صبح زود «حسن کچل» فوری از جایش بلند شد، با سرعت صبحانهاش را خورد و با بزی راهی صحرا شد. حسن بزی را بین علفها رها کرد و سریع به سراغ کتاب رفت و نگران بود که مبادا سرجایش نباشد؛ اما کتاب همانجا بود. حسن کتاب را باز کرد و داستان قبای سنگی را خواند، داستان مردِ راهزنی به نام «رئیسپلنگ» که با افرادش به کاروانها حمله و همه را تار و مار میکرد. روزی به کاروانی حمله کرد که دهها مرد جنگجو داشت و البته شکست خورد و زخمی شد و باز هم داستان ناتمام ماند! حسنکچل وارد داستان شد و... .
حسن کچل و قبای سنگی 4
- نویسنده: مژگان شیخیناشر: ذکرزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: شومیزقطع: رحلیتاریخ انتشار: 140116 صفحهنوبت چاپ: 2






























































