روزی روزگاری مرد فقیری بود، هر چه کار می کرد، هر چه زحمت می کشید، باز همچنان فقیر بود که بود.
این مرد فقیر، روزی ناامید بلند شد و گفت که باید بروم و خدا را پیدا کنم، تا بدانم کی از این فقر و فلاکت خلاص می شوم. باید از خدا چیزی برای خود درخواست کنم و راه افتاد و رفت. بین راه گرگی دید.
گرگ پرسید: - بیا نزدیک تر آدمیزاد، کجا می روی؟
مرد فقیر جواب داد: - پیش خدا می روم، دردی دارم که باید به او بگویم.
قصهها و افسانههای ارمنی
نویسنده: گروهی
مترجم: آندرانیک خچومیان
ناشر: نشر افراز
داستان کوتاه
چاپ اول: 1389
128 صفحه






























































