... اما آرامش ندارم، بیصدا، مثل اینکه ترس داشته باشم، مقاومت میکردم و در همین لحظه چهرهای به من خیره شد، چهرهای فلاکتبار و درهمکشیده، با چشمان بیقرار و ملتهب... یک دستش را بالا گرفته، و این دست، خدای من، این دست تپانچهای را محکم گرفته... آن مرد حضور مرا دریافت. دستهایش خواب رفته و ضعیف شده بود. یک لبخند سرد و تمسخرآمیز کنج دهان عمیقاً کشیدهشدهی او را چروک داده بود. هر دو کاملا ساکت در مقابل هم قرار گرفتیم...
رقص مردگان
نویسنده: راینرماریا ریلکه
مترجم: فرخ شهریاری
ناشر: نشر افراز
داستان کوتاه
چاپ اول: 1386
96 صفحه






























































