گاهی هشیارتر میشود. طوری به آدم نگاه میکند که انگار میخواهد چیز مهمی بگوید. لبهایش را جمع میکند و سرش را کمی تکان میدهد ولی دست آخر حرف نمیزند. دکترها میگویند یواش یواش وضعیتش بهتر میشود. حتی ممکن است دوباره بتواند سرپا بایستد و برود توی باغ باغبانی کند. اما من نمیگذارم دوباره برگردد توی آن باغ. یا این که درختها را با قیچی هرس کند. یکی باید قیچی را از جلوی دستش بردارد. این آدم دیوانه است. قیچی را که دوباره ببیند به سرش میزند. خون جلوی چشمهایش را میگیرد و دهنش کف میکند.
جیبهای بارانیات را بگرد
نویسنده: پیمان اسماعیلی
ناشر: انتشارات ققنوس
داستان کوتاه | جیبهای بارانیات را بگرد
چاپ اول: 1384
120 صفحه






























































