ــ یه بویی میآد!
ــ بوی اون جنازهاس که افتاده کنار رودخونه، لای نیزار.
ــ چرا خاکش نکردی؟
ــ اول ندیدمش، بعد پیداش کردم، توی نیزار، میخواستم خاکش کنم ولی یهجوری نگام کرد که انگار زندهس.
ــ پس جنازه توئه.
ــ جنازه من؟
ــ مگه تو پیداش نکردی؟
ــ چه فرقی میکنه؟
ــ اگه گلوله خورده یعنی یه نفر اونرو کشته که خودش میدونه و باید خاکش کنه، و اگه هم ترکش خورده که هیچچی.
ــ اینجا جنگ توپ و خمپارهاس. آدما همدیگررو میکشن، بدون اینکه ببینن.
ــ پس واسه همین جنازههارو درست و حسابی خاک نمیکنن. چون معلوم نیست کی اونارو کشته.
تو می گی من اونو کشتم؟
نویسنده: احمد غلامی
ناشر: نشر افق
داستان کوتاه
چاپ اول: 1383
96 صفحه






























































