در را كه باز كردم، نان و روزنامه را به دستم داد و گفت: باران ميبارد، نان را لاي روزنامه گذاشتم تا خيس نشود. نان را سر سفره گذاشتم و روزنامه زا تا كردم. نشست. چاي هردويمان را شيرين كرد و لبخند زد. گفت: خبرها را ديدهاي؟ يك تكه نان در دهانم گذاشتم. تلخ بود. گفتم: نان را ديگر لاي روزنامه نگذار مرتضا، تلخ ميشود.
به های های خندیدن
نویسنده: مرجان فولادوند
ناشر: نشر قطره
داستان بلند
چاپ اول: ۱۳۹۲
۸۴ صفحه