انتشارات پگاه - ۱۳۸۹
سلدا سرش را به شیشه ماشین تکیه زده بود و ظاهرا در سکوتش به مناظر اطراف نگاه می کرد اما هنوز به یلدا فکر می کرد و به مادرش نسترن که حالا افروز نام داشت . برای دیدن اردلان همان مردی که تا دیروز او را پدربزرگ خطاب می کرد بی تاب بود.
باید می دیدش و از او سوال می کرد چرا؟! بغض و کینه تا به کجا ...؟ چرا نفرت ..؟ حتی اگر دلیلی برای کارهایش می آورد نمی توانست او و بقیه را قانع کند که اعمالش فقط از سر بغض و نفرت نبوده.
با صدای زنگ موبایلش سرش را از شیشه گرفت و به صفحه نمایشگر نگاه کرد سوگند بود. حتی حوصله او را نداشت با بی میلی دگمه را فشرد و صدای سوگند در گوشی پیچید.
- سلام سلدا ... نمی پرسم کجایی چون میدونم حسابی سرت گرمه. فقط زنگ زدم چند تا خبر بهت بدهم. پدربزرگ می خواهد که نو و رفیقت رو ببینه منظورم آقای اشرفه ... دیروز مرخصش کردند.
میراث خام بانو دست دوم
لیلا رضایی



























































