شب یا کوتاه کوتاه است یا طولانی. حد وسطی ندارد. همچنان که دردها از تاریکی استفاده میکنند و بر سر آدم هوار میشوند. عشق هم خروار خروار بر سر آدم میریزد. صبح، زمان جدایی، اندوه سمجی روی گونهها، درون چشمها خوابیده بود. حزنش را میشد لمس کرد. از هر فرصتی برای نگاه کردن به من استفاده میکرد. کم کم ترسیدم. معنای این چیزها را نمیفهمیدم. حالت چشمها میل شدیدی به گریه داشت. کارهایم را که انجام دادم، خودم را به خیابانی کشاندم که دیروز او را در آن دیده بودم...
ببینم نبضتان میزند؟!
نویسنده: امین فقیری
ناشر: نشر چشمه
داستان کوتاه | ببینم نبضتان میزند؟!
چاپ اول: 1386
120 صفحه






























































