کیمیاگر داستان چوپانی اسپانیایی به نام سانتیاگو را روایت میکند که زادگاهش را در اندلس ترک میکند و به شمال آفریقا میرود تا گنجی مدفون را در حوالی اهرام مصر پیدا کند. در این راه، با زنی کولی، مردی که خودش را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا میشود و عاشق فاطمه، دختر صحرا میشود. همهٔ این افراد، سانتیاگو را در مسیر جستجویش هدایت میکنند. هیچکس نمیداند این گنج چیست و آیا سانتیاگو میتواند بر موانع راهش در صحرا غلبه کند؟ اما چیزی که در آغاز ماجراجویی کودکانی به نظر میرسید، سرانجام به جستجوی گنجی مبدل میشود که فقط در درون میتوان آن را یافت. در بخشهایی از کتاب «کیمیاگر» میخوانیم: «خورشید یکدفعه در افق سرخرنگ پدیدار شد. پسرک به گفتگوی پدرش میاندیشید و احساس خوشحالی میکرد. تا حالا قلعههای زیادی را دیده و زنان زیادی را ملاقات کرده بود (اما هیچکدام مثل دختری که دو تا سه روز دیگر میدید نبودند) دارایی او کتش، کتابی که میتوانست با کتاب دیگر معامله کند و همچنین گلهای گوسفند بود؛ اما چیزی که اهمیت داشت این بود که هر روز میتوانست به رویایش که همانا سفر کردن بود جامه عمل بپوشاند. اگر روزی از دشتهای آندلس خسته میشد، میتوانست گوسفندهایش را بفروشد و به دریا بزند، با سفری از میان دریاها میتوانست شهرها و زنان دیگری را ببیند و فرصتهای تازهای برای شادی به چنگ آورد. همانطور که طلوع آفتاب را مینگریست با خود اندیشید: هرگز نمیتوانستم خدا را در مدرسه علوم دینی پیدا کنم».
کیمیاگر
نویسنده : پائولو کوئیلو
مترجم : حسین نعیمی