میدانم که حرف مسخرهای است اما تنها جشن عروسیای که من دلم میخواست تویش شرکت داشته باشم، عروسی پدرم بود با آرمن جان. فکر میکنم بهترین و زیباترین جشنهای دنیا بوده با زیباترین عروس دنیا. عکس عروسی را دیدهام، یک عکس سیاه و سفید توی یک قاب برنزی کهنه. عکسی که توی آن پدرم و آرمن جان جلوی یک منظره قشنگ ایستادهاند، منظرهای از یک باغ با یک آبشار کوچک و آرمن جان از زیبائی میدرخشد. او لباس سفید ساتن به تن دارد و یک تاج جواهرنشان روی موهای طلائیش گذاشته و کمرش بقدری باریک است که توی حلقه دو کف دست جا میگیرد...
جامه دران
نویسنده: ناهید طباطبایی
ناشر: نشر چشمه
داستان کوتاه
چاپ اول: 1393
116 صفحه






























































