دیروز دوستم را فروختند. موهای کوتاهش خرمایی بود و پوستش سفید. مغازهدار که آرایشش میکرد، خیلی خوشگل میشد. از آن صورتهایی داشت که همیشه فکر میکنم مزهی شکلات دارند. لبهایش قرمز بود، دماغش سربالا و کوچک، و صورتش گرد. جایش سمت چپ جای من بود. شبها با هم درد دل میکردیم. او همیشه حوصلهاش سر میرفت، اما من، که توی ویترین هستم، میتوانم آدمها و ماشینها را ببینم؛ خودش کلی سرگرمی است.
هیچچیز اتفاقی نیست
نویسنده: آتوسا زرنگارزاده شیرازی
ناشر: نشر افراز
داستان کوتاه
88 صفحه






























































