سال ها پیش دختر زیبایی که به اندازه ی یک بند انگشت بود، زندگی می کرد و او را بندانگشتی می نامیدند. اما یک شب وزغی بندانگشتی را دزدید و او را بر روی یک برگ مرداب زندانی کرد. وزغ گفت: تو باید با پسر من ازدواج کنی. بندانگشتی زیبا گریه می کرد، چون پسر وزغ بسیار زشت بود.
بند انگشتی (قصه های شیرین جهان 43)
- نویسنده: شاگاهیراتامترجم: بیژن نامجوناشر: قدیانیزبان اصلی: ادبیات ژاپنینوع جلد: شومیزقطع: خشتیتاریخ انتشار: 140112 صفحهنوبت چاپ: 6