رستم به همراه رخش، هماره در میدان جنگ... ضجه و شیهه و فریاد... شتک خون و خاک و بخار...به "سمنگان دژ" میرسند : شهر زنانِ بیمرد، دژی با آیینِ مردکُشی !... در قلعهای که زنانش در زیر زره و خنجر و خفتان، زنانگی از یاد بردهاند رستم دل به تهمینه میبندد، و فراموش میکند رنگ خون و صدای شمشیر و شیههی اسب...
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت
نسخه چاپی از آمازون - کشور مورد نظر را انتخاب کنید