
نتایج جستجو
487 results found with an empty search
- بخشی از کتاب “کجا میریم بابا؟” نوشته ژان لویی فرونیه
از روزی که تومای ده ساله، پا توی ماشین کاماروی من گذاشت، یکریز به صورت یک عادت همیشگی تکرار میکند: « کجا میریم، بابا؟» بار اول جواب میدهم:«میریم خونه.» یک دقیقه بعد، با آن حالت سادهلوحانه باز همان سوال را تکرار میکند، انگار چیزی در ذهنش گیر نمیکند. بار دوم میپرسد: « کجا میریم، بابا؟» من دیگر جواب نمیدهم… راستش خودم هم دیگر نمیدانم کجا میرویم تومای بیچارۀ من. با جریان آب میرویم. میرویم مستقیما تا خود دریا. یک بچۀ معلول، بعد دومی. چرا سومی نه، تا سه نشه بازی نشه… انتظار این یکی را نداشتم. کجا میریم، بابا؟ میرویم توی اتوبان، در جهت مخالف رانندگی میکنیم. میرویم به آلاسکا، خرسهای قطبی را نوازش میکنیم و خودمان را میاندازیم جلوشان. ما را میدرند و میبلعند. میرویم به جستجوی قارچ. آمانیت فالوید میچینیم و باهاشان یک املت حسابی درست میکنیم. به دریا خواهیم رفت. به خلیج مونت سن میشل. میرویم روی شنهای روانش قدم میزنیم. شنها ما را خواهند بلعید. به جهنم خواهیم رفت. توما خونسرد و آرام ادامه میدهد: «بابا، کجا میریم؟» شاید قصد دارد رکوردش را بهبود ببخشد. به مرتبۀ صدم که میرسد، آدم دیگر نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، میزند زیر خنده. با او، آدم اصلا احساس ملال و دلتنگی نمیکند. توما خدای بامزهگیست. آنهایی که از داشتن یک بچۀ غیرطبیعی هرگز وحشت نداشتهاند، دستهایشان را ببرند بالا. کسی دستها را بالا نمیبرد. همه در این مورد به همان نحوی فکر میکنند که به زلزله و یا به پایان و آخر دنیا فکر میکنند، چیزی که یک بار بیشتر اتفاق نمیافتد. برای من، دنیا دو بار به آخر رسیده است. وقتی که بهیک بچۀ تازه تولد شده نگاه میکنیم، حالت تحسینبرانگیزی به خود میگیریم. چقدر خوب از آب درآمده. به دستهایش نگاه میکنیم، انگستهایش را میشماریم، میبینیم که توی هر دستش پنج تا انگشت دارد، برای پاها نیز همین قاعده صدق میکند، هاجو واجیم، چهارتا نیست، شش تا هم نیست، نه، درست پنج تاست. هر بار همین قضیه است، انگار که معجزهای رخ داده باشد. من از وضعیت درونی حرفی نمیزنم، جریان آن خیلی پیچیدهتر است. بچه درست کردن کاریست پر مخاطره… بازی پر و پوچ است، یک وقتهایی پوچ میآوری، اینطور نیست که همیشه برنده باشی. یکی گفته در هر ثانیه روی این کرۀ خاکی یک زن یک بچه میزاید… بعد طنزپردازی اضافه کرده که خصوصا باید رفت این زن را پیدا کرد و به او گفت که بس است، درش را تخته کن. … #کجامیریمبابا
- گفتگویی با محمدعلی سپانلو درباره صادق چوبک را بشنوید:
سیزدهم تیرماه پانزدهمین سالگرد درگذشت صادق چوبک، داستاننویس ایرانی است که آثارش به گفته محمدعلی سپانلو، شاعر، در همان سالهای زندگی او به کلاسیک های زبان فارسی تبدیل شد. سپانلو، چوبک را نویسنده گداها میخواند و به گفته وی، ما همیشه غبطه خواهیم خورد که چوبک آخرین رمان و یادداشتهای روزانههاش را پیش از مرگ سوزاند. صادق چوبک، داستان نویس مدرن ایرانی در روزهای اول تابستان ۱۲۹۵ در گرمای شهر بوشهر و در خانوادهای تاجر پیشه به دنیا آمد، بالید؛ به جای ادامه راه پدر، نویسندگی را برگزید و بالاخره هشتاد و دو ساله بود که یک صبح سیزدهم تیر در امریکا درگذشت. نویسندهای که آثارش تجسم پلیدیها، خشونتها و پلشتیهای اجتماع و سرنوشت شوم انسانهای تیرهبخت است. نویسندهای که تا سالها منتقدان بر سر اینکه آثارش را در دسته ناتورالیستها طبقه بندی کنند یا رئالیستها، بحث بود. با اینحال همه، چه آنهایی که او را و سبک داستانهایش را می پسندیدند و چه منتقدانش بر این نکته که او همچون صادق هدایت نه تنها از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایرانی بوده، بلکه آثارش بعد از «یکی بود، یکی نبود» محمدعلی جمالزاده از نخستین آثار مدرن در ادبیات داستانی ایران بوده؛ توافق دارند. محمدعلی سپانلو به مناسبت سالگرد درگذشت صادق چوبک در گفتوگو با بخش فارسی رادیو بین المللی فرانسه با تاکید بر اهمیت و ارزش آثار این نویسنده در ادبیات فارسی از ویژگیهای منحصربهفرد داستانهای او و شیوع تب چوبک در میان داستان نویسان ایرانی می گوید که بعد از انتشار آثار او به وجود آمد. به همین دلیل آنها هم به تقلید از چوبک، آثار خود را با نشان دادن پلشتی ها آغاز می کردند، سپانلو از نویسندگان مبتلا شده به این تب هم میگوید که به تقلید از او، داستانهایشان را با نشان دادن پلشتیهای جامعه آغاز میکردند. اما محمدعلی سپانلو معتقد است که نوشته های مقلدین، هیچ گاه به پایه کارهای ابداعی چوبک نرسید و کسی هم به عنوان نفر دوم در این سطح، هرگز مطرح نشده است. به گفته این شاعر چون تاکید بر پلشتیها و زشتیهای جامعه ، رنگی ناتورالیستی به آثار چوبک میداد، بسیاری از منتقدان و داستاننویسان، آثار این نویسنده را در زمره ادبیات ناتورالیستی طبقه بندی کردهاند، اما در واقع آثار او واجد نوعی رئالیسم افراطی است. در این گفت و گو، محمدعلی سپانلو از چوبک با عنوان «نویسنده گداها» نام میبرد، و از سوزاندن آثار منتشرنشده چوبک پیش از مرگش و سوزانده شدن جسد خود او میگوید. این گفتگو که به کوشش نیلوفر دهنی تهیه شده را بشنوید: #انتریکهلوطیاشمردهبود #تنگسیر
- بخشی از کتاب “بعد از زلزله” نوشته هاروکی موراکامی
داستان قورباغهی عظیم توکیو را نجات میدهد کاتاگیری متوجه شد که قورباغهی عظیمی در آپارتمانش منتظرش است. او هیکلی قوی داشت و قدش تقریباً یک متر و هشتاد سانت بود. کاتاگیری که مرد کوتاه قد و لاغری بود و تقریباً بیش از یک متر و پنجاه و هفت سانت قد نداشت در مقابل او کم آورد. فراگ با صدای قوی گفت، «به من بگو قورباغه.» کاتاگیری در مقابل در ایستاده بود و نمیتوانست صحبت کند. «نترس. کاریت ندارم، لطفاً بیا تو و در رو ببند.» کاتاگیری در حالی که کیفش در دست راستش بود و بستهی سبزی تازه و قوطی ماهی آزاد در دست چپش تاب میخورد جرأت حرکت نداشت. «آقای کاتاگیری لطفاً عجله کن و در رو ببند و کفشهاتو هم دربیار.» کاتاگیری از شنیدن صدای اسم خودش از جا پرید. در را بست و بستهی محتوی سبزی را روی برآمدگی زمین چوبی گذاشت. کیف را زیر بغلش گرفت و بند کفشهایش را باز کرد. فراگ به او علامت داد که روی صندلی آشپزخانه بنشیند که همین کار را کرد. «باید ازت عذرخواهی کنم آقای کاتاگیری که در غیاب شما سرزده وارد آپارتمانت شدم. میدونستم که وقتی منو اینجا ببینی تعجب میکنی. اما راه دیگهای نداشتم. با یک فنجان چای چطوری؟ فکر کردم چون زود میایی برای همین آب رو جوشوندم.» کاتاگیری که هنوز کیف زیر بغلش بود به خود گفت، «یکی داره با من شوخی میکنه. یکی خودشو در لباس قورباغهی عظیم کرده که با من شوخی کنه.» فراگ در حالی که آب داغ در قوری میریخت، کاتاگیری به او نگاه میکرد و میدانست که چنین اندام و حرکاتی متعلق به یک قورباغهی واقعی است. فراگ یک فنجان چای سبز در مقابل او گذاشت و یک چای هم برای خود ریخت. فراگ یک جرعه نوشید و گفت، «آروم شدی؟» اما کاتاگیری هنوز نمیتوانست صحبت کند. «میدونم که باید ازت وقت میگرفتم که ببینمت، آقای کاتاگیری. من معمولاً ادب و احترام رو رعایت میکنم. هر کسی که قورباغهی بزرگی رو در خونهاش ببینه تعجب میکنه. اما یک کارِ ضروری منو به اینجا کشوند. خواهش میکنم منو ببخش.» «کار ضروری؟» «بله. پس فکر میکنی چی باعث شده سرزده وارد خونهی کسی بشم؟ این بیادبی روش معمول من نیست.» «آیا این موضوع ربطی به من داره؟» «بله و نه.» او کمی سرش را کج کرد. «نه و بله.» او به خود گفت، باید خودمو کنترل کنم. «میتونم سیگار بکشم؟» فراگ با لبخند گفت، «البته، البته. خونهی خودته. مجبور نیستی از من اجازه بگیری. هرچه دوست داری مشروب بخور و سیگار بِکش. خودم سیگاری نیستم، اما نمیتونم نفرت خودمو نسبت به تنباکو در خونهی مردم به اونها اعمال کنم.» کاتاگیری یک پاکت سیگار از جیب کتش درآورد و کبریت زد. هنگام روشن کردن سیگار دستش میلرزید. وقتی در مقابل فراگ نشست متوجه شد که او حرکاتش را زیر نظر دارد. کاتاگیری به خود جرأت داد و پرسید، «اتفاقی که با تبهکاران ارتباطی نداری؟» او با دست پردهدارش ضربهای به رانش زد و گفت، «هاهاهاهاها! چقدر شوخطبعی، آقای کاتاگیری! ممکنه کمبود کارگر باتجربه همهجا باشه، اما کدام تبهکاری به یک قورباغه پول میده که کارهای غیرقانونی بکنه؟ مسخرهاش میکنن.» «خُب، اگر اومدی اینجا با من معامله کنی باید بگم وقتتو تلف میکنی. من صلاحیت ندارم چنین تصمیمی بگیرم. فقط رییسم میتونه این کارو بکنه. من فقط دستورهای او رو اجرا میکنم. کاری نمیتونم برای تو انجام بدم.» فراگ یک انگشت پردهدارش را بالا برد و گفت، «لطفاً، آقای کاتاگیری. من برای کارهای پیش پا افتاده اینجا نیومدم. میدونم که معاون رییس بخش وامِ بانک تأمین امانات شعبهی شینجوکوی توکیو هستی. اما اومدن من هیچ ربطی به گرفتن وام نداره. من اینجا اومدم که توکیو را از ویرانی نجات بدم.» کاتاگیری تمام اتاق را برای یافتن دوربین تلویزیونی مخفی بهدقت جستجو کرد که مبادا هدف شوخی بزرگ و وحشتناکی واقع شود. اما دوربینی درآنجا نبود. آپارتمان چنان کوچک بود که کسی نمیتوانست مخفی شود. فراگ گفت، «فقط ما اینجا هستیم و میدونم داری فکر میکنی که باید دیوونه باشم، یا اینکه داری خواب میبینی، اما من دیوونه نیستم و تو هم خواب نمیبینی. این مسأله کاملاً جدیه.» «حقیقتو به شما بگم، آقای فراگ…» فراگ باردیگر یک انگشتش را بلند کرد. «لطفاً منو فراگ صدا کن.» «حقیقت بهتون بگم، فراگ، نمیتونم بفهمم اینجا چه خبره. نه اینکه بهت اعتماد ندارم، اما فکر نکنم موقعیت فعلی رو واقعاً درک کنم. میتونم ازت سؤالی بپرسم؟» «البته، البته. درک متقابل اهمیت زیادی داره. کسانی هستن که میگن “درک” اساساً مجموعهی سوء تفاهمهاست، و با وجود اینکه این موضوع به نوبهی خودش برای من جالب توجهه، متأسفانه وقت اضافی نداریم که صرف موضوع دلپذیر دیگری کنیم. بهترین چیز برای ما رسیدن به یک درک متقابله که از کوتاهترین مسیر ممکن انجام بشه. بنابراین هر سؤالی که دوست داری بپرس.» «حالا قورباغهی واقعی هستی، درست میگم؟» « بله، البته، همانطور که میبینی واقعاً قورباغه واقعی هستم. نه نتیجهی استعارهام، نه پنهانم، نه مسطورهام، و نه مرحلهی پیچیدهی دیگری هستم، من یک قورباغهی واقعیام. دوست داری صدای قورباغه دربیارم؟» … #بعداززلزله
- بخشی از کتاب “همسر اول” نوشته فرانسوا شاندرناگور
من سوگوار هستم. سوگوار شوهرِ زندهام. از مدتها پيش، لباس سياه ميپوشم: از دو سال مانده به بيستوپنجمين سالگرد ازدواجمان. ماههاي سپتامبر و اكتبر فصل خوبي براي سوگوارياند؛ توي بوتيكها چيز زیادی براي انتخاب وجود دارد، ميتوان با پيروي از مُد بهطرز نامحسوسي وارد بيوگي شد. يك دامن كوتاه، يك كتودامن؛ بعد تمام دامنها، تمام كتودامنها. چند ماه بود كه لباسهاي تيرهرنگ بهم ميآمدند. چرا؟ دليلش را نميدانستم. بهم ميآمدند، همين. از بين جواهرات هم، فقط يكيشان را دوست داشتم: مرواريد سياهرنگي كه شوهرم به مناسبت چهلسالگيام به من هديه داده بود. يك روز وقتي داشتم بستة آخرين خريدم، يك مانتوي دوديرنگ، را باز ميكردم، پسرهام بهم گفتند: «بايد چيزي باهاش بپوشي كه به چشم بيايد، يك رنگ شاد!» آنوقت «براي شاد كردن»، يك شالگردن از جنس وال به خودم هديه كردم. بنفش. آن سال، زمستان را با سياه و بنفش سَر كردم. شوهرم متوجه چيزي نشد؛ در واقع خود هم همينطور. سوگوارش بودم، بيآنكه بدانم: او فكرش جاي ديگري بود و من حواسم پيش خودم نبود. با بازگشت روزهاي خوش آبوهوا، وقتي پيدا كردن لباسهاي تيره سختتر شد، بايد دستگیرم میشد كه دنبال رنگ سياه ميگردم… سياه، حتی لباسهاي زير: زن فروشنده در حالي كه لباسهاي كوتاه و مخصوص تاركدنياها و پيراهنهاي مردانة مخصوصِ خانمهاي راهنما را به طرفم هل ميداد، بهم اطمينان داد: «رو پوست برنزه، فقط يكدست سياه، نه چيز ديگر! خيلي ساده، بدون ادا اصول: اينجوري خيلي بهتر است!» فكر ميكرد فريبم ميدهد؟ من خودم تا اندازهاي تلاش نميكردم خودم را گول بزنم؟ ساحلها گورستانهاي آفتابيِ بزرگي هستند از تنهاي كساني كه كنار هم دراز كشيدهاند و عاشق هماند. اما شوهرم، تنش را كنارِ تن من نگسترده بود: تعطيلاتش را جاي ديگري ميگذراند؛ مرگش را جاي ديگري ميگذراند؟ در گذشته، زنان بیوه ماهها نوار سياهرنگي را روي جادگمههاشان ميزدند؛ من، تنها روي ماسه با لباس سياه، تمام طول تابستان، نشانة سيهروزيام را روي پوستم زدم؛ شناگري سوگوار که به هیچ نگاهی اعتنا نميكرد. پائيز برگشت – آخرين پائيزِ ما، آخرين پائيزي كه «مالِ ما» بود -، ديگر نا نداشتم به مغازهها سر بزنم. همان لباسها را پوشيدم. ديگر جرأت نداشتم بروم سر وقتِ كمد لباس و انتخاب كنم. يك روز صبح، براي پوشيدن پوليورم بيآنكه موهام به هم بريزد، شالِ وال را انداختم روي موهام. وقتي سرم از يقة پوليور بيرون آمد، توي آينه – براي اولين بار – زني را ديدم كه نميشناختمش: جورابهاي سياه، دامن سياه، پوليور سياه و آن شال كه مثل روبندهاي روي صورتش افتاده بود… در عمق آينه، زني گريان خبر شكستي قديمي را بهم ميداد: من باخته بودم. جوانيام را باخته بودم؛ و شوهرم را. اوه، بله، او هنوز آنجا بود، در خانه از كنار هم رد ميشديم، روي يك تخت ميخوابيديم، ميتوانستم با انگشت لمسش كنم، اما او برنميگشت… آگاه از رنجم، به خاطر لباسهام شرمنده شدم: درد واقعي توي لباسها بود. سوگواريام كاري نسنجيده بود، مثل حرفي ناشيانه كه از دهان درميرود؛ حتي بيشرمانه، چون براي مرده گريه نميكردم، براي يك زنده گريه ميكردم. نه سزاوار تسليتي بودم و نه ترحمي. چه كسي زنِ يك زنده را به خاطر بيوگياش دلداري ميدهد؟ مخصوصاً زندهاي چنين آشکار – بيملاحظه، عاشقپيشه، پيروز! من براي خودم گريه ميكردم و اين فايدهاي نداشت. زمانِ آبروداري بود. براي بچهها و براي زن خانه. ناگهان نيرو گرفتم و پيراهني سفيد خريدم: اميدوار بودم «نيمهسوگوارانه» طلاق بگيرم؟ از مدتها پيش، روز به روز، ماه به ماه، ميجنگم تا اين رنگ روشن را یکهو توی قلبم و روي تنم ظاهر كنم. اما بيهوده تلاش ميكنم، سياهي چيره ميشود. من سوگوار شوهرم هستم و چون اين مرده زندگي ميكند، سوگوار خانواده و دوستان او هستم. اگر شوهرم را «بهطور رسمي» از دست داده بودم، خانوادهاش دورم حلقه ميزدند و با گرماي بازوانشان تسليام ميدادند. اگر شوهرم را با تابوت و دعا به خاك ميسپردم، دوستانش از من حمايت ميكردند، مرا در آغوش ميگرفتند… اما از آنجا كه او زندگي ميكند و خوشبخت هم زندگي ميكند، آنها دو تكهام كردهاند. حالا من تا كودكي او تقليل يافتهام – همكلاسيهاش، پزشك خانواده، خانة ييلاقي – و تمام خاطراتي كه او موقع ازدواج برام به ارمغان آورده بود، به همراه اسب گهوارهاياش، صندليهاي پدربزرگش، شگردهاي مادرش و عبارات منحصربهفردي كه از قول اجدادش ميگفت؛ اصطلاحات فراموششده و چيزهاي ناقصي كه مرا شريكجرم سالهاي اندكي ميكردند كه با شوهرم تقسيم نكرده بودمشان. #همسراول
- روی تختخواب ما
داستانی از بهرنگ بقایی درست همان ساعت هفت و بیست و سه دقیقه که تلفن را قطع کردم و صدای مردی را از خیابان شنیدم که بد و بیراه میگفت و پنجره را باز کردم که نگاهشان کنم؛ همان وقت که گربهها پنجه به در میکشیدند و در باز نمیشد و کارشان بالا گرفته بود؛ سر همان ساعت؛ درست بعد از آن که شنیدم مرد توی خیابان به کسی گفت بیشرف! ؛ تصمیم گرفتم خودم را از پنجرهی اتاق خواب پرت کنم. شاید اگر همان وقت که تنهام را تا نیمه از پنجره بیرون برده بودم و سگک کمربندم روی دیوار پایین پنجره را خط میانداخت٬ چشمم به تابلوی آبی ساختمان پزشکان صد و سی و نه نمیافتاد و نورش چشمم را نمیزد٬ سرم را پس نمیکشیدم و کارم تمام بود. آفتاب بود. من پشت فرمان بودم و گیتی کنارم نشسته بود و سیگار میکشید. هردو عینک آفتابی زده بودیم. خیابانی که در آن میراندیم به دیوارهی کوتاهی رسید و ایستادیم. پیاده شدیم. پشت بام خانهی خودمان بود. چند متر جلوتر٬ پل کریمخان بود و آن طرفتر ساختمانهای کهنه و همین طور میرفت تا خاکستری آن ته٬ که انگار حل میشد و وا میرفت و انگار بود و نبود. گیتی سیگارش را خاموش کرد. گرم بود. چرخید و رفت تا بند رخت روی پشت بام و چیزهایی برداشت. یک سر بند رخت به بیسیم مخابرات نزدیک پل سیدخندان بود و سر دیگرش میرفت تا همان خاکستری ته شهر. گیتی که برگشت هر دو مایو به تن داشتیم. گیتی روی مایوی یک تکهاش پیراهنی بلند پوشیده بود و دگمههاش را باز گذاشته بود. سیگاری دیگر روشن کرد. رفتیم روی لبهی دیواره و پریدیم روی پل کریمخان. شلوغ بود. ماشینها سنگین میرفتند و آفتاب تیز بود و ما همان طور میان رفت و آمد ماشین ها ایستاده بودیم. گیتی دستم را گرفت. گفت که این هوا جان میدهد برای شنا. گفت چیزی بهتر از این آب تمیز و این آفتاب نیست. دستم را کشید. گفتم: « گیتی جان! گیتی جانم!». خندید و میدوید. میدوید و مرا هم میکشید و من هم انگار دیگر میدویدم. میدویدیم روی پل٬ به سمت حافظ. از روبهرو٬ از سمت حافظ سیل میآمد. میکوبید و صدا میکرد و میشکست و میآمد. ماشینها کشیده میشدند روی هم و صدای کشیده شدنشان موهای تنم را راست میکرد. ما به سمتی میدویدیم که سیل از آن طرف میآمد. گیتی داد زد: « محشره!» و دستش دیگر در دست من نبود. رفت و به آب زد. من ترسیده بودم. از صداها چندشم میشد. پریدم روی گاردهای آهنی کنار پل. دستم را بند میلهای کردم که شاید پرچم بود. ایستادم و نگاه کردم. آب از من و از گیتی و از پل گذشته بود و صدای رفتنش از جایی خیلی دور٬ پشت سر من میآمد. روبهرو اما آرام بود. انگار دریاچهای بی موج و تکان. آب بود. تا چشم میرفت آب بود و بعد سکوت شد. نگاه میکردم مگر چیزی٬ ماشینی یا جنازهای روی آب بیاید. جنازهی گیتی شاید. اما هیچ. آرام. صدای زنگ تلفن پیچید. نگاه کردم. نفهمیدم از کجاست. زنگ میزد. زنگ میزد و من پارچهای را انگار توی مشتم فشار میدادم. زنگ میزد و انگار پارچه٬ بلند و آهاری بود. آن قدر که میشد آن را دور دست پیچید. صدای زنگ تلفن میآمد و دستم٬ دست راستم گِزگِز میکرد و سنگین بود و انگار تکان نمیخورد و زنگ میزد و ملافه دور دستم پیچیده بود و زنگ میزد و حالا دیگر بیدار بودم. گوشی را برداشتم و گذاشتم. دیگر زنگ نخورد. نشستم توی رختخواب. سیگاری روشن کردم و دستم را کشیدم روی زبریهای صورتم. چمدان گیتی روی تخت باز بود. اعتراف میکنم که همیشه کارهای مهم تر از گیتی داشتهام. اوایل البته همه چیز فرق داشت. همان دو سه هفتهی اول. حالا که فکرش را میکنم همه چیز به نظر مسخره میآید. ولی مطمئنم آن وقت ها مسخره نبود. پنج شنبه بود. این را مطمئنم. آن وقت ها توی یکی از این موسسات آمادگی کنکور هنر تاریخ هنر درس میدادم. تاریخ هنر غرب. کلاسم پنج شنبهها بود. از این جا یادم مانده. حتا یادم هست آن پنج شنبه ای که گیتی را دیدم قرار بود اکسپرسیونیسم انتزاعی را شروع کنیم. این یکی چه طور یادم مانده نمیدانم. شاید با گیتی دربارهاش حرف زده باشم. همان روز یا بعدها. گیتی دوستدختر پدرم بود. این از تمام ماجراهای قبل و بعدش مسخرهتر است. سه چهار ماهی میشد که با مهتاب زندگی میکردم. تازگی خانهای توی یوسف آباد اجاره کرده بودیم. پایین منبع آب. کلی کتاب و خرت و پرتهام پیش بابا بود. رفته بودم آنها را بیاورم. گیتی آنجا بود. پیشتر ندیده بودمش. فقط گاهی از بابا چیزهایی شنیده بودم. از بابا کوچکتر بود و از من بزرگتر. نشسته بود روی کاناپه. سیگار میکشید و کتاب میخواند: چنین گذشت بر من. ناتالیا گینزبورگ. تمام اینها یادم مانده اما یادم نیست چی شد که نشستیم به حرف. شاید به خاطر نقاشی پیکاسو که روی جلد کتاب بود. یا چیز دیگر یادم نیست. از آن روز غیر از اینها که گفتم چیز دیگری یادم نمانده جز صدای خرت خرت کاردی که بابا با آن زنجفیل خرد میکرد. این هم یادم مانده که از گیتی بدم آمد. پانزده روز بعد گیتی را توی کتابفروشی لارستان دیدم. جزییاتش یادم نمانده اما یادم هست درست سر ساعت سه و چهل و پنج دقیقهی بعدازظهر با هم توی کافه نشسته بودیم و درست پنجاه و سه دقیقه بعد٬ وقتی حدود چهل و چهار دقیقه به چرندیاتش دربارهی هنر معاصر ایران و مرگ روشنفکری در غرب گوش دادم ـ نه دقیقه را بابت سفارش دادن و سیگار کشیدن و خوردن تکهای از کیک پنیر کم کردم ـ درست همان لحظه که گیتی گفت حتا خود شوپنهاور٬ از او متنفر شدم. از او پرسیدم که آیا خودش را روشنفکر میداند و او گفت که بله اینطور گمان میکند. از او پرسیدم به عنوان یک روشنفکر طاقت شنیدن حرفهای رک و بی پرده را دارد و او گفت بله دارد اما تک تک ماهیچههای صورت زمختش٬ به وضوح ابراز ناتوانی میکردند از شنیدن هر جملهای بعد از آن. گفتم: « به عنوان یه روشنفکر میشه از همین حالا به مدت سه دقیقه٬ سه دقیقهی ناقابل خفه شی؟» سرخ شد. سیگاری از توی پاکت بیرون آورد. شمارهی مهتاب را گرفتم. بازار تجریش بود. رفته بود پردههای خانه را تحویل بگیرد. میگفت نمیتوانم حدس بزنم چقدر خوب شدهاند پردهها. گفتم پسشان بدهد. پرسید حالم خوب است؟ گفتم خوبم اما باید رابطهمان را تمام کنیم. رابطهمان تمام شد. چای سفارش دادم. با عسل. سیگاری روشن کردم و به گیتی پیشنهاد ازدواج دادم. اختلال کنترل تکانه. ناتوانی برای مقاومت در برابر یک تکانه یا انگیزه که برای دیگران یا خود٬ خطرناک بوده و با احساس لذت پس از تحقق آن همراه است. یک ـ اختلال انفجاری متناوب/ دوـ وسواس دزدی/ سه ـ قماربازی بیمارگونه / چهار ـ جنون آتشافروزی / پنج ـ وسواس کندن مو. شیوع دو درصد و در دهههای دوم و سوم دیده میشود. میخندم. میگویم: « نامردیه دکتر. این تشخیص نیست٬ تهمته!» نمیخندد. میگوید: « شما امپالسیوی». میگویم: « هر گهی هستم دزدی نکردم دیگه». حالا میخندد. میگوید: «مورد دوم: وسواس دزدی. که در آن عمل دزدی مهم است نه شی دزدیده شده. شما همسرت رو از پدرت دزدی عزیزجان». آن قدر لذت میبرم از این که یک مرضی با وضعیت روحی من منطبق میشود. کیف میکنم. از اسمش هم خوشم میآید. امپالسیو .آبرومند است. وقتی از مطب بیرون میآیم سردم میشود. کتم را میپوشم و سیگاری روشن میکنم. نمیشود. نه. کتم را در میآورم و روبهروم میگیرم و نگاهش میکنم. نه. دیگر به من نمیآید. اصلا نمیتواند کت یک مرد امپالسیو باشد. باید یکی دیگر بخرم. یک کت مناسب. دربست میگیرم. خانهی یوسف آباد را پس دادم و اینجا را گرفتیم. همه چیز سریع پیش رفت. سر دو هفته خانه را چیده بودیم. مادر خیلی سعی کرد بابا را برای عقد ما تا دفترخانه بکشاند. نیامد. تبریک هم نگفت. اعتراضی هم نکرد ولی در عمل با ما قطع رابطه کرد. خب البته خیلی هم غیر عادی نبود. حسم به گیتی عجیب بود. دائم تغییر میکرد. معمولا صبح ها خیلی دوستش داشتم. بیشتر وقتهایی که گیتی توی آشپزخانه بود دوستش داشتم. غذا میپخت یا قهوه دم میکرد یا حتا وقتی ظرفها را میشست. عصرهارا سعی میکردم در خانه نمانم. عصرها کتاب میخواند و من از این که او را درحال مطالعه و انجام امور روشنفکری ببینم دلم آشوب میشد. به خصوص از وقتی دیدم گاهی توی کتابش خط میکشد. زیر جملهای یا کلمهای. این دیگر افتضاح بود. دلم میخواست ریختش را نبینم. شبها بعد از شام هم خوب بود. باهم سیگار میکشیدیم و وقتی آمادهی خوابیدن میشدیم٬ وقتی مسواک میزدیم و گیتی از آن چیزهای چرب لزج به خودش میمالید که بوی میوههای استوایی میداد موسیقی گوش میدادیم. اما یادم هست که اوج علاقهام به گیتی درست موقعی بود که سالاد درست میکرد. سعی میکردم همیشه خودم را به موقع به خانه برسانم و وقت سالاد درست کردنش توی آشپزخانه باشم. البته خیلی هم طول نکشید. تقصیر خودش هم شد. یکشنبه شبی بود و میهمان داشتیم. سه چهار نفر از دوستان من. قبل از شام٬ وقتی گیتی سالاد درست میکرد رفتم توی آشپزخانه. حرف هم میزدیم. گمانم کمی هم مست بودیم. گیتی رفت تا از یخچال چیزی بر دارد. در یخچال را که باز کرد من داشتم یک تکه پوست خیار میجویدم و فکر میکردم کاش خیارها را با پوست میریخت توی سالاد. نگاهم کرد. نگاهش کردم. گفت: « میدونی من تو رو خیلی دوس دارم» چشمهاش جور عجیبی شدند. فکر کردم میخواهد گریه کند. مات بودم. هیچ وقت اینطوری حرف نزده بود. «زندگی باتو…نمیدونم… اونطوری که فک میکردم راحت نیست…ولی….چه طوری بگم؟….فک میکنم با همهی سختیاش برای من خیلی ایدهآل هستش.» این چه طرز حرف زدن بود؟ همه چیز را خراب کرد. دلم دوباره آشوب شد. پوست خیار را قورت دادم و گفتم: « گیتی جان! چرا شین بیخودی میذاری ته هست؟» نگاهم کرد. مات. « این خیلی غلطه گیتی جان. تو رو خدا! تو این همه کتاب میخونی. حتا دیدم زیر بعضی جملهها خط میکشی. ولی غلط حرف میزنی. هستش؟؟ این دیگه از اون ترکیباس. تورو خدا مث مجریای تلویزیون حرف نزن. یا چه میدونم… این خانوما که سفارش غذا میگیرن. میدونی من دلم به هم میخوره وقتی میگن درخدمتتون هستم. به نظرم یه زن درست و حسابی هیچ وقت این جمله رو استفاده نمیکنه. هیچ وقت پای تلفن به مردی که نمیشناسه نمیگه جونم٬ ببخشیدا ولی اون شین ته هست هم از همین جنسه.» صدام را بالا برده بودم. خیلی بالا. خودم تا وقتی آلا را توی آشپزخانه دیدم که نگران نگاهمان میکند متوجه نبودم. گیتی چیزی نگفت. همان شب عاشق آلا شدم. اگر پای پدرم در میان نبود جدا میشدم. اما اصلا دلم نمیخواست گیتی به بابا برگردد. نمیخواستم بابا به ریشم بخندد. میدانستم اگر جدا شویم گیتی بلافاصله همین کار را میکند. بلافاصله هم بابا به ریش من میخندد. برای همین ماندم. اما دیگر هیچ چیز مثل روزهای اول نماند. نه من٬ چون دیگر گیتی را دوست نداشتم و نه گیتی که مثل قبل دوستم نداشت. دست کم همان اندازهی آن شب دم یخچال دوستم نداشت. من و آلا هم کمکم سر و سری باهم پیدا کرده بودیم. گاهی کافه میرفتیم. دوسه هفتهای هم مجید ماموریت بود و من هرروز پیش آلا بودم. بعد هم گندش در آمد. خیلی هم مسخره گندش در آمد. گمانم مجید که از ماموریت برگشته بود دستبند من را کنار تختخوابشان دیده بود و از آن جایی که گیتی آن دستبند را جلوی چشم همه به من هدیه کرده بود جای شک و شبهه نمانده بود. به من حرفی نزد. این هارا هم من از گیتی شنیدم. آلا عذاب وجدان گرفته بود و احتمالا یک مشت چرت و پرت تحویل مجید داده بود و بعد هم زنگ زده بود به گیتی و همه چیز را گفته بود. شبی که گیتی ماجرا را فهمید و به من گفت ما شام خوردیم و سیگار کشیدیم و وقتی آمادهی خوابیدن میشدیم موسیقی گوش دادیم. اما گیتی از آن شب به بعد٬ تا همین دیشب٬ دیگر از آن چیزهای چرب لزج به خودش نمالید. گفتم مهم نیست. مهم هم نبود. گفتم من هم همین کار را کردهام. هرچند بیسیاستی گیتی بود. میتوانست با پسرک رابطه داشته باشد و پنهان کند. این طوری در ظاهر برندهی بازی بود. میتوانست من را مقصر همه چیز فرض کند اما به من گفت و این امکان را از خودش گرفت. گفت میخواهد دعوتش کند خانه. گفت اگر اذیت میشوم میتوانم خانه نباشم. چه اذیتی؟ چرا باید اذیت میشدم وقتی همه چیز دنیا برایم از گیتی مهمتر بود؟ حتا میتوانستم گیتی را برهنه توی بغل پسرک تصور کنم که به هم میپیچند و گیتی همان حرفها را میزند که روزی به من میزد. اما ککم هم نمیگزید. گفتم اگر او اذیت نمیشود خانه میمانم. شانه بالا انداخت. ماندم. بیست و سه چهار ساله بود. لابد فکر میکرد گیتی تنهاست. چشمش به من افتاد وا رفت. دست داد. دست دادم. منتظر چیزی بود انگار. کاری یا حرفی از من. من فقط دست دادم. گفتم چیزی بگویم که معذب نباشد. گیتی٬ کت پسرک در دست ایستاده بود و زل زده بود به من. گفتم : « خوبی؟» و کش دادم. «ی» را کش دادم و سعی کردم تصمیم بگیرم که نون آخرش را بگذارم یا نه. اگر میگذاشتم و جمع میبستم احترام زیادی گذاشته بودم ولی غریبه انگاشته بودمش٬ معذبترش میکردم و اگر نمیگذاشتم صمیمیت بیخودی بود ولی در عوض سن و سالش را به رخش کشیده بودم. نگفتم. صمیمی نشد. کوچک چرا. گیتی گفت: «عدسی دوس داری؟». با من نبود. پسرک سر تکان داد که دارد. گیتی دستی به موهای پسرک کشید و رفت تا کتش را بگذارد روی تخت. رو ی تختخواب ما. همیشه همین طور بود. هروقت میهمان داشتیم رخت و لباسشان را میگذاشتیم روی تختخواب. ما چوب لباسی نداریم. من و گیتی. بسیار خب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم میشود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه میکند. همین که این یکی چرا باید روی تخت خواب ما باشد؟ همین یک کت است دیگر. یک ایل که مهمان نیامده. آویزانش کند به پشتی همین صندلی. با حتا آن یکی. یا بگذاردش روی مبل. ما که توی آشپزخانه مینشستیم. میشود دیگر. اگر مهمان خودی بود یا چه میدانم دوستپسر گیتی نبود میشد کتش را گذاشت روی تخت. ولی اینطوری نه. با این حرفها جای کتش روی تختخواب ما نبود. دستش را که کشید لای موهای پسرک دلم آشوب شد. سیگارم را لای لبهام گذاشتم و چشمهام را تنگ کردم که دودش توی چشمم نرود و نگاهم را انداختم روی دیوار سمت راست که سفید سفید بود و توی قاب عکس کوچکی٬ نه وسط٬ کمی این طرفتر٬ راست دیوار٬ عکسی از بنان با عینک دودی پهن و دستمال گردن، درست بالای میز مربع چسبیده به دیوار طوری نگاه میکرد٬ نگاه که نه٬ بنان کور بود اما طوری بود٬ صورتش شاید٬ همهی اعضای صورتش شاید که انگار همه را٬ زن خودش را و زن مرا و مرا و دوستپسر زن مرا مقصر کور شدنش میدانست و من انگار تاب آن شماتت را نداشتم و شاید از بس همیشه صورتش اینطوری بود خودم را تا حدودی مقصر میدانستم و زود نگاهم را دادم پایین و انداختم به آن کاتالوگهای رنگ و وارنگ بهارهی بنتون که برای گیتی فرستاده بودند و چشمم افتاد به آن مدلهای زیادی خوشحالش که جورابشلواریهای راهراه بنفش و سبز و قرمز به پا داشتند و هیچ معلوم نبود کجاییاند و وِز موهایشان آفریقایی میزد ولبهاشان لاتین و رنگ پوستهاشان اسکاندیناوی یا اسکاندیناویایی یا به هرحال ترکیب مزخرفی مثل چیز٬ مثل چیاش یادم نمیآمد و مثل چیزی بود که انگار همان وقت تازه دیده بودم و آن چی بود یادم نمیآمد و باید یادم میآمد اگر نمیآمد بد میشد چون تمام شب حواسم پی این میماند که یادم بیاید و هااا یادم آمد که انگار درست مثل ترکیب مزخرفی از کت جیر سیاه و چشمهای خسته٬ به عمد خسته و تهریش تُنک و پیراهن سفید و گونههایی با رد سرخ ماتیک زن من و تمام اینها انگار که نه٬ حتما برای این بود که نگاهم به نگاه گیتی که دستش لای موهای سیخسیخ پسرک بود نپیچد که حالا حتم همان طوری داشت نگاهم میکرد که اعضای صورت غلامحسین خان بنان. بالا آوردم. «حالشون خوب نیست؟» کسی دست به من نزند. دستهی همان مبل. «من ماشین دارم…» من ماشین ندارم. اما دلم نخواسته که… کجتر حتا . «ببریمشون…». من جایی برده نمی… «آخ آخ…» خرد میشود چیزی که لابد… «بذار ببی…» آلا الان کجا… گربهها پنجه به در میکشیدند. چشمهام رو به ترک سقف بالای تختخواب باز شد. طرحی خلاصه از نیمرخ سینههای زنی. خطی روی سقف که از یک جایی بیدلیل راه افتاده و خط بینی را ساخته و از گردن پایین آمده. استخوان ترقوه را لمس کرده و خواب کرکهای بالای سینه را به هم زده و باز از نوک سینهها سرازیر شده و یک جای دورتر محو شده. همان جایی که آن سر بند رخت محو شده بود لابد. جوان. سی ساله شاید و به خاطر این رنگ استخوانی سقف شاید نمیشود فکر کرد سبزه بوده. با موهای سیاه سیاه شاید. شکل الان آلا یا آن وقتهای گیتی شاید. موهای صاف سیاهش تا روی شانهها آمده باشند و جایی بالای سینهها قیچی خورده باشند. تکهای از سینههاش٬ رنگ همین گچ سقف پیدا باشد و باقیش گم شده باشد لای پیراهن بلندی که تمام اتاق را پر کند و از پنجره بزند بیرون و من پلکهام باز سنگین شوند و سینهی گچیش تاریک شود و باز روشن و تاریک شود و من میان خواب و بیدار بشنوم با دوست پسر جوانش توی آشپزخانه پچپچ میکند. سرم را که پس کشیدم چشمهام را بستم. هوای خنکی به صورتم میخورد. گربهها هنوز پنجه میکشیدند. پشت پلکهام٬ توی تاریکی٬ تصویر تابلوی ساختمان پزشکان میلرزید. زرد یا قرمزش را نمیدانم اما عددهاش توی هم میلغزیدند. یاد چیزی افتادم و خندهام گرفت. بلند بلند خندیدم. چیزی که حالا یادم نمیآید. #همشاگردیها۲
- بخشی از کتاب “مرگ آرام” نوشته سیمون دوبوار
پنجشنبه بیست و چهار اکتبر هزار و نهصد و شصت و سه، ساعت چهار بعدازظهر، در اتاق خود در هتل مینروای شهر رم بودم، قرار بود فردای آن روز با هواپیما مراجعت کنم و داشتم کاغذها را مرتب میکردم که تلفن زنگ زد. بوست بود و از پاریس مرا میخواست و گفت: «مادرتان تصادف کرده است.» از ذهنم گذشت: زیر ماشین رفته باتکیه به عصایش بهدشواری قد راست میکرده که از وسط خیابان خود را به پیادهرو برساند که ماشینی او را زیر گرفته است. بوست به من گفت: «توی حمام منزلش زمین خورده و انتهای استخوان رانش شکسته.: او و مادرم در یک ساختمان سکونت داشتند. دیشب حوالی ساعت ده، وقتی بهاتفاق اولگا از پلهها بالا میرفتند، سه نفر را جلوتر از خودشان دیده بودند: یک خانم و دو پاسبان. زن میگفته: در طبقهی دوم برای مادام دوبووار حادثهای رخ داده؟ «بله، زمین خورده». دو ساعت تمام در کف اتاق سینهمال خزیده بود تا به تلفن برسد. از یکی از دوستانش، خانم تاردیو، خواسته بود که دستور دهد در اتاقش را بشکنند. بوست و اولگا آنها را تا آپارتمان همراهی کرده بودند. آنها مادرم را با ربدوشامبر قرمز مخمل کبریتی، روی زمین خوابیده یافته بودند. خانم دکتر دولاکروا که در همان ساختمان زندگی میکند تشخیص داده بود که لگن خاصرهاش در رفته است، مادرم را که به بخش اورژانس بیمارستان بوسیکو برده بودند شب را در اتاق عمومی بهسر آورده بود. بوست به من گفت: «ولی من او را به کلینیک ث میبرم. تا آنجا پروفسور «ب» که یکی از بهترین جراحان استخوان است او را عمل کند. وی اعتراض میکرد، دلواپس آن بود که برای شما گران تمام نشود. ولی من بالاخره متقاعدش کردم.» بیچاره مامان! من پنجشنبهی پیش، در بازگشت از مسکو، ناهار را با او خورده بودم، طبق معمول قیافهی رنجوری داشت. زمانی، که خیلی هم دور نبود، به خود میبالید که قیافهاش به سنش نمیخورد، اکنون دیگر نمیشد اشتباه کرد. اینک زن هفتاد و هفت سالهی بسیار فرسودهای بود. ورم مفاصل لگن که پس از جنگ عارضش شده بود بهرغم مداوا در آبهای معدنی اکس لدبن و ماساژ سال به سال بدتر شده بود: یک ساعت وقت صرف میکرد تا چند ساختمان را دور بزند. رنج میبرد، با وجود شش قرص آسپرینی که هر روز میخورد بد میخوابید. از دو سه سال پیش، بهویژه از زمستان گذشته پیوسته میدیدم که دور چشمانش حلقههای کبودی نقش بسته، دماغش باریک و تیز و گونههایش فرو رفته است.پزشک معالجش دکتر د میگفت چیز مهمی نیست: ناراحتی کبد و تنبلی روده است، برای رفع یبوست چندتا دارو و مربای تمرهندی تجویز میکرد. آن روز برایم شگفت نبود که مامان خود را ناتوان حس کند، آنچه مرا ناراحت میکرد این بود که او تابستان بدی را گذرانده بود. میتوانست تابستان را در هتل یا صومعهای که پانسیونر میپذیرد بگذراند، ولی حساب میکرد که مانند هر سال دختر عمویم ژان اورا به میرینیاک و یا خواهرم به شاراخبرگن دعوت کنند. برای هرکدام محظوری پیش آمده بود. او در پاریس خلوت که پیوسته بارانی بود مانده بود. به من میگفت: «من در هیچ تابستانی، مثل تابستان امسال دلخور نشده بودم.» خوشبختانه اندکزمانی پس از حرکت من خواهرم از او مدت دو هفته در آلزاس پذیرایی کرده بود. اکنون دوستانش در پاریس بودند، من هم به پاریس برمیگشتم: اگر این استخوان شکستگی نبود بیشک وی را شادمان مییافتم. وضع قلبش عالی بود، فشار خونش مثل جوانها بود، هرگز بیمی نداشتم که برایش حادثهی بدی پیش آید. حوالی ساعت شش به کلینیک تلفن کردم. قصد برگشت و دیدار خودم را به وی خبر دادم. با لحنی مردد پاسخ داد. پروفسور ب گوشی را گرفت: یکشنبه صبح او را عمل میکند. وقتی به تختخوابش نزدیک شدم گفت: «دو ماه است برایم نامه ندادهای!» اعتراض کردم: «همدیگر را دیده بودیم، از رم نامه نوشته بودم.» با دیرباوری به گفتهام گوش داد. پیشانی و دستهایش داغ بودند، دهانش که اندکی کج شده بود کلمات را به دشواری تلفظ میکرد و ذهنش روشن نبود. آیا براثر ضربه بوده ؟ یا برعکس، زمین خوردنش بر اثر حملهی ضعیفی صورت گرفته بود؟پیوسته در صورتش انقباضی داشت. (نه، نه همیشه، ولی از مدتها پیش، از کی؟) پلکها را بههم میزد، ابروانش بالا میرفت، پیشانیش چین برمیداشت. در مدت دیدارم این حرکت لحظهای قطع نشد و وقتی پلکهای برآمده و صافش پائین میافتاد مردمکها را کاملاً میپوشانید. دکتر «ژ» آسیستان بیمارستان رد شد: عمل بیخود بود، استخوان جابهجا نشده بود، با سه ماه استراحت دوباره جوش میخورد. مامان سبکبارتر شده. کوشش خود برای رسیدن به دستگاه تلفن، دلهرهاش و لطف و مهربانی بوست و اولگا را درهم و برهم تعریف میکرد، بیهیچ وسیلهای و با ربدوشامبر به بیمارستان بوسیکو منتقل شده بود، فردای آن روز اولگا برایش وسایل آرایش، ادکلن و یک پیراهن روپوش قشنگ پشمی سفید آورده بود. اولگا در پاسخ سپاسگزاریهای او گفته بود: «خانم، از روی علاقه است.» مادرم چندین بار با حالتی هذیانمانند و متأثر تکرار کرد: «او میگفت: خانم، از روی علاقه است.» … #مرگآرام
- بخشی از کتاب “جاده کمربندی” نوشته هانری بشو
در حالی که با مترو به سمت ایستگاه فورت دوبرویلی میروم تا از آنجا سوار اتوبوس بوبینی شوم، به خانوادهام از منظر کودکیام میاندیشم. خانواده و سالهای دور و درازی که هنوز از یادشان نبردهام، خصوصا این یکی را که از جمله موضوعات مورد علاقۀ پاول است، وقتی که در بیمارستان با هم گپ میزنیم. ریشهها، پیوندهای درهم آمیخته، شیوههای زندگی این طایفهای که شوهر و پسر کوچک، اغلب بیآنکه خودشان متوجه آن باشند اینهمه به آن وابستهاند، و بالاخره اینکه او با چه کسی پیمان ازدواج بسته است. داروهای ضد سرطان باعث ریزش تمامی موهای پاول شده است. وقتی میبینم او اینقدر با وسواس و نگرانی سعی میکند با دقت کلاهگیس را بر سرش نگاهدارد، اغلب از خودم میپرسم، چقدر باید عذاب کشیده باشد هنگامی که فهمیده طاس شده است. استفان، اگر هنوز زنده بود، اگر در 1944 به دست نازیها به قتل نرسیده بود، آیا او هم طاس میشد؟ او را همیشه در شکل و شمایل بیست و هفتسالگی میبینم و در ذهن و خاطرۀ من زمان هیچ تاثیری بر او ننهاده است. احساس میکنم پابهپای من وارد اتاق پاول میشود، با همان چشمان کاملاً آبی، موهای بور، قد کشیده و لبخند ملیح. کمرو نیست، اما خویشتندار است، مردِ عمل. در ژوئیه 1940 در یکی از کارگاههای بازسازی خرابیهای ناشی از جنگ بود که با او آشنا شدم. شغلش معدنچی بود اما با کارِ بازسازی بهخوبی آشنا بود. طولی نکشید که هدایت عملیات بازسازی کارگاهِ ما به او سپرده شد. بعد از اینکه کارگاهها به هم پیوستند و یکجا متمرکز شدند، او در راس یک گروه اطلاعاتی از مدیران کارگاه در منطقه موزان قرار گرفت. هر وقت آزاد میشد میرفت به صخرهنوردی روی صخرههایی که بعضاً در حاشیه رودخانه قرار داشتند، زیرا در مدت جنگ کوههای آلپ یا بقیه کوهها برای او دیگر قابل دسترسی نبودند. دریافتم کوهنورد قابلی است و اینکه صعود از کوهها، صخرهها و یخچالها همۀ دلخوشی او در زندگی بود. یک روز به من پیشنهاد کرد که با او به کوهنوردی بروم. قطار کوچکی ما را میبَـرد به حوالی یک رشته صخره که چندین مسیر قابل صعود داشت. او از داخل کولهپشتیاش یک دسته طناب تابیده شده تا احساس خلا زیرِپا مرا دچار پریشانی و وحشت کند. همه چیز اندکی شروع به چرخش میکند و پای من روی گیری که حالا باید رهایش کنم، بیآنکه توانسته باشم گیرِ دیگری پیدا کنم، به لرزه افتاده است. با خود میاندیشم: سقوط خواهم کرد. در همین لحظه متوجه نگاهش میشوم که به سمت من چرخیده است. برای خاطرجمع کردن من طناب را کمی میکشد، و من صدای بسیار آرام او را میشنوم که میگوید: «یککم پای چپ را بلند کن، گیر را پیدا میکنی. بعد معطل نکن بلافاصله دست راست را به سمت بالا پرتاب کن، اونجا یک شکاف کوچکه که با کمک اون میتونی خودت را بالا بکشی.» لحظهی سرنوشتسازی است، حالا چه جرأت کوهنورد شدن داشته یا نداشته باشم، اگرچه با تمام وجود دلم میخواهد که اینکاره شوم. بالاخره از آن میگذرم، به او میپیوندم. بعدها، گذر از آن معبر را بارها تجربه کردم و هر بار از خود میپرسیدم که چرا عبور از آن به نظرم اینهمه سخت میآمد. هر زمان که یک تازهکار را با خودم به آنجا میبردم متوجه میشدم که او هم همان مشکلی را دارد که من برای نخستین بار با آن مواجه شدم و من میکوشیدم با همان روش استفان اعتماد بهنفس را در او زنده کنم. اکنون در برابر پاول هستم و او از من میپرسد: «خوب میشم یا نه؟» احساس میکنم استفان در آنجا حضور دارد. صحبت بر سر عبور کردن است، بر سر نشان دادن یک گیرِ مطمئن به اوست. چیزی که من دقیقا از آن بیخبرم. پاسخی نمیدهم، سؤالش را نزد خود تکرار میکنم و میگذارم تا چهرهام حالت شگفتزده داشته باشد و مثل همیشه به او جواب میدهم: «این چه حرفیه، خوب مسلمه، این را خودت بهتر از همه میدونی که داری کمکم خوب میشی.» این موضوع راچه کسی به من دیکته کرده است، استفان؟ آیا او هم همان کاری را میکرد که من کردم، بدون اینکه چیزی بداند؟ من هم به پیروی از همان میل و سائقهای عمل میکنم که گروه بهیارها و مادر پاول از آن استفاده میکنند، میخواهند او را امیدوار نگاهدارند. حق با آنهاست، مگر کار دیگری هم میشود کرد؟ هنگام خروج از بیمارستان، در آستانۀ در خروجی به یکی از دوستان پاول برخوردم که به عیادت او آمده است. شگفتزده است: «همه دارند براش لطیفه تعریف میکنند، به خیالش میتونه بره خارج و زندگیشو اونجا از نو بسازه، اصلاً امکان این کار وجود نداره. این خیلی بده که همه دارند براش نقش بازی میکنند و همه چیز را از او پنهان میکنند.» مادر پاول از راه میرسد، با همان چهرۀ آرام و راسخی که از بعد از بستری شدن مجدد دخترش در بیمارستان به خود گرفته است. از این حرفهایی که ژوستین به من میزد چیزی نشنید، آنها را به حدس درمییابد. نزدیک میشود و با حرکت شانه او را کنار میزند و میگوید: «چیزی که مهمه اینه که که او روحیهاش را حفظ کرده، اگر او وابده، همه وا میدن.» در حالی که با اشارۀ سر با من خداحافظی میکند بازوی ژوستین را میگیرد و هر دو وارد آسانسور میشوند… #جادهکمربندی
- بخشی از کتاب ” از دویدن که صحبت میکنم در چه موردی صحبت میکنم “
بخشی از کتاب ” از دویدن که صحبت میکنم در چه موردی صحبت میکنم ” نوشته هاروکی موراکامی اجازه دهید واضحتر صحبت کنم. وقتی با بیانصافی از من انتقاد میشود (حداقل از نقطه نظر خودم)، و کسی که مطمئناً مرا میشناسد این کار را نمیکند، بیشتر از حد معمول میدوم. با این کار انگار میتوانم آن بخش از نارضایتی خود را عملاً خسته کنم. و باردیگر به من میفهماند که تا چه حد ضعیف هستم و چه تواناییهای محدودی دارم و عملاً از این نقاط ضعف آگاه میشوم. یکی از امتیازات بیشتر از حد معمول دویدن این است که به همان نسبت قویتر میشوم. اگر عصبانی شوم این عصبانیت را مستقیماً بهطرف خودم نشانه میگیرم. اگر تجربهی دردناکی داشته باشم، از آن برای پیشرفت خودم استفاده میکنم. این طریقهای است که همیشه زندگی کردهام. چیزهایی را که بتوانم به آرامی جذب و بعداً رها میکنم، و وقتی فرماش تا حد امکان تغییر کرد از آن بهعنوان بخشی از خط داستانی در رمانم استفاده میکنم. تصور نمیکنم اکثر مردم شخصیت مرا دوست داشته باشند. ممکن است تعداد کمی تحت تأثیر شخصتیم قرار بگیرند، اما فقط بهندرت کسی آن را دوست دارد. چه کسی احتمالاً در این دنیا احساسات گرم، یا چیزی شبیه آن را، نسبت به آدمی که سازش نمیکند و یا هر وقت مشکلاتی پیش میآید، خود را بهتنهایی در گنجه مخفی میکند، دارد؟ آیا ممکن است مردم یک نویسندهی حرفهای را دوست داشته باشند؟ واقعاً نمیدانم. امکان دارد جایی در دنیا چنین چیزی باشد اما مشکل است به آن عمومیت بدهیم. حداقل برای منی که سالها چندین رمان نوشتهام نمیتوانم تصور کنم که کسی مرا برای شخصیت خودم دوست داشته باشد. دوست نداشتن و نفرت به نحو طبیعی تری جلوه میکند. منظور این نیست که وقتی چنین چیزی اتفاق میافتد آسوده میشوم. حتی وقتی کسی مرا دوست ندارد خوشحال نیستم. اما این داستان دیگری دارد. اجازه دهید بحث گذشته را دنبال کنیم. من باردیگر هر روز میدوم و اکنون خیلی جدی این کار را میکنم. برای منی که در آستانهی شصت سالگی هستم نمیدانم چه معنایی دارد. اما تصور میکنم باید معنایی داشته باشد. ممکن است مورد خاصی نباشد، اما باید مفهوم مشخصی داشته باشد. بههر حال، در حال حاضر سخت میدوم. فعلاً منتظرم تا بعداً در مورد معنی آن فکر کنم. (تعویق فکری در مورد هر چیزی یکی از ویژگیهای من است، مهارتی که با بالا رفتن سنم بیشتر شد.) کفشهای دو خود را واکس میزنم، کرم ضد آفتاب روی صورت و گردنم میمالم، ساعتم را میزان میکنم و به جاده میزنم. بادهای موسمی به صورتم میخورد، حواصیلی بالای سرم پرواز میکند و پاهایش بهطور منظم در راستای آسمان قرار میگیرد، و من هم به موسیقی دلخواه قدیمی خود، لاوین اسپونفول، گوش میدهم. همانطور که میدویدم فکری به ذهنم رسید، «حتی اگر مدت زمانی را که در مسابقات برای خود در نظر گرفتهام بهتر نشد، کاری از دست من ساخته نیست. پیرتر شدهام، و گذشت سن اثرش را گذاشته است. تقصیر کسی نیست. اینها قوانین بازی هستند. درست مثل وقتی که رودخانه بهسوی دریا جریان پیدا میکند، حرکت و کاهش سرعت آن بخشی از چشمانداز طبیعت است، و من باید این مهم را بپذیرم. شاید مرحله لذتآوری نباشد، و نتیجهای که از آن میگیرم ناخوشایند باشد. اما انتخاب دیگری ندارم. تا حالا از زندگیم لذت بردهام، حتی اگر نتوانم بگویم که کاملاً لذت بردهام. من سعی نمیکنم لاف بزنم (چه کسی در این دنیا در مورد چنین چیزی لاف میزند؟)، اما شخص زیرکی نیستم. من آدمی هستم، قبل از اینکه از چیزی حس واقعی داشته باشم، باید آن را از نظر جسمانی تجربه، و در واقع، لمس کرده باشم. مهم نیست چه باشد، و تا با چشم خودم نبینم متقاعد نمیشوم. من از نظر جسمی نه از نظر فکری آدم فعالی هستم. البته تا حد معینی باهوش هستم، حداقل فکر میکنم چنین است. اگر کاملاً فاقد آن بودم هرگز نمیتوانستم رمان بنویسم. اما از آن دسته آدمها نیستم که با تئوری محض یا منطق عمل میکنند، یا منشاء انرژیشان حدس و گمان روشنفکرانه است. فقط وقتی کار عملی به من محول میشود و ماهیچههایم درد میگیرند (و گاهی فریاد میزنند) کنتور افکارم بهسرعت بالا میرود و در نتیجه قادر هستم چیزی را درک کنم. لازم نیست بگویم زمان و تلاش لازم دارد تا تمام این مراحل را طی کنم و به نتیجه برسم. گاهی زیاد طول میکشد، و وقتی متقاعد میشوم که دیگر خیلی دیر شده است. اما چه میشود کرد. طبیعت من این است. وقتی میدوم به خود میگویم که به رودخانه فکر کن، و به ابرها. اما اساساً به چیزی فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم این است که در آرامش خودم، خلأ ساختگی، و سکوت بهیاد ماندنی خودم دایم میدوم، و چقدر هم باشکوه است. مهم نیست مردم چه میگویند. #وقتیازدویدنصحبتمیکنمدرچهموردیصحبتمیکنم
- نامش «آنتیگون» است و باید بازی کند
اثر هنری مجبور است به وابسته بودن به عصری که در آن خلق میشود. شاید به همین دلیل است که گاه نه فقط بازنویسی یا اقتباس از یک اثر ادبی پیشتر نگاشته، که حتی چاپ و انتشار دوباره یک اثر نیز آن را به رنگ زمانهیی درمیآورد که اثر در آن بازچاپ و از نو منتشرشده است. بیزمان و مکان بودن اثر هنری و ناب و آنچه در ستایش از چنین اثری از آن به «جاودانگی» و «شکوه» و الفاظی از این دست تعبیر میشود، نه به معنای فارغ بودن متن از زمان و مکان و نه به معنای تعاریفی است که تلقی محافظه کارانه از «زیبایی» و «شکوه» و «جاودانگی» به دست میدهد. در واقع اثر بیزمان و مکان و جاودانه، اثری است که در هر دورهیی میتواند بر اساس اصلیترین صورت بندیهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و… همان دوره، بازخوانی و از آن تفسیری متفاوت از تفسیرهای پیشین ارائه شود. همچنین است بازنویسی اثری نوشته شده در زمان و مکانی دور و انتقال آن اثر به عصر حاضر. بر همین مبنا است که میتوان گفت آنتیگون ژان آنوی همان قدر به صورت بندیها و فلسفه غالب در زمانه خود وابسته است که آنتیگون سوفوکل به صورت بندیها و فلسفه زمانه خودش، هرچند آنتیگون ژان آنوی در نگاه اول- دست کم از نظر آغاز و انجام ماجرا و سرنوشت شخصیتها- تفاوت چندانی با آنتیگون سوفوکل ندارد. در واقع متن آنوی بر پایه این فرض شکل گرفته است که خواننده داستان را پیشاپیش میداند و اکنون در حال بازخوانی همان ماجرایی است که پیش از این خوانده است. در واقع اثر بیزمان و مکان و جاودانه، اثری است که در هر دورهیی میتواند بر اساس اصلیترین صورت بندیهای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و… همان دوره، بازخوانی و از آن تفسیری متفاوت از تفسیرهای پیشین ارائه شود. شخصیتهای نمایشنامه آنوی در واقع نقش شخصیتهایی را بازی میکنند که خیلی پیشتر ساخته و نوشته شده اند. پس اگر شخصیتهای سوفوکل درگیر نقشی هستند که تقدیر برایشان در نظر گرفته، در عوض شخصیتهای آنوی گرفتارند در تقدیری که اثر پیش از این نگاشته اعمال میکند. آنها چون باید بر اساس الگویی پیشتر نگاشته بازنویسی شوند، نمیتوانند کار تازهیی انجام دهند یا تصمیم تازه یی بگیرند. پس میبینیم برخلاف آنچه در نگاه اول به نظر میرسید، تفاوتهایی وجود دارد. تفاوت میان متن اصلی و متنی که بر اساس این متن اصلی بازنویسی شده و همین بازنویسی است که در متن آنوی حضور شخصیتی تازه را ایجاب میکند؛ شخصیتی که در متن سوفوکل نشانی از او نیست؛ شخصیت صحنه خوان که در آغاز نمایشنامه از جمع بازیگران که همه با هم در صحنه حاضرند جدا میشود و پیش میآید تا جدا بودنش از شخصیتهای همیشگی آنتیگون و تازگیاش را نسبت به آنها به رخ بکشد و در عین حال با ایفای نقشی که برعهده اش گذاشته شده، تفاوت آنتیگون آنوی را با آنتیگون سوفوکل نشان دهد. صحنهخوان با اشاره به آنها که بر صحنه ایستاده و گرم گفت وگو و کار روزانه اند، میگوید؛ «اکنون این شخصیتها قصه آنتیگون را برای شما بازی خواهند کرد. آنتیگون آن دختر لاغراندامی است که آن گوشه نشسته است و هیچ نمیگوید. به روبه روی خود نگاه میکند. او در فکر فرو رفته است. میاندیشد که به زودی به آنتیگون بدل خواهد شد. میاندیشد که آنتیگون به ناگهان از درون دختر جوان سیه چرده و توداری که در خانواده کسی او را به هیچ نمیگرفت، پدیدار خواهد شد و به تنهایی در مقابل جهان و کرئون، دایی اش که شاه است، قد علم خواهد کرد. میاندیشد که به زودی خواهد مرد، میاندیشد که جوان است و دوست دارد مانند همه جوانان زندگی کند. اما هیچ کاری نمیشود کرد. نامش آنتیگون است و باید نقشش را تا پایان بازی کند… و از وقتی این پرده بالا رفته است، او احساس میکند با سرعتی سرگیجه آور از خواهر خود ایسمن که با مرد جوانی گرم خنده و گفت وگو است و از همه ما که آسوده خاطر نشستهایم و به او نگاه میکنیم و قرار نیست امشب بمیریم، دور میشود.» (ص ۱۳ و ۱۴) با همین توصیف صحنهخوان از آنتیگون و نقش بودن او و مجبور بودنش به بازی در نقش یک قهرمان است که آنوی پوچ بودن هر نوع عمل قهرمانانه را به رخ میکشد. بنا بر آنچه صحنهخوان میگوید، جدایی آنتیگون از زندگی از لحظهیی آغاز میشود که پرده بالا میرود یعنی از لحظه آنتیگون شدن کسی که به او تکلیف شده نقش آنتیگون را بازی کند چنان که در اواسط نمایشنامه کرئون به آنتیگون یادآور میشود که خودش نقش آدم بد و آنتیگون نقش آدم خوب را بازی میکند بنابراین هیچ کدام از آنها نمیتوانند تصمیمیدر تقابل با این نقش بگیرند. اما تفاوت آنتیگون (شخصیت نیک) و کرئون (شخصیت بد) در متن آنوی در این است که آنتیگون در آغاز به رغم دانستن اینکه در حال بازی است همان قدر عمل قهرمانانهاش را جدی میگیرد که کرئون نه فقط این عمل که واکنش خود به این عمل قهرمانانه را هم پوچ و مضحک مییابد. کرئون مردد است. این همان چیز تازهیی است که به رغم شباهتهای کلی میان آنتیگون آنوی و آنتیگون سوفوکل، در آنتیگون آنوی وجود دارد. در واقع این کرئون است که چهره مرکزی است نه آنتیگون و این حقیقتی است که آنوی به خوبی آن را دریافته و برجسته کرده است. حقیقتی که سوفوکل نتوانسته آن را به تمامیبه نمایش بگذارد. در واقع آنچه متن سوفوکل در قیاس با متن آنوی کم دارد تردید، اضطراب و پوزخند نیست، انگارانه کرئون است. این کمبود بیشتر به این دلیل در متن سوفوکل به چشم میآید که سوفوکل، کرئون را در حد و اندازه آدمی این سان مردد خلق کرده و بعد این تردید و اضطراب و نیست انگاری را از او دریغ کرده است یعنی همان چیزهایی که آنوی در بازنویسی اش به کرئون بازگردانده. کرئون از نقشی که بر عهده اش گذاشته شده مضطرب است، اما این نقش را تا به آخر بی کم و کاست ایفا میکند. در واقع این کرئون است که چهره مرکزی است نه آنتیگون و این حقیقتی است که آنوی به خوبی آن را دریافته و برجسته کرده است. آنتیگون آنوی در واقع تقابل ایمان آنتیگون و کرئون سوفوکل به آنچه میکنند و تردید آنتیگون و کرئون آنوی به معنا داشتن عمل خود و دیگری است. آنتیگون آنوی از لحظه پایانی آنتیگون سوفوکل آغاز میشود. از لحظه پشیمانی و عذاب کرئون. سوفوکل با صحنههای پایانی آنتیگون امکان بالقوهیی را در کرئون تعبیه میکند که قرنها بعد درست در بحبوحه جنگ جهانی دوم و تقسیم فرانسه به دو جبهه سازشکار و مبارز، ژان آنوی آن را کشف و بر اساس همین امکان کرئون را به چهره مرکزی نمایشنامه اش بدل میکند تا هر دو طرف تقسیم بندی ایدئولوژیک زمانه خود را پوچ و مضحک جلوه دهد و البته در دوران خود این طور القا کند که خودش بین این هر دو پوچی طرف سازشکاری را گرفته است. تناقض درونی آنتیگون و کرئون در این است که آنها میکوشند سکاندار سرنوشت و انتخابگر باشند اما هر دو چیزی را انتخاب میکنند که برایشان انتخاب شده است. آیا آنوی دارد تعهد سارتری و ایمان نهضت مقاومت را به پرسش میگیرد؟ هیچ بعید نیست. آنوی معاصر این هر دو است و همچنین معاصر فاشیسم چنان که او را به راست گرایی و دفاع از فاشیسم هم متهم کردهاند. در جایی از نمایشنامه، کرئون عمل آنتیگون را به یک بازی کودکانه تعبیر میکند و میکوشد با بی اعتنایی به او وجه قهرمانانه عمل خلاف قانونش را بی اعتبار سازد. اما به رغم این تلاش برای بی اهمیت جلوه دادن عمل آنتیگون، کرئون در نهایت مجبور میشود آنتیگون را زنده به گور کند. کرئون یک جنایتکار توجیهگر است، اما چون خودش هم باور چندانی به توجیهات خود ندارد، در پایان همچنان تنها و اندوهگین بهجا میماند. اینجا است که قرار دادن آنوی در یکی از دو جبهه مبارز و سازشکار دشوار میشود. توجیهات کرئون آسیب پذیرند و اصلاً چه چیز بیش از همین نیازش به توجیه میتواند نشان دهنده بیایمانیاش حتی به خود و عملش باشد؟ آنتیگون هرچند به بی معنایی عمل خود اعتراف میکند اما همچنان بر سر ایمان خود میماند. نبرد کرئون و آنتیگون آنوی نبرد دو فلسفه است. برای کرئون هیچ چیز حتی آنچه خودش در جدل با آنتیگون سنگش را به سینه میزند، جدی نیست. کرئون ضعیف تر از نقشی است که به بازی در آن مجبور شده است چنان که در جایی میگوید؛ «من یه روز صبح از خواب پا شدم و دیدم پادشاه شهر تب ام. و خدا میدونه که من تو زندگی علاقه یی به قدرتمند شدن نداشتم…» همین جا است که آنتیگون میگوید؛ «پس باید میگفتین نه،» و کرئون پاسخ میدهد؛ «میتونستم. فقط فکر کردم اگه بگم نه، مثل کارگری میمونم که حاضر نیس کار کنه. به نظرم این کار درستی نبود. برای همین هم گفتم باشه.» (ص 72) کرئون ناتوانی خود را در «نه» گفتن این گونه توجیه میکند. او نمیتواند خود را بیرون از نقشی که قراردادهای اجتماعی به او تحمیل کرده تصور کند، گرچه خود این نقش هم از نظرش مضحک است. در تقابل با او برای آنتیگون قراردادهای اجتماعی به پشیزی نمیارزد. اما او خود از چه قانونی دفاع میکند و بر چه چیز میشورد و با چه انگیزهیی؟ اینها پرسشهایی است که آنوی خواننده را با آنها روبه رو میکند. آنتیگون آنوی نمایشنامهیی بدبینانه و تلخ است، چرا که در آن آنتیگون و کرئون هر دو بیاراده، گرفتار نقشی هستند که مجبورند تا آخر آن را ایفا کنند. آنها بازی میکنند. تا اینجایش البته آنقدرها مهم نیست ولی بدبختی و اضطراب آنتیگون و کرئون آنوی از وقتی آغاز میشود که میفهمند دارند بازی میکنند و در واقع بازی داده میشوند. برای همین است که نمیتوانند مثل نگهبانها با فراغ بال در نقش خود فرو بروند و آن را جدی بگیرند. در صحنه آغازین نمایشنامه، همین طور که صحنه گردان حرف میزند، شخصیتها از صحنه خارج میشوند. این در واقع پایان نمایشنامه است که در همان اولین صحنه به نمایش گذاشته شده؛ «همه مرده، یکسان، خشکیده، بیهوده، پوسیده. و کسانی که هنوز زنده اند، به تدریج آنها را فراموش میکنند و نامهایشان را به اشتباه میگویند. همه چیز تمام شده است.» (ص 110) آنتیگون آنوی نمایشنامهیی بدبینانه و تلخ است، چرا که در آن آنتیگون و کرئون هر دو بیاراده، گرفتار نقشی هستند که مجبورند تا آخر آن را ایفا کنند. آنها بازی میکنند. در پایان تنها نگهبانها مانده اند. مظهر بی اعتنایی به شکوه پوچ تراژدی. آنها با حرارت بازی میکنند و به بازیشان ادامه میدهند بی آنکه درگیر چیستی و چرایی شوند. در پایان این بازی است که به جا میماند و هیچ و نگهبانها گویا این حقیقت را بهتر دریافته اند. برای آنها همه چیز بدیهی است. آنها به فرموده، بازی میکنند. منبع: etemaad.ir #آنتیگون
- بخشی از کتاب “شبنشینی باشکوه” نوشته غلامحسین ساعدی
روز پنجشنبه آقاي ناظم بچهها را در حياط مدرسه جمع كرد و سفارش كرد كه روز شنبه، همه لباس تميز و نو بپوشند، زيرا قرار است بازرس بيايد و لازم است كه همه تميز و مرتب باشند. قضا را شنبه، هوا گرفته و ابري بود و باد تندي ميوزيد، پنجرهها را بسته بودند. هرچند لحظه يك بار زنگ مدرسه خودبهخود به صدا درميآمد. ناظم پالتو اطو كردهاش را پوشيده بود و شالگردن خوشرنگي دور گردن بسته بود، با عجله از اين كلاس به آن كلاس ميرفت. به هر گوشه و كناري سر ميكشيد، بخاريها را كه به خاطر آمدن مفتش روشن كرده بودند، نگاه ميكرد و مواظب بود كه آب از آب تكان نخورد. بچهها انگار كه منتظر يك حادثهي غيرعادي بودند، در سكوت و انتظار كامل بهسر ميبردند. كلاس چهارم معلم نداشت، ناظم يكي از محصلين كلاس ششم را كه ديلاق و چارشانه بود، آورده و سر كلاس مواظب بچهها گذاشته بود. همهچيز منظم و مرتب بود، مدير مدرسه به مرخصي رفته بود و ناظم تلاش ميكرد كه غيبت او اصلاً حس نشود، يا حضور خودش بيشتر حس شود. داده بود حياط را جارو كنند، پنجرهها و درها همه برق ميزد. اما آنچه مايهي ناراحتي بود، همان باد شديدي بود كه در درختها ميپيچيد و برگهاي زرد و مرده را ميچيد و همه را به كف حياط ميپاشيد. ساعت اول به انتظار گذشت، در زنگ استراحت كه معلمها در دفتر جمع بودند، ناظم بيرون آمد و تمام مدت را روي پلهها به قدمزدن پرداخت. زنگ ساعت دوم به صدا درآمد، معلمين دفتر به دست به كلاسها برگشتند. ناظم فكر كرد كه چه اتفاقي افتاده تا بازرس سرموقع نيامده است. فراش مدرسه را صدا كرد و به او سپرد، دم در مدرسه منتظر باشد و اگر آقا غريبهاي را ديد كه وارد مدرسه ميشود، باعجله او را خبر كند. بعد به دفتر خود رفت. اتاق كوچكي بود كه دو طاقچه داشت، چهار تا صندلي و يك ميز بزرگ و يكي از طاقچهها پر بود از بستههاي اوراق امتحاني و طاقچهي ديگر با سالنامهها و دفاتر سالهاي گذشته و دفتر كبير انباشته شده بود. روي ديوار عكسهاي شاگر اولهاي قبل را زده بودند، همهي آنها زردنبو، توسري خورده و خسته بودند و به نظر ميرسيد كه در لباس اونيفورم خفه ميشوند. ناظم پالتوش را درآورد و بيآنكه شال از دور گردن باز كند پشت ميز نشست و كتاب «آموزش و پرورش» را كه سالها قبل در دانشسرا خوانده بود، روي ميز باز كرد و به فكر رفت. گلدان كوچكي را جلو پنجره گذاشته بودند كه در آن گل لادني روئيده بود، با ساقهي دراز و باريك و برگهاي ريز و گرد. شيشههاي پنجره شكسته و تركخورده بود، بعضي جاها را كاغذ چسبانده بودند، با اين همه از شدت تميزي برق ميزد. باد كه ميآمد، كاغذها به صدا درميآمدند و گل لادن با بيحالي ميجنبيد و سر تكان ميداد. ناظم دهندرهاي كرد و چشم به عكسها دوخت، به نظرش آمد، همهي آنها در يك كلاس جمع شدهاند تا او برايشان صحبت كند، آهسته زير لب زمزمه كرد: – «چهقدر براي اينها زحمت كشيدهايم.» بعد كتاب «آموزش و پرورش» را جلو كشيد و نگاهي سرسري به عكس يك ساختمان فرهنگي كرد و بعد مشغول جمع و جور كردن كاغذهاي روي ميز شد. و بعد به ياد آورد كه چهگونه بايد گزارش كامل و جامعي از تاريخچهي مدرسه تا روز آخر به عرض بازرس برساند. – ملاحظه بفرماييد قربان، بناي اوليه اين مدرسه در روزهاي درخشان 1316 گذاشته شد. البته در آن موقع تلاش زيادي لازم بود كه مردم را به اهميت تعليم و تربيت، يا به عبارت ديگر به امور فرهنگي متوجه كند. از آن تاريخ به بعد اين بناي مقدس تغييرات زيادي به خود ديد، ملاحظه بفرماييد اين پلههاي آجري بعداً اضافه شده، به نظرم در آذماه 1325 يا 26. و بعد مسئولين امور متوجه شد كه دو عدد توالت براي سيصد محصل بياندازه كم است. به دستور مقامات بالا شش عدد توالت ديگر در انتهاي حياط ترتيب داده شد تا از ازدحام محصلين در ساعات استراحت جلوگيري به عمل بيايد. مهمتر از همه اين كه…» #شبنشینیباشکوه
- در مصائب «ساعدی» بودن
امید کشتکار بیست و سوم نوامبر سالمرگ یکی از بزرگترین و خلاقترین نویسندگان معاصر ایرانی، غلامحسین ساعدی بود. ساعدی در حالی که تنها پنجاه سال سن داشت چشم از جهان فرو بست و در حالی که به نظر میرسید سالهایی طولانی برای خلق شاهکارهایی جدید پیش رو دارد، غربت را تاب نیاورد و تن بیجانش را به گورستان پرلاشز سپرد. سنگ قبر سفید رنگ او در نزدیکیهای سنگ قبر سیاه صادق هدایت، هنوز میزبان دوستداران ادبیات فارسی و روشنفکرانی است که میروند تا به مردی که عمر خود را برای آرمان مبارزه با استبداد گذاشت، ادای دین کنند. ساعدی از ابتدا ساعدی بیست و چهارم دی ماه سال ۱۳۱۴ در تبریز به دنیا آمد. از همان ابتدا سر پرشوری داشت و هنوز نوجوان بود که به فرقه دموکرات آذربایجان پیوست که حاصل آن زندانی شدن در سال ۱۳۳۲ بود، هنگامی که تنها هجده سال داشت. وی پیش از آن مسئولیت انتشار چند روزنامه فرقه از جمله فریاد و صعود را به عهده داشت. ساعدی پس از آزادی از زندان برای تحصیل روانپزشکی وارد دانشگاه تبریز شد و در سال ۱۳۴۱ راهی تهران شد. مطبی در جنوب شهر دایر کرد و در سال ۱۳۴۶ به همراه دوستانش کانون نویسندگان ایران را تشکیل داد. فعالیتهای سیاسی او تا اواسط دهه پنجاه چندین بار کارش را به زندان کشاند. در سال ۱۳۵۳ پس از شکنجههای فراوان جلوی دوربینهای تلویزیونی ناچار به اعتراف شد. اعترافی که بنا به گفته دوستانش او را برای همیشه تغییر داد و شکست. شاملو درباره ساعدی پس از آزادی از زندان میگوید: «آنچه از ساعدی، زندان شاه را ترک گفت جنازه نیمه جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. » ساعدی پس از انقلاب تا مدتها تحت تعقیب بود و به گفته خودش چندین ماه زندگی مخفی داشت. تهدیدهای روزافزون جمهوری اسلامی که به بازداشت برادرش منتهی شد و همینطور دستگیری و اعدام سعید سلطانپور، سرانجام او را به تبعیدی خودخواسته به پاریس کشاند. تبعیدی کوتاه مدت که افسردگی او را شدت بخشید و چنان به دام الکل انداختش که سرانجام در دوم آذر ماه سال ۱۳۶۴ در بیمارستان سنت آنتوان پاریس درگذشت. چند روز پیش از مرگش میگوید: «درگیری سیاسی تا بحال نگذاشته است که به این کار (نویسندگی) بپردازم. کار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمیخواهم بمیرم.» اما ساعدی مرد و با رفتنش اندوهی بزرگ از خود به جا گذاشت. ساعدی در سنی چشم از جهان فروبست که نویسندگان بزرگ به اوج پختگی میرسند و میروند تا شاهکارهایشان را خلق کنند. آنچه از ساعدی ماند ساعدی نمایشنامهنویس و داستاننویس پرکاری بود. حاصل نوشتههای او هشت مجموعه داستان، چهار رمان، بیست کتاب نمایشنامه و چهار فیلمنامه است. به اینها میشود ترجمهها و داستانهای پراکنده را نیز افزود. علاوه بر اینکه او سردبیری مجله الفبا را هم به عهده داشت و در نشریات بسیاری مینوشت و نقد میکرد. او آنقدر به ادبیات عشق میورزید که حرفه پزشکی را پس از چند سال به کناری نهاد و تنها به نوشتن پرداخت. غلامحسین ساعدی در سالهای ابتدایی کارش، نوشتههای خود را با نام گوهر مراد امضا میکرد. نامی که گفته میشود از روی گور دختری کم سن و سال در یکی از قبرستانهای متروک تبریز به عاریت گرفته بود. این نام در پای بسیاری از نوشتههای سیاسی و تمثیلی او وجود داشت. در سال ۱۳۷۶ و ماههای اول دولت اصلاحات و همزمان با باز شدن نسبی فضای سیاسی، هنگامی که قصد اجرای نمایش «زاویه» از او را داشتیم هیئت ممیزی وقت تنها به این شرط به ما مجوز اجرا داد که از نام ساعدی در تبلیغات استفاده نکنیم و روی پوسترها، نویسنده نمایش را گوهر مراد معرفی کنیم. به احتمال بسیار زیاد این نمایش اولین اجرای رسمی آثار غلامحسین ساعدی در ایران پس از سال ۵۷ بوده است. ساعدی برای آنکه به اهداف خود که یکی از آنها آگاه کردن توده مردم بود برسد، ناچار بود که از فراز، فرود بیاید و داستانها و نمایشنامههایش را طوری بنویسد که این طبقه متوسط ناآگاه به ادبیات و نمایش را جذب کند. حاصل این نوع دید آن میشود که نویسندهای که اثر درخشان «واهههای بینام و نشان» را نوشته است، آثاری نمایشی میآفریند که چیزی جز بیانیههای سیاسی تاریخ مصرف دار نیستند. در میان آثار ساعدی میتوان به مجموعه داستان بسیار موفق «عزاداران بیل» و همینطور رمان «تاتار خندان» به عنوان شاخصههای سبک نویسندگیاش اشاره کرد. در میان نمایشنامهها هم آثاری مانند «آی با کلاه، آی بیکلاه»، «چوب به دستهای ورزیل»، «دیکته و زاویه» و «ده لال بازی» آثاری هستند که بیش از بقیه مورد توجه قرار گرفتهاند. همچنین ساعدی در سینمای موج نوی ایران نقش بیبدیلی دارد. علاوه بر فیلمنامه فیلم درخشان «گاو» ساخته داریوش مهرجویی، دو فیلم مهم موج نو «دایره مینا» و «آرامش در حضور دیگران» بر اساس داستانهای او ساخته شدهاند. فیلمهایی که همچنان در تاریخ سینمای ایران بیبدیل هستند. نگاه اجتماعی و همینطور درونمایه سیاه داستانهای او مضمونی بود که سینماگران نوآور ایرانی را به خود جذب میکرد. ساعدی برای آنکه به اهداف خود که یکی از آنها آگاه کردن توده مردم بود برسد، ناچار بود که از فراز، فرود بیاید و داستانها و نمایشنامههایش را طوری بنویسد که این طبقه متوسط ناآگاه به ادبیات و نمایش را جذب کند. حاصل این نوع دید آن میشود که نویسندهای که اثر درخشان «واهههای بینام و نشان» را نوشته است، آثاری نمایشی میآفریند که چیزی جز بیانیههای سیاسی تاریخ مصرف دار نیستند غلامحسین ساعدی نویسندهای بود با دامنه تخیل بسیار گسترده. او چنان مینوشت که گویی خود تمام نوشتههایش را زیسته است. مجموعه داستان عزاداران بیل که مجموعه هشت داستان پیوسته به یکدیگر است به عقیده بسیاری از منتقدان ترکیبی است از سبکهای رئالیسم جادویی و رئالیسم اجتماعی. رئالیسم جادویی سبکی است که از الزامات اولیه آن تخیل و تصویرسازیهای گسترده ذهنی نویسنده است. نکته جالب اینجاست که عزاداران بیل در سال ۱۹۶۴ در ایران منتشر شد، در حالی که رمان «صد سال تنهایی» نوشته گابریل گارسیا مرکز، شاخصترین اثر رئالیسم جادویی تاریخ ادبیات و یکی از اولین نوشتههایی که در دنیا به این سبک شناخته شده است، نخستین بار در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین منتشر شد. گرچه نمیتوان ساعدی را بنیانگذار این سبک پرطرفدار ادبی قرن بیستمی دانست، اما اینکه وی تقریبا بدون هیچ الگویی به نگارش داستان در این اسلوب ادبی دست زده است، نشان از سرچشمه خلاق این نویسنده ایرانی دارد. در نمایشنامهنویسی ساعدی بیشتر رو به سوی دیالوگنویسی و خلق موقعیتهای تمثیلی و سمبولیستی داشت. او دیالوگنویس قهاری بود و نمایشهایش سرشار از دیالوگهای رفت و برگشتی و جانداری هستند که بن مایه و ساختار اثر را شکل میدهند. او همچنین اثر منحصربفردی در ادبیات نمایشی ایران دارد به نام «ده لال بازی» که در سال ۱۳۴۱ منتشر کرده است. این کتاب مجموعه ده شرح موقعیت برای نمایشنامههای بدون کلام یا پانتومیم هستند. این کتاب را به نوعی میتوان حاصل گذر از شکل سنتی لال بازی ایرانی به شکل غربی پانتومیم که هنری کاملا نمایشی است، دانست. رضا براهنی معتقد است که این نمایشها تمثیلی از شرایط جامعه آن دوره و دوران سرکوب و خفقان ساواک است. او میگوید: «اینکه نخستین نمایش یک نمایشنامهنویس جوان در آغاز دهه چهل شمسی از تلویزیون ثابت پاسال که به هر طریق تلویزیون دولتی است و تلویزیون هم تظاهر به بیان کلامی و بیان تصویر جامعه میکند، ناگهان اثری را – در واقع نخستین اثر نمایشی نمایشنامه نویس جهان را، و درست جلو چشم همه، دولت و ساواک و غیره، آن هم از طریق شاگرد یک استاد آمریکایی یعنی پروفسور کوین بی- به معرض تماشا بگذارد، که در آن زبان، وسیله اصلی بیان به کلی خفه شده، تبدیل کردن محتوا به شکلی است که به ظاهر اصل نمایش را به اجرا میگذارد، بیاستفاده از زبان، اما سکوت را به صورت لال بازی تبدیل به اصل بیان میکند، درست جلو چارچشم سانسور، که اجازه نمیدهد کسی کوچکترین حرفی درباره سکوت تحمیلی بر سراسر تاریخ معاصر بزند. » ادبیات ابزاری برای مبارزه با وجود تمام نوآوریها و خلاقیتها و آثاری که ساعدی را تبدیل به یکی از مهمترین نویسندگان تاریخ ادبیات ایران (و یا حتی پس از صادق هدایت دومین آنها) کرد، همواره یک افسوس در زندگی ساعدی خواهد ماند. این افسوس از آنجاست که ساعدی در جامعهای به بار نشست که همواره برای ادبیات مسئولیت رستگاری قائل بود. ساعدی هم به سان این جو غالب به ادبیات تنها به چشم ادبیات نگاه نمیکرد. برای او ادبیات ابزاری بود برای مبارزه سیاسی. او یک چپ آرمانگرا بود که ادبیات بدون تعهد را برنمی تابید. او میپنداشت که ادبیات و هرچیزی که به آن مربوط است، تنها برای یک هدف آفریده شده و آن آگاهی رسانی به توده مردم در راه آزادی از قید و بند استبداد است. او مانند بسیاری از نویسندگان دیگر ایرانی ادبیات را ابزاری برای تغییر وضعیت میپنداشت. امیر حسین چهل تن از نویسندگان معاصر درباره این وجه ساعدی میگوید: «قدرت تخیل ساعدی کم نظیر بود؛ متاسفانه که در فضای مصنوعی و دائم ملتهب این جامعه غیرحرفهای، در فضایی که کمیتهای مشکوک فرصت مداقه را از ما میگیرند تا کیفیتهای ناب به چشم نیایند، هنوز فرصت کشف ساعدی فراهم نیامده است. ساعدی بیش از هر چیز قربانی جامعه ایران بود، این جامعه او را به سمتی هدایت میکرد که هرگز جایگاه یک نویسنده بزرگ نیست، نویسندهای با ابعاد شگرفی از تخیل و استعداد که او صاحبش بود. جامعه ما پر از آدرسهای عوضی است، پر از هیاهوی سرسام آور برای هیچ و پر از آدمهای موجهی که از هر جا که کم میآورند به ادبیات چنگ میزنند، در این جامعه باید درایت و نبوغ هدایت را داشت تا بر کنار ماند که او ادبیات را در خدمت حقیقت و زیبایی قرار داد و از بابتش البته کم مکافات نکشید. » ساعدی برای آنکه به اهداف خود که یکی از آنها آگاه کردن توده مردم بود برسد، ناچار بود که از فراز، فرود بیاید و داستانها و نمایشنامههایش را طوری بنویسد که این طبقه متوسط ناآگاه به ادبیات و نمایش را جذب کند. حاصل این نوع دید آن میشود که نویسندهای که اثر درخشان «واهههای بینام و نشان» را نوشته است، آثاری نمایشی میآفریند که چیزی جز بیانیههای سیاسی تاریخ مصرف دار نیستند. در نمایشنامهنویسی ساعدی بیشتر رو به سوی دیالوگنویسی و خلق موقعیتهای تمثیلی و سمبولیستی داشت. او دیالوگنویس قهاری بود و نمایشهایش سرشار از دیالوگهای رفت و برگشتی و جانداری هستند که بن مایه و ساختار اثر را شکل میدهند. ادبیات مانا و ماندگار آن جنس از ادبیات است که تاریخ مصرف ندارد. همیشه و در همه زمانها قابل خوانده شدن و تاویل شدن است. در ادبیات جهان و ایران به آثار ماندگاری نگاه کنید که از پس دههها همچنان ماندهاند. این حرف به معنای عدم نگارش درباره وقایع روز جامعه نیست، که اگر جز این باشد ادبیات معنای خود را به کلی از دست میدهد. اما میتوان درباره شرایط روز و حتی شرایط سیاسی روز نوشت اما نوشتهای ماندگار خلق کرد. نگاه کنید به رمان «داستان کشتگان» رضا براهنی که گرچه داستانی سیاسی درباره بگیروببندهای ساواک است، همچنان تازگی خود را در مرور زمان حفظ کرده است. اگر ساعدی نیز درگیر روزمرگی نمیشد و ادبیات را برای ادبیات میخواست و نه به منزله ابزاری برای تحول سیاسی جامعه، بیشک میتوانست آثار بیشتری خلق کند که تا همیشه در تاریخ ادبیات فارسی باقی بمانند. هرچند که اثر همنشینی مخرب جلال آل احمد و اندیشهها و نگاه ابزاریاش به هنر کاملا در آثار ساعدی مشهود است، اما نگاه به سرنوشت آثار تمام شده خود آل احمد نشان میدهد که تنها چیزی که از «ادبیات» میماند «ادبیات» است، نه «بیانیه نویسی» و نوشتن به منزله یک اقدام انقلابی. برگرفته از تهران ریویو #شبنشینیباشکوه #کاروانسفیرانخدیومصر
- بخشی از کتاب ” وردی که برهها میخوانند” را بشنوید:
فصل ششم از رمان «وردی که برهها میخوانند» نوشتهی رضا قاسمی از رمان «وردی که برهها میخوانند» چاپ نشر ناکجا را به همت مهدی مرعشی بشنوید: #وردیکهبرههامیخوانند












