تا آنجا که من خبر دارم، دست کم یک بار این فرهنگ به صورت غیرمجاز و بدون اجازه من و یا ناشر آلمانی در ایران چاپ شده است که امیدوارم تکرار نشود. این فرهنگنویس در توضیح دشواری همکاری ناشران فرهنگهای دوزبانه در اروپا با فرهنگنویسان ایرانی گفت: نه تنها ناشران آلمانی، بلکه اصولاً ناشران اروپایی که در حوزه انتشار فرهنگ زبان و کتابهای دانشگاهی فعالیت میکنند، به سختی راضی به انتشار فرهنگهای دوزبانه فارسی میشوند. چون آمادهسازی فرهنگهای دوزبانه کاری بسیار طولانی، زمانبَر و طاقتفرساست و انتشار آن نیز پُرهزینه. اما از آنجا که ایران نه عضو سازمان تجارت جهانی است و نه در پیمان حمایت از حقوق مؤلف (کنوانسیون برن) عضویت دارد، هر ناشری در ایران میتواند برای مثال فرهنگ زبان آلمانی ـ فارسی را که من با همکاری ناشری آلمانی منتشر میکنم، در ایران چاپ و پخش کند و حاصل تلاش چند ساله من و هزینه سنگین ناشر را به سادگی به جیب بزند! ناقد در ادامه گفت: به همین خاطر است که ناشران اروپایی برای انتشار فرهنگهای دوزبانه که یک سویش فارسی باشد، تمایلی نشان نمیدهند. حق هم دارند؛ چون استدلال میکنند که حاصل کارشان را هر ناشر ایرانی که بخواهد خیلی ساده صاحب میشود. مشکل اصلی و اساسی، مسئله نداشتن تعهد ناشران ایران به قوانین کپی رایت است. ناشران فرهنگهای زبان در اروپا هم در این میان از این امر باخبرند و حاضر نیستند هزینه سنگین حقوق مؤلف و چاپ و انتشار فرهنگ زبان را بپردازند و بعد مانند راحتالحلقوم در دهان ناشران ایرانی بگذارند. وی با برشمردن اسامی برخی از کشورها که هنوز به عضویت کنوانسیون برن درنیامدهاند، گفت: با آنکه در کنار ایران کشورهایی مانند ترکمنستان، عراق، افغانستان، کویت، اوگاندا، بوروندی، پاپوآ گینهنو، پالائو، تووالو، جزایر سلیمان، جزایر مارشال، نائورو، وانواتو و چند کشور و جزیره کوچک دیگر عضو پیمان حمایت از حقوق مؤلف نیستند، اما فعالیتها و تولیدات فرهنگی این سرزمینها قابل مقایسه با ایران نیست. ناقد خودداری مسئولان مربوطه در کشورمان و همچنین عدم تمایل اغلب ناشران ایرانی به پیوستن به پیمان بینالمللی حمایت از حقوق مؤلف را غیراصولی و به لحاظ حرفهای غیراخلاقی و ادامه این وضع را برای آینده صنعت نشر ایران نگرانکننده خواند. این نویسنده و مترجم ایرانی همچنین با اشاره به نایاب بودن برخی آثارش در بازار کتاب ایران به مشکلاتی که بر سر راه تجدید چاپ آنها وجود دارد، اشاره کرد و گفت: کتابهای «از دانش تا فرزانگی» و «عاشقانههای عصر خشونت» (اریش فرید) و «شعر روزهای دلتنگی» (سرودههای شاعران شهر کافکا) در بازار نایاب است و با وضع بحرانی موجود، ناشران از تجدید چاپ آنها تن میزنند. ناشر «از دانش تا فرزانگی» ققنوس است و ناشر دو کتاب «عاشقانههای عصر خشونت» و «شعر روزهای دلتنگی» انتشارات جهان کتاب. ناقد همچنین یادآور شد: این در حالی است که برای مثال، کتاب «از دانش تا فرزانگی» که همزمان با نمایشگاه کتاب امسال در اردیبهشت ۹۱ منتشر و پخش شد، در کمتر از ۱۰ ماه همه نسخههایش به فروش رسید و مدتی است که علاقهمندان از طرق مختلف از علت نایاب بودن آن در بازار کتاب میپرسند. ناقد ادامه داد: متاسفانه از یک طرف هزینههای چاپ کتاب از کاغذ گرفته تا فیلم و زینک و چاپ و صحافی و جز اینها بهگونهای ناهنجار افزایش یافته و از طرف دیگر در شرایطی که با رکود اقتصادی و گرانی سرسامآورِ مایحتاج عمومی و صعود بهای کالاهای گوناگون و خدمات پستی و غیره مواجهایم، مردم دیگر توان خرید کتاب و دیگر محصولات فرهنگی را آن هم با قیمتهای کنونی ندارند. وی در عین حال یادآور شد: با این همه، انتشارات جهان کتاب حدود ۶ ماه پیش از این و در زمانی که هنوز بحران اقتصادی و تنش در بازار ارز به این حد نرسیده بود و قیمت کاغذ به این گرانی نبود، دو کتاب من، یکی چاپ دوم «در ستایش گفتوگو» و دیگری چاپ سوم «ناکجاآباد و خشونت» را منتشر کرد. این نویسنده همچنین به تأخیر در صدور مجوز کتابها اشاره کرد و گفت: آنچه به تمام این مشکلات افزوده میشود، سختگیریهای اداره کتاب ارشاد در بررسی و ممیزی آثار و طولانیتر شدن صدور مجوز انتشار به کتابها است. در حال حاضر یکی از کتابهای من که تعداد صفحات آن به ۱۰۰ هم نمیرسد، بیش از سه ماه است که در اداره کتاب برای دریافت مجوز انتشار معطل مانده است. پیداست که با این شرایط، دیگر انگیزهای برای تحقیق و تألیف و ترجمه و یا سپردن کتابی به ناشر باقی نمیماند. وی افزود: با این همه و بهرغم تمام مسائل و مشکلاتی که برشمردم، نمیتوان دست روی دست گذاشت و کار فرهنگی نکرد. من نویسندهام و پژوهشگر و کارم را انجام میدهم، اگر امروز امکان انتشار آثارم نبود، وضع مسلماً چنین نمیماند و آثار من و همکارانم روزی امکان نشر و پخش مییابند. ناقد در پایان این مصاحبه به یکی دیگر از کتابهای در دست تالیف خود اشاره کرد و گفت: در حال حاضر، در کنار کار فرهنگ زبان آلمانی ـ فارسی، مشغول آماده کردن مجموعهای از شعر شاعران آلمانیزبان هستم که با توجه به مضمون بسیاری از شعرهای این کتاب، عنوان کلی «مرگواژههای آلمانی» را میتوان برای آن در نظر گرفت. این مترجم و پژوهشگر حوزه ادبیات و فلسفه افزود: شاعرانی که گزیدهای از شعرهایشان را برای این مجموعه گردآوری و بازآفرینی کردهام، همه آلمانیزبان و اغلب در شمار شاعران اکسپرسیونیسم هستند. کسانی مانند گئورگ تراکل، پاول سلان، اِلزه لاسکِر ـ شووِلر، هرتا کِرِفتنِر، نِلی زاکس و گئورگ یوزف بریتینگ. البته از دیگر شاعران آلمانیزبان، چون هاینریش هاینه، راینر ماریا ریلکه، هرمان هسه، فرانتس کافکا و ماشا کالِیکو نیز آثاری در این مجموعه آمده است. برگرفته از سایت انسانشناسی و فرهنگ
- منادی آزادی بشر
آرنه وینتزن ترجمه امیر معزی – جعفری درباره هاینریش بل در ادبیات پس از جنگ آلمان، آثار هانریش بل شاید تنها کارهایی باشد که ریشههای آن عمیقاً ریشه در گذشته دارد، تنها کاری که در ماورای زمان به فریاد ناامیدانه «ولف گانگ برشت Wolfgang Borchert» پاسخ داده است: «ما نسلی بیرابط و فاقد عمق هستیم، در عمق ما، مغاکی تاریک است»، تنها کاری که سعی در ایجاد پژواکی متفاوت دارد. چرا که کلیت کار او از جنگ مایه میگیرد، از خرابهها میتراود و از عدم ریشه میگیرد. کاری بس عظیم که نویسنده خود را شایسته جایزه نوبل ادبیات میکند و او را به ریاست انجمن بینالمللی قلم میرساند. کار هانریش بل به گونهای ضد قراری، اقدامی در جهت اعتقاد به بشر است. مفهوم نوعی تعهد اگر هنوز هم کلمه «تعهد» معنائی داشته باشد، هانریش بل نویسندهای متعهد است که از پایان جنگ جهانی دوم – نبرد مشکلی را برای باز پس دادن تصویری از «حقیقت» به انسان، شروع کرده است. در این تصویر، چهره انسان، یگانه، برادر وار، پرمدعا، ظالم به نفس خویش، نشان داده شده است. در این مقام علیرغم افتخارها، جوایز ادبی و موفقیتها، کار هانریش بل، در انزوا و علیه تمام شیوهها، تبعیتها و روشهای همیشگی،… گرفته است. هانریش بل کاتولیک، انتقادهای خود را به سوی کلیسا، فرمالیسم و نقش نهادهای اجتماعی در زندگی سیاسی کرده است. او با بیرحمی درباره وطن و ملتش قضاوت میکند. مبارزهای که هانریش بل به عنوان فردی از «پیاده نظام» از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ بخصوص علیه جنگ روسیه کرد، در همه کتابهای او به چشم میخورد: از «قطار به موقع رسیده است» اولین رمان او که در ۱۹۴۹ چاپ شد تا آخرین آنها: «تابلوی گروهی با خانم». این مبارزه در قلب تمام موقعیتها، درامها و تمام فرضهائی که بشر با آنها مواجه است جریان دارد. به پرسش «کجا بودهای آدم؟»، هانریش بل جواب میدهد: «در جنگ». با کشوری اشغال شده، شکست خورده و منهدم شده چگونه میتوان بعنوان یک نویسنده روبرو شد، جز آنکه تعریفی از جنگ و ویرانیها داده شود؟ «آندره» و «اولینا»، در «قطار بموقع رسیده است» چند ساعت قبل از مرگی که انتظار آنها را میکشد، در خود یک منبع خستگی ناپذیر عاطفه و حقیقت کشف میکنند که با آن – مثل تمام شخصیتهای اصلی رمانهای هانریش بل – تا هنگام شکست حمایت میشود و جراحت ناپذیر باقی میماند. به پرسش «کجا بودهای آدم؟»، هانریش بل جواب میدهد: «در جنگ». انسان جنگ زده که مفهوم مبارزه خود را نمیتواند بفهمد، که خرد شده، که تا مرز حیوان شدن پائین کشیده، که از نزدیکان خود بریده است، تم اصلی رمان هانریش بل است. شرایط یک سرباز، در هر جنگی که باشد، سیری قهقرائی دارد. هنگامیکه جنگ تمام میشود و سرباز به خانه بازمیگردد، چیزی جز خرابی و فقر نمییابد. در «بگنر (Bogmer) به خانه بازمیگردد»، مرد حس میکند، زن و بچههایش برای او بیگانه شدهاند. او دیگر حاضر به پذیرفتن دوباره زندگی مدنی نمیشود. بین آنها و او چیزی خونخواری چون جنگ وجود دارد که مردان را تا پای دیوانگی مریض میکند. از رئالیسم تا مضحکه در «بعد از جنگ» نیز زندگی برای سربازی که از جبهه شکست خورده باز میگردد، یا برای بیوهزنان و کودکانی که کسانشان باز نمیگردد، قابل تحمل نیست. این «فرزندان مرگ» و مادرانشان که نتوانستهاند در برابر تنهایی مقاومت کنند، برای گروهی از مردم چون مبتلایان به طاعون به نظر میآیند. جنگ پس از پایان نیز زخمهایی باز میکند که قابل علاج نیست، نگر آنکه مانند «هدوید» Hedwid و «والتر» قهرمانان کتاب «نان سالهای جوانی» جرئت مقابله، با فساد «عادتی شدهها» را داشته باشند، چنانکه هانریش بل مینویسد: «زفافهای تحمیلی وجود دارد»، آنچنانکه تعمیدهای مصلحتی فراوان است. انسانها بوسیله «دو آئین مذهبی» مشخص میشوند: ۱- آئین مذهبی «گاومیشی» که جلادها را مشخص میکند. ۲- آئین مذهبی «برهوار» که نشاندهنده قربانیها است. نمایندگان سه نسل یک خانواده بورژازی متفکر از اهالی «راین» به نوبت تضاد بین خوب و بد را نرخ بندی میکنند. تجدید گذشتهها، در فردای جنگی گمشده و غیر عادلانه، یکی دیگر از تمهای اصلی آثار هانریش بل است. «هانس شینسر» دلقک کتاب «شکلک»به خوبی میتواند کنفورمیسم و ماتریالیسم یک جامعه فریبنده را فاش کند، او باید قبول کند که شکست خورده است، که زنش «ماری» او را ترک کرده است. زیرا او دلقک به خطا رفتهایست که شکلکهای او دیگر نمیخنداند و تیرهبختی او ترحمی را برنمیانگیزد. «گرولها» Gruhis – پدر و پسر، در «پایان ماموریت» با آتش زدن یک جیپ دولتی، عملی «پاک کننده» انجام دادهاند ولی شورش آنها جنبهای آمیخته به شوخی و دور از حقیقت مییابد. «لنی فایفر» در «تابلوی گروه باخانم» که بدون شک کاملترین رمان هانریش بل است، تصویر متعلق به جنگ، بعد از جنگ و دوره تجدید حیات است. بخاطر صداقت، درستکاری و احتیاج به حقیقت «لنی»، سیستمی آلوده به تبهکاری و فسادی را برملا میکند که مشخص کننده جامعهای مادی و بیروح است. با اعمال واقع گرائی در روش نوشتن و دیدن آنچه در دور و اطراف در جریان است، هانریش بل برتری خود را میان گزندگی و مضحکه حفظ میکند: با دیدن ژرف ولی امیخته با تلخی و گاهی نیز خشمگین، انسانها و تشکیلات آنها را به باد حمله میگیرد. میتوان گفت که انتقادات او زا جامعه، آمیزهای از رئالیسم دیکنز و مضحکه سوبفت است. و در عمل، کار او انتقادی سازنده است؛ هنگامیکه بشر را به رهائی از هرگونه جبر و به بازیابی تمامیت خویش دعوت میکند. برگرفته از سایت انسانشناسی و فرهنگ #آدمهایناباب #بیلیارددرساعتنهونیم #سیمایزنیدرمیانجمع #عقایدیکدلقک #نانسالهایسپریشده #میراث #آبرویازدسترفتهیکاترینابلوم #زنانبرابرچشماندازرودخانه #نانآنسالها
- مترجمان ایرانی | پیروز سیار
سعیده بوغیری پیروز سیار، مترجم و پژوهشگر ایرانیست که نام او با ترجمه آثار هنری و نیز آثار مربوط به ادبیات عرفانی با نویسندگانی چون کریستیان بوبن عجین شده است. اما بیش از همه با ترجمه کتاب مقدس است که او را میشناسیم. پیروز سیار در سال ۱۳۳۹ متولد شد و پس از پایان تحصیلات متوسطه، به فرانسه رفت. در آنجا در رشته کارگردانی سینما فارغ التحصیل شد و پس از بازگشت به ایران، به ترجمه آثار هنری در زمینههای عکاسی، سینما و هنرهای نمایشی پرداخت. اما از آنجا که به ادبیات نیز علاقه داشت، پس از مدتی به سمت ترجمه ادبیات عرفانی و کتاب مقدس سوق یافت. کریستیان بوبن که دارای جوایز ادبی دینی از قبیل دوماگو، ادبیات کاتولیک و چشم انداز معنویت است، با قلم سیار به ایران شناسانده شد. او در همین مسیر به پیش رفت و در طول یک دهه فعالیت ترجمه، چندین اثر بوبن را منتشر کرد. سپس دامنه فعالیتهای او فراتر رفت و به سمت کتاب مقدس سوق یافت. او در میان صحبتهای خود به ترجمههای فارسی پیشین کتاب مقدس توسط مترجمان غیرایرانی – ویلیام گلن و هنری مارتین، رابرت بروس و همکاران او- اشاره کرده و عدم تسلط آنان بر زبان فارسی را از دلایل مشکل ساز بودن و نیز ناکامل بودن این ترجمهها میداند. از این رو پیروز سیار نه تنها به ترجمه کامل کتاب مقدس، بلکه به ترجمه ملحقات و حواشی، عهد عتیق و جدید و نیز رسالات پولس، به همراه یک فعالیت پیچیده و دقیق پژوهشی به منظور ارائه ترجمهای تفسیری – نه ترجمه آزاد، بلکه ترجمه بسیار دقیق و به دور از گرایش تحت اللفظی- همت گماشت، چرا که بر این باور است که متون مقدس، مرجع اعتقادی میلیونها انسان هستند و نمیتوان به آسانی از کنار مسائل ترجمه آنها گذشت. بنابراین در این مسیر به مطالعه دهها ترجمه انجام شده به فارسی و زبانهای دیگر مراجعه کرد تا هریک زاویهای را برای او روشن سازند. او سالها از زندگی خود را بر سر ترجمه کاملی از کتاب مقدس گذاشت – برای نمونه شش سال برای ترجمه و انتشار عهد جدید-، زیرا جای چنین کتابی را در زبان فارسی خالی میدید و نیز اعتقاد داشت شناخت ادبیات غرب بدون شناخت کتاب مقدس ممکن نیست. سیار اصولا انتخابهای خود را با توجه به «نیاز جامعه فرهنگی» انجام میدهد تا به این ترتیب هم به برآورده کردن بخشی از این نیاز در حد توان خود پرداخته باشد و هم به ترجمههای تکراری روی نیاورد. همان طور که از مطالب فوق پیداست عمده فعالیت آقای سیار بر پژوهشهای دینی به خصوص در مورد کتابهای مقدس متمرکز میشود. او خشنودی خود را از حجم بالای این فعالیتها در ایران ابراز کرده و البته مترجمان و پژوهشگران ما را نیز به ارائه ترجمهای از قرآن فرا میخواند که حداقل مورد پذیرش شیعه و سنی باشد، چرا که بزرگان شاخههای سه شاخه عمده مسیحیت، یعنی کاتولیک، پروتستان و ارتدوکس به ارائه ترجمه جامعی از کتاب مقدس خود دست یازیده و البته در آن موفق نیز بودهاند. باید توجه داشت مساله رعایت امانت در ترجمه آثار دینی به خصوص کتابهای مقدس، اهمیتی صدچندان به خود میگیرد، زیرا به شدت در برابر تفسیر قرار میگیرد. علت عمده مخالفت اهالی کلیسا با ترجمه کتاب مقدس در طول چندین قرن نیز همین بود، چرا که از نظر بزرگان دینی، کتابهای مقدس قابل ترجمه نیستند و در جریان روند ترجمه، بخشی از معنا و حال و هوای معنوی آنها از دست میرود. در این امر شکی نیست، اما این مساله همیشگیِ ترجمه در اینجا به گونهای پررنگتر رخ مینماید که آیا باید به بخش منتقل شده دلخوش بود و از طریق آن نسبت به اشاعه و درک پیامهای الهی همت گماشت، یا آنکه ترجمه از حرمت این دست کتابها میکاهد و بنابراین برای حفظ قداست آنها باید همواره و در هرجا تنها به قرائت آنها به همان زبان اصلیشان اکتفا کرد؟ در طول تاریخ، بزرگان ادیان گوناگون نسبت به این موضوع، واکنشهای مختلفی داشتهاند. به این ترتیب، ترجمه کتاب مقدس در اروپا به قرون اخیر بازمی گردد. البته مترجمان بسیار زیادی بر روی آنها کار کردهاند که بسیاری از آنان متخصص دین بودهاند. اما با توجه به سابقه کتابت متون مقدس که به «یازده قرن پیش از میلاد» باز میگردد، نسخههای دست نویس و ترجمههای گوناگونی به زبانهای مختلف از یونانی و عبری گرفته تا فرانسه و انگلیسی و فارسی از آنها موجود است که با لحاظ کردن بزرگی مترجمان و کاتبان این متون، به راحتی میتوان دریافت، هریک از این نسخهها آنقدر اهمیت دارند که شروع یک ترجمه جدید، مستلزم مطالعه دست کم دهها نسخه از آنها پیش از ترجمه باشد. پیروز سیار نیز به گفته خود بیست سال پیش از آغاز ترجمه، مطالعه دراین باره را شروع کرده است. چرا که به مدد مطالعه آثار مختلف، زوایای مختلفی از متون روشن میشود و به دنبال آن، حیطه مفهومی روشنتر میگردد. اما نباید فراموش کرد با افزایش زوایای مفهومی، دامنه انتخاب واژگان نیز گستردهتر شده و طبیعتا انتخاب از میان آنها دشوارتر میشود، به قول آقای سیار، مترجم باید «هر لغت را وزن کند» تا بتواند مناسبترین معادل از نظر دینی و ادبی را در متن بنشاند. چرا که به خصوص در ترجمه متون مقدس، هم «جنبه درونی» – که همان پیچیدگی متون است- و هم «جنبه بیرونی» – که قضاوتها و نقدهاست- تاکید بیشتری به خود میگیرد. وجود ترجمههای مختلف بر پیچیدگی کار میافزاید و نقدها نیز منگنه مسئولیت پذیری مترجم را تنگتر میسازد. در این میان برخی مترجمان تاکنون ترجیح دادهاند به ترجمههای تفسیری – معناگرایی وگاه آداپتاسیون با فرهنگ خود- روی آورند تا متن برای طیف بیشتری از خوانندگان روشن گردد که البته این امر، قطعا این متون را «زمینی»تر میسازد، اما برخی دیگر – و از آن میان، پیروز سیار- انجام ترجمههای وفادارتر به متن اصلی را ترجیح میدهند و برای دریافت بیشتر معنا، مطالعه ترجمههای تفسیری را توصیه میکنند، تفسیرهایی که نه «ظرایف و نکات باریک»، بلکه «فضا» ی متون را به دست میدهند. پیروز سیار همچنین با ترجمه شادی در آسمان اثر شارل فردینان رامو، نویسنده بزرگ سوییسی، راهی برای معرفی ادبیات این کشور در ایران گشود. برگرفته از سایت انسانشناسی و فرهنگ #شادیدرآسمان #عهدجدیدگالینگورباقاب #فرسودگی #کتاببیهوده
- برگی از کتاب “مای نیم ایز لیلا” نوشته بیتا ملکوتی
فصل ششم شبی که امیرعلی را اعدام کردن، اونقدر گریه کردم که یادم نمیآد هیچ موقع دیگهای تو زندگیم اون طوری گریه کرده باشم. حتا وقتی آقام مُرد و هیچکسی رو نداشت که براش گریه کنه، نه مادری نه پدری نه خواهری و نه برادری. خانوم هم زیاد گریه نکرد، اصلاً گریه نکرد. یک شب امیرعلی گریه کرد و همان روزش من. امیرعلی اون موقع هفده سالش بود. اونقدر بزرگ بود تا نفرینهای شبانهروزی خانوم رو بفهمه و از اون موقع یه حس بیزاری تو دو تا چشم سیاه درشتش موج بزنه. از اون بیزاریها که تا آخرین روزی که دیدمش باهاش بود و انگار مثل سنجاق قفلی، قفل شده بود به اون صورت استخونی و نزار. امیرعلی از زنها متنفر بود. نمیدونم به خاطر معشوقههای جورواجور آقا بود یا مذهب سفت و سخت خانوم. هیچ وقت ندیدم با دختری قرار بذاره یا به زنی نگاه کنه، حتا عکس هنرپیشهها رو هم جمع نمیکرد، ولی فکر میکنم ته دلش از گوگوش بدش نمیاومد. یه بار که تازه دو تا دونه مو پشت لبش سبز شده بود، خانوم یه عکس کوچیک گوگوش رو از لای کتاب تاریخش پیدا کرد و با کفش چرمی کهنه آقا حسابی کتکش زد. خانوم بعضی وقتها کیف مدرسهی ما رو میگشت. اون روز دم دمای غروب اول زمستون بود. از اون زمستونای پربرکت که خروار خروار برف میریخت روی سر و کول خونههای کجوکولهی مرکز شهر. امیرعلی درو که باز کرد، خانومو دید که وسط برفا اونقدر ایستاده که صورتش کبود شده. فهمید کارش تمومه. از پشت پنجره دیدم که رنگش سفید شد، مثل رنگ برفای کف حیاط. خانوم بازوش رو گرفت و کشوندش توی زیرزمین، صدای امیرعلی رو نمیشنیدم، اما صدای خوردن کف کفش رو، رو بدنش میشنیدم که چپ و راست میخورد به همه جای هیکل لاغرش. وقتی خانوم برگشت توی اتاق از ترسم دویدم توی جام و خودم رو زدم به خواب. خانوم بلند گفت: ـ از وقتی آقات مُرد، معصیت هم توی این خونه مُرد، فهمیدی؟ نمیخواد واسه نهی از منکر آبغوره بگیری. اون شب که امیرعلی رو اعدام کردن، خانوم هی دندوناشو روی هم میسابید، محکما. اونقدر محکم که انگاری دندوناش رو تو آسیاب بادی ده ایل و تبارش آسیاب میکنه. اون شب پونزده مرداد سال شصت و یک بود و پونزده مرداد از شانس گند من روز تولدمه. سرما که شروع میشه، مردم میچپن زیر پتو و به هم میچسبن. نتیجهاش اینه که بچههای زیادی توی تابستون به دنیا میآن؛ یکیش هم من. چلهی تابستون، الحق به دنیا اومدن داره اما نمیدونستم تو چلهی تابستون اعدام هم میکنن. اونم درست شب تولد هیجده سالگی من. اون شب داغ بود. داغیش چسبناک بود. مثل خانوم که چسبیده بود به لحافای زمستونی و داشت براشون ملافه میدوخت. خانوم تند تند نخ سفید رو از سوراخ سوزنای درشت رد میکرد و از اون تندتر لحافا رو کوک میزد. چند سال بود که کسی زیر این لحافا نخوابیده بود؟ چرا خانوم هر سال ملافهی لحافا رو میشکافت و اونا رو با دست میشست؟ ما منتظر بودیم. میدونستیم که قراره امیرعلی رو اعدام کنن، اما چرا اون شب؟ چرا اون شب اونقدر گرم بود؟ چرا آسمون اونقدر صاف بود؟ چرا توی حیاط خونه بغلی مهمونی بود؟ چرا اون شب تلفنا قطع نبود؟ برقا نرفته بود؟ آژیر قرمز نمیکشیدن؟ بمباران هوایی نبود؟ کمیته نریخت خونهی همسایه بغلی تا همهی اون مادرقحبهها شلاق بخورن؟ تا اون آهنگ لعنتی معین خفه شه: «میخونم به هوای تو پریچهر… چقدر جای تو خالیه پریچهر… دلم کرده هوایت وای پریچهر…» کاش حداقل گوگوش میخوند. امیرعلی اون چشمهای معصوم و درشت قهوهای رو دوست داشت. اون دماغ خوش ترکیب و اون لبای خوشگلو. من شک نداشتم که امیرعلی گوگوش رو دوست داشت، حتا بیشتر از گلسرخی و دانشیان. خانوم داد کشید: «ببند اون لوچهها رو، چقدر زِر میزنی، سرم داره میترکه… میخواست نره هی داد بزنه زنده باد مرده باد، مملکت قانون داره، بیصاحاب نیست، هر کی ضد امام باشه حقش مرگه…» از حرفای اون شب خانوم چیز دیگهای یادم نمیاد جز این که به همه چیز و همه کس فحش میداد، به من، به امیرعلی، به آقا، به تیک تاک ساعت، به لحاف. سرم رو میکوبیدم به دیوار که یهو دیدم چشاش هر کدوم شده اندازه یه ترب، همون قدر بزرگ و قرمز. طوری بهم نگاه میکرد که انگار هر لحظه میخواد بهم حمله کنه. همون طور که به من زل زده بود، دستهاش تند و تند ملافهی سفید چلوار رو به لحاف ساتن صورتی کوک میزد و صدایی مثل خرخر از ته حلقش بیرون میاومد. نمیدونم چی شد که یکهو سوزن تا نصفه فرو رفت سر انگشتش و قطرههای درشت خون ریخت روی ساتن صورتی. همون طور که لکههای خون میریخت روی لحاف صورتی عروسیش، اول آهسته و زیر لب گفت: استعفرالله… بعد این کلمه رو بلند و بلندتر تکرار کرد، کم کم شروع کرد به عربده کشیدن. جوری عربده میکشید که صدای آهنگ همسایه بغلی قطع شد. منم دویدم طرفش. لحافو از زیرش کشیدم و از پنجره پرتش کردم توی حوض تا آب حوض نجس بشه. تا دیگه نتونه دستاش رو توی آبِ حوض آب بکشه. هر روز وقتی میرفت لب حوض تا برای نماز مغرب و عشا وضو بگیره، میدویدم طرف تلویزیون تا اسامی اعدامشدهها رو بشنوم و بعد یک نفس راحت بکشم و دلم رو صابون بزنم که تا فردا خدا بزرگه. اون روز عصر خانوم ایستاده بود به نماز که یواشکی تلویزیون گندهی زیمنسمون رو، که درش مثل صندوق امانات مسجد قفل میشد، روشن کردم. معمولاً اخبار ساعت هفت اسامی اعدامشدهها رو اعلام میکرد، خانوم سر سجده بود که یکهو نمازش رو شکست و اومد تلویزیون رو خاموش کرد. … #ماینیمایزلیلا












