این یک داستان نیست، یک ادای دین است. در مقابل چوب آلاسکاها و تشتکهای در پپسیکولا که شسته وتمیز و دسته شده تحویل گرفتم. یا در مقابل یخ دربهشتها و آب آلبالوهایی که مجانی خوردم. سالها بود که فراموشش کرده بودم اما دیشب خوابش را دیدم. با همان شلوار رنگ و رو رفته و همان کت مردانه گشاد که تا نزدیک زانویش میرسید و دستهایش توی آستینهای آن گم میشد. داشت مثل همه صبحهای زود همراه پدرش میرفت.
اهل هیچ جا
نویسنده: زهره حکیمی
ناشر: نشر نیلوفر
داستان کوتاه
چاپ اول: ۱۳۸۳
۱۲۵ صفحه






























































