چرا مادرم این قدر اصرار داشت ما منزوی زندگی کنیم، هیچکس را نشناسیم، هیچجا نرویم، ما مثل آن سهتا میمون بودیم. کور و کر و لال نسبت به دنیا و در خود مغرور. تنها ارتباط ما با دنیای بیرون، سفر هر ماهه ما به سنت کلاین بود. مادرم خیلی جدی مرا از بین جادههای غبار گرفته آنجا عبور میداد و ما لباسهای چروک تریکو، پولیورهای دستدوم، کتهای از مد افتاده، لباس زیر و لباس خوابها را چنان روی هم روی هم امتحان میکردیم انگار که برای جشن بالماسکه باشد...
صدای اقتدار
نویسنده: گروهی
مترجم: فریبا گرانمایه
ناشر: نشر افراز
داستان کوتاه
چاپ اول: ۱۳۸۹
۲۰۰ صفحه






























































