بهار نفس های آخرش را می کشید و خرداد بی رمق در آغوش تیر فرو رفته بود. غروب آخرین روز بهار بود و روز به زوال می رفت و ابرهای تیره راه نفس خورشید را میبستند. آسمان لباس سرخش را از تن درآورده، جامه سیاه شب را میپوشید. من بالای پل چوبی ایستاده بودم و از میان نیزارهایی که قامتشان تا دو سه متر میرسید و اطراف رودخانه را فراگرفته بودند، به ناله امواج و کمر پر پیچ رودخانه که میان نیزارها گم می شد، می نگریستم. شاید اگر پیش از این، آنجا بودم از دیدن چنین منظره ای به وجد میآمدم ولی اکنون گره کوری بودم بر نقش قالی ای که زمین و آسمان و همه چیز در آن زیبا بود! قطره اشکی آرام و بی صدا از گوشه چشمانم چکید، نگاه خیسم روی امواج رودخانه چرخید. از این بالا انتهای آب را نمیشد دید، اگر کسی سقوط میکرد، میان نیزارها گم می شد و به حتم دست زمانه هرگز به او نمی رسید. کمی جلوتر رفتم. لباس سپید بلندم روی الوارهای پل چوبی کشیده می شد. در بعضی از قسمت های پل، الوارها کهنه و پوسیده و حتی نیمی از آن ها ریخته و از میانشان کف رودخانه دیده می شد. در بعضی جاها میخ ها بیرون زده بودند و پل چوبی با هر حرکتی فریادی بلند می کشید.
دل آرام من کجایی
- نویسنده: مریم افتخاریانناشر: پرسمانزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: شومیزقطع: رقعیتاریخ انتشار: 1403556 صفحهتیراژ: 200نوبت چاپ: 1






























































