آسمان ورزخ چال همچنان تيره و هوا نفسگير بود. مردم، سست و درمانده، دست به هيچ كاري كه كار باشد نمي زدند... «خدايا، چه كنيم؟ اين فصل سال كه موسم باران نيست. اين ابرها آمده اند چه كنند؟ [نه مي بارند، نه مي روند!]. هوا مانده و گندزده است. چرا يك نفس باد خنك از دامن كوه نمي فرستي كه جاني بگبريم و به كار و زندگيمان برسيم؟!. ديگر وقت درو است. برگ و ساقه گندم دارد زرد ميشود!...»
چال، مجموعه چهار قصه
نویسنده: محمود اعتماد زاده (م.ا. بهآذین)
ناشر: نشر گردون
داستان کوتاه
چاپ اول: 1389
166 صفحه