سریوژا چندان روبراه نبود. در خانه ساکت و آرام بود، ولی همین که پا از خانه بیرون میگذاشت، بداخلاق و عصبی میشد. با کوچکترین ناملایمتی به خانه برمیگشت و تانیا هم با حفظ فاصله دنبالش راه میافتاد. همیشه نگرانش بود. مردم حیرتزده به آنها نگاه میکردند و مثل مادر سریوژا در تعجب بودند که این دختر زیبا چه چیز در این جوان لنگ بیریخت پیدا کرده است. سریوژا از این نگاهها به خشم میآمد. زیبایی زنش مانعی برای دوست داشتنش شده بود و سریوژا از این زیبایی متنفر بود و فقط موقعی که تانیا گریه میکرد از او خوشش میآمد: پلکهایش زود ورم میکرد و پرههای دماغش قرمز میشد و گوشههای لبش پایین میافتادند ولی در حال گریه کردن هم او باز شبیه سیمون سنیوره، بازیگر مشهور، میشد.
زیبا
- نویسنده: لودمیلا اولیتسکایامترجم: مهناز صدریناشر: نشر ثالثزبان اصلی: ادبیات روسینوع جلد: شومیزقطع: رقعیتاریخ انتشار: 1400113 صفحهنوبت چاپ: 3






























































