در داستان میخوانیم: روزی مرد پرهیزکار و خداپرستی به نام «سلمان»، موشی را در کنار رود پیدا کرد و تصمیم گرفت او را به خانه ببرد. در راه با خدا راز و نیاز کرد و به خدا گفت که کاش به جای این موش به من دختر میدادی. خدا دعایش را برآورده کرد. سالها گذشت و دختر بزرگ شد. سلمان گفت هر که را دوست داری بگو تا به همسری تو در آورم. دختر گفت من قویترین مرد را میخواهم. سلمان نزد خورشید و ابر و باد رفت. وقتی به کوه رسید از او خواست که با دخترش ازدواج کند. کوه به سلمان گفت قویتر از من موشی است که در دل من حفرههایی ایجاد کرده است. سلمان دختر را راهی کرد تا با موش ازدواج کند. دختر تبدیل به موش شد و با جفتش رفت.
کلیله و دمنه 14: موشی که دختر شد و 2 قصه دیگر
- نویسنده: مژگان شیخیناشر: قدیانیزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: شومیزقطع: رحلیتاریخ انتشار: 139916 صفحهنوبت چاپ: 2






























































