آن وقت نگاهم کرد. خیال مىکردم اولین بار است که نگاهم مىکند. ولى بعد وقتى دور چراغ چرخید من از پشت سر، نگاه چربش را حس مىکردم که داشت روغن مالىام مىکرد. فهمیدم این منم که براى اولین بار نگاهش مىکنم. سیگار آتش زدم و قبل از آنکه صندلى را بچرخانم تعادلم را روى یک پایه حفظ کردم و دود تند و تلخ را فرو دادم. آن وقت بود که دمش را دیدم. همانطور که هر شب کنار چراغ ایستاده و نگاهم کرده بود. براى چند دقیقه کار دیگرى نکردم. به یکدیگر خیره مانده بودیم. من تعادلم را روى پایه عقبى صندلى حفظ کرده بودم و نگاهش مىکردم. او هم ایستاده بود و دست بلند و آرام خود را بالاى چراغ نگه داشته بود و نگاهم مىکرد. مثل هر شب پلکهاى نورانىاش را مىدیدم. آن وقت بود که گفته همیشگىاش را به خاطر آوردم....
چشمهای سگ آبی رنگ
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
مترجم: بهمن فرزانه
ناشر: نشر ثالث
داستان کوتاه | چشمهای سگ آبی رنگ
چاپ اول: 1388
108 صفحه






























































