با صدای بلند گفتم: "سلاحت را وسط انبار بینداز." تنفس برایش چنان مشکل شده بود که نمیتوانست جواب سوال مرا بدهد. سلاحش را به وسط انبار که حالت راهرو مانندی داشت پرتاب کرد. مامور جوان و ورزیدهای را صدا زدم و به او گفتم: "میتوانی سلاح را از کف راهرو برداری و به من بدهی؟" گفت: "بله، من دوره رنجری دیدهام، مطمئن باشید."
مکافات جنايات
نویسنده: ناصر بیگدلی
ناشر: نشر روزبهان
داستان کوتاه
چاپ اول: 1390
552 صفحه






























































