top of page

نتایج جستجو

487 results found with an empty search

  • بخشی از کتاب “زیستن در دامنه کوه آتشفشان” سروده علی صالحی بافقی

    با یک دیازپام صد هم به انتها می‌رسند قصه‌های تو و بی‌خوابی‌های من… شب اما درمانی ندارد. *** نه تنم را به آزادی نزدیک کرد پریدن نه به تو… باید برگردم قوانین سقوط آزاد کتاب‌های فیزیک مدرسه را دوباره مرور کنم… *** اتّفاق می‌اُفتم بر لبانت نه من نیوتون‌ام نه جاذبه‌ی تو نیازی به کشف شدن دارد. به دندان می‌کِشمت با پوست. *** به تماشای آب‌های آزادِ دوردست فرسوده نمی‌شَویم در کرانه‌ها موج‌ها از حکایتِ صبوریِ سنگ چیزی نمی‌دانند. *** تنهایی‌ام را کمتر می‌کُنَد ماندنت یا رفتنت یا بیشتر نمی‌دانم… همیشه آن که می‌رود فکر می‌کند دلایلِ مُحکم‌تری دارد… #زیستندردامنهیکوهآتشفشان

  • بخشی از کتاب “روز گودال” نوشته‌ی شکوفه آذر

    جاده‌ی پشت خانه مامان باز هم دارد کتاب‌های مرا روی بند آویزان می‌کند. دیگر شک ندارم که یک تغییر اساسی در من اتفاق افتاده است. اتفاقی که من به آن مبتلا شده‌ام. آگاهانه و خواسته نبود. آرام آرام و موذیانه پیش آمد. اتفاقاً علایم یک بیماری را هم داشت. سردرد، کسالت، آبریزش از چشم و بینی و بالاخره استخوان‌درد. این را همین امروز فهمیدم. از خودم وحشت کردم وقتی که دیدم هنوز چشم باز نکرده، دارم به خواب فکر می‌کنم. مامان داشت کتاب‌ها را روی بند آویزان می‌کرد و من داشتم از توی رختخواب نگاهش می‌کردم. کار هر روز من این است؛ صبح‌ها از رختخواب صدای دور شدن پای مامان را بشنوم که بی‌خداحافظی می‌رود چون فکر می‌کند که من هنوز خواب هستم؛ با چشم‌های هنوز خواب‌آلود، غلت بزنم، گاهی به سقف، گاهی به دیوار، گاهی به کتابخانه نگاه کنم و گاهی به تصویر قاب‌شده‌ی خودم روی میز مطالعه. کاغذها روی میزم پخش و پلاست. هر روز فکر می‌کنم که وقتی بلند شدم باید آنها را مرتب کنم. فکر می‌کنم که دیگر باید از مامان خجالت بکشم که این طور در سکوت همه‌ی کارها را انجام می‌دهد و هنوز می‌تواند به روی من بخندد و از شیده حرف بزند و هیچ وقت از تو حرفی به میان نیاورد. از رختخواب بلند می‌شوم بی‌آنکه آن را مرتب کنم. توی توالت می‌نشینم. آنقدر می‌نشینم تا مچ پاهایم درد بگیرد. موهایم ژولیده است و از دیدن خودم در آینه وحشت نمی‌کنم. کار هر صبح من این است؛ کشیدن خمیازه جلوی آینه‌ی توالت. خانه تمیز است. فقط ظرف‌ها نشسته است. اغلب حوصله‌ی غذا خوردن ندارم اما احساس چاقی دارد خفه‌ام می‌کند. انگار وَرَم دارم. انگار دست‌ها و پاهایم باد کرده است. وقتی می‌ایستم تا ظرف‌ها را آرام آرام بشویم، احساس می‌کنم که چربی پاهایم دارد از تنم بالا می‌خزد تا به گلویم برسد. اگر کتاب خیسی داشته باشم، خودم آن را روی بند آویزان می‌کنم تا مامان این کار را مثل همیشه با اِکراه نکند. چای را در سکوت می‌خورم. خیره شده به کف آشپزخانه. فقط گاهی برای خودم نیمرو با چای شیرین درست می‌کنم. اغلب موقع لقمه گرفتن زرده‌ی تخم مرغ از گوشه‌ی دستم می‌چکد روی میز. برعکس آن موقع‌ها، حالا دیگر موسیقی گوش نمی‌دهم. چای نوشیدنم شاید خیلی طول بکشد. می‌کشد. همان طور یک گوشه لم می‌دهم و فکر می‌کنم کاش بسته‌ی سیگارم کنار دستم بود. یادت هست که چقدر از سیگار بدت می‌آمد؟ یک بار، همین طور توی آشپزخانه خوابم برد. باورت می‌شود؟ دیگر باید باورت بشود. بالاخره که بلند می‌شوم یک راست می‌روم حمام. آب گرم را باز می‌کنم تا آب مثل همان وقت‌ها که تو جیغت درمی‌آمد، داغ داغ شود. لباس‌هایم را در حالی درمی‌آورم که قطرات آب رویشان ریخته. تو، آب خنک دوست داشتی. در هر فصلی. زیر آب داغ می‌ایستم، با چشم‌های بسته و باید اعتراف کنم که یادِ موهای لختت رهایم نمی‌کند. یا یادِ موهای زیر بغلت که آن طور در فصل تابستان آهکی می‌شد. بوی تنت فضای بزرگ حمام را پُر می‌کند. حمام ما از آن حمام‌های قدیمی است که حالا دیگر در خانه‌ها پیدا نمی‌شود. بزرگ. کاشی‌کاری‌شده و با سقف بلند. عزیز هر وقت می‌خواست پا توی آن بگذارد یک بسم‌الله می‌گفت. بعد به خنده رو به ما می‌کرد و می‌گفت: «مرا یاد خزینه‌های قدیمی می‌اندازد که تویش پُرِ جن بود.» معمولاً در این موقع، یادم می‌آید که با خودم کتاب نیاورده‌ام. این کار را دور از چشم مامان انجام می‌دهم. بدون لباس، در حالی که توی حمام، شیر آب داغ باز است، می‌آیم توی اتاقم و جلوی کتابخانه می‌ایستم. ردّ خیس پاهایم روی سنگ کف اتاق می‌ماند. بدون اینکه به کتاب‌ها دست بزنم، به آنها نگاه می‌کنم تا کتابی را پیدا کنم. تنم از سرمای بیرون مور مور می‌شود. کتاب باید مطابق روحیه‌ی آن روزم باشد. در ضمن، تا جایی که ممکن است، بشود آن را در یکی دو ساعت خواند. کتاب‌هایی مثل «آه پدر، پدر بیچاره، مامان تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته» یا مثل «یادداشت‌های روزهای تنهایی» مارکز. اینها مناسبند. من خودم بیشتر ترجیح می‌دهم که در حمام کتاب‌هایی درباره‌ی نویسنده‌ها بخوانم. اگر زندگینامه‌ی خودنوشت یا یادداشت‌های شخصی باشد که چه بهتر. رمان‌هایی هم که وقتی می‌خوانی احساس می‌کنی خود زندگی هستند عالی است. #روزگودال

  • چند شعر از “ایشان قاتل من است” را با صدای شاعر بشنوید:

    چند شعر از مجموعه جدید | ایشان قاتل من است |  را با صدای محسن بوالحسنی بشنوید، این مجموعه شامل دو دفتر است، دفتر دوم  | شمس از قونیه باقطار برگشت | نام دارد. #ایشانقاتلمناست

  • سرهنگ و سرخپوست

    داستان کوتاه، نوشته: بی‌تا ملکوتی شاید وقتی جناب سرهنگ صدری با سه چمدان پر از قطّاب، باقلوا، پشمک، سوهان عسلی، نان نخودچی، زرشک، کشمش پلویی، خرما، برگه‌ی هلو، ربّ انار، پسته‌ی کله قوچی، ماهی دودی، نان برنجی و سنگک و شیرمال، کنسروهای کله پاچه و کشک بادمجان و تخته‌های دراز لواشک آلو، زردآلو، قره قروت، تمبرهندی، یک گونی برنج دم سیاه فرد اعلای تالش و چندین قلم از اقلام جور و واجور دیگر، وارد فرودگاه جان اف کندی نیویورک شد، هرگز در کابوس‌های گاه و بی‌گاه شب‌هایش هم نمی‌دید آن هشتاد کیلو سوغاتی درجه‌ی یک گران‌قیمت که هر کدام را با مشقت و مرارت و بدبختی بسیار از مغازه‌ای مخصوص در آن سر شهر و بقالی آشنا در فلان شهرستان و دکه‌ای نایاب در بهمان روستا تهیه کرده بود، یکی بعد از دیگری روانه‌ی سطل بزرگ خانه‌ی بزرگ ناصر شود. آخر پانزده سال می‌شد که ناصر را ندیده بود و نمی‌دانست که دیگر شیرینی نمی‌خورد، چون کالری دارد چاق می‌شود، تنقلاتِ شور نمی‌خورد چون نمک برای قلب و عروق مضر است، ترشی نمی‌خورد چون کبدش ضعیف شده، بوی کله‌پاچه می‌زند زیر دلش، حالش از کشک به هم می‌خورد، نان از برنامه‌ی غذایی‌اش حذف شده، سال‌هاست که عادت پلو خوردن از سرش افتاده و دلش نمی‌خواهد هیچ بویی مثل بوی گلاب او را یاد کوچه‌شان در محله‌ی نارمک تهران بیندازد. ناصر آن‌قدر از سلامتی و از سلامت به نظر آمدن حرف زده بود که جناب سرهنگ ترسید تنباکوی عطری گران‌قیمتی را که سفارشی از دوبی برایش آورده بودند، از داخل جیب کتش درآورد تا بعد از سال‌ها دوباره با پسرش بنشیند، تکیه بدهد به مخدّه‌های لاکی رنگ و با هم قلیان بکشند، پنهانی از ربابه. آن زمان‌ها که ربابه، ناهید را که دختر کوچکی بود با خودش می‌برد قم زیارت و یک شب هم می‌ماندند، سرهنگ و ناصر می‌نشستند روی زمین و با ولع قلیان می‌کشیدند واز دختر همسایه حرف می‌زنند که قد بلند بود و کشیده و صاف و با ناز راه می‌رفت. سرهنگ و ناصر هر دو متفق‌القول بودند که دختر زیبا بوده و چشم‌هایی داشته سیاه و درشت و کشیده چون آهو و چون آهو می‌خرامیده، آن هم هر روز سر ساعت پنج عصر توی کوچه‌ی شهید ازقندی. پدر و پسر هر روز ساعت پنج می‌ایستادند پشت پنجره منتظر دختر که چون آهو می‌خرامیده .یک روز ناصر گفته بوده که دختر همسایه راه نمی‌رود، می‌خرامد و کلمه‌ی خرامیدن به نظر سرهنگ عجیب اما زیبا آمده ودر ذهنش باقی مانده. شاید به همین خاطر بود که سرهنگ، چشم‌های خسته و خواب‌آلود و باهوش دختر را فراموش کرده بود اما راه رفتنش را هرگز. از فرودگاه تا خانه‌ی ناصر در جنوب نیوجرزی دو ساعت رانندگی بود، از این اتوبان به آن اتوبان، اتوبان‌هایی عریض وطویل که انگار آغاز و پایانی نداشتند و دو ساعت ناصر حرف زده بود. تمام راه و انگار سؤال‌هایش تمامی نداشتند: عزیز چرا مرد؟ چرا دیر فهمیدید سرطان داره؟ چرا روزهای آخر با من حرف نمی‌زد؟ کجا مرد؟ چه ساعتی مرد؟ روزهای آخر چی می‌گفت؟ درد داشت؟ راه می‌رفت؟ چشم‌هایش می‌دید؟ گوش‌هایش می‌شنید؟ بعد هم گفت که می‌خواسته برای ختم و مراسم بیاید اما گرین کارت نداشته. بعد هم از ناهید پرسیده بود: داماد و می‌شناختید؟ چرا ناهید زن این شد؟ حالا مرد خوبیه؟ چی کاره است؟ خوب پول درمی‌آره؟ عروسی خوب برگزار شد؟ رعنا مثل مادرش خوشگل شده؟ شام عروسی چی بود؟ ناهید کدام بیمارستان زایمان کرد؟ بیمارستان خوبی بوده یا نه؟ بعد هم گفت که خیلی دوست داشته در مراسم عروسی خواهرش شرکت کند اما گرین کارت نداشته و بعد هم یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش ریخت اما جناب سرهنگ به روی خودش نیاورد. انگار اشکی ندیده. تنها گفت که عکس‌های ناهید و رعنا را با خودش آورده. به خانه که رسیدند ناصر چای درست کرد و رفت که بخوابد. تنها با یک شب بخیر خشک و خالی اما برای پدرش چای ریخته بود توی یک لیوان بزرگ سفید. سرهنگ حس کرد صدایی مثل صدای گریه‌ی یک مرد را می‌شنود اما ترجیح داد همان‌طور بنشیند روی مبل گنده ی چرم مشکی اتاق نشیمن و چشم بدوزد به صفحه‌ی 50 اینچی تلویزیون که مرد قوی هیکلی با صدای انکرالاصواتی داشت حلقومش را پاره می‌کرد و بقیه‌ی چای توت فرنگی‌اش را سر بکشد که طعمی نفرت‌انگیز داشت. از فردای آن روز، هر روز سرهنگ تا ساعت هفت شب تنها بود و کاری نداشت جز آنکه زل بزند به درخت‌های قرمز و قهوه‌ای آن طرف پنجره که هر روز بیشتر لخت می‌شدند و فکر کند به حرف‌های ناصر، اینکه سال‌ها نگهبان در ادارات بوده و یا مجتمع‌های مسکونی، مسئول غذای خرس‌های پاندا بوده، متصدی نصب دیش ماهواره بوده و مسئول هرس کردن درختان خیابان و زدن چمن خانه‌های مردم و تازه سه سالی می‌شود که با مادلین، کمپانی خودشان را دارند. ــ باید تابستان می‌آمدی اینجا آقا جون. صدا از پشت سر جناب سرهنگ بود. سرهنگ سر طاسش را برگرداند طرف ناصر که دیگر موهایش جو گندمی شده بود و هنوز یک دانه اش هم نریخته بود، مثل ربابه مادرش که موهای پُر قهوه‌ای رنگ داشت. ناصر همیشه سرش را فرو می‌کرد لای موهای بلند ربابه و بو می‌کشید. ــ یا بهار که اینجا غرق شکوفه است. سرهنگ یاد آن بهاری افتاد که ناصر 18 ساله بود. سرش را به زور سرهنگ تراشیده بود تا برود سربازی. صبح یکی از همان روزهای مرطوب و بودار بهار بود که موهای بافته و خیس عزیزش را بوسیده بود و کلی قلقلکش داده بود. ناهید را انداخته بود توی حوض تا حسابی ریسه بروند واز زور خنده بیفتند کف حیاط نقلی خانه‌ی یک طبقه‌ی قدیمی کوچه‌ی شهید ازقندی و رفته بود. بدون آنکه از سرهنگ خداحافظی کند. ــ خب ازت می‌ترسید صدری،تو خودت سرهنگ ارتشی،‌ترسید جلوشو بگیری به زور بفرستیش سربازی ربابه این را گفته بود و بساط منقل و کباب و ته مانده‌ی پلو را از روی تخت چوبی حیاط جمع کرده بود و برده توی آشپزخانه تا سرهنگ گریه‌اش را نبیند. سرهنگ گاهی ناصر را کتک می‌زد اما گاهی با هم سیگاری دود می‌کردند یا قلیان می‌کشیدند و از دختر همسایه حرف می‌زدند که چشم‌های خسته‌ی سیاه داشت، بر عکس مادلین که چشم‌هایش درشت و باز و آبی بود و با دقت آزاردهنده‌ای چشم می‌دوخت به کله‌ی تاس جناب سرهنگ صدری. مادلین آخر هفته‌ها می‌آمد و شب هم می‌ماند. بلند حرف می‌زد، بلند می‌خندید و دختر قد بلندی بود با تن عضلانی و موهای بور سیخ و بی‌حالت و اصرار عجیبی داشت که سینه‌های عمل کرده‌اش را به رخ سرهنگ بکشد. مادلین به نظر ناصر زیباترین زن جهان بود اما سرهنگ معتقد بود که زیبایی مادلین بوی ملافه می‌دهد. بوی تخت و تشک و بالش. البته این را به ناصر نگفته بود. خانه‌ی ناصر بزرگ بود با دیوارهایی به رنگ سبز زیتونی و پنجره‌های بزرگ با قاب سفید رو به منظره‌ی خالی که اگر دقت می‌کردی، خانه‌های دورتر را می‌دیدی و شهر کوچک وِیْنْ. خانه‌ روی یک تپه بود و پایین تپه یک دریاچه. سرهنگ گاهی وقت‌ها می‌رفت کنار دریاچه تا شاید بتواند با سنگ بزند سر یک ماهی و برای شام یک ماهی عالی اما بدون نمک درست کند. گاهی هم به سمت تپه‌های بلندتر می‌رفت. هر زمان که دور می‌شد آدرس خانه‌ی ناصر را از توی جیبش درمی‌آورد و به دستخط پسرش نگاه می‌کرد. ناصر گفته بود: «آدرس را بذار توی جیبت تا گم نشی.» شماره‌ی 2002، ماهووا ریور. سرهنگ نمی‌توانست ماهووا را تلفظ کند اما می‌دانست که ماهووا قرارگاه سرخپوست‌ها بوده در سیصد سال پیش. از بالای تپه‌ها که به پایین نگاه می‌کرد، گاهی مه بود و گل‌های زرد و بنفش دامنه‌ی تپه در میان مه گم می‌شدند. یادش آمد سال‌ها پیش فیلمی دیده در مورد سرخپوست‌ها، سرخپوست‌ها آدم می‌کشتند و آتش روشن می‌کردند تا به هم علامت بدهند. سرخپوست‌ها، سفیدپوست‌های خوش لباس و خوشگل را می‌کشتند و بعد دور آتش می‌رقصیدند. سرهنگ چیز بیشتری از فیلم یادش نمی‌آمد اما ناگهان حس کرد کسی آن دورها آتش روشن کرده و انگار به او علامت می‌دهد. مه رسیده بود به پیشانی بلند و دماغ عقابی سرهنگ. همه جا سفید بود جز چند لکه‌ی آبی، قرمز، زرد و بنفش مثل پرهای رنگی سرخپوست‌ها. لکه‌ها به سرهنگ نزدیک می‌شدند و سرهنگ دید عده‌ای سرخپوست با سرهای سرخ و بدن‌های لخت به سمت او می‌تازند سوار بر اسب‌هایی کهررنگ. هنوز همه جا سفید بود که ناگهان سرهنگ آهو را دید. آهو بی‌حرکت ایستاده بود و مستقیم زل زده به چشم‌های سرهنگ. فکر کرد آهو ، ماده است چون شاخ ندارد. بی‌مقدمه، دردی کُشنده در کمر سرهنگ پیچید، انگار سرخپوستی خبیث از آن چهارشانه‌های گیسو به کمر رسانده و صورت رنگ کرده، از پشت آهو، ستون فقرات سرهنگ را هدف گرفته بود تا او را بکشد. سرهنگ از شدت درد روی چمن‌های زرد و گَر شده‌ی تپه دراز کشید. آهو، سر گُل‌ها را می‌کند و می‌خورد و دور می‌شد. آرام و بی‌خیال. شب مثل سیل باران می‌بارید. ناصر دیرتر از همیشه آمد. مست بود و الکی می‌خندید. هیکل درشتش را انداخت روی مبل بزرگ چرمی و کفش‌هایش را به سمت در اتاق میهمان پرت کرد. ــ می‌گه سهممو از کمپانی می‌خوام، اینو باش، دختره‌ی گُهِ . ــ یه آهوی ماده دیدم ناصر،… خوشگل بود. ناصر چند ثانیه سکوت کرد. ــ نازی رو یادته آقا جون؟ ــ نازی؟ ــ همون دختره! همسایمون بودن ته کوچه ازقندی. یادت نیست سرهنگ؟ سکوت کشدار و موذیانه ای پاشیده شد توی اتاق. ــ همون قد درازه، دیلاقه دیگه…، یه مدت باهاش رفیق بودم. ما فکر می‌کردیم چه خبره دیگه… ولی زیاد مالی نبود اتفاقا. ناصر خودش را رساند به دستشویی و شروع کرد به بالا آوردن. سرهنگ رفت توی اتاقش و از پنجره به بیرون نگاه کرد. شب ازنیمه گذشته بود و دانه‌های درشت باران می‌خورد به پشت پنجره‌های خانه. ناصر که دبستان می‌رفت هر وقت می‌خواست نقاشی بکشد، خانه‌ای می‌کشید شبیه خانه‌ی خودش در شهر وین در جنوب نیوجرزی با یک هشتِ بزرگ به جای سقفش، پر از پنجره… و خانه را با سبز رنگ می‌کرد. سرهنگ دماغ درازش را چسباند به سطح سرد شیشه. دیگر نمی‌توانست ساقه‌های تمام لخت درختان را تشخیص دهد. اما در خطوط مبهم طرحی که روی پنجره افتاده بود همان سرخپوست را دید با قدی بلند و موهایی بلندتر که می‌خورد به کمرش. سرخپوست از گله‌ی اسب‌های کهررنگ جدا شده بود. آنجا به تنهایی ایستاده بود. سطح صیقلی نوک تیرش می‌درخشید در آن شب تاریک. سرهنگ رفت سراغ چمدان‌های خالی‌اش. سر رسید بزرگی را از توی چمدان درآورد. صفحات آذر ماه را ورق زد. به صفحه‌ی بیست و هفتم که رسید مکث کرد. روی صفحه‌ی سفید آن نوشت: روز بازگشت من به ایران. دوباره درد کمرش با شدت شروع شده بود. سرهنگ روی تخت دراز کشید و چراغ مطالعه را خاموش کرد. June 2006 – New York #ماینیمایزلیلا

  • داستانی از کتاب “ما اینجا هستیم” را بشنوید:

    سی و پنجمین برنامه این‌جا مونترال، عصر یک‌شنبه با شعری از شمس لنگرودی و داستانی از به‌روژ ئاکره‌یی به نام هشت و سی و پنج دقیقه از کتاب «ما این‌جا هستیم» به‌روز می‌شود؛ نویسنده‌ای که به فارسی فقط، داستان می‌نویسد. کتاب توسط نشر ناکجا پاریس منتشر شده و در دو نسخه‌ی کاغذی و الکترونیک از طریق (این لینک) ارائه می‌شود. #مااینجاهستیم

  • برگی از کتاب “لبخندهای مچاله” نوشته “نکابد”

    شِکوه می‌کنی که واژه‌های من چرا چنین به بیراهه می‌روند. به بیراهه‌ها خیره می‌شوم، به آن طرف که آدرس من است و با غمی غریب در خودم سکوت می‌کنم. *** نه زمین، نه دست‌هایت زمین زیر پایم کنار رفت و قلب من فرو افتاد فرو رفت و اشک‌هایم را با خود برد و چشم‌هایم – به جا مانده حیران – تو را می‌جست جایی که نه زمین بود نه دست‌هایت. *** ما کوچک بودیم یا آرزوهایمان زیادی بزرگ بودند؟ آرزوهایمان بزرگ بودند یا آنها زیادی کوچک بودند؟؟؟ *** آنها با هم درگیر می‌شوند ما لای چرخ دنده‌ها لِه می‌شویم #لبخندهایمچاله

  • برگی از کتاب “اصلا مهم نیست” نوشته “ماریا تبریزپور”

    روایت اول ـ چته؟ ـ می‌ترسم. ـ از چی؟ ـ نمی‌دونم. ـ مهمه؟ ـ نه، اصلاً مهم نیست. جیم سال‌هاست که مرده. اما این راز را فقط من می‌دانم، دیگران فکر می‌کنند او زنده است. هم نفس می‌کشد و هم نفسش را به این دنیا، هر از گاهی، پس می‌دهد؛ نَفَسِ سردِ بودارش را. تنها، دردش این است که شغلش را از دست داده و ضعیف شده، فقط بنیه‌اش، سیستم دفاعی بدنش ضعیف شده است، آنقدر ضعیف که معتاد شده، سگ‌باز شده، کفترباز شده. اما نمی‌دانند که او سال‌های سال است که ترک دیار کرده و رفته است. بارِ نداشته‌اش را به کول کشیده و جای دوری رفته است، آنقدر دور که خواب قشنگی برای خودش شده است، تنها دردش این است که هر از چند گاهی عطش می‌گیرد و له‌له می‌زند برای یک قطره آب. آخرین باری که دیدمش، نشسته بود لب حوض و تا مرا دید، ابتدا به سکسکه‌ی خفیفی افتاد و بعد، زد، زد زیر گریه و من عاجز مانده بودم چه کار کنم؟ دستمال‌کاغذی تعارفش می‌کردم؟ دلداری‌اش می‌دادم؟ این همه اشک گلوله گلوله از کجای این تن نحیفش بیرون می‌آمد؟ چه کار می‌کردم با اشک‌هایش؟ با آستینم پاک می‌کردمشان؟ واقعاً چه کاری ازم برمی‌آمد؟ چه می‌دانم؛ شاید باید فقط با هم می‌خوابیدیم. اما او یک‌دفعه عصبی شد. سکسکه تمام تنش را به لرزه در آورده بود، امانش را بریده بود. می‌خواست خودش را از شر افکار موذی خلاص کند، انگار حالا که در حضور بنده گریه کرده، لطف بزرگی نصیبم کرده و مرا مشغول‌الذمه خودش کرده و حالا به او بدهکارم. من هم روی سگی‌ام بالا آمد و بهش اعتنا نکردم و راهم را گرفتم که بروم تنی به آب بزنم، ولی او به جانم افتاد و تا زورش می‌رسید مرا زد. صورتش محو بود، دلنشین می‌زد، جوری می‌زدم که انگار حقم بود، سهم هر روزه‌ام بود. دلش می‌خواست زوزه بکشم، اما نکشیدم، عوضش فقط از خواب پریدم. #اصلامهمنیست

  • انعکاس انتخابات سال ٨٨ در یک اثر ادبی

    نوشتهی نیلوفر دُهنی نیازی به این نیست که کتاب را باز کرده، شروع به خواندن کنید. همان طرح روی جلد با انبوه بریده روزنامه‌ها را که ببینید، خبردار می‌شوید که احتمالا با اثری مربوط به تاریخ سیاسی ایران روبه‌‌رو هستید. در واقع نمایشنامه دو پرده‌ای ‍”سرای بیم و امید” نوشته “محسن یلفانی” از همین جا آغاز می‌شود. مروری بر ادبیات مهاجرت ایران تاریخ ادبیات مهاجرت ایران با نام بزرگان ادبیات فارسی گره خورده است.  نخستین ایرانیان نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس، همان‌هایی بودند که به دلایل مختلف و اغلب سیاسی در خارج از ایران زندگی کردند و به دلیل آشنایی زودتر با ادبیات غرب، انواع مختلف ادبی را آزمودند و به مردم ایران هم معرفی می‌کردند.  میرزا فتحعلی آخوندزاده که از او به عنوان نخستین نمایشنامه‌نویس ایرانی یاد می‌کنند و میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی و محمد علی جمالزاده که او را پدر داستان‌نویسی فارسی می‌دانند از همین افراد بوده‌اند. هرچند اکنون به کمک تکنولوژی و به ویژه در عصر اینترنت می‌توان گفت چیزی به نام مرز به معنای گذشته آن وجود ندارد و مردم سراسر جهان هم می‌توانند به تازه‌ترین آثار و انواع ادبی دسترسی پیدا کنند. در چنین شرایطی ادبیات مهاجرت ایران نیز تغییر شکل یافته است و بیش از آنکه متاثر از جریان‌های روز ادبی کشورهای دیگر باشد، بخشی از ادبیات فارسی است که گاه به دلایل مختلف از جمله فقدان سانسور می‌تواند بیش از آثاری که در داخل کشور تولید می‌شود، بازتاب‌دهنده وضعیت ایران و مردم این کشور در سراسر جهان باشد. از سویی به دلیل عدم معرفی درست و کامل کتاب‌های نویسندگان مهاجر ایرانی، بسیاری از این آثار ناشناخته مانده است. بخش فارسی رادیو بین‌المللی فرانسه از این پس به معرفی آثار این نویسندگان در حوزه ادبیات خواهد پرداخت. نویسندگانی که به دلیل فقدان شبکه نشر و توزیع مناسب، آثارشان نه در داخل ایران به دست همگان می‌رسد و نه به دلیل پراکندگی فارسی زبانان، بین ایرانیان خارج از کشور به اندازه کافی شناخته شده است، در حالی که بسیاری از آنان آثار قابل اعتنا و ارزشمندی به ادبیات فارسی ایران افزوده‌اند. این یادداشت‌ها در واقع ادای دینی است به نویسندگانی که در شرایط نامناسب انتشار کتاب در کشورهای دیگر، از نوشتن دست نکشیده و همواره به شکل جدی این کار را ادامه داده‌اند. محسن یلفانی: سرای بیم و امید “توقیف شد… موسوی نیامد… شاه رفت… 6 نفر اعدام شدند… مصدق در احمدآباد آرام گرفت… اسرار پشت پرده قتل داریوش فروهر و روشنفکران… نه بلند مردم به احمدی‌نژاد… قرار بود ساعت 5 صبح امروز مصدق، فاطمی، ریاحی را اعدام کنند… 13 نفر مهاجم پاسگاه سیاهکل تیرباران شدند…” وقتی روی جلد کتاب را می‌خوانیم، همان موقع تصاویر همه حوادث و ماجراهای شش دهه اخیر ایران جلوی چشم تماشاگر که حالا قرار است خواننده نمایشنامه باشد، رژه می‌رود. نام “سرای بیم و امید”‌ هم یادآور سرزمینی است که دست کم در صد و چند سال اخیر، از نهضت مشروطه تاکنون، مردمش بارها برای رسیدن به آزادی قیام کرده‌اند و هر وقت که با مقاومت حکومت‌های وقت روبه‌رو شدند، بیمناک بودند که نکند هیچگاه دست‌شان به آن آزادی نرسد. درست مصداق حرف “احمد”‌ در همین نمایشنامه که جایی می‌گوید: “‌باورم شده بود علی‌آباد هم شهری‌یه و با قانون اساسی و رفراندوم می‌شه اداره کرد. فراموش کرده بودم که این مملکت بین دو تا سنگ آسیاب گیر کرده و راه نجاتی نداره. فراموش کرده بودم که این مملکت نفرین شده‌س .” “سرای بیم و امید ” آخرین اثر محسن یلفانی، نویسنده ایرانی ساکن پاریس است. نمایشنامه‌ای در دو پرده و با دو شخصیت: “احمد”، دانشجوی بیست و چند ساله، فعال سیاسی و روزنامه‌نگار و “افروز”‌ دختر جوان دانشجوی بیست ساله. این دو طی حواث سی‌ام تیر سال 1331 با هم آشنا می‌شوند؛ روزهای کودتای 28 مرداد 1332 را با هم تجربه می‌کنند، عشق هم بدون توجه به همه این حوادث میان آنها جوانه می‌زند و رشد می‌کند. افروز و احمد در همان روزهای کودتا با هم ازدواج می‌کنند تا در سال‌های یأس و بیم پس از کودتا، در روزهای پر از امید انقلاب 1357، شب‌‌های هولناک سال‌های جنگ میان ایران و عراق، ماجراهای هراس‌آور دهه شصت، فعالیت‌های دوران اصلاحات و پس از آن در کنار هم باشند و در راهپیمایی سکوت بیست و پنجم خرداد 88 با مردمی باشند که “فریاد نمی‌زنن. شعار نمی‌دن. فقط اومده‌ن و خیابونو پر کردن.” و به یاد آورند که در 57 سال زندگی مشترک، همراه مردم سرزمین‌شان روزهای بیم و امید بسیار را شاهد بوده‌اند.  “احمد” به عنوان روزنامه‌نگار و فعال سیاسی، یادآور روحیه قدیمی و آشنای حکومت‌های گریزان از دموکراسی است که همواره برای آنان، ترس از قلم نویسنده بیشتر از اسلحه یک مبارز است و برای همین هم او که تنها سلاحش، همین قلم است، در هیچ دوره و شرایطی، زیاد تحمل نمی‌شود.   “احمد” علاوه بر این شاید همان نویسنده‌ای باشد که سیمون دوبووار او را چنین توصیف می‌کند: “‌نام نویسنده برازنده کسی است که مسؤول باشد، مسؤول در برابر خود و در برابر همه دلواپسی‌هایی که در این جهان رنجور وجود دارد.” احمد در سال‌های بعد از کودتا، پیش از انقلاب و پس از آن بارها به زندان می‌رود و همواره این مسؤولیت را در خود حس می‌کند که باید پاسخگوی آنهایی باشد که با خواندن نوشته‌های او گاه تا مرگ هم پیش رفته‌اند: “‌اونها برای اینکه حرفشونو بزنن نه منتظر نظر ساواک می‌مونن، نه منتظر چک‌های دو هزار تومنی. سیانور زیر زبونشون می‌ذارن، نارنجک به کمرشون می‌بندن و حرفشونو می‌زنن. شیش ماه هم بیشتر به خودشون وقت نمی‌دن. ولی من بعد از بیست سال هنوز سرومر و گنده پشت میزم نشسته‌م و مقاله صادر می‌کنم…” و وقتی افروز می‌گوید: “تو هم همچه نظر کرده ساواک نیستی. می‌خوای چکار باهات بکنن که خودتو باور کنی؟” احمد جوابش می‌دهد: “باید این بچه‌ها می‌اومدن، تو خیابون‌های این شهر پرپر می‌زدن، تا ما می‌فهمیدیم تو این همه سال چه غلطی کرده‌یم و چه تاجی به سر این ملت زده‌یم.“ در کنار احمد، افروز بیش از آنکه فعال سیاسی باشد، صاحب بینش سیاسی است و در عین حال نمونه همه زنانی در تاریخ است که بدون آنها نمی‌شود زنده ماند. بزرگی گفته است: “ما بدون زن پزشک، زن تلگرافچی، زن قاضی، زن دانشمند و زن نویسنده شاید بتوانیم دوام بیاوریم؛ اما بدون مادر، بدون یاور، بدون دوست، بدون تسلی‌دهنده ـ که آنچه را در انسان بهترین است پاس داردـ بدون چنین زنی زیستن در جهان بس دشوار بود.” افروز از همان زن‌هاست. از همان‌ها که یاور، دوست و تسلی دهنده هستند برای مردان، حالا آن مرد هرکه می‌خواهد باشد با هر مرامی. افروز نمونه بسیاری از همسران زندانیان سیاسی، همراه مردی شده است که روزی برای اینکه او را به خود آورد و یادآورش شود که جز مردم، به غیر از توده، خانواده‌ای هم دارد که شاید حقی داشته باشند، در زندان به ملاقاتش می‌رود تا به او بگوید:‌”‌ تو دیگه برای خودت یه زندانی سیاسی هستی. زندانی سیاسی هم جزو قدیسین و معصومینه. امثال ما آدم‌های معمولی، آدم‌های ترسوئی که فقط به فکر خودمون و بچه‌هامون هستیم، غلط می‌کنیم به‌اش ایراد بگیریم و بگیم بالای چشمش ابروئه. ما فقط حق داریم به‌اش احترام بذاریم و شب و روز تن و بدنمون بلرزه که یه وقت بلائی سرش نیارن. تا اون، اونجا تو عرش اعلا بمونه و مواظب وجدان ما باشه که مبادا، برای یه روز هم شده، آب خوش از گلوی ما پائین بره.” اما در عین حال از آنچه همسرش به آن اعتقاد دارد و خود نیز باورش دارد، دست نمی‌کشد و وقتی “‌احمد سرافکنده و مغموم از او دور می‌‌شود و در گوشه‌ای می‌ایستد. افروز سربرمی‌دارد و او را نگاه می‌کند. از جا برمی‌خیزد. به او نزدیک می‌شود و از پشت بغلش می‌کند.”‌ و می‌گوید: “‌فکر نکن این حرف‌ها رو از سر عصبانیت زدم. نه، خیلی هم راجع به‌اشون فکر کرده‌م. ولی معنیش این نیس که می‌خوام تو تصمیمتو تغییر بدی.”  “‌احمد” و “‌افروز”‌ تنها شخصیت‌های نمایشنامه “‌سرای بیم و امید”‌ بیش از آنکه پرسوناژهای خاص باشند، نماینده هر زن و مرد ایرانی‌ با همه ویژگی‌های تاریخی و فرهنگی خود هستند که از سویی نمونه آنها تنها در این سرزمین وجود دارد و به این تاریخ تعلق دارد و از سوی دیگر قصه آشنای همه آنهایی است که در سرزمین‌های دیگر برای آزادی جنگیده‌اند و شاید سرای آنها نیز سرشار از بیم و امید باشد.  “محسن یلفانی” نویسنده این نمایشنامه از نوجوانی کار نمایشنامه‌نویسی را آغاز کرده و تاکنون در این زمینه آثار بسیاری منتشر کرده که برخی از آنها نیز اجرا شده است. از آثار او می‌توان به نمایشنامه‌های آموزگاران، مهمان چند روزه، آخرین مسافر شب و قوی‌تر از شب که شامل پنج نمایشنامه است، اشاره کرد.  ” سرای بیم و امید”‌ آخرین اثر منتشر شده وی است که به گفته خودش حوادث انتخابات سال 1388 الهام بخش آن بوده و برای نوشتننش از خاطرات کیان کاتوزیان (حاج سید جوادی) بهره برده، هرچند که دو شخصیت اصلی نمایشنامه و سرگذشت آنها تنها ساخته تخیل خود اوست. این نمایشنامه 84 صفحه‌ای را “مجله آرش”  در پاریس منتشر کرده است. به نقل از RFI #سرایبیموامید

  • نگاه‎ ‎‏کتاب: عقرب

    «عقرب روی پله‌های راه آهن اندیمشک یا از این قطار خون می‌چکه قربان!» روایتی است تصویری از جنگ و همه ‏آدم‌هایش. تصویری بدون تقدس گرایی‌های رایج و به دور از نگاه‌های ایدئولوژیک. در این کتاب، ما با انسان‌های جان ‏بر کفی که به خاطر نوع خاصی از نگاه که طی سال‌های بعد از جنگ در جامعه ترویج یافته یا به تعبیر بهتر، القا شده ‏روبه رو نیستیم. سلحشوران این نبرد، سربازهایی در انتظار برگه‌ی ترخیصند! ‏ ‎‎سربازهایی در انتظار برگه ترخیص‎‎ “کمی آن طرف‌تر کنار کناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر ‏سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود. خون از زیر ‏کلاه سرباز راه افتاد آمد، آمد، آمد تا رسید به پله‌ها و از پله‌ها بالا آمد و روی پله چهارم جلوی پای او متوقف شد. ‏عقرب تکانی خورد و جلو‌تر رفت و لبه خون ایستاد…» ‏ ثبت ذهنیت شخصیت، یکی از تکنیک‌هایی است که نویسندگان دوران مدرن برای فرار از واژه پردازی‌های افراطی – ‏که دیگر نخ نما شده بود – به کار گرفتند. آنان تصویرهای ایجاد شده را در ذهن به یاری واژه‌ها پرداخت کردند تا ‏آثارشان حاصلِ نگاه به درون باشد و نه روایت‌گری صرف. «عقرب روی پله‌های را آهن اندیمشک یا از این قطار ‏خون می‌چکه قربان!» نیز روایتی است تصویری از جنگ و همه آدم‌هایش. تصویری بدون تقدس گرایی‌های رایج و ‏به دور از نگاه‌های ایدئولوژیک. در این کتاب، ما با انسان‌های جان بر کفی که به خاطر نوع خاصی از نگاه که طی ‏سال‌های بعد از جنگ در جامعه ترویج یافته یا به تعبیر بهتر؛ القا شده روبه رو نیستیم. سلحشوران این نبرد، ‏سربازهایی در انتظار برگه ترخیصند! ‏ روایتی است تصویری از جنگ و همه ‏آدم‌هایش. تصویری بدون تقدس گرایی‌های رایج و به دور از نگاه‌های ایدئولوژیک. در این کتاب، ما با انسان‌های جان ‏بر کفی که به خاطر نوع خاصی از نگاه که طی سال‌های بعد از جنگ در جامعه ترویج یافته یا به تعبیر بهتر، القا شده ‏روبه رو نیستیم. سلحشوران این نبرد، سربازهایی در انتظار برگه‌ی ترخیصند! ‏ روایتی به شدت سنت شکن‏‎‎ از حسین مرتضائیان آبکنار دو مجموعه داستان به نام‌های «کنسرت تارهای ممنوعه ۷۸» و «عطر فرانسوی ۸۲» ‏انتشار یافته بود که هر دو، تا حدود زیادی به جنگ و حواشی آن مرتبط بودند. اما ‏‎ آبکنار در اولین رمانش ‏‏ «عقرب…» به طور مستقیم وارد فضای جنگ شده و روایتی به شدت سنت شکن و غیر کلیشه‌ای از این پدیده به ‏مخاطب تحویل داده است. به طوری‌که در سراسر داستان از مرگ و ویرانی سخن به میان می‌آید و از دفاع “مقدس” ‏خبری نیست: “راننده آیفا، که از چشم چپش خون می‌چکد و ۲۰ تا تخم مرغ را با دست خونی می‌خورد، کابوس ‏استخر زنانه که آتش گرفته و سربازی که زیر نور ماه کتاب می‌خواند و عقرب که نماد همه چیزهای بد است و…”. ‏ این‌ها همه تصویرهایی است که آبکنار از جنگ هشت ساله ارائه می‌دهد و در اولین جمله کتاب تاکید می‌کند که ‏تماماً واقعی است. این‌ها شاید با ذهنیت‌های تلقینی و ارتجاعی بعضی نسبت به مقوله جنگ و دفاع مقدس، چندان ‏سازگار نباشد اما این قابلیت را دارد که زاویه‌دید و نوع نگاه ما را تا حدود زیادی ترمیم کند. ‏ ‎‎ اولین رمان ضد جنگ ایرانی‎‎ آخرین کتاب حسین مرتضائیان آبکنار، به نوعی شاید اولین رمان ضد جنگ ایرانی باشد. قصه‌ای که با دوری جستن ‏از نگاه‌های ایدئولوژیک و بیان واقعیاتی راجع به پشت صحنه جنگ – که هیچ‌گاه به طور رسمی بیان نشده‌اند – ‏خوانشی منتقدانه از نبرد هشت ساله ایران را به تصویر می‌کشد. کتابی که از سوی سایت‌های اصول گرا و حامی ‏دولت به شدت نقد و تخریب شد؛ تا آنجا که محمدرضا سنگری دبیر علمی جایزه کتاب دفاع مقدس در آبان ماه ۸۶ و ‏در حاشیه برگزاری جشنواره دفاع مقدس در مورد آن گفت: “ین کتاب ضد دفاع مقدس است و ارزش‌های آن را ‏مخدوش می‌کند. با این وجود ما نافی اعتبار ادبی آن نیستیم. در واقع می‌توان گفت که این کتاب با معیارهای جایزه ما ‏نمی خواند و در دفاع از دفاع مقدس نیست و تصویری زیبا از آن به دست نمی‌دهد.” ‏ با این وجود در اغلب جوایز خصوصی که امسال در ایران برگزار شد کتاب آبکنار توانست برنده جایزه شود. ‏ ‎‎ شخصیت‌هایی فارغ از دغدغه‌های معنوی‎‎ آبکنار چهل و یک ساله است. یعنی در سال‌های آخر جنگ که قصه حول محور آن می‌چرخد حدوداً بیست ساله بوده ‏و قاعدتاً جبهه هم رفته است؛ حالا یا به عنوان سرباز وظیفه یا به عنوان بسیجی. ولی معلوم است که جبهه را دیده و ‏جنگ را با تمام وجود حس کرده است. این را می‌شود از تمام جمله‌بندی‌ها و شخصیت پردازی‌های او فهمید. ‏ کمی آن طرف‌تر کنار کناری دژبانی با باتوم می‌کوبید توی سر سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید توی سر ‏سربازی که به زانو نشسته بود، می‌کوبید می‌کوبید می‌کوبید توی سر سربازی که روی زمین افتاده بود. خون از زیر ‏کلاه سرباز راه افتاد آمد، آمد، آمد تا رسید به پله‌ها و از پله‌ها بالا آمد و روی پله چهارم جلوی پای او متوقف شد. ‏عقرب تکانی خورد و جلو‌تر رفت و لبه خون ایستاد… شخصیت‌هایی که بی‌پروا از همه قید و بندهای مرسوم برای ایجاد همذات پنداری مخاطب با دفاع مقدس می‌گریزند و ‏اعلام می‌کنند که در جنگ چه برنده باشی و چه بازنده، یک چیز مهم است. اینکه “همه مردن، همه شهید شدن.‏‏” آبکنار “در این کتاب شخصیت‌هایی لزوماً روایت‌گر را آفریده است که بازی‌های زبانی و شیطنت‌های کلامی از ‏ویژگی‌های تفکیک ناپذیر آنان است. شخصیت‌هایی که انسان را بازسازی می‌کنند و فارغ از دغدغه‌های معنوی، ‏نیازهای دنیوی دارند. هوس سیگار می‌کنند و کابوس استخر زنانه‌ای را می‌بینند و در آتش امیال شخصی، شعله ور ‏می شوند. کابوسی که از نیازهای انسانی سرچشمه می‌گیرد و چند جا به صورت سر بسته به آن اشاره می‌شود.” ‏ ‎‎ عبور از خط قرمزها‎‎ به جرات می‌توان گفت که نویسنده خارج از هر گونه تقدس‌گرایی‌های عرف و یک جانبه‌گرایی و در بعضی موارد با ‏عبور از خط قرمز‌ها، واقعیات جنگ را به تصویر کشیده است. صحنه‌هایی گهگاه به دلخراشی یک نبرد واقعی ‏خواننده را در فضای دلخواه قرار می‌دهد. ‏ ‏آبکنار در کتابش با بیان جزئیات به صورت پراکنده و مقطع؛ به جنبه روایی مستند داستان کمک به سزایی کرده ‏است. هر فصل به تنهایی هویت مستقل دارد و می‌توان با نگاهی موشکافانه گرایش زیاد به داستان کوتاه را در آن ‏مشاهده کرد. ‏ نوعی تقدیرگرایی و ناگزیری نیز بر فضای رمان حاکم است. گویی هیچ راه فراری وجود ندارد و این سرنوشت است ‏که برای شخصیت‌ها تصمیم می‌گیرد. شاید به همین دلیل باشد که فضای دلهره بر ماجرا حاکم است. از لحاظ ‏روان‌شناختی، دلهره احساسی است زاییده رویارویی با ناشناخته‌ای در طبیعت، حکومت، مردم یا خود. پس می‌توان ‏نتیجه گرفت که جنگ برای سربازان این کتاب پدیده‌ای ناشناخته و ناملموس است و از بد حادثه یا جبر طبیعت در این ‏زمان و مکان گرفتار آمده‌اند. شخصیت‌ها در طول داستان با این قضیه درگیرند و همه اعمالشان تحت تاثیر این خط ‏مشی اصلی است. ‏ شاید تنها ایرادی که بتوان بر این کتاب وارد کرد این است که بیش از اندازه درگیر فرم و سبک است و این گاهی ‏خواننده را خسته می‌کند. ‏ کاری که نویسنده در بعضی فصول رمان انجام می‌دهد – به اعتقاد نگارنده – در واقع بروز رگه‌های نوعی فرمالیسم ‏پست-مدرنیستی است که در شیوه نگارش کتاب به چشم می‌خورد و خصوصاً با نحوه به پایان بردن داستان به اوج خود ‏می رسد:”من شهید شده‌ام “. ‏ در آخر برای اینکه بحث را جمع کنم و به یک جمع بندی کلی برسم؛ خواندن این کتاب را به همه توصیه می‌کنم. شاید ‏چون بعد از خواندنش، چند روزی از تکرار و روزمرگی فاصله گرفتم. نمی‌دانم! پس اگر اعتقاد دارید که ادبیات ‏داستانی ما در سال‌های اخیر زاینده پدیده‌ای نو در این حرفه نبوده است، «عقرب روی پله‌های را آهن اندیمشک یا از ‏این قطار خون می‌چکه قربان! »را از دست ندهید. همین مرضیه حسینی ۲۳ اسفند ۱۳۸۶ روز آنلاین #عقربرویپلههایراهآهناندیمشک

  • حرف حساب – نقدی بر مجموعه شعر «با خودم حرف می‌زنم»

    همان‌گونه که می‌دانید و یا نمی‌دانید، پیش از این از خانم چمنکار دو مجموعه شعر با عنوان‌های «رفته بودی کمی برایم جنوب بیاوری» و «سنگ‌های نه ماهه» منتشر شده است. میل دارم در این مجال حرفی از آن دو مجموعه به میان نیاورم و نگاهی داشته باشم به مجموعه‌ی اکنون، با نام «با خودم حرف می‌زنم». رنگ بنفش در برگرفته‌ی روی جلد و تصویر نقاشی شده از زنی که در مسیر باد در خلسه‌ای فلسفی ایستاده است در حالی که پای در موج‌های دریا دارد یا موج‌های کویر، حرف از شعرهای این مجموعه دارد. من غرق خون/ ریزی‌ام/ شدید/ از دهان‌ام حباب در می‌آمد و/ کف دست‌های تو آبی/ برای نفس کشیدن نداشت/ کافی‌ست خواب‌ام ببرد/ فردا/ دلفین‌های آبی/ از شال موهایم برای خودشان/ دریا ساخته‌اند/ ولی/ پاهای من درد می‌کند/ هنوز» (شعر بخارقهوه – ص ۲۷) این مجموعه با عنوان توجه‌‌برانگیز «با خودم حرف می‌زنم» با بیست و یک شعر در پنچاه و شش صفحه توسط نشر ثالث سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت منتشر شده است. آن‌چه که از نگاه من در این مجموعه دیده می‌شود: یک: عاشقانه سرودن اگر نگاهی به شعرهای این مجموعه بیندازیم به روشنی مشخص است که تعدادی از شعرها با نگاه تغزلی سروده شده‌اند. از این میان خواننده به من ِ شاعر و توی معشوق بر می‌خورد که عمده‌ی شکل شعری عاشقانه از همین جنس است. در این باره می‌توان شعرهای «اصلآ نباش!» (ص ۹)، «وسترن» (ص ۱۱)، «شب که می‌شود» (ص ۱۳)، «عاشقانه» (ص ۱۵)، «می‌خواستم پرنده باشی» (ص ۳۰)، «قلاب تو» (ص ۳۵)، «آخرین قهوه» (ص ۴۳)، «بازگشت» (ص ۵۶) اشاره کرد. در ذکر نمونه‌ها بسنده می‌کنم به خواندن شعر «اصلاً نباش» (ص ۹): اصلاً به دیدنم نیا/ دوستت دارم را توی گل‌های سرخ نگذار/ برایم نیار/ اصلاً به من/ به ویلای خنده‌داری در جنوب فکر نکن/ سر درد نگیر/ عصبی نشو/ اصلاً زنگ در، تلفن، خواب، خیال، خلوت مرا نزن/ این‌قدر نمک روی زخم من نپاش/ اصلاً نباش!/ با این همه/ روزی اگر کنار بیراهه‌ای عجیب حتی/ پیدایم کردی/ چیزی نگو/ تعجب نکن/ حتما‌ً به دنبال تو آمده بودم. فضای فلسفی در شعرهای این مجموعه زمانی به چشم می‌آید که شاعر شروع به پرسیدن می‌کند، او سعی در بازسازی گذشته دارد و این خود نگاهی هستی‌شناسانه است. دو: زبان شعری و تصویر سازی واژه‌ها جزئی از زبان شعری هستند. بی‌شک کلمات هستند که در همنشینی و استفاده از عادت‌های دستور زبان و خرق عادت‌ها، خیال‌انگیزی‌ها، آرایه‌ها…، سرانجام به انتقال معنی و تصویر می‌انجامند. در شعرهای این مجموعه، شاعرانگی گاهی در یک کلمه اتفاق می‌افتد، گاهی در بندی با تمام ارکان جمله و گاهی در بندی که در آن حذف فعل صورت گرفته است. در بسیاری از موارد حذف فعل‌ها به قرینه‌ها درست و به جا انجام شده است. «شب‌ها/ مرا به خودم برگردان/ به تنفس نامنظم عصا/ به کلمه/ کلمه/ هم» (ص ۴۶) از این منظر مقدم بودن معنی بر زبان و پرهیز از بازی‌های زبانی، شعرهای این مجموعه را، میانه رو بر زبان و پیشرو در زبان شعری روز نشان می‌دهد. تصویر سازی‌ها و تخیل نیز به تبعیت از زبان شاعر و پایبندی به آهسته و پیوسته رفتن، ما را دچار شگفت‌انگیزی و تعجب نمی‌نماید بلکه بیش‌تر تصورات موجود در ذهنمان را به یاد می‌آورد. (ص ۴۵) در موج‌ها که بی تو به سمت‌ام می‌آیند/ در شعله‌ی کبریتی می‌زنم و/ دودش توی چشم خودم می‌رود/ در من هم/ پیر زنی با عصای شکسته در من می‌کوبد/ نفس گیر قدم‌های تو بود. هر چند که در این میان تصویر سازی و خیال‌انگیزی شاید دغدغه‌ی اول شاعر نباشد اما گاهی به تصویرهای بکری بر می‌خوریم. لب‌هایم را از پشت بام فراری بده/ لرزش صدایم را از پشت بام فراری بده/ چشم‌هایم را/ نه/ بگذار همیشه باز بماند و سیاه/ به گردنبندی که توی گردن‌ام انداخته‌اند/ دوباره آویزان می‌شوی/ دوباره/ آبشارهای مخفی به چشم‌هایت می‌آیند/ صخره‌های وحشی به اندام‌ات/ چیزی میان دست‌هات و/ لرزش صدایم رد و بدل می‌شود/ نه/ متوقفم نکن. (ص ۳۸) سه: سوژه‌پردازی و خلق فضاهای اسطوره‌ای منظورم از سوژه‌پردازی آن هست که جسمیتی عینی و واقع‌نما شده در شعر توسط شاعر پرداخته شده است که به شعرهای این مجموعه شخصیت و اعتبار  می‌دهد. اسطوره‌ها به مدد دنیای واقع و خیال‌پردازی پردازندگان شکل می‌گیرند. ما در آثار اسطوره‌ای عالم خیال را ترجیح می‌دهیم به عالم واقع و نگاهی خود فریبانه‌ای را در کمال آگاهی اختیار می‌کنیم و از این فضاها لذت می‌بریم و برانگیخته می‌شویم، همچون خواب دیدن و یا سهیم شدن در بازی‌های کودکانه. سوتِ کشتی دریای مرا زخمی کرد/ و این تازه شروعِ بازی بود کاپیتان/ حالا از من/ فقط موهای خیسم را به جا می‌آوری/ و ساعت شماطه‌داری/ که زنگ نمی‌زند و می‌لرزد/ می‌لرزد/ با نهنگ‌ها و وال‌ها/ می‌لرزد/ با شانه‌هاش و دست‌هاش/ رقاصه‌ای بدوی/ روی عرشه من بودم کاپیتان! (ص ۵۰/ روی عرشه) چهار: حرکت در فضای فلسفی، جهان‌بینی مشترک فضای فلسفی در شعرهای این مجموعه زمانی به چشم می‌آید که شاعر شروع به پرسیدن می‌کند، او سعی در بازسازی گذشته دارد و این خود نگاهی هستی‌شناسانه است. پیدایم کن از اثر انگشت روی فنجان‌ها/ توی کافه‌ها/ از ایستادن پشت ویترین‌ها/ چسبیدن به عروسک‌ها/ به درخت گیلاسی که به نام‌ام بود/ نیمکتی زرد    رزی سفید      روزی برفی/ پیدایم کن از لرزیدن زیر ترس  توی گریه/ وسط رقصی بندری   استکانی کمر باریک     شبی تاریک/ حافظه‌ام کجاست؟ خانه‌ام کجاست؟ خنده‌ام کجاست؟ (گمشده/ ص ۲۸) جهان‌بینی مشترکی که اکثر شاعران امروزی با آن می‌سرایند در شعرهای این مجموعه نیز به چشم می‌خورد. گفتن از دلبستگی‌ها و عشق، معرفی و شناخت روانشناسانه از خود به شکل غیر مستقیم و به تصویر کشیدن محیط اجتماعی امروزی همه از دغدغه‌های شاعر این مجموعه است. پیدایم کن از پاورچین زیر پنجره/ پنج‌شنبه   مترو     ایستگاه آخر/ آخر اسم‌ام چه بود؟/ اسم‌ام چه بود؟/ پوست‌ام چه رنگی بود؟/ پیدایم کن از ردپای کلمات/ جلوی سینما   توی پارک   انتهای خیابان دراز/ خیابانی دراز/ دیروزی دراز/ روزی دراز/ رازم چه بود؟/ سایه‌ام کجاست؟/ تهران   میدان ولی عصر     جنب بانک ملی ایران/ قسمت اشیاء گمشده/ پیدایم کن/ از میان سایه‌های بی‌نشان اشیاء گمشده. (گمشده/ ص ۲۸) پنج:قافیه پردازی و استفاده از صدای کلمات همان‌طور که می‌دانید، قافیه یکی از عناصر شعر کلاسیک به شمار می‌رود که در اشعار امروز با قالب‌های کلاسیک و اشعار نیمایی استفاده می‌شود. شاید قافیه از بین دیگر عناصر شعری هم چون، وزن عروضی و  ردیف کاربردی‌ترین عنصر می‌باشد که در شعر سپید امروز شاعرانی هم چون خانم چمنکار از آن بهره می‌برند. عصبی نشو/ اصلا‌ً زنگ در، تلفن، خواب، خیال، خلوتِ مرا نزن/این قدر نمک روی زخم ِ من نپاش/ اصلاً نباش! (اصلاً نباش، ص ۹) قافیه‌پردازی به این شکل خود به همراه استفاده از کلماتی با واج‌های مشترک و هم جنس در شعرها به موسیقی و صدای آهنگین می‌انجامد که خود این نیز تلاشی‌ست برای پر کردن جای خالی وزن عروضی و گاهی برای ساختن چنین وضعیتی شاعر از تکرار کلمات استفاده می‌کند. پیدایم کن از ردپای کلمات/ جلوی سینما     توی پارک    انتهای خیابان دراز/ خیابانی دراز/ دیروزی دراز/ روزی دراز/ رازم چه بود؟/ سایه‌ام کجاست؟/ (گمشده/ ص ۲۸) و گاهی نیز این شکل تکرار به خود سطرهای کشیده می‌شود که مانند این شکل که در آن ما تکرار عینی سطرها را می‌بینیم با جابجایی کلمات. همراهی بفرمایید/ و هوا/ با رگبارهای پراکنده/ پیش‌بینی می‌شود/ با هراس‌های پراکنده/ پیش‌بینی می‌شود/ با بچه‌های پراکنده/ پیش‌بینی می‌شود/ با انفجارهای پراکنده…/ با عرض پوزش. (مشروح اخبار، ص ۳۴) شش: ارجاعات جغرافیای ، اجتماعی و شخصی در شعرهای این مجموعه، ارجاعات خارج از متن زیادی وجود دارد که این‌ها گاهی محدوده‌ی جغرافیایی را در بر می‌گیرند و گاهی شهری و شخصی به نظر می‌رسند. در این فضا نیز شاعر طبع‌آزمایی نموده تا شاید بتواند عناصر زندگی امروزی را به شکل عینی در شعرها به چالش بکشاند. اصلاً به من/ به ویلای خنده‌داری در جنوب    فکر نکن/ سردرد نگیر/ عصبی نشو/ اصلا زنگ ِ در، تلفن، خواب، خیال، خلوت مرا نزن/ این قدر نمک روی زخم من نپاش / اصلا نباش! (اصلا نباش، ص ۱۰) پیدایم کن از پاورچین زیر پنجره/ پنج شنبه    مترو    ایستگاه آخر  /… / پیدایم کن از رد پای کلمات/ جلوی سینما    توی پارک   انتهای خیابان دراز/…/  تهران    میدان ولی عصر    جنب بانک ملی ایران/ قسمت اشیاء گمشده/ پیدایم کن/… (گمشده/ ص ۲۸) هفت: دلبستگی‌ها و دایره‌ی واژگان همان‌گونه که می‌دانید عده‌ای از شاعران دلبستگی  خاصی به برخی از کلمات دارند که  باعث می شود در هنگام شعر نوشتن بیشتر حواس شعری خود را این کلمات جذب کند. در شعرهای این مجموعه نیز  چنین کلماتی به چشم می‌خورند که خود این نیز محدود به کلمات نیست و ما گاهی می‌بینیم توجه به موضوعات خاص هم چون طبیعت  شهری و غیر شهری، مضامینی هم چون عشق، مرگ و روزمرگی‌ها و در نهایت معرفی شاعرانه و به کار گرفتن اجزاء بدن انسان و جنبه‌های اروتیک دیده می‌شود. مادر! / وسواس عجیبی گرفته‌ام در شانه کردن موهام/ چرا آن‌قدر فر شده‌اند/ چرا این قدر خاکستری/ متوقفم نکن!/ این جنگ، آخرین تلاش من برای زنده ماندن خواهد بود/ لب‌هایم را از پشت بام فراری بده/ لرزش صدایم را از پشت بام فراری بده/ قلب‌ام را از پشت بام فراری بده/ چشم‌هایم را/ نه/ بگذار همیشه باز بمانند و سیاه/ به گردنبندی که توی گردن‌ام انداخته‌اند/ دوباره آویزان می‌شوی/ دوباره/ آبشارهای مخفی به چشم‌هایت می‌آیند/ صخره‌های وحشی به اندام‌ات/ چیزی میان دست‌هات و/ لرزش صدایم رد و بدل می‌شود. (مدال، ص ۳۸) نقطه سر خط در انتها می‌خواهم نگاهی کلی به انتشار این مجموعه داشته باشم. از طرح جلد گرفته تا عنوان قبلی رد شده در مرحله‌ی مجوز چاپ و تعداد شعرها و ناشر و خود شاعر به عنوان کسی که با قصد انتشار این مجموعه به خود گفته است که دو مجموعه پیش از این دارم و حالا این هم سومی. تعدادی از شعرهای این مجموعه جزء شعرهایی بودند که پیش از این در سایت‌ها و وبلاگ‌های ادبی و گاهی با حضور خود شاعر در جلسات ادبی ارائه شده است. می‌خواهم از خودم بپرسم آیا صرف این که کسی تعدادی شعر در زمان کوتاه و یا بلندی آماده دارد دلیل بر چاپ مجموعه شعر می‌شود؟! و یا باید در چاپ مجموعه دنبال شخصیتی تکرار نشده و خاص باید بود؟ این گفته‌ام یاد آور تعداد صفحات اندک این مجموعه و تنوع  لحن شعرهاست که این نیز خود به تنهایی می‌تواند از نگاهی دیگر نقطه‌ای مثبت باشد. ما اگر در جامعه‌ای روشن‌تر بودیم شاید عنوان ابتدایی این مجموعه با نام «لب‌هایم را از پشت بام فراری بده» بسیار می‌توانست معرف جنسیت شاعر و شعرهای در برگرفته‌ی مجموعه‌ی حاضر باشد. به گمان‌ام همه این را نیز آگاهند که سپردن مجموعه‌های در دست چاپ به ناشران برگزیده و بزرگ می‌تواند در جهت انتشار، در دسترس بودن، و حتی نام ناشر مهر تأییدی بر مجموعه‌ی چاپ شده باشد و حقیقت از این گونه هست که بسیار از این آدرس‌های زندگی اجتماعی وجود دارند که گاهی کسانی می‌دانند و گاهی کسانی به دنبال‌شان هستند. در پایان انتشار این مجموعه شعر را به خانم چمنکار تبریک می‌گویم و آرزوی موفقیت‌های پیش رو در مسیر ادبی را برای ایشان  دارم. شب به خیر/ خدای شب‌بوها و شمعدانی‌ها/ توی خواب‌هایت/ جایی برای من بگذار/ وقتی که می‌روم/ دوست دارم دوباره برگردم. (بازگشت، ص ۵۶) میخوش ولی زاده #باخودمحرفمیزنم

  • حلزون‌ها

    داستان کوتاه نوشته ماریا تبریزپور کجا نشسته بودم؟ پیش شوهرم نشسته بودم، پیش که نه، روبه‌رویش، درست روبه‌رویش، طوری که صورتم را خوب ببیند. اسمش آرمان است. اما آرمانی که نیست! صورتم را می‌بیند اما از علم صورت‌خوانی چیزی نمی‌داند. تا کی باید انتظار بکشم؟ همیشه انتظار می‌کشم، اگر انتظار نکشم، انتظار مرا می‌کِشد یا می‌کُشد. فرق چندانی هم نمی‌کند. گمان میکنم که به سراغ تو آمده‌ام، واقعا این بار آمده‌ام. با پای خودم آمدم. از این همه کشور با جاذبه های توریستی به این کشور یخ زده آمده‌ام. آرمان هم اعتراضی نکرد، فقط گفتم: نوستالژی دیگه ؛ به هر حال اینجا کشوری است که من چند سال در آن زندگی کردم. توضیح دیگری لازم نبود. برای رسیدن به تو از هزاران دریا و کوه و صحرا و صخره گذر کردم، جواب هزاران پلیس و مامور فرودگاه را دادم، در فرودگاه‌های ناشناخته و غریب، هی سیگار دود کردم و هی قهوه‌ی سیاه تلخ نوشیدم، از هزاران دهلیز و کریدور عبور کردم، همان کریدورهای سرد و بی‌روح با لامپ مهتابی که مرا به هواپیما می‌رساند و در طیاره هی به ساعت نگاه کردم و هی زمان ساعتم را با زمان جایی که تو زندگی می‌کنی تنظیم کردم. تو پیر شده بودی و به آرزوی همیشگی‌ات رسیده بودی و من زن میان‌سال دل‌مرده‌ای شده بودم که از بس انتظار کشیده، چهره‌اش صبور شده و مقاوم. این بار هم مثل همیشه چمدان زیاد داشتم ومثل دوران جوانی و دانشجویی‌ام به مامور گمرک گفتم: همه‌اش کتاب است، نه سوغاتی و مامور گمرک به چهره‌ام نگاهی انداخت و باور نکرد که دانشجو باشم، اما زیرسبیلی ردم کرد انگار حس کرد که عاشق‌پیشه‌ام. نه، حتی به مرد آرمانی کنار دستم هم توجه نکرد ؛ اما انگار با شامه‌اش بو کشید و فهمید که عاشقم. چرا با این همه سفر و حمالی کوله‌پشتی‌ها وچمدان‌ها و شانه‌درد، هنوز عادتم را ترک نکردم؟ این بار آرمان می‌خواهد کمکم کنم، اما من نمی‌گذارم، این همه بار را به عشق تو آورده‌ام. بعد از چند ساعت پرواز اولین سیگار را در تاکسی روشن کردم و سرم گیج رفت، گیجی ملیحی داشت، در کنار آرمان سیگار نمی‌کشم، یعنی سیگار کشیدن کنارش مزه نمی‌دهد. فاصله فرودگاه تا هتل چند دقیقه بیشتر نبود،‌اگر چمدان نداشتم پیاده و گِزگِزکنان می‌توانستم بیایم، فاصله‌اش فقط یک پل بود، یک پل. تو تمام دارایی‌ات را فروخته بودی و ساکن هتل شده بودی، همیشه می‌گفتی عاشق زندگی کردن در هتل هستی که زنگ بزنی که برایت غذای گرم بیاورند و هر روز ملحفه‌ها را عوض کنند و دستشویی و حمام را بشویند. حالا ما زن و شوهر خوشبخت برای پنجمین سالگرد ازدواجمان به ماه‌عسل آمده‌ایم. هتلش را خودم انتخاب کردم، خودم رزرو کردم، حتی یک شب بیدار ماندم که زمان مناسبی به وقت تو بشود، می‌بینی حتی زمان هم به تو تعلق دارد. تا به هتل زنگ بزنم و شماره ‌اتاق مورد نظرم را بگویم که گفتم. به خودم عطر زدم، می‌دانستم از بوی سیگار خوشت نمی‌آید و سال‌هاست که ترک کردی، اما اگر بوی سیگار هم می‌دادم به من می‌گفتی : “تو هیچ وقت بوی سیگار نمی‌دی، واسه من همیشه خوش‌بویی”. نشسته بودی در لابی هتل، کنار پنجره، همان جایی که بتوانی حرکت هواپیماها را دنبال کنی، مثل بچه ها از دیدن هواپیما در آسمان ذوق می‌کردی و باور نمی‌کردی که چطور هواپیما در آسمان پرواز می‌کند، ولی به هیچ کس تا حالا از حیرتت چیزی نگفتی، به جز من. ما مثل زوج‌های خوشبخت خیال داریم در این سفر بچه بسازیم و حالا در لابی هتل روبه‌روی هم صبحانه‌ی مفصلی می‌خوریم تا تقویت شویم. آرمان روزنامه ورق می‌زند و من با کامپیوترم بازی می‌کنم و شماره تلفن محل کارت را پیدا می‌کنم. حتی عکست هم هست، عکس دوران جوانی‌ات. انگار که آگهی فوت. یعنی الان هم این شکلی هستی؟ شماره اتاق را بعد از سال‌ها هنوز از برم، به آرمان گفتم شماره اتاق 23 است. گفتم عدد شانسم است و برای بچه‌ام شُگون می‌آورد که در این اتاق درست شود. چمدان‌ها را دادم تا ببرند، به دستشویی رفتم تا خودم را ببینم و ماتیک کم‌رنگی به لب‌هایم بزنم، می‌دانستم از آرایش خوشت نمی‌آید و همیشه می‌گفتی :” تو، اصلا به آرایش احتیاج نداری، با آرایش اتفاقا زشت می‌شی. آرمان اما همیشه دوست دارد من ماتیک جگری‌رنگ بزنم، که گاهی اوقات می‌زنم. چرا بعد از این همه سال هنوز هنگام انجام کاری یا تصمیم‌گیری‌، جواب تو را هم می‌دانم؟چرا همیشه نظر تو را هم پرسیده‌ام و حتی ترجیح داده‌ام؟ آرام به سمتت آمدم، انگار که بوی من به مشامت رسید، سرت را به سمت من برگرداندی و لبخند زدی، لبخندت همان لبخند همیشگی بود، تغییری نکرده بود، لبخندت همیشه بوی گریه می‌داد و غمی در خود داشت، انگار برای رسیدن به یک لبخند کمرنگ سال‌ها گریه کرده بودی و تاوان پس داده بودی. روبه‌رویت نشستم و نوشیدنی سفارش دادم، بعد از این همه بهار و تابستان و پاییز و زمستان، از چه می‌شد گفت؟ از سردی هوا یا تاخیر هواپیماها یا اعتصاب صنف پزشکان یا اینکه این هتل هیچ تغییری نکرده‌ها؟ با چه می‌توان این سکوت را شکست؟ اصلا لازم هست که شکسته شود؟ بگذار همچنان فضا سنگین بماند، بگذار با اینکه پیانیست هتل آهنگ‌های فیلم‌های کلاسیک دهه شصت و هفتاد را می‌زند، فضای سنگین روی سرمان آوار شود. من آوارگی را دوست دارم، تمام این سال‌ها آواره بودم. انگار که گفته باشم: راه راه‌های پیشونی‌ات زیادتر شده، چرا صورتت را اطو نکشیدی؟ اطو کشیدن صورتت، ایده‌ای بود که پسر کوچکت داده بود و تو برای من تعریف کرده بودی و خندیده بودی. گفتی : راست بگو، پریا، یعنی تو واقعا لبت را عمل نکرده‌ای؟ و این دو جمله، که جمله‌های مستعمل اما هنوز جوان سال‌های گذشته است بهتر از هزاران سلام و احوال‌پرسی و بغل و روبوسی ما را به هم نزدیک کرد؛.انگار که رمز ورود ما شد به دنیای یکدیگر. می‌گویم: چقدر هوا سرده اینجا، اون زمانی که من اینجا زندگی می‌کردم همیشه از این سرماش فراری بودم. آرمان می‌گوید: واسه همین فرار کردی اومدی پیش من، حالا واقعا دلت واسه این سرما تنگ شده بود؟ می‌شد بریم یک جایی که گرم و آفتابی یاشه. امان از دست این تصمیم‌های کِریزی تو! می‌گویم : ما که الان چند ساله داریم توی آفتاب و گرما زندگی می‌کنیم. یک کم تنوع بد نیست! ما هیچ وقت به هم نزدیک نمی‌شویم، هیچ وقت، در آغوش هم هستیم و دوریم. با هم حرف می‌زنیم اما انگار که هوا، انگار که هوا عبور کردنی نیست! انگار که خالی، تهی، بی‌وزنی. مثل همین حالا انگار یک غذای خوش آب و رنگ که هیچ چاشنی نداشته باشه. تو، مثل سابق، تک‌تک مسافرهای لابی هتل را آنالیز کردی و مثل یک نویسنده برای هر کدام یک زندگی و یک سرنوشت ساختی. نگرانی چشم‌هایت کمتر شده بود، مثل سابق نبودی که مدام دور و بر را بپایی که مبادا کسی ما را با هم ببیند. رفتیم با هم حیاط پشت فرودگاه، همان جایی که دفعه آخر با هم بودیم و خداحافظی کردیم یا نکردیم،‌ یک راه باریک و پر پیچ و خم مثل کوچه آشتی‌کنان. آن موقع، روی زمین پر از حلزون بود، و تو بهم گفتی : مواظب باش لگدشون نکنی اینها همه با هم دوست و فامیل هستند و ببین اون که داره می یاد این‌ور داره می‌ره پیش معشوقه‌اش، ببین واسه رسیدن به عشقش باید سال‌های سال توی راه بمونه، لگدش نکنی، مراقب باش. می‌گویم: چقدر خوردم، بریم یک کم قدم بزنیم. می‌گوید: بریم، ولی مواظب باش سرما نخوری. زمین لزج است، حلزون‌ها پهن زمین‌اند، راستی حلزون‌اند یا زالو؟ چسبیده‌اند به زمین یا در راهند؟ می‌گویم: وای چکمه‌ام کثیف شد، نکنه این زالوها بچسبن بهش. می‌گوید: زالو نیستند قربونت برم، حلزون‌اند. می‌گویم: تو از کجا می‌دونی حلزون‌اند، ممکنه زالو باشند. می‌گوید: می‌دونم. مراقب قدم‌هایم بودم، هستم، می‌دانستم، می‌دانم، حلزون هیچ گاه راهش را گم نمی‌کند، غریزه‌اش او را به مقصد اصلی‌اش بر می‌گرداند. هتل را دوست دارم، اتاقمان را دوست دارم، راه‌پله‌هایش را دوست دارم، شکوهی دارد برای خودش، مشروب خوردیم و مستیم و راهی اتاق ۲۳ هستیم، تختمان را تمیز و مرتب کردند، انگار می‌دانند امشب چه برنامه‌ای داریم. امروز توی شهر همه جا چشمم دنبال تو بود، حتی یک بار یک مرد بلندبالا با بارانی سیاه دیدم، شانه‌هایش عین تو بود، حتی نیم‌رخش، گفتم شاید تو باشی. سست شدم و هم‌زمان بیدار، ترکیب متضاد ترسناکی بود، توی یک لحظه باید تصمیم می‌گرفتم، پشت کنم بهت لباسی را تماشا کنم یا کنجکاوی کنم و کشفت کنم؛ بیام یقه‌ات را بگیرم یا دستم را در دست شوهر آرمانی‌ام حلقه بکنم و آرام طوری راه برم که مرا ببینی، بعد جلویت مکث بکنم، دستم را روی چانه‌ام بگذارم و انگار که فکر کنم،انگار که تو مرا یاد چیزی انداخته باشی و بعد دستی به شانه‌ی شوهرم بزنم و بگویم این آقا را می‌شناسم من و ابتکاری به خرج بدم و بگویم از کجا می‌شناسمت، بگویم این آقا توی تمام این سال‌ها توی خونه ما رژه می‌رفته، ندیده بودیش؟ در تخت اتاق 23 هستیم، این ملحفه‌ها از آن سال تا به حال چند بار عوض شده که هنوز بوی تو را دارد در تار و پودهاش. می‌خواهیم بچه درست کنیم. تخت اتاق 23 خوب است، آدم می‌تونه چشم‌هاشو ببنده و به هر چیزی که دوست داره فکر کنه، بلند فکر کنه، به تن لزج حلزون‌ها فکر کنه و تولید مثل بکنه و همیشه در راه باشه.

  • نگاهي به نمايشنامه‌ی در يک خانواده ايراني نوشته محسن يلفانی

    محسن یلفانی، نمایشنامه‌نویس ایرانی است که از سال ۱۳۶۰ مقیم فرانسه شده است. این نویسنده پیش از انقلاب دو بار توسط ساواک دستگیر و در زندان برای بار اول سه ماه و برای بار دوم چهار سال حبس کشیده است. او پیش از انقلاب برای نوشتن نمایشنامه «آموزگاران» ‌دستگیر و روانه زندان شد. متأسفانه آن‌طور که باید و شاید به متن‌های این نمایشنامه‌نویس برجسته واقع‌گرا و متعهد اجتماعی‌ پرداخته نشده و‌ نسل جوان کاملاً با چنین نویسنده‌ای بیگانه است و نسل قدیم در‌‌ همان حد اطلاعات پیش از انقلاب درباره‌اش می‌داند. یلفانی متولد ۱۳۲۰ در شهر همدان است و از سال ۱۳۳۵ درست سه سال پس از کودتای مرداد ۱۳۳۲ نوشتن را آغاز می‌کند. «آموزگاران» اولین نمایشنامه مهم اوست که باعث اسم و رسم‌دار شدن این نمایشنامه‌نویس می‌شود. علاوه بر آن نمایشنامه‌های «در ساحل»، «دونده تنها» و «مرد متوسط» جزء بهترین آثار پیش از انقلاب اوست. یلفانی در این ۲۸ سال در فرانسه دست از نوشتن برنداشته و همچنان به زبان فارسی می‌نویسد. خوشبختانه کارگردان و مترجمی مانند تینوش نظم‌جو برخی از آثارش را به فرانسه ترجمه و در آن‌جا اجرا کرده است. همچنین بانی معرفی و حضور دوباره‌اش در سرزمین مادری‌اش شده است. چنان‌چه به همت او نشر نی نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» نوشته محسن یلفانی را نیز منتشر کرده است. علاوه بر این متن، نمایشنامه‌های چون «قوی‌تر ازشب»، «ملاقات»، «بن بست»، «در آخرین تحلیل»، «انتظار سحر» و « میهمان چند روزه» از دیگر آثار مطرح اوست که در دوران غربت‌نشینی نوشته شده‌اند. آنچه در نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» باعث دوام و بقای موقعیت می‌شود، چند لایگی آن است. یک لایه مربوط به تاریخ می‌شود که همواره فراموش و تکرار می‌شود. دوم لایه اجتماعی آن است که شرایط حاضر افراد را نمایان می‌کند. چنان‌چه خرابی‌های خانه پدری مژده و لکنته بودن اتومبیلش نمایه‌ای از این موقعیت اجتماعی است. یک آغاز تکان دهنده آنچه در آغاز نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» آمده است، کاملاً واقع‌گرایانه می‌نماید و هیچ نشانه‌ای از فرم یا فضایی غیر رئالیستیک وجود ندارد. هال بزرگ طبقه اول یک خانه دو طبقه، با درهایی که به آشپزخانه، دستشویی، یک اتاق و حیاط باز می‌شود و پلکانی که به طبقه دوم می‌رود. آنچه در نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» باعث دوام و بقای موقعیت می‌شود، چند لایگی آن است. یک لایه مربوط به تاریخ می‌شود که همواره فراموش و تکرار می‌شود. دوم لایه اجتماعی آن است که شرایط حاضر افراد را نمایان می‌کند. چنان‌چه خرابی‌های خانه پدری مژده و لکنته بودن اتومبیلش نمایه‌ای از این موقعیت اجتماعی است. بعدازظهر یک روز اواخر تابستان. صدای مادر: مراد… باز چه بلایی سر این اجاق گاز آورده‌ای؟ هر کاریش می‌کنم روشن نمی‌شه. چه کارش کرده‌ای؟ کجایی پس؟… من بهت گفته بودم فقط سیلندرش رو عوض کنی… مراد، چرا جواب نمی‌دی؟… شما آخرش من رو با این لکنته آتیش می‌زنین و خیالتون راحت می‌شه… (۱) تا اینجا درمی‌یابیم که فضای نمایش‌ خانوادگی است و قرار است که روابط‌ و اتفاقات بین اعضای یک خانواده ایرانی مورد کنکاش و بررسی دراماتیک و محتوایی قرار گیرد و هیچ حرکت تکان دهنده‌ای هم در آن ملاحظه نمی‌شود، جز‌ غرولندهای یک مادر که برای همه امری بدیهی و طبیعی است. مرموزیت فضا با معرفی شخصیت مانی آغاز می‌شود: صدای مانی: مامان… چای! مادر که دو ظرف پلاستیکی را برداشته تا به آشپزخانه برود، دو مرتبه آن‌ها را روی میز می‌گذارد، به طرف اتاق مانی می‌رود و در را باز می‌کند. (۲) صدای مانی: در رو ببند. مادر داخل می‌شود. صدای خفه گفتگو شنیده می‌شود. تا اینجا هم هیچ اتفاق تکان دهنده‌ای ملاحظه نمی‌شود، فقط ایهام حاکم بر فضا، دنبال کردن ماجرا‌ها و شخصیت‌ها را با تعلیق روبه‌رو می‌سازد. این تکان دهندگی از یک جا آغاز می‌شود، به عبارتی در یک نقطه عطف آشکار می‌شود و در نقطه بعدی که یک اوج‌گاه به شمار می‌آید، بازگشایی می‌شود. عامل این جریان ورود شخصیتی به نام مژده است. مراد و مانی پسرهای این خانه هستند و مژده تنها دختر‌ خانواده است. مادر در سکوت خانه تنها می‌ماند. در حیاط باز می‌شود و مژده با پیراهن سفید به درون هال می‌آید. یک شاخه گل به دست دارد. چند لحظه پشت به نور تندی که از حیاط به هال سرریز می‌شود، می‌ماند. بعد انگار که در یک رویا، آرام و سبکبال، پیش می‌آید. به پله‌ها می‌رسد و یکی دو پله بالا می‌رود و تازه آنجا متوجه حضور مادر می‌شود. مژده: (روی پله‌ها می‌ایستد و او را نگاه می‌کند.) مامان… (از پله‌ها پایین می‌آید و به طرف او می‌رود.) مامان… چرا اینجا وایسادی؟ مادر: داشتم به تو فکر می‌کردم. مژده: برای چی این قدر ناراحتی؟ مادر: من ناراحت نیستم، دختر قشنگم. مژده: چرا، چرا. از من که نمی‌تونی پنهان کنی. (۳) این رویارویی عاطفی منطق ورود و خروج مژده را در صحنه معین می‌کند. ما چند صفحه قبل‌تر از این می‌خوانیم: مراد: پیرهن سیاهم رو پیدا نمی‌کنم. توی کشوی لباسهام نیست. (۴) در ادامه این گفت‌وگوی مراد و مادر درمی‌یابیم که آن‌ها به دنبال برگزاری مراسم سالگرد یکی از عزیزان خود هستند. مادر: بهش بگو بره ماشین رو آماده کنه. می‌خواد باز هم مثل پارسال وسط راه لنگمون بذاره؟ شاید امروز دو نفر بخوان با ما بیان. (۵) در ادامه گفتگوی مادر و مژده صحبت از شبی می‌شود که کاملاً مبهم می‌نماید. در این شب بلایی سر دختر آمده که مادر دوست ندارد مژده از آن شب چیزی برای پدرش بگوید، چون از آن شب پدر پوک و تو خالی شده ‌و دیگر پا به سن ‌پیری گذاشته است. مژده بعد از مادر سر وقت پدر می‌رود و در این لحظات ما به یک لحظه تکان دهنده پا می‌گذاریم: مژده: شما همین قدر که بابای من هستین برای من کافیه. پدر: یعنی برای تو مهم نیست که بابات یه آدم معمولی و پیش پا افتاده باشه؟ مژده: بابا، چرا این حرف رو می‌زنین؟ پدر: من دلم می‌خواست باعث سربلندی و افتخار تو باشم. مژده: من شما رو همین جور که هستین دوست دارم. پدر: دلم می‌خواست کاری می‌کردم که همه می‌فهمیدن با رفتن تو چی رو از دست دادن. دلم می‌خواست همه رفتن تو رو همون جور حس‌ می‌کردن که من کردم ولی… (۶) در این رو در رو شدن فضای فیزیک و متافیزیک یا رئال و سورئال، نوعی درهم تنیدگی قابل لمس مشاهده می‌شود که قصه روزگار ماست. پدر و مادرهایی که عزیزان خود را به خاطر جنگ تحمیلی، مبارزات سیاسی و مهاجرت به خارج از کشور به گونه‌ای از دست داده‌اند و هر یک در دوری یا نبودن آنان دچار عذاب‌ها و پریشان حالی‌های روحی و روانی شده‌اند. در این لحظه رفتن و نبودن مژده برایمان علنی می‌شود، اما این دختر از دنیا رفته، حضور پررنگ و عاطفی‌ای در این خانه و در مراودات با افراد این خانه دارد. او یک آدم تاثیرگذار بوده که هنوز در فکر و خیال این افراد در رفت و آمد است. در دل واقعیت، یک رویای پویا و زنده ریشه دوانده و تمام زندگی اینان را تحت‌الشعاع خود قرار داده است. گویی بدون این یادآوری‌ها، زندگی متوقف خواهد شد. با آنکه پدر و مادر در غم از دست دادن این دختر که در جریان تحرکات سیاسی اول انقلاب جان خود را از دست داده است، زود‌تر از موعد معمول پیر شده‌اند. در این رو در رو شدن فضای فیزیک و متافیزیک یا رئال و سورئال، نوعی درهم تنیدگی قابل لمس مشاهده می‌شود که قصه روزگار ماست. پدر و مادرهایی که عزیزان خود را به خاطر جنگ تحمیلی، مبارزات سیاسی و مهاجرت به خارج از کشور به گونه‌ای از دست داده‌اند و هر یک در دوری یا نبودن آنان دچار عذاب‌ها و پریشان حالی‌های روحی و روانی شده‌اند. این افسردگی را از زبان شادفر، پدر یک مفقودالاثر می‌شنویم: ارمغان: آقای شادفر، آروم باشین. این حرف‌ها دیگه دردی رو دوا نمی‌کنه… شادفر: آقای مهندس، بنده قصدم جسارت به حضور ایشون نیست. ولی آقا، پسرک من حالا یه قبر هم نداره که ما هم بتونیم گاهی بریم سر خاکش و… (۷) در این ساختار به ظاهر واقع‌گرا، یک روح حضور زنده و موثری در بیان حقایق پیرامون ‌زندگی‌ یک خانواده ایرانی دارد. مژده که در جوانی متاثر از عمو حمید، نویسنده و روشنفکر است و تا پای جان مسیر خود را ادامه می‌دهد، حالا با اظهار ندامت و اشتباه ‌او روبه‌رو می‌شود. حمید: همش تقصیر من بود. من بودم که این راه رو جلوی پای تو گذاشتم. بدونِ اینکه خودم واقعاً چیزی سرم بشه و بعد‌ها وقتی معلوم شد که این یه بیراهه بیشتر نیست، جلوت رو نگرفتم و آخر سر، با اینکه می‌دیدم خطر نزدیک شده، هیچ کاری برای نجاتت نکردم. مژده: شما فکر می‌کنین که می‌تونستین من رو نجات بدین؟ حمید: مژده، تو خودت چرا کاری نکردی؟ یعنی تو واقعاً باور کرده بودی؟ مژده: دیگه فکرش رو نکنین. حالا دیگه گذشته. (۸) اعضای این خانواده که روز سالگرد کشته شدن مژده گردهم آمده‌اند، مژده به خانواده‌اش دلداری می‌دهد تا زندگیشان برقرار باشد، اما هر یک به نوعی مشکلات و دردسرهایی دارند که با پادرمیانی‌های یک روح هم جبران پذیر نیست. خانواده‌ دایی (شادفر) و خانواده مهندس ارمغان (یکی از فامیل‌ها) به جمع خانواده مژده می‌پیوندند. بعد نوبت به عمو حمید و همسرش می‌رسد. در زمان جمع شدن آن‌ها روابطی شکل می‌گیرد که هر یک بیانگر بخشی از درد‌ها و آلام این افراد است که نمونه‌هایی از جامعه به شمار می‌آیند، البته نویسنده سعی ندارد که تیپ سازی کند، بلکه هر یک از آن‌ها شخصیت مستقل و غیرقابل پیش‌بینی دارند که در زمان مراودات و کشمکش‌ها، درونیات و هویت راستین خود را عیان می‌کنند. هر یک زبان و نگرش خاص خود را نسبت به دنیا دارد و همه به نوعی با دردهای مشترک گره خورده‌اند و سرنوشتی به هم پیوند خورده دارند. خروج حمید از حیاط خانه و سکوتی که در آنجا حاکم می‌شود، پایان بخش نمایشنامه است. یعنی یک گردهمایی به همه جریان‌ها سمت و سو می‌دهد تا با بخشی از دردهای یک ملت آشنا شویم. به عبارت دیگر یک موقعیت تمثیلی و استعاریک شکل می‌گیرد و حضور یک روح هم دلالت بر باورهای ذهنی این افراد می‌کند که نمی‌توانند به راحتی از چنگ کرده‌های خود‌‌ رها شوند. چنانچه که عملکرد مژده در بخشایش دیگران تاثیرگذار است و اوست که با حضورش تفسیری بر زندگی دارد تا با ارائه آگاهی زندگی بهتری را جایگزین موقعیت فعلی کند. آنچه در نمایشنامه «در یک خانواده ایرانی» باعث دوام و بقای موقعیت می‌شود، چند لایگی آن است. یک لایه مربوط به تاریخ می‌شود که همواره فراموش و تکرار می‌شود. دوم لایه اجتماعی آن است که شرایط حاضر افراد را نمایان می‌کند. چنان‌چه خرابی‌های خانه پدری مژده و لکنته بودن اتومبیلش نمایه‌ای از این موقعیت اجتماعی است. پرداختن به موارد سیاسی و اشتباهات و خطاهای موجود در آن نیز یک لایه دیگر نمایشنامه است. امروز عمو حمید از کرده خود پشیمان است و این بخشی از عملکرد ناصحیح سیاسی است که نتیجه‌اش کشته شدن و آوارگی خیلی‌هاست. بُعد فلسفی متن نیز قابل تعمق است، حضور روح مژده با ابعاد فیزیکی بیشتر ما را نسبت به موقعیت و روابط آدم‌ها حساس می‌کند. این رویارویی جنبه جادویی و جذابی به متن می‌دهد که خود بستر دراماتیکی را برای دقت بیشتر به آن‌ ابعاد می‌‌دهد. پانوشت: ۱ تا ۸: نمایشنامه «یک خانواده ایرانی»، نوشته محسن یلفانی، چاپ اول، ۱۳۸۷، نشر نی. رضا آشفته #دریکخانوادهايرانى

Perse En Poche
La Librairie du Monde Persan​

11 Rue Edmond Roger, 75015 Paris
Métro : Commerce ou Charles Michel

Tel : 01.45.74.99.86


info@naakojaa.com

با روش‌های زیر می‌توانید از ناکجا خرید کنید

  • Facebook Clean
  • Twitter Clean
  • White Instagram Icon
  • White YouTube Icon

ناکجا نام ثبت شده موسسه اتوپیا است و مطالب تولیدی این سایت طبق قوانین حقوقی کشور فرانسه محافظت می شوند.

© Copyright 2012-2022 Naakojaaketab.com, All rights reserved

bottom of page